#قصه_آموزنده 👇🏼👇🏼👇🏼
شیر آبی که چکه می کرد (گروه سنی :۱۰-۶ سال)
روزی روزگاری در یک شهر بزرگ، فروشگاه خیلی بزرگی بود. در این فروشگاه قفسه های زیادی دیده می شد که پر بود از اسباب و وسایلی که برای ساختن خانه لازم است. در یکی از این قفسه های بزرگ شیرهای آب زیادی قرار داشت، شیرهای بزرگ، شیرهای کوچک و در شکل های متفاوت.🏠
هر شب بعد از اینکه صاحب فروشگاه در را می بست و به خانه می رفت شیرهای آب شروع می کردند به صحبت با یکدیگر. آنها در مورد آدم هایی که در فروشگاه دیده بودند،لباس ها یا طرز حرف زدن و راه رفتن آنها با هم صحبت می کردند و به این ترتیب با هم خوش و سرگرم بودند. گاهی اوقات درباره ی اینکه بعد از فروخته شدن چه بر سرشان می آید، چطور از آنها استفاده می کنند و کجا زندگی خواهند کرد با هم حرف می زدند.👥
جیمز گنده، شیر محکم و بزرگی بود که برای استفاده در بیرون ساختمان ساخته شده بود. او برای استفاده در باغ خیلی به درد می خورد. هر چه باد و باران و گردو خاک هم می آمد او ناراحت نمی شد.یکی دیگر از شیرها ، بانو لیزا بود که شیری ظریف و زیبا بود. او هم برای یک وان حمام نفیس در خانه ای زیبا مناسب به نظر می آمد ، چون براق و شیک و پیک بود. شیر کوچولوی دیگری هم بود که لیو کوچولو نام داشت. او کوچک بود و به درد یک ظرفشویی کوچک می خورد. لیو کوچولو درخشان و زیبا بود، ولی از چیزی غصه می خورد.🛀
لیو کوچولو ناراحت بود ، چون چکه می کرد. هر روز صبح وقتی صاحب فروشگاه در را باز می کرد مجبور بود زمین زیر لئو کوچولو را بشوید و خشک کند چون همیشه حوضچه ی کوچکی از آب زیر او جمع شده بود صاحب فروشگاه از این قضیه حوصله اش سر رفته بود او ناچار بود زمین را خشک کند این کار خسته اش میکرد. خب البته لئو هم کلافه شده بود اما نمی دانست که این اتفاق چگونه پیش می آید صبح از خواب بیدار می شد ومی دید که خیس شده است .حدس می زد که حتما نصفه شب در خواب این اتفاق می افتد.لئو هر کاری که می توانست کرد اما نتوانست جلوی چکه کردن خودش را بگیرد . او واقعا درمانده شده بود.💧💦
یک شب لئو خوابش نمی برد داشت فکر میکرد. همه ی چراق های فروشگاه خاموش بودند اما ماه در آسمان بود روشنایی کمی به داخل فروشگاه میداد. همان طور که لئو آنجا نشسته بود و فکر می کرد یک دستکش بیسبال آمد و سر صحبت را با او باز کرد. دستکش به او گفت: ” تو هم می توانی آن کار را بکنی.” لئو پرسید: ” چکاری را می توانم بکنم؟”🌚⚾️
دستکش بیسبال گفت که همه چیز را درباره ی چکه کردن او می داند و میخواهد کمکش کند.دستکش به او گفت: ” میدانی لئو ،تو اندامی گلوله شکل در انتهای شکمت داری .این اندام هر وقت تو بخواهی باز و بسته می شود.درست مثل وقتی که من میخواهم توپی را بگیرم .من میدانم که باید باز شوم و کی باید بسته شوم. باید درست در لحظه ی مشخصی به سرعت بسته شوم تا توپ را بگیرم .سپس وقتی که میخواهم توپ را پرتاب کنم باید درست در لحظه ی مشخصی آن را رها کنم .⚾️
(ادامه دارد)
@Ghesehayekoodakane
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_306467129413075390.mp3
