eitaa logo
قصه های کودکانه
32.8هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
875 ویدیو
306 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃عنوان قصه:زندان حسین داشت از شهر به روستای خود باز می‌گشت. او خوشحال بود چون کالاهای خود را در بازار شهر فروخته بود. به منظور استراحت کنار فواره‌ی آبی ایستاد. او با خود فکر کرد، "زمانی که خودم زیر درخت می‌خوابم، اجازه می‌دهم تا الاغم کمی بچرد. " زمانی که داشت خوابش می‌برد، پولِ درون کیسه‌ی پولی اش را به خاطر آورد. فکر کرد که باید آن را در مکانی امن بگذارد. آن را باز کرد و به سکه‌ها نگاه کرد. همگی سرجایشان بودند. هیچ کدام از سکه‌ها گم نشده بود. کیسه را در درون لباسش گذاشت و به خواب رفت. متاسفانه در درون درخت دزدی قرار داشت که همه چیز را دیده بود. آن دزد مرد بدی بود و تمام عمر خود را صرف آسیب رساندن به دیگران کرده بود. زمانی که کیسه‌ی پولی حسین را دید چشمانش درخشید. به آرامی از درخت پایین آمد و یک نی و کوزه ای سمی را برداشت. مقداری سم بر روی نی ریخت. به آرامی نزدیک حسین شد، حسینی که به خواب عمیقی فرو رفته بود. او می‌خواست حسین را بکشد و پولش را از طریق ریختن سم از طریق نی در درون دهان حسین بردارد درست زمانی که دزد می‌خواست سم را بریزد حسین عطسه کرد. دزد غافلگیر شد و سم را در درون دهان خود قورت داد و فورا مرد. پیامبرمان(ص) فرموده است: خداوند به کسی که به دیگران ضرر می‌رساند ضرر می‌زند. " «من ضار ضار الله به» 🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼کمربند نیهات پسر بسیار فضولی بود. او عادت داشت برادران خود را اذیت کند. او همواره در حال دعوا بود و خیلی هم بی ادب بود. رفتار او مادرش را بسیار ناراحت می‌کرد. مادرش همیشه او را راهنمایی می‌کرد: "عزیزم، احساسات دیگران را جریحه دار نکن. به مردم چیزهای بی ادبانه نگو." اما نیهات هیچ گاه نمی پذیرفت که کاری که انجام داده غلط بوده است. او می‌گفت: "مشکل از من نیست. من کار اشتباهی انجام نداده ام. آنها مرا عصبانی می‌کنند و این باعث می‌شود که من این طوری با آنها برخورد کنم. " یک روز مادرش به نیهات گفت که اگر تا بعدازظهر با کسی دعوا نکند برایش کمربندی را که او درمغازه دیده است را خواهد خرید. نیهات واقعا آن کمربند را می‌خواست. برادرانش این قول مادر را شنیدند و سعی کردند تا با نیهات بحثی را به وجود آورند. اما آنها نتوانستند نیهات را عصبانی کنند. نیهات برای یک بار تصمیم گرفته بود که خودش را کنترل کند. بعدازظهر مادرش او را صدا کرد: می بینم که می‌توانی خودت را برای یک کمربند کنترل کنی. تو باید این کار را برای خدا نیز انجام دهی و این چیزی است که خداوند نه فقط برای چیزهای ساده‌ی مادی بلکه برای همه‌ی کارها دستور داده است. " ای کاش کسی فقط به نیهات حدیثی که در ادامه آمده است را گفته بود: 🍃"من ضمانت می‌کنم که هرکسی که از دعوا هنگام برانگیخته شدن خودداری کند، خانه ای در بهشت به او داده خواهد شد. " من ترک المرا و هو محق بنی له فی وسط الجنه 🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼طلا آیلین دختر مغرور و خودبینی بود. اما یک روز پدرش مرد و خیلی غمگین شد. او همواره به تنهایی در باغِ درون ویلایشان بازی می‌کرد. او تمایل نداشت با دختر همسایه، بدریه، بازی کند چون آن‌ها خیلی فقیر بودند. یک روز در حالی که بدریه داشت به دورن باغ آیلین می‌دوید گفت: "پدر من خیلی مریض است. او در حال مرگ است. او می‌خواهد تو را ببیند. او می‌خواهد چیز بسیار مهمی را به تو بگوید. " آیلین نپذیرفت و گفت: "انگار که مرد فقیر می‌تونه چیز مهمی به من بگه! خانه‌ی شما احتمالا بوی بدی می‌دهد و هیچ کس نمی خواهد که وارد خانه‌ی بدبو شود. " چند دقیقه بعد بدریه با چشمان اشکبار بازگشت. "پدر من می‌خواهد مسئله بسیار مهمی به تو بگوید. پدر تو مقداری طلا قبل از مرگ خود در جایی دفن کرده است. تنها پدر من است که مکان طلا را می‌داند. " "پدر تو به پدر من گفته است که مکان طلا را به تو تا زمانی که بزرگ نشدی نگوید اما چون او در حال مرگ است می‌خواهد که الان به تو مکان آن را بگوید. لطفا عجله کن!" زمانیکه آیلین سخنان بدریه را شنید به طرف خانه‌ی همسایه دوید اما دیر شده بود و مرد فقیر مرده بود. آیلین از دست خود خیلی عصبانی شده بود و از کاری که انجام داده بود پشیمان بود. آیا طلا تنها چیزی بود که او از دست داد؟ نه، او بخت به دست آوردن بهشت را از دست داده بود چون او به عادت‌های بد قدیمی خود چسبیده بود. پیامبرمان حدیث بعدی را برای چنین مردمی(آدم بزرگها) بیان کرده است: "کسی که در قلبش حتی به اندازه‌ی ذره ای خودبینی دارد وارد بهشت نخواهد شد. " لا یدخل الجنه من کان فی قلبه مثقال ذره من کبر 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸عنوان قصه:دزد نوری کشاورزی ساده و فقیر بود. بسیاری از افراد فکر می‌کردند که او بازنده ای ناتوان به دلیل عدم دخالت در امور دیگران و هم چنین عدم صحبت کردن مگر در زمان هایی که مجبور باشد است. یک روز، شخصی که به باهوشی شهرت داشت الاغ نوری را دزدید. زمانی که او دید الاغش نیست، به بازار رفت تا یک الاغ دیگر بخرد. هنگامی که او داشت در بازار چرخ می‌زد چشمش به الاغ خودش افتاد که برای فروش گذاشته شده بود. او به نزد فروشنده رفت و گفت: "این الاغ من است. هفته‌ی قبل آن را دزدیدند. " دزد که مردی بدون شرم و حیا بود پاسخ داد: "اشتباه می‌کنی، من این خر را زمانی که هنوز کره خر بود خریدم و خودم بزرگش کردم. " زمانی که نوری این حرف را شنید ایده ای به ذهنش خطور کرد. او چشمان الاغ را پوشاند و گفت: "اگر این الاغ مال توست، به من بگو، کدام یک از چشمان او کور است؟" دزد لحظه ای درنگ کرد و گفت: "چشم راستش. " نوری چشم الاغ را باز کرد و به فروشنده نشان داد که چشم راست او می‌تواند به خوبی ببیند. "اوه، شرمنده ام، گیج شدم. البته چشم چپ او کور است. " نوری در حالی که چشم چپ الاغ را باز کرده بود گفت: "دوباره اشتباه می‌کنی. " دیگر افراد حاضر در بازار جمع شده بودند. آن‌ها فهمیدند که نوری فرد باهوشی است. 🌸پیامبر عزیزمان کسانی را که اموال دیگران را می‌دزدند لعنت می‌کند: "خدواند توانا دزدان را لعنت می‌کند!" لعن الله السارق 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸عنوان:لقمه بسیم بچه‌ی خوبی بود. پدرش ثروتمند بود بنابراین او هر چه را می‌خواست داشت. اما او نمی دانست که مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند. یک روز، زمانی که داشت می‌رفت تا فوتبال بازی کند، سگی به دنبال او افتاد. او به سرعت دوید اما سگ، او را در کوچه ای باریک به دام انداخت. در همان زمان، بسیم پایش را روی سنگی گذاشت و زمین خورد. زمانی که چشمانش را باز کرد پسری هم سن خود و مادر آن پسر را دید. مادرپسر داشت زخم‌های او را می‌بست. آن دو بسیم را از دست سگ نجات داده و به منزلشان برای تمیز کردن زخمش برده بودند. بسیم از آن‌ها تشکر کرد. او زمانی که خانه‌ی آن‌ها را دید بسیار تعجب کرد. وسایل خانه‌ی آن‌ها بسیار ساده و عادی بود. هنگامی که او برای خوردن غذا کنار آنها نشست احساس ناراحتی زیادی می‌کرد. احساس می‌کرد که هر لقمه که می‌خورد در گلویش گیر می‌کند. روز بعد بسیم مقداری غذا که توسط مادرش آماده شده بود را برای آن پسر و مادرش برد. سپس او با آن‌ها غدا خورد. این دفعه او هنگام خوردن حس بهتری داشت. خیلی زود این دو پسر با هم دوست شدند. بسیم بچه‌ی بسیار مهربانی بود. او در راستای حدیث بعدی از پیامبر عمل می‌کرد: "کسی که سیر است در حالیکه همسایه اش گرسنه است مسلمان نیست. " (ما آمن بی من بات شبعان و جاره جائع الی جنبه و هو یعلم به) 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃عنوان:پول ماه رمضان بود و عاصم برای فراهم کردن نان مورد نیاز زمان افطار به نانوایی رفته بود. صفی طولانی در مقابل نانوایی بود. هنگامی که زمان افطار نزدیک می‌شد مردم بیش از پیش تحمل خود را از دست می‌دادند. نانوا نگران مردم حاضر در صف بود. سریع کار کردن، مطمئن شدن بابت این که همه نان گرفته اند و اینکه پول بیش از حد از کسی نگرفته، برای او کار آسانی نبود. نانوا در آن زمان واقعا خسته بود و اشتباها از عاصم کمتر از معمول پول گرفت. در ابتدا عاصم درنگ کرد و به چهره‌ی نانوا با تعجب نگاه کرد. نانوا پرسید: "مشکلی وجود دارد؟" عاصم گفت: "نه" و پولش را گرفت. او از نانوایی به طرف خانه دوید. زمان شام عاصم نگران و پریشان بود. زمانی که آن شب به خواب رفت ناراحت تر هم شد. او احساس می‌کرد که مردی نامرئی دارد از او می‌پرسد: "چرا این کار را کردی؟ چرا پولی را گرفتی که مال تو نبود؟" او فکر کرد که باید همه چیز را به مادرش بگوید، سپس او نظرش را عوض کرد و چیزی نگفت. او می‌دانست که مادرش عصبانی خواهد شد و او را سرزنش خواهد کرد. در تمام طول شب او کابوس می‌دید. زمانی که صبح بیدار شد حالش بهتر نبود. او به تقویم روی دیوار نگاه کرد. آنجا حدیثی نوشته شده بود که در ادامه آمده است: «الاثم ما حاک فی صدرک و کرهت ان یطلع علیه الناس» 🍃گناه چیزی است که قلب شما را ناراحت می‌کند و چیزی است که شما نمی خواهید دیگران بدانند. " عاصم احساس کرد که صورتش قرمز شده گویی که پیامبر دوست داشتنی این حدیث را فقط برای او گفته است. فورا به نانوایی رفت و پول نانوا را پس داد و به خاطر اینکه نتوانسته بود پول را زودتر پس دهد عذرخواهی کرد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸واسطه یک روز سرد زمستانی بود. عیسی داشت به مدرسه می‌رفت که از کنار کودکی فقیر گذشت. آن کودک حتی یک کت هم برای پوشیدن نداشت. کفش هایش کهنه و پاره و خیس بود. عیسی تحت تاثیر این صحنه قرار گرفت. پدر عیسی هم ثروتمند نبود اما می‌توانست نیازهای عیسی را تامین کند. عیسی تصمیم گرفت که دنبال پسرک فقیر برود. از اینکه دید پسرک به همان مدرسه ای می‌رفت که او نیز آنجا درس می‌خواند، متعجب شد. عیسی تشخیص نداده بود که آنها هم مدرسه ای بودند و او را قبلا در مدرسه ندیده بود. او می‌خواست بداند که چگونه می‌تواند به پسرک کمک کند. چکمه ای که عیسی به پا داشت اکنون دو سال بود که او می‌پوشید. به علاوه او چکمه‌ی اضافی هم نداشت که به پسرک بدهد. در زمان ناهار دوباره پسرک را دید و از او پرسید که می‌خواهد با هم دوست باشند. خیلی زود این دونفر دوستان بسیار خوبی شدند. پدر پسرک دو سال