#قصه
🌳🙈پلیس جنگل🙊🌳
اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه، و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.
زرافه مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره، بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد.
روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود.
میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز، چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن.
خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود. تقریبا همه حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود.
حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن. اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن. اما کلانتری بدون پلیس نمی شه. حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه؟
چاره کار قرعه کشی بود. ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشن. قرعه کشی شروع شد و بعد از دو ساعت نتایج اون اعلام شد.
1- مار خال خالی
2- یوزپلنگ تیزپا
3- کلاغ راستگو
اشکال این قرعه کشی این بود که به جای یه نفر، سه نفر انتخاب شده بودند چون هر سه نفرشون به اندازه مساوی رأی آورده بودند. از طرفی، هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودن.
اما حیوونا اصرار داشتن بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنن. می خواستن دوباره برای قرعه کشی آماده بشن که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد. آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه، کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت. خرگوشه داد می زد: آی دزد، دزد، کمکم کنید، دزد همه پولامو برد، بدبخت شدم.
یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه، انداخت دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد. مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیوونای جنگل رسوند و همه حیوونا رو برد کنار برکه.
نقاب رو که از چهره ی اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه ای، که دوست صمیمی خرگوشه است.
قضیه این بود که سنجاب قهوه ای و خرگوشه نقشه کشیده بودن تا به حیوونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می تونن با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدن و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشن.
همه، از این فکر خوب خوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند.
#قصه
🙊
🌳🙈
🙊🌳🐵
🌳🙊🌳🙈
🙈🌳🐵🌳🙊
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر
#ماه_بهار_قرآن
#مناسب_مهد_پیشدبستانی_واولدومدبستان
🌸 ماهِ خدایِ رحمان
💚 باشد بهارِ قرآن
🌸 فرخندهباد اینماه
🍃 بر مردمِ مسلمان
🌸 پروردگارِ سبحان
💚درماهِخیرو احسان
🌸 ما را نموده دعوت
🍃 بر بیکرانِ قرآن
🌸 شدباصفادل وجان
💚 ازنورِ دین و ایمان
🌸 خوشآمدیتو ایماه
🍃 برعاشقانِ قرآن
🌸 مابلبلانِخوشخوان
💚 قرآنکلامِ رحمان
🌸 همراهِ هم بخوانیم
🍃 باشور وشوقو ایمان
🌸 اینگونهگفتهیزدان
💚 ازراهِخیرواحسان
🌸 هرگزمکنفراموش
🍃 اِطعامِ مستمندان
🌸 ماگوشمانبه قرآن
💚 تاهرچهدادهفرمان
🌸 اجراکنیمو باشیم
🍃 فرزندِخوبِ ایران
🌸🌼🍃🌼🌸
#قرآن_خواندن_کودکان
#رمضان_ماه_بهار_قرآن
#فرزند_خوب_ایران
#شاعر_سلمان_آتشی
🍃مناسب است این شعر که برای ماه رمضان سروده شده برای مهدکودک و پیش دبستانی در شش قسمت ارائه گردد تا شعرهای کوتاه را حفظ کنند ان شاء الله🔶
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔹سه نکته مهم که اگر رعایت کنید؛
زندگی آرامی خواهید داشت:
1. وقتی خوشحال هستید (قول) ندهید.
2. وقتی عصبانی هستید (جواب) ندهید .
3. وقتی ناراحت هستید (تصمیم) نگیرید...
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
برای کودک از عبارتی استفاده كنید كه به آن ها عزت نفس می بخشد نظیر «از كمكت متشكرم» یا «این عقیده ای عالی است
🌸قصه های کودکانه کاملترین کانال کودک
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🍃هدهد و ننه گلابی
🍃نویسنده: مژگان شیخی
به نام خدا
در گوشهای از این دنیا، هدهدی بود که روی شاخهی درختی لانه داشت. درخت در باغ پیرزنی بود به اسم «ننه گلابی.»
