#داستان_متن
خرگوش باهوش
در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش باهوشي زندگي مي كرد.
يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند.
ولي هيچوقت موفق نمي شدند.
يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم.
گرگ گفت : چه نقشه اي ؟
روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود.
روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد.
با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين
و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد.
خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است.
او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد.
خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت : اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است.
بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
کوآلای قهرمان
یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کا کلی با هم به دنبال غذا رفتند .
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه معمولا?پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید .
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری ، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش .
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند وسر هاشونو لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می ر سید . به جوجه ها گفت :
نترسید شما که غذای من نیستید.جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که غایم شدیم . او گفت : ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خا نواده ام کنار کلبه زندگی میکنم .
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی . کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که با ل نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم ودر آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید ، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده ی شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بالهای پرنده شکاری می زد .
پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید . خانم کاکلی و کو آلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند .
کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحا ل بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نا میدند .
قصه ی ما به سر رسید پرنده ی شکاری به مقصود نرسید . بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود .
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
اسراف نمیکنم تا زنده بماند
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
دخترک شجاع
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود دختری به نام سیما در کلاس سوم ابتدایی درس می خواند او پدرش را زمانی که کلاس اول رفت از دست داده بود ولی با این حال درس اش نسبتا خوب بود دختری شاداب و کنجکاو بودهر چیزی را که می دید و می شنید یک قطار سوال برایش پیش می آمد . روز پنج شنبه به خاطر امتحان ریاضی سر صف جایزه کتاب تمدن سفید گرفت، که عکس های بزرگ شاه و خانواده اش بود که زندگی خود را صرف چه کارهایی می کنند او صفحه به صفحه کتاب را با دقت نگاه کرد و هر روز برای خواهر و مادر و حتی مهمانا نی که به خانه شان می آمدند مثل یک نقال «قصه گو» تصاویر را توضیح می داد و از این کار لذت می برد زیرا عکس ها رنگ قشنگی داشت داد . چند روزی گذشت به درس نماز رسیده بودند .معلم شان گفت : بچه های عزیز از امروز نماز به شما واجب می شود چون شما 9 ساله شده اید همانطور که به بزرگترها نماز واجب است. عزیزان ،به جمع بزرگترها خوش آمدید!
سیما گفت :اجازه خانم
معلم: بگو عزیزم
اجازه نماز به دایی ما واجب است؟ بله
به شوهر خاله مان واجب است؟ بله
معلم دیگر اجازه نداد گفت : حتما ? می خواهی بگویی به دایی و پدرو برادر و عمو همه حتی رفتگر ، مهندس، دکتر و غیره همه واجب است ؟ بله عزیز به همه واجب است .
سیما : اجازه ؛پس چرا شاه نماز نمی خواند؟
معلم :از کجا می دانی ؟
سیما :توی کتاب تمدن سفید که جایزه گرفته ام شاه هیچ کجا نماز نخوانده !
معلم :آخر شاه است وقت نمی کند خیلی کار دارد .
سیما :پس چرا وقت می کند کنار دریا برود و خلبانی کند و گردش برود ولی وقت ندارد نماز بخواند.معلم دست سیما را محکم می گیرد و از کلاس بیرون می برد بعد خودش وارد دفتر شد به سیما گفت روی یک پا با یست و بعد از چند دقیقه با مدیر از دفتر خارج شد مدیر با خط کش بلندش به سمت سیما می آید سیما رنگش پریده بود.
مدیر گفت: زود بگو کی این حرف ها را به تو یاد داده ؟
سیما :هیچ کس خانم اجازه خودمان پرسیدیم.
مدیر گفت : دیگر از این سوال ها نکن چند ضربه به کف دستش زد و گفت :
سوال بی سوال با خدمتگذار برو خانه و مادرت را بیاور .