زمان:
حجم:
2.71M
#قصه_آموزنده
کی بیشتر از همه طاقت سرما رو داره
❄️🌨❄️🌨💨❄️
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_آموزنده
#برای_بچه_ها_که_خوراکی_مفید_بخورند
ای قصه قصه قصه نون و پنیرو پسته یک قصه ی درسته نه دست وپا شکسته
یکی بود یکی نبود یک روستایی بود که کنار اون جا یک دونه جنگل سیاه بود یک غول سیاه کثیف اونجا زندگی می کرد یه روز یک بچه ای به اسم بردیا رفت پنچ سیب شست و خورد وبعد رفت در خونه ی غوله رو زد غوله گفت کیه کیه در مزنه در منو محکم می زنه بردیا می گه منم منم بردیا امودم به جنگت ای غول سیاه امد که دست غوله رو بگیره و پرتش کنه یکهو دید دست غوله محکمه ونمی تونه پرتش کنه . فردا میره یک کاسه پر شیر میخوره اما باز نمی تونه غول رو شکست بده پس فردا رفت یک عالمه عسل و خوراکی های مفید خورد بعدش حسابی قوی شد وتونست تموم بچه هایی رو که غوله زندانی کرده بود ازاد کنه وخود غوله رو شکست بده
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه های کودکانهیاران آفتاب.mp3
زمان:
حجم:
4.68M
#قصه_صوتی
#قصه_آموزنده
#یاران_آفتاب
کودک خود را از کودکی با امام زمان آشنا کنید
داستانی کودکانه در باره امام زمان(عج)
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
زرافه مغرور.mp3
زمان:
حجم:
5.94M
#قصه_شب
#قصه_آموزنده
#زرافه_مغرور🦒
🌸لطفا فوروراد کنید
🦒🦒🦒🦒🦒🦒🦒🦒🦒🦒
🌐 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#قصه_آموزنده
#راز_صندوقچه
🌸فرزندانمان را با داستانهای زیبای تاریخی ایران آشنا نماییم.
#راز_صندوقچه
ایاز، وزیر محبوب سلطان محمود، آهسته و آرام در حالیکه سعی میکرد هیچ سر و صدایی بهوجود نیاورد به سوی کلبه چوبی و کهنه ته باغ میرفت. او خبر نداشت که سلیم، یکی از وزیران سلطان، تعقیبش میکند.
سلیم از اینکه میدید ایاز چقدر پیش سلطان عزیز است، خیلی ناراحت بود. همواره به دنبال فرصتی می گشت تا ایاز را از چشم سلطان بیندازد.
روزی یکی از غلامان سلیم که از کینه او به ایاز خبر داشت، دوان دوان پیش او آمد و گفت: جناب وزیر! آیا متوجه شدهاید که ایاز هر روز به کلبه چوبی و کهنهای که در ته باغ پشتی قصر است میرود و ساعتی را در آنجا میگذراند؟!
سلیم گفت: نه برای چه به آنجا میرود؟!
غلام گفت: نمیدانم ولی رفتارش خیلی مشکوک است وقتی به طرف آن اطاقک میرود، با اضطراب اطرافش را نگاه میکند که کسی دنبالش نباشد.
سلیم لبخند موذیانهای زد و گفت: خودم رازش را کشف میکنم!
ایاز، قفل در کلبه را باز کرد و داخل شد. سپس در را دوباره بست.
سلیم آهسته آهسته به کلبه نزدیک شد و از شکاف چوبهای دیوار، به داخل نگاه کرد. داخل کلبه تاریک بود و سلیم به زحمت توانست ببیند که ایاز درحال باز کردن در یک صندوق است. ایاز در صندوق را باز کرد و مدتی داخل آن را نگاه کرد.
چیزهایی را که درون صندوق بود جابجا کرد مثل اینکه زیر لب سخنانی هم میگفت. سپس دوباره در صندوق را بست.
سلیم با سرعت خود را پشت درختان پنهان کرد. ایاز از کلبه چوبی بیرون آمد. در آن را قفل کرد و به دنبال کار خود رفت.
