eitaa logo
قصه های کودکانه
32.8هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
896 ویدیو
315 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸دانشمند بی دانش 🌼یکی بود یکی نبود در جنگل سر سبز و قشنگ حیوانات زیادی به خوبی وخوشی کنار هم زندگی می‌کردند. در میان جنگل زیر تخته سنگ بزرگی یک روباه کوچک با دمی زیبا و پشمالو کنار پدر ومادرش زندگی می‌کرد با نام دم پنبه ای . دم پنبه ای بسیار کنجکاو بود .و کتاب و مطالعه را بسیار دوست داشت ،او کتاب‌های زیادی را مطالعه می‌کرد،حتی گاهی از روی کنجکاوی دست به آزمایش های مختلفی می زد .به همین خاطر دوستانش اورا دم پنبه ای دانشمند صدا می‌کردند. او گاهی به حرف های پدر ومادرش گوش نمی‌کرد. و فکر می‌کرد بزرگ شده و کتاب های زیادی خوانده و دیگر نیازی به نصیحت و راهنمایی پدر و مادرش ندارد در واقع دم پنبه ای مغرور شده بود هر زمان مادرش میخواست بک پیشنهاد یا راهنمایی به او بدهد ،او می‌گفت:خودم بزرگ شدم و لازم نیست چیزی به من یاد بدی! و بعد دستهایش را بالامی برد و میگفت :ببین...ببین بزرگ شدم. گاهی مادرش از دست دم پنبه ای دلخور میشد . یک روز صبح که هنوز دم پنبه ای از تختش پایین نیامده بود صدای پدر و مادرش را شنید که پدر میگفت :اونور جنگل یک مرغداری بزرگه که مرغ وخروس های چاق و چله ای داره اما حیف که آدم ها دور تا دور مرغداری سیم خاردار کشیدن و برق داره و خطر ناکه وخطر برق گرفتگی داره ودر میان سیم های خاردار کابل های خطر ناک برق عبور کردند. دم پنبه ای که صحبت های پدر را شنید برقی در چشمانش درخشید. و تصمیم گرفت که با دوستانش به آن مرغداری برود و مرغی برای شام بیاورد تا پدر ومادرش را خوشحال کند. دم پنبه ای به سراغ دوستش شغال خاکستری رفت و از او خواست با او برای آوردن مرغ به مرغداری بروند . خاکستری هم قبول کرد و به طرف مرغداری حرکت کردند . پس از اینکه که کلی راه رفتند .به پشت سیم خاردار رسیدند . خاکستری با ترس گفت :نکنه خطرناک باشه ،دم پنبه ای گفت :نه ...من شنیدم فقط برق داره خطری نداره تو نگهبانی بده تا برق نیاد . خاکستری کمی اطرافش را تماشا کرد وگفت :مراقب باش چون من میترسم جلو نمیام ،همین جا نگهبانی میدم تا برق نیاد . دم پنبه ای کمی فکر کرد و گفت :نترس اتفاقی نمی افته،جستی زد و پرید روی دیوار مرغداری. ناگهان صدای وحشتناکی در مرغداری پیچید و دم پنبه ای از روی دیوار حیاط به پایین پرتاب شد و روی زمین افتاد . خاکستری با عجله به بالای سر دم پنبه ای رفت . دم پنبه ای با اه و ناله سعی می کرد از روی زمین بلند شود دم پنبه ای ترسیده بود و مرتب گریه میکرد و میگفت :ای دمم ...ای سرم...ای دستم ...ای پاهام... خاکستری با تعجب دید که دم ناز و سفید دم پنبه ای کنده شده ونیست. وقتی بالای دیوار را تماشا کرد دید دمش روی سیم های برق جا مانده. دم پنبه ای با کلی زحمت از روی زمین بلند شد دوپا داشت دو پای دیگر قرض کرد وپا به فرار گذاشت خاکستری هم به دنبال دم پنبه ای راه افتاد . کتاب :دانشمند بی دانش نویسنده: بهاره سلطانی 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⚫️برای آرتین، برای معصومیتش 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
كی مهربون تره.MP3
28.2M
🌼 کی مهربون تره 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روباه 🦊 و گنجشک🐦 یكی بود یكی نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌كردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌كرد.روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما چند روزی بود كه آقا روباه مكار دوباره سروكله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشك‌ها می‌پرید.یك روز از این روزها كه خانم گنجشكه می‌خواست دنبال غذا بره دید كه روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌كند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره... برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچه‌هایش مراقبت كرد.