ننه گلابی خیلی مهربان بود. هرروز کنار دیوار خانهاش برای پرندهها خردهنان میریخت. هدهد هم میآمد و خردهنانها را میخورد.
ننه گلابی هرروز هدهد را میدید. آنها کمکم باهم دوست شدند. هرروز هم دوستیشان بیشتر میشد.
هدهد هرروز صبح، روی شاخهی درخت مینشست و منتظر ننه گلابی میشد. به درِ اتاق چشم میدوخت و آواز میخواند. وقتی ننه گلابی از در اتاق بیرون میآمد. فوری میگفت: «سلام ننه گلابی.»
ننه گلابی سرش را بالا میگرفت، به هدهد نگاه میکرد و میگفت: «علیک سلام آقا هدهد… امروز چطوری؟»
ننه گلابی خردهنانها را روی زمین میریخت. هدهد میپرید آنجا مینشست، مشغول خوردن میشد و میگفت: «خیلی خوبم ننه گلابی… خیلی…»
بعد هم باهم شروع میکردند به حرف زدن.
روزی از روزها، ننه گلابی مثل هرروز صبح از اتاقش بیرون آمد و برای خرید به کوچه رفت که دید چند پسربچه زیر درختها بازی میکنند. وقتی به خانه برمیگشت، هدهد را دید که جلو لانهاش نشسته بود. ننه گلابی سبد خریدش را زمین گذاشت و گفت: «آقا هدهد، در کوچه خبرهایی هست. مواظب خودت باش!»
هدهد با تعجب گفت: «چه خبری؟»
ننه گلابی گفت: «بچهها دارند بازی میکنند و برای پرندههایی مثل تو دام میگذارند. برو خودت ببین.»
هدهد پر زد و به کوچه رفت. بالای درختی نشست و به بچهها نگاه کرد. بعد پیش ننه گلابی برگشت.
ننه گلابی مشغول سبزی پاک کردن بود. گفت: «دیدی؟ مبادا بهطرف دانههایی که ریختهاند بروی و در دام بیفتی!»
هدهد خندید و گفت: «خیالت راحت باشد ننه گلابی. من از این بچهها خیلی زرنگترم.»
ننه گلابی گفت: «مغرور نباش، بچهها کلکهای زیادی بلدند.»
هدهد گفت: «مغرور نیستم. از خودم مطمئن هستم.»
ننه گلابی باز گفت: «بههرحال مواظب خودت باش.»
بعد ظرف سبزیها را برداشت و به اتاق برگشت تا برای خودش چای دم کند. هدهد پر زد و رفت تا گشتی دوروبر بزند. ظهر که برگشت، بچهها رفته بودند. هدهد فکر کرد: «بروم ببینم بچهها چهکار کردهاند؟»
او جلو رفت و دید که زیر درختها مقدار زیادی دانه ریخته است. هرچه نگاه کرد دامی را ندید. پس با خیال راحت نشست و مشغول خوردن دانه شد. اتفاقاً یکی از دامها که از نخهای نازکی درست شده بود هنوز روی زمین پهن بود. هدهد آن را ندید. اینطرف و آنطرف میرفت و دانه میخورد. ناگهان روی نخها رفت و در دام افتاد. نخها به پاهایش پیچیدند و هدهد به دام افتاد و از ترس، بیهوش شد.
مدتی گذشت. ننه گلابی میخواست به خانهی همسایه برود. ناگهان زیر درختی هدهد را دید و گفت: «وای… اینکه آقا هدهد است.»
بعد باعجله جلو رفت و او را برداشت. نخهای دام را از پاهایش باز کرد. چند قطره آب روی صورتش ریخت. وقتی دید هدهد دارد چشمهایش را باز میکند. نفس راحتی کشید و گفت: «چی شد هدهد دانا؟! تو که میگفتی من گول بچهها را نمیخورم!»
