eitaa logo
قصه های کودکانه
34.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
913 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موضوع انشاء نادر شاگرد كلاس پنجم است. در اتاقش مشغول خواندن و نوشتن تكالیفش بود، كارهایش را یكی‌یكی انجام می‌داد و جلو می‌رفت تا این‌كه نوبت كتاب بنویسیم و انشای هفته شد كه موضوع‌اش این بود: «یكی از شخصیت‌های بزرگ محل زندگی خود را معرفی كنید.» ابتدا كمی درباره موضوع فكر كرد تا ببیند چه می‌تواند بنویسد. چند دقیقه‌ای گذشت و مطلبی به یادش آمد و تصمیم گرفت از پدرش كمك بگیرد. برای همین او را صدا زد. بابا با شنیدن صدای نادر به اتاق او آمد و در كنارش نشست و پرسید چه اتفاقی افتاده است و نادر هم در جواب او كتابش را نشان داد و گفت: بابا جون كتابم رو نگاه كن. بابا نگاهی به كتاب انداخت و گفت: خب، نگاه كردم. نادر دوباره با اشاره به موضوع انشایش پرسید: بابا به نظر شما كسانی كه در جنگ شهید شده‌اند را می‌توانم برای موضوع انشایم انتخاب كنم؟ سوال نادر باعث شد بابا به فكر فرو برود و سكوت كند، اما كمی كه گذشت دوباره به كتاب نگاهی كرد و گفت: بله پسرم چرا نمی‌تونی، اتفاقا انتخاب خوبی هم هست؛ اونا همشون آدمای بزرگی بودن؛ حالا درباره كی می‌خوای بنویسی؟ نادر كمی فكر كرد و بعدش گفت: همین همسایمون كه یه بابای پیر و مهربون داره؛ شما دربارشون چیزی می‌دونی؟ بابا لبخندی زد و گفت: می‌شناسمشون، اما راستش درباره اون شهید خیلی اطلاعات ندارم؛ ولی یه شهیدی هست كه اگه بخوای دربارش بنویسی می‌تونم كمكت كنم. نادر با خوشحالی گفت: بله می‌نویسم؛ اون كیه؟ ـ پسر‌عمه‌ام؛ می‌خوای در موردش برات بگم؟ با موافقت نادر بابا درباره پسرعمه شهیدش كلی برای او صحبت كرد و حرف‌هایش كه تمام شد از اتاق بیرون رفت.نادر هم قلم به دست گرفت و در صفحه كتابش كه مخصوص انشا بود، نوشت: «به نام خدا؛ به نظر من شهدایی كه در راه دفاع از وطن‌مان جان‌شان را از دست داده‌اند انسان‌های بزرگی بوده‌اند و نام آنها روی تمام كوچه‌ها و خیابان‌های شهر دیده می‌شود و من می‌خواهم درباره یكی از آنها بنویسم؛ شهید داوود... پسرعمه پدرم است و او درباره‌اش چیز‌های زیادی برایم گفته است. داوود سال 1345 به دنیا آمد و سه سال از پدرم بزرگتر بود و در بیست سالگی به جبهه رفت. یك روز پدرم وقتی به خانه می‌آید می‌شنود كه به بابابزرگم گفته بودند كه داوود زخمی شده و پدرم به خانه عمه‌اش می‌رود تا ببیند چه خبر است. این را هم بگویم كه آن دو با هم خیلی دوست بوده‌اند و همیشه جلوی خانه عمه‌اش با داوود در كنار یك درخت بزرگ بازی می‌كرده‌اند. خلاصه پدرم به خانه عمه‌اش كه می‌رسد از دور می‌بیند كه چند نفر از بزرگ‌ترهای فامیل دارند به خانه عمه می‌روند. جلوتر كه می‌رود از پشت در صدای گریه می‌شنود و می‌فهمد كه داوود شهید شده است. همان جا جلوی خانه به درخت بزرگ تكیه می‌دهد و به یاد دوران خوشی كه با پسر‌عمه‌اش داشته گریه می‌كند. داوود دی 1365 به شهادت رسید. نادر وقتی نوشتنش تمام شد یك‌بار آن را خواند و از این‌كه چنین انشایی نوشته بود، احساس بسیار خوبی داشت و كتابش را برداشت و رفت تا آن را برای بابا هم بخواند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان موش تنها موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود، او بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود . موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :" کاش یک غذای حسابی باشد ". اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید ، می گفت : " توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است!" مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : " آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد". گوسفند وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت : " آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود ." موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : "من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرا شد." سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟ در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند . او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :" برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ". مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ،گوسفند را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند . حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری در یک روستایی درختی بود که هر پنج سال یک بار یکی از سیب هایش با بقیه فرق میکرد. هر کسی این سیب را میخورد آینده را میدید. پادشاهی سه پسرداشت که همگی برسر به قدرت نشستن به جای تخت پادشاهی با هم بحث می کردند . روزی پدر آنها را خواست و گفت فرزندان من وقت آن رسیده که من یکی از شماها را به عنوان پادشان به مردم معرفی کنم. من به شما ماموریت می دهم که هر سه بروید و گرانبهاترین شیئ دنیا را برایم بیاورید. هر کس گرانبهاترین را آورد آن را انتخاب خواهم کرد. هر سه کوله بارشان را جمع کرده و راه افتادند. هر کدام به سمتی رفتند پسر بزرگ به کشور چین رفته و کاسه ای بسیار گران قیمت را خرید و به سمت پدر برگشت . پسر وسطی به هندوستان رفت و طوطی سخنگویی را خریداری کرده و به پیش پدر برگشت . و لی پسر کوچک به جهانگردی روی آورد و هر که را که دانا می دید به پیش آن می رفت و چیزی یاد می گرفت. بطوری که هر چه پول داشت در این راه خرج کرد و مجبور شد به کار کردن روی آورد. وی در پی کار جویی سر از روستایی در آورد. در یش باغداری که پیر و فرسوده شده بود و صاحب زنی پیر بود رفت و در باغ او مشغول کار کردن شد. روزها و ماه ها گذشت و باغ سیب پربار شده بود. پیر مرد و پیر زن با او بسیار خوشرفتاری می کردند. روزگار بسیار خوش می گذشت روزی از روزها پسر پادشاه که دیگر کوله باری از تجربه شده بود تصمیم گرفت با اندک سرمایه ای که از باغداری به دست آورده بود به نزد پدر برگردد. ماجرا را با پیرمرد در میان گذاشت و پیرمرد بسیار از رفتن او ناراحت شد اما چاره ای نبود، باید پسر به نزد پدرش برمی گشت . پیرزن با اندوه و غم کوله باری برای پسر آماده کرد و با هم با گریه و زاری خداحافظی کردند. پسر وقتی از در خانه بیرون می رفت دزدان و راهزنان به خانه همه کردند و دارو ندار مردباغدار را بردند. پسر مجبور شد پولی را که پس انداز کرده بود و در جای امنی از لباسش مخفی کرده بود را به باغدار بدهد. باغدار در نهایت شرمندگی سیبی را به رسم یادگاری به پسر داد و پسر قول داد که به زودی دوباره به آنها سر بزند و از آنها خداحافظی کرد و از خانه دور شد. چون پولی نداشت مجبورد بود بیشتر راه را با پای پیاده برود در طول مسیر خسته و کوفته بدون غذا خوابید و بعد از بیدارشدن چاره ای جز خوردن آن سیب ندید. پسر مشغول خوردن سیب بود متوجه شد در بدن او تغییراتی رخ می دهد. پس از پایان متوجه شد که چیزهایی را می داند که قبلا نمی دانست این همان اینده را دیدن بود. پسر اتفاقی صاحب سیبی شده بود که قبلا صحبتش را کرده بودیم با هزار زحمت به پیش پدر رسید . قبلا برادرانش به خدمت پدر رسیده و اشیائ خریداری شده را به او تقدیم کرده بودند . در از پسر کوچک سوال کرد تو چه آورده ای ؟ پسر جواب داد کوله باری از تجربه و آینده نگری و دیدن آینده !!!!! باشنیدن جریان سفر پسر شاه بادیدن اینهمه تجربه و دانایی، او را به عنوان پادشاه به مردم معرفی کرد. پسر با لباس پادشاهی به آن روستا رفت و پیرمرد باغدار و پیرزن را به قصر خود آورد و دستور داد دزدان و راهزنان را پیدا کرده و به مجازات برسانند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود . ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین . طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند. حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد. آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم، لطفا او را به لانه ی ما بیاورید. بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود . دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد : گلابی تمیزم همیشه روی میزم اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد . قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4