مادرش تا درب را باز کرد گفت :چه اتفاقی افتاده درس نخوانده ؟ اذیت کرده؟
خدمتگذار گفت : نمی دانم دختر خوبیه.
مادر سیما به دفتر مدرسه وارد شد و سیما پشت چادر مادرش قایم شده بود .
مدیر سوالاتی از مادر او کرد و بعد مادر سیما گفت :خانم جان قربونتون برم این دخترم همین جوری هر سوالی به دهنش برسد می پرسد هیچ کس یادش نداده شما به بزر گی خودتون ببخشید.مدیر گفت ما راهی جز اخراج کردن سیما نداریم زیرا نمی خواهیم پای ساواک به مدرسه ما باز شود و خودمان را به درد سر بیندازیم بروید خانه و سیما را از مدرسه بیرون کرد.مادرش ناراحت بود در راه خانه به سیما غر زد سیما می گفت :آخر من حرف بدی نزدم فردا دوباره مادر سیما برای التماس پیش مدیر مدرسه رفت مدیر او را به مدرسه راه نمی داد آخر با آشنایی یکی از همسایه هایشان به مدرسه دیگری رفت دو سال بعد انقلاب اسلامی با راهپیمایی و اعلامیه های امام خمینی (ره) آشنا شد .سیما با مادرش که از ظلم شاه و اطرافیانش ضربه خورده بودند در راهپیمایی ها شرکت می کرد او فهمیده بود که شاه چرا نماز نمی خواند ؟ حالا او برای دیدن امام خمینی لحظه شماری می کرد تا در روز 12 بهمن 1357 امام خمینی (ره ) از پاریس با هواپیما بعد از 15 سال دوری از وطن به ایران بازگشت و سیما امام را در تلویزیون دید و علاقه اش دو چندان شد .او امام را مانند پدرش دوست می داشت .
سیما هیچ وقت این شعار زیبا را فراموش نمی کرد« مرگ بر شاه، مرگ بر شاه ،مرگ بر شاه »
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنده بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها می خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند.
جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم 1 - دعوا نکنید شما برادر و خواهرهستید. 2- با هم باشید همیشه – کارها همه پیش .3- به این مورچه های کوچک نگاه کنید آن دانه که می برند وگرنه اینکه چندین برابر قد و قواره آنهاست ولی آنها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت میکنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف میرفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند . کاری را انجام دهید که از عهده آن برایید.حالا عزیزانم ببینم که چه میکنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند.
و مامان پرنده گفت آفرین و آنها را در آغوش گرفت آنها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند .
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
بهترین عموی دنیا
عمو سعید من یک ورزشکار قوی است. من او را خیلی دوست دارم. یک روز به او گفتم تو بهترین عموی دنیا هستی. عمو سعید کمی فکر کرد و گفت :نه من بهترین عموی دنیا نیستم ولی بهترین عموی دنیا را می شناسم.
گفتم خوب او کیست؟
عمو سعید گفت بهترین عموی دنیا حضرت عباس علیه السلام است.
گفتم چرا او بهترین عموی دنیاست؟
عمو سعید گفت: خوب قضیه اش مفصل است.
گفتم مفصل باشد خواهش می کنم برایم تعریف کنید.