گنجشك‌های كوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشكه حتما باید می‌رفت به جنگل تا غذا تهیه كند، ولی روباه مكار كه فكر می‌كرد از همه زرنگ‌تر و مكارتره، 4چشمی ‌مراقب جوجه‌ها بود تا سر یك فرصتی آنها را یه لقمه چرب كند.خانم گنجشكه فكری كرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمی‌گذارم بچه‌هایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه‌ و بچه‌هایم را تنها بگذارم و بروم... همین طور كه با خودش صحبت می‌كرد، ناگهان فكری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیك روباه و گفت: سلام روباه عزیز. از این طرفا...!روباه گفت: سلام گنجشك مهربون، داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم یك سری به شماها بزنم.گنجشك گفت: وای چقدر كار خوبی كردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچه‌هایم غذا بیاورم، تو می‌توانی از آنها مراقبت كنی تا من برگردم.روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت می‌كنم. برو خیالت راحت باشه.گنجشك گفت: روباه عزیز! برعكس صحبت‌هایی كه درباره‌ات می‌كنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه می‌گم كه تو با وجود مریضی‌ات از بچه‌های من نگهداری كردی. روباه گفت: چی؟ چی گفتی... كدام مریضی؟ گنجشك گفت: آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده. من شنیدم در جنگل بیماری‌ای شیوع پیدا كرده كه كشنده است و اولین نشانه‌اش رنگ پریدگی است.روباه با شنیدن این حرف گنجشك گوشه‌ای نشست و گفت: یعنی من آن مریضی را گرفته‌ام، چه چیزی بخورم تا خوب شوم؟گنجشك گفت: تنها دارویش نوشیدن یك جرعه از آبی است كه از قله كوه پس از آب شدن برف‌ها بیاید.روباه راهی شد به سمت كوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید كه مرده است. گنجشك‌ها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند. و گنجشك هم خوشحال بود از این‌كه حیله‌گرتر از روباه است. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
رهایی كبوتر.MP3
21.05M
🖤 رهایی کبوتر🕊 ماجرای آرتین کوچولو در حرم شاهچراغ 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼یک کلاغ چهل کلاغ🌼🍃 ننه كلاغه صاحب يك جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد. يك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بيرون ميرفت به جوجه اش گفت: «عزيزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی. نكنه وقتی من خونه نيستم از لانه بيرون بپری.» و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت. هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازيگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد. ولی نتوانست خوب بال و پر بزند و روی بوته های پايين درخت افتاد.  همان موقع يك كلاغ از اونجا رد ميشد. چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نياز به كمك دارد. او رفت كه بقيه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد. پنج كلاغ را ديد كه روی شاخه ای نشسته اند. گفت: «چرا نشسته ايد كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.» كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقيه را خبر كنند.  تا اينكه كلاغ دهمی گفت: «جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته.» و همينطور كلاغ ها رفتند تا به بقيه خبر بدهند. كلاغ بیستمی گفت: «كمك كنيد چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته.» همينطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمی رسيد و گفت: «ای داد و بيداد، جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده.» همه با آه و زاری رفتند كه خانم كلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسيدند، ديدند ننه كلاغه تلاش ميكند تا جوجه را از توی بوته ها بيرون آورد. كلاغ ها فهميدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از اين به بعد چیزی را كه نديده اند باور نكنند. از اون به بعد اين يك ضرب المثل شده و هرگاه يك خبر از افراد زیادی نقل شود، بطوريكه به صورت نادرست در آيد، می گويند خبر كه يك كلاغ، چهل كلاغ شده است. پس نبايد به سخنی كه توسط افراد زيادی دهن به دهن گشته، اطمينان كرد. زيرا ممكن است بعضی از حقايق از بين رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد. 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐛پی دی اف 🐛کرم ابریشم بسیار گرسنه 👇