پیش مرده بود و او با مادر و دو خواهر کوچکش زندگی می‌کرد. خانواده‌ی او تازه به این محله منتقل شده بودند. آن روز عیسی غذای خود را با پسرک تقسیم کرد. بعداز ظهر آن روز عیسی از پدرش پرسید: "معلم مان امروز به ما یک مشق داد. ما باید بفهمیم که چگونه می‌توانیم به فقرا کمک کنیم. " پدرش به او ایده داد و چند راه را به منظور کمک به فقرا به او نشان داد. روز بعد، عیسی به "بنیاد کمک به فقرا" در محله شان رفت. آنجا مردی را دید که صورت بسیار مهربانی داشت. عیسی راجع به شرایط دوستش با آن مرد صحبت کرد و درخواست کمک کرد. مرد از کاری که عیسی کرده بود بسیار خوشحال شد و به او برای این عملش تبریک گفت. او به عیسی گفت که محل زندگی او را پیدا کن و سپس گفت: "هم خداوند قادر و هم پیامبرمان کودکانی مثل تو را دوست دارند. تو در راستای این حدیث عمل کردی که: "کسی که برای عمل خیر واسطه می‌شود توسط خداوند چنان پاداش داده می‌شود که گویی او این کار خیر را خودش انجام داده است. " (ان الدال علی الخیر کفاعله) 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼قایم موشک احسان مشغول بازی قایم موشک با دوستانش بود. زمانی که نوبت قایم شدنش شد، او جایی برای مخفی شدن پشت درخت بلوط نزدیک خیابان یافت. پیدا کردن او در آنجا کار بسیار سختی بود! در این زمان، پیرمردی با سبیل سفید به سمت او آمد. آن مرد غریبه بود. پیرمرد گفت: "پسرم، می‌تونی کمکم کنی و مسیر را بهم بگی؟" احسان چرخید و انگشت خود را بر روی لبان خود گذاشت و به پیرمرد اشاره کرد که پیرمرد باید ساکت باشد. پیرمرد نفهمید که چرا باید ساکت می‌بود و با تعجب به احسان نگاه کرد. او پرسید: "چرا از من می‌خواهی ساکت باشم؟ من از تو یک سوال پرسیدم. اگر پاسخ را می‌دانی به من بگو و اگر نمی دانی سر خود را تکان بده. من نمی توانم بچه‌های داخل شهر را درک کنم. آن‌ها عجیب هستند، " مرد پیر دلخور شد و گله کرد. وقتی که یکی از بچه‌ها دید که پیرمرد دارد با کسی در پشت درخت صحبت می‌کند فهمید که کسی باید آنجا مخفی شده باشد. به آهستگی به آنجا نزدیک شد. پیرمرد که داشت صبر خود را از دست می‌داد گفت: حتما کسی به این بچه‌ها حدیثی را که در ادامه آمده یاد نداده است: "دادن آدرس به کسی که دنبال جایی است کار ثوابی است. " «من هدی زقاقا کان له مثل عتق رقبه» او چرخید و راه افتاد. احسان از آن کاری که انجام داده بود شرمنده شد. او بازی را از یاد برد و به دنبال پیرمرد افتاد و عذرخواهی کرد. سپس او را به جایی که می‌خواست برد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼عنوان:بازی خراب کن در بیشتر اوقات ابراهیم پسر خوبی بود. او فقط یک ایراد داشت. او خیلی ستیزه جو بود و دوستان او این ویژگی بدش را دوست نداشتند. یک روز در پاییز همه‌ی بچه‌ها کنار برکه نشسته بودند و راجع به دریاها و برکه‌ها صحبت می‌کردند. آن‌ها می‌گفتند که دریاها عمیق تر و سردتر از برکه‌ها هستند. مثل همیشه ابراهیم نظری مخالف داشت. این دفعه بچه‌ها با او بحث نکردند زیرا حالا دیگر او را به خوبی می‌شناختند. آن‌ها شروع به پرتاب سنگ کردند. سنگ‌های صاف روی آب آبی مانند پرنده‌های در حال پرواز سر می‌خورد. جعفر قادر به انجام این کار بهتر از هر کس دیگری بود و سنگ‌های او تا مسافت‌های طولانی تری نسبت به بقیه در سطح آب حرکت می‌کرد. ابراهیم که حسودیش گرفته بود گفت: "بگذار به سنگ هات نگاه کنم. " جعفر دستش را باز کرد و سنگ‌ها را به ابراهیم نشان داد. سنگ‌های او متفاوت از سنگ‌های بقیه نبود. اما ابراهیم بازی خراب کن بود و همیشه به دنبال بهانه برای شروع دعوا بود. "اوه، تو نازک ترین سنگ‌ها را انتخاب کرده ای. البته این سنگ‌های نازک دورتر پرتاب می‌شوند. " جعفر هم که بچه‌ی آسان گیری بود گفت: "خیلی خوب، چرا سنگ هامون رو با هم عوض نکنیم؟ تو سنگ‌های من را بردار و من مال تو را. " اما نتیجه همان شد که قبلا بود. حیدر لنگ که در تصادف آسیب دیده بود به ابراهیم نزدیک شد. به آرامی به او گفت: "تو امروز حالت خوب نیست. خوش شانس هم نیستی. " ابراهیم که عصبانی شده بود چون نتوانسته بود سنگ را خوب پرتاب کند به حیدر فریاد زد: "تو چی میدونی آدم چلاق!" بقیه‌ی بچه‌ها از دست ابراهیم ناراحت شدند. همه‌ی بچه‌ها حیدر را دوست داشتند و از اینکه کسی با او بدرفتاری کند بدشان می‌آمد. آنها به ابراهیم گفتند که خیلی ناعادل و بدرفتار هست. رفتار ابراهیم برخلاف این حدیث از پیامبرمان بود: "با برادر و خواهر مسلمان خود دعوا نکنید! آن‌ها را مسخره هم نکنید!" (لا تمار اخاک و لا تمازحه) 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸کاسب طمع کار   درزمانهای قدیم مرد ثروتمندی بود که گوسفندان زیادی داشت، او برای گله اش چوپانی گرفته بود چوپان مرد درستکاری بود و ازمال حرام دوری می کرد. چوپان هرروز غروب پس از این که گله را از چراگاه می آورد، آن ها را داخل آغل می کرد، سپس شیر بزها را می دوشید و به صاحب گله تحویل می داد. صاحب گله شیرها را گرفته داخل آن ها آب می ریخت تا بیشتر شوند و بتواند پول بیشتری بدست بیاورد و به چوپان می داد تا به شهر ببرد و بفروشد، چوپان از این کار او خیلی ناراحت می شد. بالاخره یک روز از او پرسید: چرا داخل شیرها آب می ریزید؟ من دوست ندارم این شیرها را به مردم بفروشم خواهش می کنم این کاررا نکن، به بندگان خدا خیانت نکن این کار حرام است و عاقبت خوبی ندارد. صاحب گله خندید و به تمسخر گفت: کدام حرام؟ کدام حلال؟ مگر تا به حال کاسبی نکرده ای؟کاسب باید زرنگ باشد. این هارا گفت و به کار خود ادامه داد مدتها گذشت تا این که شبی از شبهای فصل بهار، چوپان در زمانی که گله را از دره عبور می داد، به وسط دره که رسید احساس کرد خیلی خسته است با خود گفت: بهتر است کمی استراحت کنم. پس گوسفندان را همان جا خواباند و از بلندی کوه بالا رفت و روی سبزه ها دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت نیمه های شب آسمان غرید و رعد و برق شدیدی زد و به دنبالش باران شدیدی شروع به باریدن کرد. چوپان با ریزش شدید باران که به سرو صورتش می خورد از خواب بیدار شد و صدای گوسفندان را شنید که در تاریکی شب با ریزش باران و رعد و برق در هم آمیخته شده بود طولی نکشید که آب باران تبدیل به سیل شد و تا چوپان خواست تا از بالای تپه به پایین بیاید سیلی که از بالای کوه به پایین روانه شد تمام گوسفندها را با خود برد. باران به کوه می زد و صخره ها و سنگ ها به داخل دره ریزش می کردند چوپان به هر زحمتی بود خود را از چنگال مرگ نجات داد و دوان دوان و نفس زنان خود را به شهر نزد صاحب گله رساند. صاحب گله وقتی سر و وضع آشفته و نگران او را دید، پرسید: چرا دست خالی آمدی؟پس شیرها کو؟ چوپان سرش را پایین انداخت و با ناراحتی همه ماجرا را تعریف کرد و در آخر گفت: چقدر به شما گفتم که داخل شیرها آب نریزید، اما توجه نکردید. دیشب تمام آب هایی که به تقلب داخل شیرها ریخته بودید جمع شد و تمام گوسفندها را با خود برد. 🌼امام حسین علیه السلام در روز عاشورا خطاب به دشمنان فرمودند :شما را به رستگاری هدایت می‌کنم و اگر بپذیرید رستگار می شوید و و اگر نشنوید، همه‌تان گناه‌کار خواهید بود. شمااز امر من سرپیچی کردید و سخنان مرا نشنیدید، زیرا شکم‏هایتان الآن پر از حرام است. (چون لقمه حرام خورده‌اید ، چیزی نمی‌فهمید و هیچ عبادتی از شما اثر نمی‌کند و باعث نمی‌شود که به حرفای من گوش دهید). (بحارالأنوار 45) 🔹 ارسال مطالب کانال فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز است. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
درخت گیلاس 🍒 کندال و آیسان از درخت گیلاس بالا رفتند و شروع به خوردن تمام گیلاس‌های رسیده کردند. کندال متوجه شد که گیلاس‌های متصل به نوک شاخه رسیده تر به نظر می‌رسند. آیسان به کندال به منظور منصرف کردن او از رفتن به طرف شاخه‌های نازک گفت: "آن شاخه‌ها نازک به نظر می‌رسند و وزن تو را تحمل نمی کنند. این گیلاس‌ها هم به اندازه‌ی آن گیلاس‌ها خوب هستند. " اما کندال گوش نکرد. او نمی توانست به چیزی جز آن گیلاس‌ها فکر کند. او به طرف شاخه‌های بیرونی نازک درخت خیزید. خیلی زود او خود را روی زمین همراه با یک شاخه‌ی شکسته یافت. او نه تنها یک شاخه‌ی بزرگ از درخت را شکانده بود بلکه پای خودش نیز شکسته بود. او مجبور شد که هفته‌های بسیاری در خانه بماند. او فقط می‌توانست به بچه‌ها بنگرد که از درخت بالا می‌رفتند و تمام گیلاس‌ها را می‌چیدند. رفتار کندال خیلی حریصانه بود، مگه نه؟ یک حدیث تامل برانگیز از امیر المومنین علیه السلام می‌گوید: قُرِنَ الطَّمَعُ بِالذُّلِّ .  طمع با خوارى قرين شده است . 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃پسر شجاع در روزگاران کهن، راهزنان در گوشه‌ی راه‌ها به منظور سرقت افراد کمین می‌کردند و آن‌ها را به عنوان برده در بازارهای برده فروشی می‌فروختند. یک روز، پیرمردی فقیر توسط راهزنان دزدیده شد. رهبر راهزنان به پیرمرد گفت: "اگر نمی خواهی که تو را در بازار بردگان بفروشیم تو باید برای ما صد سکه‌ی طلا بیاوری و تنها در این صورت است که تو را رها می‌سازیم. " پیرمرد نامه ای به خانواده اش نوشت: "من می‌دانم که شما به اندازه کافی پول ندارید که مرا آزاد سازید. من این نامه را برای شما می‌نویسم تا شما بفهمید که چه بر سر من آمده است. " پیرمرد پسری شجاع با قلبی مهربان داشت. وقتی که او نامه‌ی پدرش را دریافت کرد به نزد راهزنان رفت و گفت: "اوه، سرور من، من می‌دانم که شما پدرم را مادامی که پول را به شما ندهم آزاد نمی کنید و من هم از شما این درخواست را نمی کنم. اما شما می‌بینید که او پیرمردی فقیر و ضعیف است. اگر شما او را بفروشید هیچ وقت پول خوبی به دست نمی آورید. مرا به جای او بگیرید و بفروشید. بدین ترتیب پول بیشتری به دست خواهید آورد. راهزنان از این پیشنهاد خوششان آمد. اما گفتند که باید ابتدا از رهبرشان اجازه بگیرند. رهبرشان آنچه را شنیده بود نمی توانست باور کند. او به پسر شجاع با تحسین نگاه کرد و گفت: "پس هنوز هم پسران شجاعی بر روی زمین هستند. چقدر عجیب! من حاضرم خود را قربانی کنم تا این چنین پسر شجاعی را داشته باشم. بیا، من زندگی پدرت را به خاطر تو می‌بخشم. تو و پدرت هر دو آزادید. " پیرمرد و پسرِ شجاعش هر دو به خانه بازگشتند و از نتیجه‌ی حادثه بسیارخوشحال بودند. 