هدهد کنار ننه گلابی نشست و گفت: «نمیدانم چه شد! اول خوب نگاه کردم. هیچکس نبود. هیچ دامی هم نبود. داشتم دانه میخوردم که ناگهان توی دام افتادم.»
ننه گلابی گفت: «میدانی هدهد جان، تو مغرور شده بودی. خدا خواست که درس بگیری و بفهمی که غرور چیز خوبی نیست. اگر من نرسیده بودم و بچهها برگشته بودند، حالا توی قفس بودی.»
هدهد گفت: «آره، راست میگویی»
بعد بالَش را به دست ننه گلابی کشید و گفت: «وای که چقدر بهموقع رسیدی ننه گلابی جان!»
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
موش کوچولو و کلاه منگوله دار_صدای اصلی_417498-mc.mp3
9.68M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 #قصه_شب 🌃
🍃 موش کوچولو و کلاه منگوله دار
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✨ مسواک ✨
صبح که از خواب پا میشم
خوشحال و شاد وخندان
شروع میکنم نظافت
گوش کن ببین چه راحت
حوله رو برمیدارم
روی دوشم میزارم
مسواک بر میدارم
رویش خمیر میمالم
به دندونام میمالم
اینجور و اونجور
اینجور و اونجور
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#بازی
#آموزش_بازی_سنتی
👶🏻بشین و پاشو
بازیکنان در محوطهای نزدیک به هم میایستند.
مربی کلماتی مانند: بشین، پاشو، نشین، پانشو را به طور تصادفی و نامرتب ادا میکند و آنها موظف به اجرای حرکات دستور داده شده هستند.
تأخیر و اشتباه در اجرا، به منزله خطاست و بازیکن خاطی خود به خود از بازی خارج میشود.
لازم به ذکر است که لفظ «نشین» مفهوم «پاشو» یا «ایستاده بمان» را و لفظ «پا نشو» مفهوم «بشین» یا «نشسته بمان» را میرساند.
👫🎾👫🎾👫
👼🏼آموزش بازی و شعر برای افزایش هوش و خلاقیت👇👇
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🍃آرزوی مورچه کوچک 🐜
توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط.
چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند.
یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم.
به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است!
مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند نمی توانی از آن عبور کنی. همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور شده بودم، چیزی نمانده بود که غذای آقا خروسه بشوم.
مورچه کوچک که ناامید شده بود، با ناراحتی مشغول پیدا کردن غذا شد.
تا این که یک روز اتفاق جالبی افتاد. آن روز زن صاحبخانه با یک طناب بلند و یک سبد لباس به آنجا آمد. یک سر طناب را به درخت این طرف حیاط بست و سر دیگر طناب را به درخت آنطرف حیاط. لباس ها را هم یکی یکی روی طناب پهن کرد و رفت.
مورچه کوچک که از لای برگ ها نگاه می کرد، با خودش گفت: به به چه راه خوبی! حالا می توانم خودم را به درخت آن طرف حیاط برسانم.
مورچه کوچک خودش را به طناب رساند و از روی آن شروع به حرکت کرد. باد آرام وزید و طناب و لباس ها را تکان داد. مورچه کوچک کمی جلوتر رفت. باد تندتر شد و طناب و لباس ها را شدیدتر تکان می داد.
مورچه کوچک کمی ترسیده بود اما او که هدفش رسیدن به آن درخت بود، محکمتر به لباس ها چسبید تا باد آرام شود. کمی جلوتر که رفت، راه تمام شد و مورچه کوچک به آرزویش رسید.
حالا چند روز است که مورچه ها پشت سر هم از بالای سر مرغ و خروس ها راه می روند.
دنیا از بالای درخت آن طرف حیاط، واقعا جالب و دیدنی بود!