عمو سعید گفت: در کربلا، کاروان امام حسین به وسیله دشمنان محاصره شده بود. دشمنان سنگدل نمی گذاشتند که امام و یارانش از آب رودخانه ی فرات استفاده کنند. قحطی آب، خیلی زود همه ی اهل حرم را تشنه کرد. بیشتر از همه، بچه ها تشنه شده بودند. اما بچه های امام حسین می دانستند که عموی شجاعشان می تواند از میان محاصره کنندگان عبور کند و برایشان آب بیاورد. چون عموی آنها یک فرمانده ی بسیار قدرتمند و یک شمشیر زن ماهر بود. وقتی تشنگی شدید شد، حضرت عباس به دستور امام حسین، همراه بیست نفر دیگر به سمت گوشه ای از رودخانه ی فرات حمله کرد. او با شجاعت و مهارت زیادی مشغول جنگیدن با سربازان یزید شد و حواسشان را پرت کرد تا دوستانش بتوانند مشکها را پر از آب کنند. مشکها که پر شد همگی توانستند از دست سربازهای یزید فرار کنند و آب را برای اهل حرم بیاورند. بچه هایی که جلوی خیمه ها ایستاده بودند دیدند عمو در حالیکه مشک آب روی دوشش گرفته ،به سمت آنها می آید. بچه ها از پیروزی عمو خوشحال شدند. من از حرفهای عمو سعید خوشم آمد و ذوق کردم اما عمو سعید با ناراحتی گفت: روز عاشورا اتفاق دیگری افتاد. آن روز این عموی مهربان دیگر نتوانست بچه ها را خوشحال کند. او با مشک آب به سمت رودخانه رفت اما بعضی از سربازان، پشت درختها پنهان شده بودند و از پشت سر و از پهلو ،به او حمله کردند و او را تیرباران کردند. عمو عباس با وجود اینکه از دستهایش خون می ریخت، مشک آب را به دندانش گرفته بود و سعی می کرد هر طوری شده مشک آب را به خیمه ها برساند. اما دشمنان، او را محاصره کردند و مشکش را پاره کردند و خودش را هم به شهادت رساندند. عمو سعید، آخر قصه را در حالی برایم تعریف کرد که اشک می ریخت. من هم آن روز برای بهترین عموی دنیا گریه کردم.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
رقیه کوچولو
در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند.
وقتی امام به شهادت رسیدند خاندان امام را به اسارت بردند، حضرت رقیه خیلی از دوری امام بی تاب بودند و گریه می کردند.
صدای گریه رقیه کوچولو به گوش یزیدیان رسید و آنها برای اینکه صدای رقیه (ع) را قطع کنند سر امام حسین (ع) را برایش بردند زمانی که حضرت رقیه سر مبارک امام را در آغوش گرفتند و بوسیدند در حالی که سر مبارک در آغوششان بود جان سپردند.
خدایا دشمنان امام را لعنت کن😔
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
🌸حضرت معصومه(س)
حضرت معصومه سلام الله علیها دختر امام موسی کاظم علیه السلام و نجمه خاتون هستند درباره ی خوبی های حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها حرف های زیادی گفته شده اما یکی از مهم ترین حرف ها، حرف امام کاظم علیه السلام است؛ وقتی که گروهی از شیعیان وارد شهر مدینه شدند و برای دریافت جواب سوالات علمی و دینی خود به خانه امام کاظم مراجعه کردند اما وقتی متوجه شدند امام در منزل نیستند خیلی ناراحت شدند، در این هنگام حضرت معصومه سلام الله علیها به آنها فرمودند پرسش های خود را به من بدهید حضرت پاسخ ها را با دقت تمام نوشت و تحویل آنها داد. کاروانیان از اینکه توانسته بودند به جواب سوالات شان دست پیدا کنند خیلی خوشحال بودند تصمیم به برگشت گرفتند در مسیر رفت امام کاظم علیه السلام را در راه ملاقات کردند داستان پاسخگویی حضرت معصومه را به امام گفتند. امام کاظم علیه السلام وقتی پاسخ ها را نگاه کرد لبخندی زدند و سه مرتبه فرمودند «پدرش فدایش باد »
حضرت معصومه بعد از شهادت امام کاظم علیه السلام همواره در کنار امام رضا علیه السلام بودند تا اینکه مامون عباسی امام رضا علیه السلام را مجبور کردن که به خراسان بیاید حضرت معصومه هم بعد از مدتی با گروهی تصمیم گرفتند که به سمت خراسان برود با امام رضا علیه السلام ملاقات کنند و در کنار امام باشد اما در نزدیکی شهر ساوه بیمار شدند آنجا دستور دادند که ایشان را به شهر قم ببرند وقتی حضرت معصومه وارد شهر قم شدند؛ مردم قم به استقبال ایشان رفتند شخصی به نام موسی بن خزرج خانه شخصی خود را در اختیار حضرت معصومه قرار داد که الان آن خانه در شهر قم به بیت النور معروف است حضرت معصومه ۱۷ روز در آنجا ماندند و به عبادت می پرداختند و سپس از دنیا رفت مردم قم تشییع جنازه باشکوهی راه انداختند و حضرت معصومه را به خاک سپردند از همان روز حرم حضرت معصومه محله جمع شدن دوستداران اهل بیت علیهم السلام بوده است که امام جواد علیه السلام در این باره می فرمایند هر کس فاطمه معصومه را بشناسد و زیارت کند وارد بهشت می شود.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
بهترین عموی دنیا
عمو سعید من یک ورزشکار قوی است. من او را خیلی دوست دارم. یک روز به او گفتم تو بهترین عموی دنیا هستی. عمو سعید کمی فکر کرد و گفت :نه من بهترین عموی دنیا نیستم ولی بهترین عموی دنیا را می شناسم.