kerme.abrishame.besiyar.gorosne.pdf
1.06M
🐛پی دی اف کرم ابریشم بسیار گرسنه 🐛 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸ایران من ریشه ام در خاک تو نرم نرمک پا گرفت در دل من مهر تو ذره ذره جا گرفت ای همیشه مهربان با درخت کوه و سنگ در کتاب زندگی فصل فصلت رنگ رنگ 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃آخ دندووونم آخ  دندونم واای دندونم   از درد دندون حیرونم یه راه بگو مامانجونم اروم شه درد دندونم همش خوردم شیرینی حال منو میبینی ؟ مسواکو یادم رفته یه روز دوروز یه هفته شده  بلای جونم حالا درد دندونم از درد دندون مردم امروز هیچی نخوردم جیغ میزنم هی از درد تنبلی با من چه کار کرد مامان دورت بگردم چطور آروم شە دردم مسواک می زنم دیگه چون اقا دکتر میگه مسواک خوبه بچه ها از یادتون نره ها رنگین گلشن آرا (دهقان) 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گذشت و فداكاری.MP3
27.78M
🌼 گذشت و فداکاری 🌼به مناسبت سالروز شهادت شهید حسین فهمیده 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سه رنگ اصلی.MP3
23.9M
💙💛❤️ سه رنگ اصلی 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸عنوان شعر:قصە اهای اهای  خبر دار کیف و کتاب روبردار بریم بە شهر قصە دوری کنیم از غصە پند ها رو یاد بگیریم ضرب المثل شیرین درس خوب سخاوت درس ادب و متانت دنیای ما بچەها فرق داره با بزرگا باید کە ما شاد باشیم اگاە و آزاد باشیم رنگین گلشن آرا( دهقان) 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸نارنجی یکی بود یکی نبود در باغچه حیاط یک خانه قدیمی حشرات زیادی مانند هزار پا ،پروانه،ملخ،و کفش دوزک زندگی می‌کردند. در میان این حشرات هزار پای کوچکی بود به نام نارنجی .که با پدر ومادرش زیر درخت چنار میان خاک زندگی می‌کرد. نارنجی بسیار مهربان بود و همیشه با دوستانش بازی می‌کرد، اما در پوشیدن کفش هایش دقت نمی‌کرد. چون پاهای زیادی داشت حوصله نداشت که کفش هایش را مرتب کند و هر کفش را در همان پا بپوشاند. به همین خاطر بیشتر وقت ها کفش هایش را لنگه به لنگه می‌پوشید. نارنجی و دوستانش بعضی از روزها وقتی هوا خوب بود به داخل حیاط می‌رفتند تا بازی کنند . یک رور عصر کفش دوزک، پروانه،ملخ،و نارنجی تصمیم گرفتند به حیاط کنار حوض بروند تا با هم بازی کنند . نارنجی با عجله کفش هایش را لنگه به لنگه پوشید . کفش دوزک گفت:کفش ها تو اشتباه پوشیدی،لنگه به لنگه هستن . نارنجی گفت :مهم نیست ،اینجوری هم میتونم راه برم. پروانه و ملخ هم گفتند :اگر کفش هاتو درست نپوشی میخوری زمین و زخمی میشی. اما باز هم نارنجی به حرفهای دوستانش گوش نکرد . همگی رفتند داخل حیاط و شروع به بازی کردن ناگهان پاهای نارنجی به هم پیچید و به داخل حوض حیاط افتاد . او دست و پا می زد و کمک میخواست . پروانه و ملخ وکفش دوزک با کلی زحمت یه برگ را داخل حوض انداختند و نارنجی را نجات دادند بعد از این که نارنجی کاملا خشک شد کفش هایش را از پاهایش در آورد و درست پوشید و همه با خوشحالی به بازی ادامه دادن کتاب :تافی و حیوانات جنگل نویسنده:بهاره سلطانی 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸سلام بچه های نازنین ✨میخوایم یه داستان قشنگ براتون بگیم از یه پسرِ دلیر و شجاع که بخاطرِ حفظِ اسلام و کشور عزیزمون ایران با نهایتِ قدرت رو به روی دشمنان ایستادگی کرد...💪😊 ❣ فقط ۱۲ سال داشت و زمانی که صدامِ ملعون به ایران حمله‌ کرد، محمد حسین تلاش کرد تا به جبهه بره. چون سن و سال کمی داشت، اولش اجازه نمیدادن ولی محمد حسین اینقدر اصرار کرد تا بالاخره اجازه دادن که بره...اونقدر شجاع💪 بود که یکبار تونسته بود با دستِ خالی یکی از نیروهای دشمن 👺رو به تنهایی اسیر کنه و تحویل فرمانده بده...وقتی فرمانده دید خیلی شجاع و زرنگه، اون رو به خطِ مقدمِ جبهه فرستاد.