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چرا شعر حفظ نمیشم؟_صدای اصلی_355836-mc.mp3
7.19M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌼عنوان قصه: چرا شعر حفظ نمیشم
🍃عزیز جون رفتن دنبال هدی دَمِ مدرسه اش. آخه مامانِ هدی کمی مریض شدن و عزیز جون تا چند روز این کار رو انجام می دن. هدی از اینکه یه شعر رو یاد نمی گیره، خیلی ناراحته و فکر می کنه که دچار فراموشی شده. عزیز جون برای هدی توضیح می دن که دعای...
🍃کودکان با شنیدن این داستان با دعای افزایش دانش و علم و آگاهی در قرآن آشنا می شن؛ همچنین این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می ده که برای انجام هر کاری از خدا یاری و مدد بگیرن.
🍃در این قسمت از برنامه «یک آیه، یک قصه» عزیز جون به بخشی از آیه ۱۱۴ سوره مبارکه «طه» اشاره می کنن.
خداوند در این آیه می فرمایند:
وَقُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْمًا
و دائم بگو: پروردگارا بر علم من بیفزا
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#حدیث
پيامبر صلي الله عليه و آله :
اِنَّ الْوَلَدَ الصّالِحَ رَيْحانَةٌ مِنْ رَياحينِ الْجَنَّةِ؛
فرزند شايسته ، گُلى از گل هاى بهشت است .
[كافى ، ج ۶، ص ۳، ح ۱۰]
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
زنبور و فیل.pdf
3.31M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان: زنبور و فیل
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام حسن (ع) را دوست دارم _صدای کل کتاب_377654-mc.mp3
13.84M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 من امام حسن( ع)را دوست دارم
🍃با ولادت امام حسن (علیهالسلام) ولایت و امامت شکل تازهای به خود گرفت و سلسلهی امامت با ولایت ایشان ادامه پیدا کرد.
🔹امام حسن (ع) از نظر چهره بهقدری باشکوه بود که نوشتهاند بعد از رسول خدا (ص) هیچکس همچون ایشان چهرهی شکوهمندی نداشت.
🔹امام حسن (ع) دو بار همهی اموالشان را بین نیازمندان تقسیم کردند و سه بار نیز اموالشان را دو قسمت کردند؛ نصف آن را برای خودشان نگه داشتند و نصف دیگر را هدیه دادند.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
امام حسن عزیز و مهربون گفتن: آدم عاقل با دیگران خوش رفتاری میکنه.
📒 برگرفته از بحار الانوار ج۷۸، ص۱۱۱،ح۶
🎈 #فرزندان_علی
💌 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
🌻امام مهربون که
بخشنده بود هر کجا
🌻براش فرقی نمی کرد
تهیدست و اغنیا
🌻دل کسی رو نشکست
با اونا شد هم غذا
🌻اون دومین امامه
برا همه شیعه ها
🌻کی میدونه بچه ها
اسم این امام ما؟
🌻آهان درست حدس زدین
امام حسن مجتبی ع
"انسیه سپاهی"
#امام_حسن_مجتبی
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌻حکایتی درباره فروتنی امام حسن مجتبی علیه السلام 🌻
فروتنى حضرت امام حسن (عليه السلام) و تواضع آن انسان الهى چنان بود كه : روزى بر گروهى تهيدست مى گذشت و آنان پاره هاى نان را بر زمين نهاده ، روى زمين نشسته بودند و مى خوردند ، چون حضرت امام حسن (عليه السلام) را ديدند گفتند : اى پسر رسول خدا ! بيا و با ما هم غذا شو ! به شتاب از مركب به زير آمد و گفت : خدا متكبران را دوست ندارد و با آنان به خوردن غذا مشغول شد .سپس همه آنان را به ميهمانى خود دعوت فرمود ، هم به آنان غذا داد و هم لباس.
#قصه
🌺ویژه ی ولادت امام حسن علیه السلام
🍃 با زبان کودکانه برای بچه ها قصه ی زیر رو تعریف کنید...