گفتم خوب او کیست؟
عمو سعید گفت بهترین عموی دنیا حضرت عباس علیه السلام است.
گفتم چرا او بهترین عموی دنیاست؟
عمو سعید گفت: خوب قضیه اش مفصل است.
گفتم مفصل باشد خواهش می کنم برایم تعریف کنید.
عمو سعید گفت: در کربلا، کاروان امام حسین به وسیله دشمنان محاصره شده بود. دشمنان سنگدل نمی گذاشتند که امام و یارانش از آب رودخانه ی فرات استفاده کنند. قحطی آب، خیلی زود همه ی اهل حرم را تشنه کرد. بیشتر از همه، بچه ها تشنه شده بودند. اما بچه های امام حسین می دانستند که عموی شجاعشان می تواند از میان محاصره کنندگان عبور کند و برایشان آب بیاورد. چون عموی آنها یک فرمانده ی بسیار قدرتمند و یک شمشیر زن ماهر بود. وقتی تشنگی شدید شد، حضرت عباس به دستور امام حسین، همراه بیست نفر دیگر به سمت گوشه ای از رودخانه ی فرات حمله کرد. او با شجاعت و مهارت زیادی مشغول جنگیدن با سربازان یزید شد و حواسشان را پرت کرد تا دوستانش بتوانند مشکها را پر از آب کنند. مشکها که پر شد همگی توانستند از دست سربازهای یزید فرار کنند و آب را برای اهل حرم بیاورند. بچه هایی که جلوی خیمه ها ایستاده بودند دیدند عمو در حالیکه مشک آب روی دوشش گرفته ،به سمت آنها می آید. بچه ها از پیروزی عمو خوشحال شدند. من از حرفهای عمو سعید خوشم آمد و ذوق کردم اما عمو سعید با ناراحتی گفت: روز عاشورا اتفاق دیگری افتاد. آن روز این عموی مهربان دیگر نتوانست بچه ها را خوشحال کند. او با مشک آب به سمت رودخانه رفت اما بعضی از سربازان، پشت درختها پنهان شده بودند و از پشت سر و از پهلو ،به او حمله کردند و او را تیرباران کردند. عمو عباس با وجود اینکه از دستهایش خون می ریخت، مشک آب را به دندانش گرفته بود و سعی می کرد هر طوری شده مشک آب را به خیمه ها برساند. اما دشمنان، او را محاصره کردند و مشکش را پاره کردند و خودش را هم به شهادت رساندند. عمو سعید، آخر قصه را در حالی برایم تعریف کرد که اشک می ریخت. من هم آن روز برای بهترین عموی دنیا گریه کردم.
🌸🍂🖤🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
ضامن آهو
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
در در یک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچکش زندگی می کردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دشت می رفت و به بچه های خود می گفت که در لانه خود بمانند و بیرون نروند تا او بازگردد.