🍃این داستان یادآور حدیثی از پیامبر است: فرزند نمی تواند حقی که پدرش بر گردنش دارد را ادا کند. تنها مگر او پدرش را اسیری بیابد و آزادش کند و در این صورت حقش را به طور کامل ادا کرده است. " لای یجزی ولد والدا الا ان یجده مملوکا فیشتریه فیعتقف. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸بچه‌ی باهوش سه زن با زنبیل هایی که در دست داشتند از بازار برمی گشتند. آنها روی صندلی به منظور استراحت نشستند. و شروع به صحبت کردن راجع به فرزندانشان کردند. اولین زن گفت: که چقدر پسرش فعال است به طوری که می‌تواند چند دقیقه بر روی دستانش راه برود. دومی گفت: که پسرش می‌تواند به خوبی خوانندگی کند و او از آوازخوانی پسرش لذت می‌برد. سومی تنها گوش داد. دو زن دیگر از او پرسیدند که چرا چیزی نگفتی. او گفت: "پسر من ویژگی خاصی ندارد که به آن افتخار کنم. " پیرمردی که داشت از آنجا می‌گذشت حرف آن‌ها را شنید و تصمیم گرفت که به دنبال آن‌ها برود. وقتی آن زنها به خیابانی که در آنجا زندگی می‌کردند رسیدند به منظور استراحت دوباره متوقف شدند و زنبیل هایشان را روی زمین گذاشتند. فرزندانشان آن‌ها را دیدند و به طرف مادرهایشان دویدند. پسر زن اول داشت پشتک می‌زد. پسر زن دوم مشغول خواندن آهنگ مورد علاقه‌ی مادرش شد. هر سه زن او را تشویق کردند. پسر زن سوم آمد و از مادرش پرسید: "مادر می‌خواهید به شما کمک کنم؟" و زنبیل را برداشت. زن‌ها پیرمرد را متوقف کردند و از او در مورد فرزندان با استعدادشان سوال پرسیدند. پیرمرد گفت: "من تنها یک پسر باهوش دیدم. او کسی است که به طرف مادرش دوید تا به او کمک کند و زنبیلش را ببرد. او در راستای حدیثی از پیامبر عمل کرده است: "من به شما توصیه می‌کنم که به مادرتان خدمت کنید. " ((اوصی امرا بامه)) 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸خودنویس جلال پسر نجاری فقیر بود. او گوشه‌ی خیابان نشست و گریه می‌کرد چون خودنویس خود را گم کرده بود. مرد شیک پوشی داشت از آنجا می‌گذشت. متوقف شد و از جلال پرسید چه شده است. وقتی مشکل را شنید دست در جیب خود کرد و خودکاری از آن بیرون آورد و پرسید: "آیا این خودکاری است که تو گم کردی؟" جلال گریه‌ی خود را کنترل کرد و گفت: "نه، این مال من نیست. خودکار من به خوبی خودکار شما نبود. " مرد به تحسین صداقت جلال پرداخت. "چون تو پسری صادق هستی و حقیقت را می‌گویی من به تو این خودکار را پاداش می‌دهم. لطفا این را بپذیر. " پیامبر مهربان ما در حدیث بعدی برای شما می‌گوید که پاداش راستگویان چیست: "گفتن حقیقت منجر به نیکی و نیکی منجر به بهشت می‌شود. " ((ان الصدق یهدی الی البر و ان البر یهدی الی الجنه)) 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸انعکاس رمزی کوچولو برای پدرش که داشت روی زمین کار می‌کرد غذا می‌برد. او فکر کرد یک چهره‌ی نامشخص در پشت سنگ‌های بالای تپه باشد. چون فکر کرد باید آن شخص یک بچه‌ی دیگر باشد او را صدا زد و گفت: "هی!" بازتاب صدا را شنید که از بالای کوه می‌گفت: "هی!" در حالیکه تشخیص نداده بود که این بازتاب صدای خودش است. او فکر می‌کرد که یک بچه‌ی دیگر بالای کوه است که دارد او را اذیت می‌کند. "فقط وایسا و ببین که وقتی بالا آمدم چه بلایی سرت در می‌آورم!" صدا پاسخ داد: "فقط وایسا و ببین که وقتی بالا آمدم چه بلایی سرت در می‌آورم!" رمزی که واقعا عصبانی شده بود با تمام وجود صدا زد: "بیا بیرون و بگذار تو را ببینم، ای ترسو!" زمانی که همان صدا را شنید او به طرف پرتگاه شروع به دویدن کرد. او خیلی زود خسته شد اما نتوانست در آنجا چیزی بیابد. او فکر می‌کرد که آن بچه باید جایی خود را مخفی کرده باشد. از تخته سنگ‌ها بالا رفت در حالی که داشت تمام وقت فریاد می‌زد. او داشت فکر می‌کرد که چه بلایی سر آن بچه در خواهد آورد زمانی که او را به چنگ خود در بیاورد. اما بچه‌ی ترسو هیچ گاه جرات نکرد بیرون بیاید. بعد از مدتی طولانی، به یاد پدرش افتاد. تا الان باید پدرش خیلی منتظرش شده باشد. زمانی که پیش پدرش رسید ماجرا را برای او تعریف کرد. پدرش به او گوش داد و ضرب المثلی را برای او یادآور شد: "آن کس که هرچه را می‌خواهد می‌گوید، هر آنچه که نمی خواهد را می‌شنود." اگر رمزی فقط حدیث بعدی از امیر المومنین علیه السلام را شنیده بود آنطور عمل نمی کرد: «عوّد لسانک حسن الکلام تأمن الملام؛» 🍃«زبان خویش را به سخنان پسندیده عادت ده تا از سرزنش (دیگران) در امان باشی» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍞 نان یک روز سرد زمستانی بود. حسن داشت با نانی که از نانوایی خرید بود به خانه بازمی گشت. ناگهان او متوجه سگ ضعیف،گرسنه و بدبختی شد که آنقدر لاغر بود که استخوان هایش بیرون زده بود. سگ داشت به نان درون زنبیل حسن نگاه می‌کرد و ناله می‌کرد. حسن با دیدن صحنه‌ی این سگ رقت انگیز کاملا تحت تاثیر قرار گرفت. به خودش گفت: "اگر من نان خودم را به این سگ بدبخت بدهم مادرم گرسنه خواهد ماند". سپس تصمیم گرفت که برای رضای خدا و رفع گرسنگی سگ کاری کند. زنبیل را پایین آورد و شروع به خرد کردن نان برای سگ کرد. مردی که داشت از نانوایی باز می‌گشت آنچه حسن گفته بود را شنید. او به حسن نزدیک شد و یک قرص از نان هایش را درون زنبیل حسن قرار داد و از حرکت زیبای حسن تشکر کرد. 