🌸امام حسن علیه السلام بسیار خوش اخلاق بود.حتی اگر کسی به او دشنام می داد ، او مهربان و دوستانه با او حرف می زد. روزی مردی از اهل شام وارد مدینه شد و کینه عجیبی از امام در دلش داشت . چون در شام معاویه که انسان بسیار بدی بود بد گویی امام را انجام میداد و نمی گذاشت مردم حقیقت را در باره امام بدانند،مرد شامی وقتی امام حسن علیه السلام را در کوچه دید به آن حضرت دشنام داد.
امام اصلا عصبانی نشد. خیلی آرام به او فرمود:
✨گویا در این شهر ، غریبی؟ اگر گرسنه ای سیرت می کنیم ، اگر جا نداری به تو جا می دهیم و اگر لباس نداری به تو لباس می بخشیم.✨
مرد شامی از رفتار خوب امام حسن خیلی شرمنده شد و از حضرت عذر خواهی کرد و تازه فهمید امامان چه انسان های خوب و بزرگواری هستند و بعد از این او یکی از دوستان امام شد.
📚قصه برگرفته شده از کتاب من امام حسن (ع) رادوست دارم
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دعوت كودكان
روزي گروهي از كودكان مشغول بازي بودند. تا چشم آنان به امامحسن مجتبي (علیه السلام) افتاد، آن حضرت را به مهماني خود دعوت نمودند. امام حسن(علیه السلام) نيز به جمع كودكان پيوست و با آنان غذا خورد. بعد هم آن بچه ها را به خانه خود دعوت كرد و به آنان غذا و لباس نو هديه داد.با اين همه محبت، امام (علیه السلام) فرمود:بخشش اين بچه ها بيشتر از من بود.آنان هرچه داشتند به من دادند، درحالي كه من بخشي از آنچه را داشتم، به آنان دادم.
منبع:مجموعه داستان دوستان(مهدي وحيدي صدر)
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_کوتاه
امام حسن مجتبی (علیه السلام) در مکانی نشسته بود و غذا می خورد. در این موقع، سگی جلو آمد و پیش روی حضرت ایستاد. در این هنگام امام حسن (علیه السلام) یک لقمه غذا می خورد و یک لقمه هم به سگ می داد. یکی از دوستان حضرت گفت: اجازه بدهید این سگ را از اینجا دور کنم. امام (علیه السلام) به او فرمود: نه! هرگز این کار را نکن! چون دوست ندارم در حالی که غذا می خورم جانداری به من نگاه کند و چیزی به او ندهم. بگذار باشد، وقتی که سیر شد خودش می رود.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_کوتاه
یکی از شب های جمعه امام حسن (علیه السلام) بیدار شد و مادرش حضرت زهرا (علیهاالسلام) را دید که در حال نماز است و برای همه همسایه ها با ذکر نام دعا می کند. امام حسن (علیه السلام) از مادرش پرسید: مادرجان چرا برای خود دعا نمی کنید؟ حضرت زهرا (علیهاالسلام) فرمودند: اول همسایه بعد اهل خانه.(الجارثم الدار)
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر
🔸میلاد امام مجتبی هم
تبریک به شیعیانِ عالَم
#شعر_کودک
🌸 تولدِ مجتبی
💚 فرزندِ پاکِ زهرا
🌼 بادامبارک امروز
✨ برعاشقانِ مولا
🌸 نیمهیِ ماه خدا
💚 ما کودکانِ دنیا
🌼 همیشهجشنمیگیریم
✨ واسِ امام مجتبی
🌸 خوشیمکهیک عالَمه
💚 عیدی میگیریمهمه
🌼 توو روزِمیلادتون
✨ ازحضرتِ فاطمه
🌸 دنیا شده مُصَفا
💚 از گلِ رویِ شما
🌼 برایِ خیرِ مَقدَم
✨ چهجشنیگشتهبرپا
🌸 توو شهروهمتوو روستا
💚 شربتو نُقلههرجا
🌼 آوازمیخوننازشوق
✨ پرندگانِ زیبا
🌸 توو کوچهوتوو هرجا
