#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه
🌸بساط
عصر بود که میثم آخرین کفش را واکس زد. پولهایش را شمرد و داخل جیبش کرد. سبد پلاستیکیاش را که از چندجا پاره بود روی دوشش گذاشت و به طرف داروخانه راه افتاد. داروخانه خیلی شلوغ نبود؛ دو خانم جوان با لباسهای سفید و مقنعههای مشکی که روبان قرمز دورش دوخته شده بود پشت پیشخوان ایستاده بودند نسخهها را یکی یکی میگرفتند و داروها را آماده میکردند. جلو رفت روی پنجهی پایش ایستاد و نسخهی مچاله شده را از توی سبد برداشت دستش را به طرف خانم پشت پیشخوان بلند کرد:«خانوم اجازه! میشه این نسخه روبهم بدید!» خانم به میثم نگاه کرد لبخند زد و مشغول آماده کردن نسخه شد. میثم روی صندلی آبی داروخانه نشست. پسربچهای همسن و سال خودش جلوی داروخانه روی دوچرخهی ۲۴ سبز نشسته بود. میثم داشت به دوچرخه نگاه میکرد که خانم جوان صدایش کرد. از جا پرید و جلو رفت:«پسرم پول نسخهت گرون میشه پیشِت پول داری؟»
من و من کنان پرسید:«خانوم اجازه! چقدر میشه؟»
خانم جوان داروها را توی پلاستیک گذاشت:«۲۳۰تومن»
میثم نفس راحتی کشید. لپهایش را پرباد کرد:«بله دارم چند روزه دارم پولامو جمع میکنم»
دست توی جیبش کرد. چشمانش گرد شد. خبری از پول نبود! جیبش را بیرون کشید. نگاهش روی سوراخ جیب خشک شد.
بغض مثل لقمهی نجویده توی گلویش گیر کرده بود. به خانم جوان نگاه کرد:«الان میرم پیداش میکنم»
منتظر عکسالعمل نماند و بیرون دوید. راهِ آمده را چند بار بالا و پایین کرد اما خبری از پولهایش نبود. اشک از گوشهی چشمش سُر خورد. هوا داشت تاریک میشد. صدای اذن را که شنید سر بلند کرد. گنبد و گلدستهی مسجد را روبهرویش دید. یاد مادربزرگش افتاد:«خدا بعد نماز به آدما نزدیکتره دعاها زودتر مستجاب میشن» با پشت دست اشکش را پاک کرد. وارد مسجد شد کنار حوض نشست و چندباری به صورتش آب پاشید دستهایش را هم زیر شیر گرفت مسح سر را که کشید به طرف ورودی آقایان دوید. پشت سر جماعت ایستاد بساطش را کنارش گذاشت مثل همه خم و راست شد و زیر لب سورههایی که بلد بود خواند. نماز که تمام شد دستان کوچکش را بالا برد. صدای مکبر حواسش را پرت کرد:«نمازگزاران عزیز نمازتون قبول باشه، عرض شود که یه بنده خدایی توی راه مسجد یه مقدار پول پیدا کرده اگه کسی پول گم کرده بیاد پیش من مقدارش رو بگه من پول رو تقدیمش کنم... همه باهم دعای فرج رو زمزمه میکنیم... بسم الله الرحمن الرحیم...»
میثم با شنیدن حرفهای مکبر میان گریه خندید.
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه
#گلستان_آتش
آتش روی انبار کاه افتاد، همه ترسیده بودند و فریاد می زدند:«کمک… کمک… آتش… بیایید آتش را خاموش کنید»
آتش دلش گرفت با خودش گفت:«چرا همه از من فراری هستند؟»
زنی جلو آمد، سطل آبی را که در دستش بود روی آتش ریخت، آتش دستش را دراز کرد دامن زن را گرفت و گفت:«نرو از من نترس» اما زن صدای آتش را نشنید، فریاد زد:«سوختم ... سوختم... کمکم کنید»
روی دامن زن آب ریختند و دامن زن خاموش شد.
آتش عصبانی شد و شعله هایش را بلندتر کرد، به این طرف و ان طرف می رفت و می خواست با همه دوست شود اما همه می خواستند او را خاموش کنند.
یاد سال گذشته افتاد که توی دشت این سو و آن سو می رفت و می خواست با گل ها بازی کند اما آن ها می سوختند.