🔹البته حسن اگر حدیث پیامبر را شنیده بود می‌توانست برای این حادثه توجیهی پیدا کند: 🌼"صدقه باعث نقصان مال نمی شود. " ما نقصت صدقه من مال 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸خسیس احسان عمویی خسیس داشت. او بسیار کم خرج می‌کرد. هیچ چیزی از پولش را نه خرج می‌کرد و نه به کسی می‌داد. به همین دلیل هیچ کس او را دوست نمی داشت. این بینوای خسیس هر چه داشت را با طلا معاوضه می‌کرد چون می‌خواست هرچه دارد را در مقابل چشمان خود ببیند. او تمام طلا را در باغچه‌ی خود قایم کرده بود. هر روز طلاها را از باغچه خارج می‌کرد و سکه به سکه‌ی آن را می‌شمرد. سپس دوباره آن‌ها را در همان جا خاک می‌کرد. یک روز، او دیگر نتوانست طلاهای خود را بیابد. یک نفر آنها را دزدید. او از بسیار عصبانی شد. احسان زمانی که از این اتفاق آگاهی یافت به دیدار عمویش رفت و گفت: "برای پول گریه نکن. مال تو نبود. اگر این پول مال تو می‌بود، تو آن را در باغچه قایم نمی کردی و آن را به نفع خود استفاده می‌کردی. " 🍃پیامبرمان درباره‌ی خساست می فرماید: فرد خسیس از خدا، بهشت و دیگر انسان‌ها دور است. البخیل بعید من الله بعید من الجنه بعید من الناس 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👟کفش زمستانی طولانی و سخت بود. سعدی سردش بود چون کفش هاش پاره بود و آب وارد آن می‌شد. برای اولین بار او از فقیر بودن خانواده اش شرمنده بود. او فکر کرد که چقدر خوب می‌شد اگر آنها پول کافی برای خریدن کاپشنی ضخیم و کفش‌های خوب داشتند. یک روز سعدی داشت از مدرسه برمی گشت درحالیکه کیسه ای بزرگ در دستانش بود. او مقابل مسجد اصلی شهر درست زمانی که برای نماز عصر داشت اذان گفته می‌شد ایستاد. سعدی دوست داشت در مسجد نماز بخواند بنابراین وارد حیاط مسجد شد و در کنار فواره‌ی آب وضو گرفت. کیسه اش را روی میزی قرار داد و آستین خود را بالا زد. او می‌دانست که همه آنجا وضو می‌گیرند. او آنجا نشست و کفشش را درآورد. جوراب او کثیف و خیس بود. با عصبانیت یکی از لنگه‌های کفش کهنه اش را روی زمین انداخت. مردی را دید که داشت نزدیک او وضو می‌گرفت. این مرد یک پایش را شست و سپس ایستاد. سعدی متوجه شد که آن مرد تنها یک پا دارد. اکنون او خجالت زده شده بود. او نگران کفش هایش بود اما آن مرد فقط یک پا داشت. شاید او پول فراوان برای خرید کفش داشت، اما پول همه چیز نیست. بعد از خواندن نمازهایش، سعدی دستانش را بالا برد و دعا کرد و از خدا به خاطر پاهای قوی خود تشکر کرد. 🍃حدیث بعدی از پیامبر چقدر جالب است: همواره به کم خود قانع باشید. سپس بهترین سپاسگزار خدا خواهید بود. " «و کن قنعا تکن اشکر الناس» 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 😊ارزانکده پوشاک کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh
🚗ماشین حکمت دانش آموز خوبی بود. او به مدرسه‌ی راهنمایی می‌رفت. مدرسه ای که دور از خانه‌ی او بود. هر روز او با اتوبوس به مدرسه می‌رفت و برمی گشت. حکمت چند سرگرمی داشت. یکی از آن‌ها ماشین بود. در راه مدرسه، او می‌توانست مدل هر نوع ماشینی را که می‌دید به همراه کارخانه‌ی سازنده‌ی آن را بیان کند. او کمی ناراحت بود چون خانواده اش ماشین نداشتند. اما هیچ گاه راجع به این مطلب به خانواده گلایه نکرد چون می‌دانست که نمی توانند ماشین بخرند. پدرش یک نظامی بود و نمی توانست بیش تر از خرج خانواده‌ی چهار نفره‌ی خود را بدهد. درخواست ماشین از او احمقانه بود. درخواست چیزی بیش تر از توان پدر خانواده کاری ناعادلانه هم بود. احمد دوست حکمت در همان محله زندگی می‌کرد. اما او هیچ گاه با اتوبوس به مدرسه نمی رفت. او این مسیر را پیاده می‌رفت. حکمت نمی دانست که چرا احمد این کار را می‌کند. یک روز هوا سرد و بارانی بود. حکمت همراه با دوستانش منتظر اتوبوس در ایستگاه بود. احمد از جلوی آن‌ها بدون توجه به باران رد شد. حکمت پرسید: "احمد خیلی زود اتوبوس می‌رسد. چرا پیاده می‌روی؟" او در حالیکه داشت راه می‌رفت پاسخ داد: "ممنون اما من باید در مسیر اول جایی بایستم. " همین اتفاق در روزهای بعد هم چند بار روی داد. حکمت به این که چرا احمد با اتوبوس نمی رود مشکوک شد. یک روز او با مادر خود در این باره صحبت کرد. مادر حکمت خانواده‌ی احمد را به خوبی می‌شناخت. پدر احمد چند سال پیش مرده بود و شش بچه هم داشت. مادر بیچاره تلاش می‌کرد تا از طریق تمیز کردن خانه‌ی مردم پول بدست آورد و به فرزندان خود غذا دهد. احمد نمی توانست با اتوبوس به مدرسه برود چون پولش را نداشت. حکمت ناراحت و شرمنده شد. او آرزوی ماشین داشت اما هزاران آدم دیگر در همان شهر بودند که پول کافی برای غذا و خانه‌ی مناسب برای خواب را نداشتند. او از خدا برای آنچه که داشت تشکر کرد. 