سلیم سری تکان داد و گفت: غلام محبوب سلطان را ببین! حتماً از اعتماد سلطان سوء استفاده کرده و هر روز از خزانه چیزی میدزد و به اینجا میآورد و دراین صندوق پنهان میکند!
سلیم از اینکه بالاخره مدرکی بر علیه ایاز پیدا کرده بود، سر از پا نمیشناخت. با عجله خود را به قصر رساند و نزد سلطان محمود رفت و آنچه را که دیده بود برای او تعریف کرد.
سلطان پرسید: آیا تو دیدی که او جواهر یا چیز قیمتی را داخل صندوقچه بگذارد؟
سلیم با اطمینان گفت: بله جناب سلطان! او طلا و جواهرهای داخل صندوقچه را با دستش زیرورو میکرد و با صدای بلند میخندید. این وزیر بیچشم و رو پاسخ تمام محبتهای شما را با خیانت داده است!
سلطان محمود با اینکه در ته دل به پاکی و بیگناهی ایاز یقین داشت، ولی بر اثر حرفهای سلیم، سخت به فکر فرو رفت. پس از مدتی فکر کرده به سلیم گفت: فردا، در همان ساعتی که ایاز به کلبه میرود، به دنبال من بیا تا با هم او را تعقیب کنیم، به خدا قسم اگر او در حق من چنین ناسپاسی کرده باشد در همان کلبه گردنش را میزنم.
سلیم که از شدت خوشحالی قند در دلش آب میشد، اجازه گرفت و از محضر سلطان بیرون رفت.
روز بعد ایاز باز هم آهسته آهسته سوی کلبه ته باغ به راه افتاد. بیخبر از اینکه سلطان و سلیم او را تعقیب میکنند. وقتی که ایاز داخل کلبه شد و در را بست. سلطان محمود از درز دیوار مشغول تماشای کارهای او شد. ایاز در صندوقچه را باز کرد و مشغول جابجا کردن چیزهای درون آن شد. سلطان دیگر طاقت نیاورد. با لگد محکمی در کهنه کلبه را شکست و داخل شد. ایاز با وحشت برگشت و با چهره خشمگین سلطان روبه رو شد. سلطان محمود در حالی که از شدت ناراحتی میلرزید گفت: داخل آن صندوقچه چه چیزی پنهان کردهای؟! ایاز با ادب و احترام کنار ایستاد و گفت: خودتان تشریف بیاورید و از نزدیک ببینید. سپس نگاه سرزنشآمیز خود را به سلیم دوخت.
سلطان محمود نفسی به راحتی کشید و با لحن آرامی پرسید: برای چه این کفش و لباس را اینجا پنهان کردهای؟
ایاز گفت: من این کفش و لباس را قبل از اینکه وزیر شما بشوم و مورد محبت شما قرار گیرم، میپوشیدم. حالا وضع من خیلی خوب شده است، لباسهای گران قیمت میپوشم و غذاهای خوب میخورم.
جناب سلطان! ترسم از این است که نکند لطف و محبت شما باعث شود من خودم را گم کرده و گذشتهام را فراموش کنم و باورم بشود که واقعاً کسی هستم! من هر روز به اینجا میآیم و این کفش و لباس کهنه را نگاه میکنم و به خود میگویم: ایاز! فراموش نکن که چقدر فقیر و تیره بخت بودی و لطف سلطان تو را از کجا به کجا رساند.ایاز! به شکرانه خوشبختی امروزت، فقیران را فراموش نکن و با آنان مهربان باش. ایاز دیگر چیزی نگفت و خاموش شد.
اشک در چشمان سلطان محمود حلقه زده بود. سلیم از شدت ناراحتی نمیدانست خودش را کجا و پشت کدام درخت پنهان کند.
از آن روز به بعد سلطان محمود و ایاز مثل یک روح در دو بدن شدند.