بچه ها هم همیشه حرف مامان آهوی مهربان خود را گوش می دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می ماندند. روزی از روزها مامان آهوی مهربان برای پیدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زمانی که می خواست غذا جمع کند، پایش در دام شکارچی گیر کرد و در دام افتاد.مامان آهو که خیلی ترسیده و نگران دو بچه آهوی خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدایا بعد از من چه بلایی بر سر بچّه های کوچکم می آید.
شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و می خواست با خود ببرد اما با دیدن مردی که از آنجا عبور می کرد، آهو را زمین گذاشت.
در همین هنگام مامان آهو به سمت آقای مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقای مهربان رو به شکارچی کرد و گفت :این آهو را به من بفروش و مقدار زیادی پول بگیر.
شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم.
مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم.
مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم.
مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد.
شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد.
مامان آهو با سرعت به لانه اش برگشت و به بچّه هایش غذا داد وبه آنها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولی که به آقای مهربان داده بود، سریع برگشت.وقتی شکارچی دید آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خیلی تعجّب کرد و گفت:آقا من این آهو را آزاد می کنم. اما فقط شما بگویید شما چه کسی هستید؟ آقای مهربان خودش را معرّفی کرد و گفت:من امام رضا (علیه السّلام) هستم.
شکارچی با شنیدن اسم امام رضا خیلی متاثر شد و اشک ریخت و سریع به طرف شهر حرکت کرد تا خبر آمدن امام را به مردم بدهد.
مامان آهو هم وقتی نام امام رضا را شنید ، خود را به پای امام رضا انداخت و از او بسیار تشکر کرد. امام رضا مامان آهو را نوازش کرد و فرمود:
پیش بچّه های کوچکت برو و مواظب خودتان باشید. من هم دعا می کنم، که هیچ وقت در دام هیچ شکارچی دیگری نیافتید. آهو که از دیدن امام خوبی ها بسیار خوشحال شده بود ، به نزد بچه هایش برگشت و داستان ضامن شدن امام را برای آنها تعریف کرد.
بله بچه های خوبم ، امام رضا (ع ) مانند همه امامان ما بسیار مهربان بودند و وقتی می خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حیوانات هم غذا می دادند. بچه های عزیزم شما نیز مانند امام رضا (ع) با حیوانات مهربان باشید و گاهی در صورت توان برای حیووانات غذا ببرید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#داستان_متن
🌸یک اسم زیبا
امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. پوفی کرد و گلهای دامن مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....»
مادربزرگ موهای امیرعلی را نوازش میکرد و زیر لب ذکر میگفت.
امیرعلی به چشمان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ مامان کی میاد؟ دلم براش تنگ شده»
مادربزرگ لبخند زد و گفت:« میاد عزیزم نگران نباش»
تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش میکرد.
امیرعلی تلویزیون را نشان داد و پرسید:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟»
مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختره .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستن» به چشمان سیاه امیرعلی نگاه کرد و گفت:« یادته رفتیم قم؟ اونجا با هم رفتیم حرم؟ »
امیرعلی خندید و گفت:« بله یه عالمه با بچهها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت»
مادربزرگ روی سر امیرعلی دست کشید و گفت:« اونجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.»
دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده»
امیرعلی دستهایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو »
مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکمتر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« میشه اسم خواهرم رو معصومه بذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در توی خانه پیچید.
امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.»
#باران
#میلاد_حضرت_معصومه(سلام الله علیها)
#قصه
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متن
🐇خرگوش باهوش
در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش باهوشي زندگي مي كرد.
يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند.
ولي هيچوقت موفق نمي شدند.
يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم.
گرگ گفت : چه نقشه اي ؟
روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود.
روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد.
با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين
و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد.
خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است.
او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد.
خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت : اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است.
بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4