با خودش گفت:«کاش من گلستان بودم، یا جنگلی زیبا بودم، یا حتی دشتی سرسبز پر از پرنده های زیبا و خوش صدا بودم» آهی کشید و خاموش شد.
آتش صبح که از خواب بیدار شد خودش را روی یک تکه چوب دید. تکه چوب در دست مردی بود. مرد عصبانی و منتظر بود.
مردم دسته دسته چوب می آوردند و توی چاله می ریختند، همه پچ پچ می کردند. آتش با خودش گفت:«چه خبر شده؟ ماجرا چیست؟»
خوب به دور و برش نگاه کرد، پیامبر خدا ابراهیم علیه السلام را دید. دست و پای ایشان را بسته بودند.
آتش از پیرمردی که بسته ای چوب می آورد شنید:«باید او را بسوزانید، او بت های ما را شکسته»
آتش تازه فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد.
آهی کشید و گفت:«من دلم نمی خواهد پیامبر خدا را بسوزانم»
اما مرد عصبانی او را روی چوب ها انداخت، همه چوب ها آتش شدند و به آسمان شعله کشیدند.
آتش نگران بود به خدا گفت:«خدایا من نمی توانم کمکم کن، نباید پیامبرت در من بسوزد»
از سر و صدای مردم فهمید وقت پرتاب کردن حضرت ابراهیم علیه السلام رسیده، چشمانش را محکم بست و از ته دل دعا کرد.
یک دفعه صدای پرندگان را شنید، و دیگر داغی و گرمایش را حس نکرد. آرام چشمانش را باز کرد، او به آرزویش رسیده بود. آتش حالا گلستانی بود پر از گل های زیبا و پرندگانی رنگارنگ و خوش صدا.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#یک_قصه_یک_حدیث
#عنوان_قصه :پسر بد
یک روز زیبای تابستانی بچهها داشتند بر روی ساحل یک رودخانه بازی میکردند. در بین آنها پسری به نام غفار بود، اما همه او را به دلیل رفتار بدش با حیوانات "پسر بد" صدا میکردند. غفار از بازی هایی که میکرد خسته شده بود؛ او بدنبال یک بازی بود که جالب تر و هیجان انگیزتر باشد
بچهها پیشنهاد هایی ارائه کردند اما غفار فکر میکرد که همهی این پیشنهادها کسل کننده هستند.
غفار بعضی از دوستانش را که مثل خودش فکر میکردند را به گوشه ای کشاند. خیلی زود آنها اعلام کردند که بالاخره بازی جالبی پیدا کردند.
بقیهی بچهها متعجب شدند که این بازی چه میتواند باشد.
غفار و دوستانش پشت سر دوستشان علی که تازه به شهر آمده بود و نمی دانست چگونه شنا کند جمع شدند. آنها دستها و پاهای علی را گرفتند و علی بیچاره را درون رودخانه انداختند!
علی ترسید. او به سختی تلاش کرد تا شنا کند، اما هر چه بیش تر تلاش میکرد بیش تر در آب فرو میرفت. او شروع به فریاد زدن به منظور کمک کرد. غفار و دوستانش هنگامی که او داشت فریاد میزد مشغول خندیدن بودند.
یکی دیگر از بچهها به سرعت لباس خود را درآورد. او اسماعیل نام داشت. اسماعیل پسر شجاعی بود وتنها او بود که میتوانست در مقابل غفار بایستد. به محض اینکه او دید آنها با علی چه کار کرده اند، در مقابل آنها به پا خاست. در چند دقیقه، او علی را صحیح و سالم به ساحل بازگرداند.
بقیهی بچهها به اسماعیل تبریک گفتند. مردی که داشت از آنجا میگذشت همه چیز را دید. مرد شیک پوش با چهره ای مهربان به طرف اسماعیل رفت و دست خود را بر روی شانهی او گذاشت و گفت:
"پسر عزیزم، تو آن چنان که پیامبرمان امر کرده عمل کردی. ان شاالله که خدا از تو راضی باشد. پیامبرمان در یکی از احادیثش گفته است:
"مسلمان برادر مسلمان دیگر است او نه به دیگری ظلم میکند و نه خود را در دستان ظالمش رها میسازد. "
المسلم اخو المسلم لایظلمه و لا یسلمه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#یک_قصه_یک_حدیث
#عنوان_قصه:
🌼همسایه در بهشت
روزی روزگاری، یک سلطان داشت در اطراف شهر راه میرفت. او لباس هایش را عوض کرده بود تا کسی نتواند او را شناسایی کند. هم چنین او یکی از بردههای خود را همراه خود برده بود. او میخواست بداند که مردم واقعا راجع به حکومت او چه فکری میکنند.