🍂🍃🌸🌼🍂🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼برای حمایت از ما لینک زیر را برای دیگر دوستانتان ارسال نمایید👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_آموزنده
🍂نباید هر چیزی رو که دیدیم برداریم و بخوریم یا بپوشیم چون ممکنه خطرناک باشه.
#عنوان_قصه:گربه کلاه به سر 🐱
یکی بود یکی نبود؛ در یک شهر کوچولو و کوچک ، کوچه ای بود که به آن کوچه گربه ها می گفتن ، آخه تو اون کوچه پر بود از گربه های ناز و تپلی ، بعضی بزرگ و بعضی کوچک ، در بین همه این گربه ها یک گربه خیلی شیطون و فضول بود ،
گربه شیطون قصه ما اصلا دوست نداشت همراه بقیه گربه ها بره دنبال غذا بگرده و کار کنه . اون خیلی دوست داشت هر چی آدم ها می پوشند و می خورند رو بگیره و بپوشه و بخوره . این گربه شیطون هر روز می رفت و یک لباس از آدم ها پیدا می کرد و بر میداشت و می پوشید . و هر خوراکی که میدید می خورد بعضی خوراکی ها کثیف بودند و نباید می خورد ؛دوستانش بهش می گفتند اینها رو تو نباید بپوشی و بخوری ، این لباس ها کثیف هستند و ممکنه مریض بشی . گربه شیطون گوشش بدهکار این حرف ها نبود و هر روز یک کفش ، جوراب ، شلوار و ... از مردم بر می داشت و می پوشید.
یک روز در یک حیاط کوچک دید یک چیز کوچولو روی زمین افتاده، گربه شیطون این طرف و اون طرف رو نگاه کرد ببینه کسی نباشه، سریع اون رو برداشت و یک کم مزه کرد ، و دید که از کامواست گفت این رو چه جوری باید بپوشم ، این اصلا چی هست ، وقتی تو خیابون رفت دید یکی صدا میزنه گربه شیطون کلاه رو به جای اینکه روی سرش بزاره تو دهنش کرده، گربه شیطون وقتی این حرف رو شنید سریع کلاه روی سرش گذاشت و رفت تو کوچه گربه ها . گربه کوچولوها وقتی اون رو دیدند گفتند وای این چیه پیدا کردی، این رو از کجا آوردی، اما گربه شیطون اون رو به هیچ کس نداد و گفت: اسم این کلاه است و باید روی سر گذاشت، من این رو به هیچ کس نمیدم ، شما خودتون بروید و برای خودتون پیدا کنید . گربه کوچولوها میخواستند بروند ، اما مامان و بابا ها گفتند این کار اشتباه است و نباید هر چیزی که تو خیابون دیدیم بپوشیم چون ممکنه مریض بشیم.
به گربه شیطون می گفتند گربه کلاه به سر ،چون هر روز کلاه رو می پوشید و بیرون می رفت ، گربه خیلی اون کلاه رو دوست داشت و حرف بقیه دوستاشو گوش نمی داد ، دوستانش بهش می گفتند کلاه کثیفه و تو رو مریض می کنه .
یک روز که گربه کلاه به سر می خواست بره بیرون کلاه از سرش افتاد، دید همه موهای سرش دارند می ریزند و کاملا کچل شده بود . وقتی گربه های دیگه اون رو دیدند کلی خندیدن و گفتند این سزای کسی است که هر چیزی رو که می بینه می پوشه و می خوره ، چون اون کثیف بود .
گربه کلاه به سر ، هم مریض شده بود و هم موهای سرش ریخته بود ، این نتیجه کارهای خودش بود که به حرف دوستانش و بابا و مامان گوش نداده بود و هر چیزی که تو خیابون دیده بود می خورد و می پوشید .
پس ما بچه ها هیچ گاه نباید هر چیزی رو که دیدیم بخوریم یا بپوشیم چون ممکنه کثیف باشه و ما رو مریض کنه و موهای خوشگل ما هم بریزه و دیگه موی خوشگل نداشته باشیم .
🌼با تشکر از:
نویسنده محترم قصه های تربیتی
آقای الیاس احمدی از بندرعباس
🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4