🍃اگر حکمت حدیث بعدی از پیامبر را شنیده بود هیچ وقت برای نداشتن ماشین احساس اندوه نمی کرد: "شما باید خود را با آنان که پایین تر از شمایند مقایسه کنید نه آنان که بالاتر از شما هستند. " «انظرو الی من اسفل منکم و لا تنظرو الی من هو فوقکم» ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🐎دود روزی روزگاری مردی بود به نام حاتم. او ثروتمند و بخشنده بود. او دسته‌های فراوانی از حیوانات داشت که در مزارع و چمنزارها می‌چریدند. او علاقه مند به تقسیم اموال خود با دیگران بود. حاتم اسبی سیاه به نام دود داشت. همه اسب او را به خاطر سرعتش تحسین می‌کردند. آن اسب مانند عقابِ در حال پرواز می‌دوید. حاتم دود را مانند نورچشم خود دوست داشت و حاضر نبود آن را در مقابل چیزی از دست بدهد. در نهایت، شهرت ثروت حاتم و اسب زیبای او به گوش سلطان رسید. وقتی سلطان راجع به حاتم شنید وزیر اعظم خود را فرا خواند و گفت: "من می‌خواهم بخشندگی حاتم را امتحان کنم. از او بخواه که دود را به من بدهد. ببینیم او چه خواهد کرد. " فرستادگان سلطان ، فردای آن روز عازم شدند. یک شب زمانی که باران به شدت داشت می‌بارید آن‌ها به خانه‌ی حاتم رسیدند و مهمان او شدند. حاتم با گرمی و خوشرویی به آن‌هاخوشامد گفت. به خادمان خود دستور داد تا برای مهمانان غذا فراهم آورند. خیلی زود میزی عالی همراه با شام فراهم شد و همه برای خوردن دور آن جمع شدند. بعد از غذا مهمانان در تخت‌های بسیار راحتی با آرامش خوابیدند. صبح روز بعد زمانی که مهمانان دلیل آمدنشان را توضیح دادند، حاتم بسیار اندوهگین شد و نمی دانست که با این غم عظیم چه باید بکند. او گفت: "عجب بدبختی ای! کاش زمانی که به اینجا رسیدید همان موقع می‌گفتید که سلطان از من چه می‌خواهد. من می‌دانم که شما گوشت اسب دوست دارید و شب گذشته به دلیل بدی هوا من نتوانستم چیزی برای غذای شما فراهم کنم. بنابراین دود را شب گذشته برای خوردن کشتم چون هیچ راه چاره ای نداشتم. " بخشندگی حاتم حتی ستایش پیامبرمان را درپی داشت زمانی که او به یک مرد به عنوان پاداش صد شتر هدیه داد! پیامبر ما در حدیث بعدی عظمت صفت بخشندگی را بیان می‌کند: "فرد بخشنده نزدیک به خداست، نزدیک به انسان‌ها و نزدیک به بهشت و دور از جهنم. " السخی قریب من الله قریب من الجنه قریب من الناس بعید من النار (نکته:خوردن گوشت اسب کراهت دارد) ‌‌🌼🍃🌸🍃🌼 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼آجرخشک روزی روزگاری مردی فقیر به نام "مراد درستکار" وجود داشت. او مسلمانی معتقد و دل رحم بود. یک روز او شمشی طلا به شکل آجر خشک در زمانیکه داشت دیوار خانه اش را تعمیر می‌کرد یافت. او خوشحال بود اما نمی دانست که باید چه کار کند. او شروع به فکر کردن کرد: "آخرعاقبت دیگر من فقیر نیستم. اکنون برای خود منزلی خواهم ساخت و اتاق هایش را با بهترین اسباب مزین خواهم کرد و کف آن را مرمر سفید خواهم کرد. باغچه ام پر از گل و انواع درختان میوه خواهد شد جایی که زیباترین پرندگان خواهند خواند. " آن شب او خواب‌های خوب دید. روز بعد، او تصور کرد که چقدر نوکر و باغبان و آشپز و قصاب که در منزل او کار می‌کنند خواهد داشت. روز بعد هم به خیال پردازی‌های خود ادامه داد. هر روز و شب او فقط خواب می‌دید. او نه می‌خورد نه می‌نوشید و نه نماز می‌خواند و از خدا به خاطر سلامتی و ثروتی که به او داده بود تشکر نمی کرد. یک روز زمانی که مراد داشت از شهر خارج می‌شد و مشغول خیال پردازی بود مردی را دید که داشت آجر خشک دیوار قبرستان را می‌کند. آن مرد داشت خاک را می‌کند و با آب و نی مخلوط می‌کرد و سپس آن را به صورت آجر در می‌آورد. آن مرد به مراد گفت که آجر ساخته شده از خاک قبرستان قوی تر از دیگر آجرهاست. مراد تعجب کرد. او این احساس را داشت که به او ضربه ای زده شده باشد. ناگهان او از رویایش برخواست و به راه خود ادامه داد و خود را سرزنش کرد. خجالت بکش! مرد بدبخت بی عقل! یک روز آن‌ها از خاکی که تو را می‌پوشاند آجر خواهند ساخت. تو زمانی که طلا را یافتی راه خود را گم کردی. تو فراموش کردی که خدا را سپاس گویی. زندگی هر روز چیزهای زیادی را پس می‌گیرد. تو هر روز که می‌گذرد به مرگ نزدیک تر می‌شوی. دست از خیال پردازی بردار! این هدیه‌ی خداست، پولت را درست خرج کن. اسراف نکن و احمقانه نیز خرج نکن!" در این هنگام صدای اذان ظهر از مناره بلند شد. زمانی که او اذان را شنید، با قلبی آرام به طرف مسجد رفت. او می‌دانست که کار صحیح و خوب چیست. اگر مراد زودتر از این‌ها حدیث پیامبر را شنیده بود دچار این سردرگمی نمی شد: اگر من به اندازه کوه احد طلا می‌داشتم، من نمی خواستم که آن را به جز میزان بدهی ام بیشتر از سه روز نگه دارم. " لو کان لی مثل احد ذهبا ما یسرنی ان لا یمر علی ثلاث و عندی منه شی الا شی ارصده لدین ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