💚 چراغونیه برپا
🌼 پخشمیشهازبلندگو
✨ مداحیایِ زیبا
🌸 میگن بابا و مامان
💚 به عشقِدینوقرآن
🌼 جشنمیگیریم برایِ
✨ امامِ دوم از جان
🌸 ما کودکانِ ایران
💚 دوسِت داریم فراوان
🌼 میخوایمکه توو بهشتم
✨ باشیم کنارت ایجان
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر سلمان آتشی
#میلاد_امام_مجتبی_مبارک
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞|اَسماءُ الحُسنی دهه نودی ها
🌀همخوانی بسیار زیبای تواشیح خاطره انگیز ماه مبارک رمضان
⭕️️جدیدترین اثر:
💠گروه تواشیح نوجوانان تسنیم💠
⚜به همراه تصاویر زیبا از اماکن تاریخی و مذهبی ایران و جهان اسلام
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/PGUCe
#ماه_رمضان
#رمضان
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فکر بینظیر عزیزجون_صدای اصلی_420615-mc.mp3
10.28M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 #قصه_شب 🌃
🍃 فکر بی نظیر عزیز جون
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#بازی
✔️ مناسب ۵ سال
تصویر را به کودک نشان دهید سپس👇
1- سمت چپ مربع چه شکلی قرار دارد؟
2- سمت راست دایره چه شکلی قرار دارد؟
3- بین دایره و مثلث چه شکلی قرار دارد؟
4- سمت راست مثلث چه شکلی قرار دارد؟
5- اولین شکل سمت چپ کدام است؟
6- آخرین شکل از سمت راست کدام است ؟
🐞🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
در بسیاری از خانوادهها مشارکت میان پدر و مادر و کودک وجود دارد؛ اما در تماشای کارتون و فیلم و سریال و بازیهای رایانهای.
پدر و مادر در کنار فرزندشان نشسته و برنامههای مخصوص به کودکان را تماشا کرده یا به همراه کودک بازی رایانهای میکنند. کودک نیز همنشین والدین شده و فیلم و سریالهای مربوط به بزرگترها را میبیند.
چنین مشارکتی نه تنها آثار مثبت بازیهای مشارکتی را ندارد؛ بلکه فاصلۀ میان کودک و والدین را زیاد هم میکند.
🐞🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃🦔 خارپشت خوشبخت 🦔🍃
آن روز، روز قشنگی بود و میکو، خارپشت کوچولو حسابی سرحال بود.
توی باغش خودش دراز کشیده بود و ابرها را تماشا می کرد.شکل و قیافه ابرها طوری عوض می شد که میکو یاد بعضی از حیوانات یا گیاهان باغ می افتاد.
میکو باغش را خیلی دوست داشت او همه گل ها، بوته ها،و حتی همه علف های هرز را به اسم و نام خودش می شناخت.غیر از این که اسم همه رابلد بود می دانست که هر گیاهی می تواند کدام بیماری را خوب کند.
خارپشت کوچولو حتی همه حیواناتی را که رد آن جا زندگی می کردندمی شناخت.با حیواناتی که روی زمین می خزیدند آشنا بود حیواناتی که پستان دار بودند و به بچه هایشان شیر می دادند با همه حتی حشره ها آشنا بود.
تازه این که چیزی نبود، میکو پرنده ها را هم با نگاهش دنبال می کرد و آن ها را از روی صدای آوازشان می شناخت.خلاصه، میکو آن روز برای خودش دراز کشیده بود و فکر می کرد، یک دفعه صدایی بلند شد و فکرهای او را به هم ریخت:
عجب زمانه ای شده ها، آخه یک نگاهی به خودت بکن. تو باغت دراز کشیده ای و لم داده ای و تمام روز را با خودت خیال می بافی که چی؟ تنبل بی مصرف.
