قصه های کودکانه:
#قصه_کودکانه
#مورچە_کوچولو
🐜🐜🐜🐜
یکی بود یکی نبود
دردور دست ها یک بیابان بزرگ وپهناوری بود .
دراین بیابان مورچە ها درکنارم هم زندگی می کردند ، و باکمک یکدیگر غذا پیدا می کردند وبه انبار کنار لانە در زیر زمین می بردند تا وقتی هوا سرد شد ملکە وبچە هایشان از آن غذا و خوراکی ها استفادە کنند
یک روز مورچە کوچولو کە بە دنبال خوراکی می گشت دید ، سوسکی روی زمین بە پشت افتادە وتکان نمی خورد خوشحال شد
فوری دوستانش را صدا زد وگفت: بیاید ...بیاید من یک سوسک مردە پیدا کردم برای زمستان غذای خوبی است
چند مورچە همراە مورچە کوچولو سوسک را از زمین بلند کردند روی دستهایشان گذاشتند وکمی راە رفتند
سوسک چشمهایش را باز کرد وباعجلە از روی شانە ودست های مورچە ها پایین آمد
مورچە ها تعجب کردند مورچە کوچولو گفت: تو زندە ای؟ مافکر کردیم تو مردی
سوسک خندید و باخوشحالی گفت: نە من نمردە بودم فقط بە پشت افتادە بودم نمی تونستم از جام بلند بشم خوابم بردە بود.
ممنونم کە کمکم کردید حالا می تونم راە برم
مورچە کوچولو گفت: خوب شد زود گفتی وگرنە می بردیمت بە لانە وغذای ملکە میشدی
همگی باهم خندیدند
🌼🌼🌸🌸
نویسندە: فاطمە جلالی فراهانی
بازنویسی: رنگین دهقان
🌸🍃🌼🍃🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane