#قصه_کودکانه
#پرستوی_کوچک
هوا کم کم سرد شدە بود
پرستوی ها دیگر تحمل سرما را نداشتند وباید سفر می کردند وبە طرف شهرهای دودست ومناطق گرمسیر می رفتند اما پرستوی کوچک خواب ماندە بود تمام پرستوها رفتە بودند
پرستوی کوچک تصمیم گرفت به تنهای بە سفر برود اما...باد شدیدی شروع به وزش کرد طوری کە پرستوی کوچک نمی توانست پرواز کند روی درختی کمی استراحت کرد وباز بە پرواز ادامە داد اما هر کاری کرد در میان باد نمی توانست پرواز کند.
ناراحت وغمگین کنار پنجرە ای نشست. باخود گفت: ایجا هوا بسیار سرد است من مطنم اگر در این سرزمین بمانم یخ می زنم،.
در این هنگام دخترک کوچکی ،کە حوصلە اش سر رفتە بود غمگین پنجرە را بازکرد وباخود گفت: خدایا..کاش من یک خواهر یا برادر یا حداقل یک دوست خوب داشتم تا هروقت حوصلە ام سرمی رفت بااو بازی می کردم
پرستوکە گوشە پنجر نشستە بود حرفای دخترک را شنید دلش بە حال دخترک سوخت.
باخود گفت: دخترک نیز مانند من تنهااست بهتر است بروم وبا او دوست شوم
کم کم جلو جلوتر آمد وخود رابە دخترک نشان داد
دخترک ازدیدن پرستو بسیار خوشحال شد
دخترک پرستو را در دستانش گرفت ونوازشش کرد وباخوشحالی خداراشکر کرد کە یک دوست پیداکردە است.
پرستونیز تصمیم گرفت تا گرم شدن هوا درکنار دخترک مهربان بماند،
🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸
نویسندە : فاطمە جلالی فراهانی
بازنویسی: رنگین دهقان
🌸🌸🌸
@Ghesehayekoodakane