این صدای بابا بزرگ بود که بیرون آمده بود تا مثل هر روز قدم بزند. پیرمردگفت: عجب دوره و زمانه ای شده است بچه های این دوره اصلا به درد نمی خورند.
یادم هست بچه که بودم یک بار نشد تمام روز را لم بدهم یا ول بگردم و برای خودم تو هوا سیر کنم آخه پسر جان تو باید کاری کنی!
میکو جواب داد ولی پدر بزرگ من که بیکار نیستم. دارم به ابرها نگاه می کنم توی گل و گیاهان چشم می گردانم و...
په! مثلا که چی؟ نه آقا جان. نه آقا جان. این حرف ها پوچ است. وسط علف ها ولو شده ای. و گل ها را الکی بو می کنی؟ و وقتت راتلف می کنی؟ تو باید از جوانی ات استفاده کنی و کار مهمی انجام بدهی و عاقبت به خیر شوی.
میکو جواب داد: آخه من همین جا و همین جوری هم خوشبختم.
پدربزرگ گفت: حرفش را هم نزن .برو یک نگاهی بینداز ببین بقیه چه طوری زندگی شان را جمع و جور می کنند.
پدر بزرگ این را گفت سرش را تکان داد و لنگان لنگان رفت.
میکو گیج شده بود. به نظر او انگار که بابا بزرگ از او شاکی شده و ناراضی بود. مثلا بقیه چی کار می کنند که کارشان از او بهتر است؟
خارپشت کو چولو هر چه فکر کرد عقلش به جای نرسید.انگار باید خودم راه بیفتم ببینم جاهای دیگر چه خبر است؟ شاید از بقیه چیزهایی یاد گرفتم.
این شد که کوله پشتی اش را بست و راهی شد.
یک دفعه لاک پشت مثل برق از کنار میکو رد شد میکو داد زد: هی خانم لاک پشته صبر کن ببینم. واسه چی می دوی؟
لاک پشت به سرعت نفس نفس زنان گفت: دارم... دارم... آموزش می بینم و تمرین می کنم.
خار پشت کوچولو پرسید: تمرین واسه چی؟
واسه این که ... واسه این که بتوانم از همه لاک پشت های دنیا ...تندتر بدوم.
میکو پیشانی اش را خاراند و گفت: با این لاک سنگینی که روی کولت داری یک کم سخت نیست که بدوی؟
لاک پشت گفت: معلومه که سخته!پس خیال می کنی برای چه موقع دویدن لاکم را روی کولم می کشم؟
عوضش... می دانی، اگر... اگر من تندترین لاک پشت دونده دنیا بشوم آن وقت دیگر همه من را می شناسند ... و من خوشبخت می شوم.
میکو با خودش گفت: خانم لاک پشته درست می گوید.ها!
هی بگذار تا من هم با تو بدوم.
و هر دو تا از جا کنده شدند و دویدند. ولی چیزی نگذشت که خارپشت از پا افتاد و کنار کشید.حسابی از نفس افتاده بود.اما خانم لاک پشته همان طور دوید و دوید و رفت.
حتی برنگشت تا پشت سرش را نگاه کند.میکو با خودش گفت: ول کن بابا ما نیستیم.دویدن تفریح خوبی است ولی نه این جوری!
چند لحظه ای استراحت کرد و بعد با قدم هایی آهسته تر به راهش ادامه داد.
#قصه
🦔🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نقاشی آهو
ویدیو آموزش در مطلب بعدی👇
🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیو آموزش نقاشی آهو
همراه با رنگ آمیزی
🎨🍃🌼🍃🌼🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سارا کوچولو_صدای اصلی_409700-mc.mp3
9.67M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 #قصه_شب 🌃
🍃 سارا کوچولو
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4