🤗 زمانی که دشمنا😈 شهر خرمشهر 🕌رو محاصره کردن و با تانک هاشون میخواستن از پلِ شهر عبور کنن و وارد شهر بشن، محمد حسین شجاعِ ما فکر کرد که اگه تانک ها رو منفجر کنه، نمیتونن از روی پل عبور کنن. برای همین یه کمربند نارنجک به کمرش بست و رفت روی پل و خودش رو انداخت زیر تانکی که داشت از روی پل عبور میکرد.😞 👌بله بچه های قشنگ، محمد حسین عزیز ما💔 جون خودش رو فدا کرد و شهید شد تا نذاره دشمنا وارد شهر بشن...از همون زمان مردم ایران روز ۸ آبان رو که روز شهادت شهید محمد حسین فهمیده هست رو گرامی میدارن و اسم این روز رو، روز نوجوان گذاشتن🎈🎉 🦋ما این روز رو به تمامِ نوجوونای امام زمانی تبریک میگیم...👏😍چه خوبه ما هم از این دلاور مرد کوچک ایران یاد بگیریم و در راه امام زمان عزیزمون شجاع باشیم و تا آخرین لحظه ایستادگی کنیم.☺️ 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸خدای مهربون بهترین قصه گوی جهانه خداوند توی قرآن کریم یه عالمه قصه تعریف کرده برامون قصه؟؟🤔 بله قصه!!👌 تازه هر آیه یه قصه داره با خودش☺️ برای اینکه به ما چیزهای خیلی خوب یاد بدهند.😃 ✅ما میخواهیم،قصه های زندگی رو،به آیه های قرآن کریم گره بزنیم. کجا❓🤔 🌸اینجا،توی کانال قصه های کودکانه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 ❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️ @GhesehayeKoodakane
خدا، قدرت انجام هر كاری را دارد.MP3
23.6M
🌼عنوان قصه:فیلم دوران بچگی 🍃توضیحات:خدا قدرت انجام هر کاری را دارد اشاره به آیه ۶۸ سوره مبارکه یس وَمَن نُّعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ ۖ أَفَلَا یَعْقِلُونَ (۶۸) ۞ ترجمه: هر کس را عمر طولانی دهیم، در آفرینش واژگونه اش می کنیم (و به ناتوانی کودکی باز می گردانیم). آیا نمی اندیشند؟! 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سلام لطفاً متن بالا را برای سه نفر از دوستاتون ارسال کنید که هم اعضای کانال بالا بره و هم خانواده های بیشتری با کانال قصه های تربیتی کودکانه آشنا بشن. تشکر ویژه از عزیزانی که ما را به دیگران معرفی می کنند با ذکر سه صلوات متن بالا را برای سه نفر ارسال کنید🌸 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦗ملخ طلایی روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت. یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت. او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.» عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید.هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.» توی همین فکرها بودکه حیدرپرسید:«عموخیرخواه،چی توی دستت داری؟»عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد.ناگهان ملخ تبدیل به مجسمه ای از طلا شد.عموخیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند. حیدر چندبار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد:«معجزه شده عموخیرخواه!ملخ تبدیل به طلا شده است!»عموخیرخواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است.دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو.ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت. حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سال ها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد.او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عموخیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت.عموخیرخواه با لبخند به ملخ نگاه می کرد.ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جست و خیزکنان از آنها دور شد و رفت.حیدر با تعجب به ملخ نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید.اما عموخیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان،آن روز که تنگدست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی،ملخ هم به آغوش طبیعت بازمی گردد تا به زندگیش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد،به خاک افتاد و سجده ی شکر به جای آورد. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4