﴿ احترام به پدر ﴾ 🔻مسجدالحرام شلوغ بود. روبروی کعبه نشسته بود و چشم از علی علیه السلام برنمی داشت. مردی جلو اومد و دست روی دوشِ ابوذر گذاشت و گفت: زمان زیادیه حواسم بهت هست، چرا به جای نگاه به کعبه، از علی (ع) چشم برنمی داری؟ پاشو قرآنی بخون و ذکری بگو ... 🔰 ابوذر گفت: مگه نشنیدی پیامبر میفرمود: نگاه‌کردن به روی مبارک علی علیه السلام عبادت است؛ همچنین نگاه کردن به پدر و مادر از روی محبّت، عبادته: ﴿ اَلنَّظَرُ إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عِبَادَةٌ ... النَّظَرُ إلَى الوالِدَينِ بِرأفَةٍ و رَحمَةٍ عِبادَةٌ.﴾ 📚تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، جلد۴۲، ص۳۵۶. 📚بحار الأنوار:جلد ۷۴ / ۷۳ / ۵۹. پدر بشنو این‌حرف فرزند‌خویش تو بنواز من را به لبخند خویش تویی مایهٔ بود و پیدایشم کنارت به ناز و به آسایشم پدر تکیه‌گاهِ وجودِ منی تو سرمایهٔ هست‌و بودِ منی ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🍃عنوان:پول ماه رمضان بود و عاصم برای فراهم کردن نان مورد نیاز زمان افطار به نانوایی رفته بود. صفی طولانی در مقابل نانوایی بود. هنگامی که زمان افطار نزدیک می‌شد مردم بیش از پیش تحمل خود را از دست می‌دادند. نانوا نگران مردم حاضر در صف بود. سریع کار کردن، مطمئن شدن بابت این که همه نان گرفته اند و اینکه پول بیش از حد از کسی نگرفته، برای او کار آسانی نبود. نانوا در آن زمان واقعا خسته بود و اشتباها از عاصم کمتر از معمول پول گرفت. در ابتدا عاصم درنگ کرد و به چهره‌ی نانوا با تعجب نگاه کرد. نانوا پرسید: "مشکلی وجود دارد؟" عاصم گفت: "نه" و پولش را گرفت. او از نانوایی به طرف خانه دوید. زمان شام عاصم نگران و پریشان بود. زمانی که آن شب به خواب رفت ناراحت تر هم شد. او احساس می‌کرد که مردی نامرئی دارد از او می‌پرسد: "چرا این کار را کردی؟ چرا پولی را گرفتی که مال تو نبود؟" او فکر کرد که باید همه چیز را به مادرش بگوید، سپس او نظرش را عوض کرد و چیزی نگفت. او می‌دانست که مادرش عصبانی خواهد شد و او را سرزنش خواهد کرد. در تمام طول شب او کابوس می‌دید. زمانی که صبح بیدار شد حالش بهتر نبود. او به تقویم روی دیوار نگاه کرد. آنجا حدیثی نوشته شده بود که در ادامه آمده است: «الاثم ما حاک فی صدرک و کرهت ان یطلع علیه الناس» 🍃گناه چیزی است که قلب شما را ناراحت می‌کند و چیزی است که شما نمی خواهید دیگران بدانند. " عاصم احساس کرد که صورتش قرمز شده گویی که پیامبر دوست داشتنی این حدیث را فقط برای او گفته است. فورا به نانوایی رفت و پول نانوا را پس داد و به خاطر اینکه نتوانسته بود پول را زودتر پس دهد عذرخواهی کرد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃بشقاب پلاستیکی نجار فقیری بود که داشت پیر می‌شد. او تمام توان خود را از دست داده بود و کم کم داشت نور چشمان خود را نیز از دست می‌داد. به دلیل اینکه دستانش می‌لرزید او نمی توانست به خوبی قاشق را در دست خود بگیرد. او بیش تر از اینکه غذا را در دهان خود بگذارد غذا را روی سفره می‌ریخت. پسر و عروسش همیشه به او می‌گفتند که مراقب باش. آن‌ها خیلی از دستش عصبانی می‌شدند به خصوص زمانی که غذا روی چانه اش می‌ریخت. در نهایت آن‌ها میزی جدا برای خود قرار دادند. حسن، نوه‌ی کوچک او، خیلی برای پدربزرگش ناراحت بود. او با گرفتن قاشق برای او سعی به یاری رساندن به پدربزرگش را داشت تا دیگر غذایش را بیرون نریزد. یک روز، پیرمرد زمانیکه داشت غذا می‌خورد تصادفا بشقاب خود را انداخت و بشقاب شکست. او به فرزندان خود در حالیکه چشمانش پر از اشک بود نگاه کرد. آن‌ها خیلی عصبانی شدند و او را سرزنش کرده و قلبش را شکستند. از آن زمان به بعد غذایش را در بشقاب پلاستیکی می‌دادند. یک روز، پسر نجار به زنش گفت که میوه را در بشقاب پلاستیکی نگذار و بشقاب‌ها را درون سطل آشغال بینداز. حسن دوتا از بشقاب‌ها را برداشت و به مادرش گفت که آن‌ها را بیرون نیندازد چون در آینده به آنها نیاز خواهند داشت. پدرش پرسید: "این بشقاب‌ها را برای چه می‌خواهی؟" حسن پاسخ داد: "من از این بشقاب‌ها برای زمانی که شما پیر شدید استفاده خواهم کرد. " والدین حسن شرمگین شدند. آن‌ها به پدرشان اجازه دادند تا دوباره با آن‌ها غذا بخورد. اگر پسر و زنش قبلا می‌دانستند که بهترین راه ورود به بهشت رفتار خوب با والدین است احتمالا آن‌ها این جور عمل نمی کردند. 🌸پیامبر ما این نکته را در حدیث بعدی روشن می‌کند: رضایت خدا در رضایت والدین است، و خشم خدا در خشمگین کردن والدین است. رضی الرب فی رضی اوالد و سخط الرب فی سخط الواد ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐫بستن زانوی شتر قافله چندین ساعت راه رفته بود آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود قافله فرود آمد رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد قبل از همه چیز همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند. رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد به آن سو که آب بود روان شد، ولی بعد از آنکه مقداری رفت، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید به طرف مرکب خویش بازگشت، اصحاب و یاران با تعجب با خود میگفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و میخواهد فرمان حرکت بدهد؟ چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید،زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دومرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد. فریادها از اطراف بلند شد: ای رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم. در جواب آنها فرمود: هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید و به دیگران اتکا نکنید ولو برای یک قطعه چوب مسواک باشد. «لا یستعن احدکم من غیره و لو بقضمة من سواک » . کحل البصر محمد قمی ، صفحه ۶۹ نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4