زمستان بود و هوا بسیار سرد بود. او به مسجدی کوچک رفت. دو مرد فقیر در گوشه ای داشتند به خود میلرزیدند. آنها جایی برای رفتن نداشتند. سلطان به آنها نزدیک شد و میخواست بداند که آنها دارند راجع به چه چیزی سخن میگویند.
فرد شوخ طبع تر راجع به آب و هوا شکایت میکرد: "بعد از اینکه بمیرم، زمانی که به بهشت برویم، اجازه نخواهم داد که سلطان وارد بهشت شود. اگر ببینم که او دارد به دروازهی بهشت نزدیک میشود، کفشم را از پایم در خواهم آورد و ضربه ای به سر او خواهم زد. " نفر دوم مشتاقانه پرسید:
"چرا نمی گذاری سلطان ما وارد بهشت شود؟"
البته که اجازه نمی دهم وارد شود. زمانی که ما داریم اینجا یخ میزنیم، او به راحتی در قصری گرم نشسته است؛ او نمی داند که ما چگونه زندگی میکنیم. چگونه او میتواند همسایهی من در بهشت باشد؟ من به این چنین همسایه ای در آن جا نیاز ندارم. " هر دو خندیدند.
سلطان به برده گفت:
"این مسجد کوچک و این دو مرد را فراموش نکن
زمانیکه سلطان به قصر بازگشت، او افرادش را به مسجد فرستاد. آنها آن دو مرد فقیر را به قصر آوردند. آن دو مرد متعجب شده بودند که چه اتفاقی دارد میافتد. بعد از اینکه با ترس منتظر ماندند، آنها را به اتاقی مجلل بردند و به آنها گفته شد:
"شما میتوانید اینجا بخورید و بنوشید و زندگی کنید و باید برای سلطان ما دعا کنید و نباید به اینکه او در بهشت همسایهی شما باشد اعتراض کنید!"
او عجب سلطان مهربانی است، مگر نه؟
پیامبر ما (سلام الله علیه) کسانی را که به افراد نیازمند کمک میکنند در حدیثی ستایش میکند:
"هر کس که به نیازهای یک مومن در این جهان رسیدگی کند، خداوند در قیامت به نیازهای او رسیدگی خواهد کرد. "
من نفس عن مومن کربه من کرب الدنی نفس الله عنه کربه من کرب یوم القیامه
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_تربیتی
بچه ها برای بزرگ شدن باید غذای مقوی بخورند
#عنوان_قصه: گل های کوچولو
تو شهر بسیار زیبا مثل همه شهرهای ایران یک خانواده زندگی می کردند که دو قلوی کوچولو داشتند؛ این دو قلوهای باهوش قصه ی ما، خیلی به گل علاقه داشتند . یک روز به بابا و مامان گفتند که برای ما دو بوته گل بخر و در گلدان بگذار و ما مواظب آنها خواهیم بود تا بزرگ شوند .
مامان و بابا هم دو تا گلدان با بوته گل خریدند و به هر کدام دادند . یکی از داداش ها اسمش حسن بود و یکی دیگه حسین نام داشت . حسن همیشه پیش مامان و بابا سر سفره می نشست و غذا می خورد اما حسین علاقه ای به غذاهایی که مامان درست می کرد نداشت و می گفت من فقط کیک و آبمیوه ، چیپس و پفک نوشابه ، و بقیه چیزهای غیر مفید می خوام بخورم ، این خوردنی ها منو زودتر بزرگ و قوی می کنه و از حسن جلوتر می زنم و زودتر بزرگ می شم . و حرف بابا و مامان رو گوش نمی داد.
وقتی گلدان ها با بوته گل رو خریدند بابا به حسن و حسین گفت این گل ها نیاز به آب و غذا دارند و باید به آنها غذا داد تا بزرگ بشن و گل های خوشگل و زیبا بدن .
حسن و حسین گفتند که بابا گل ها و درختان دهن ندارند ، پس چه جور آب و غذا می خورند! بابا به آنها توضیح داد که درختان و گل ها از طریق ریشه که در خاک قرار داره و ما آنرا نمی بینیم آب و غذای خود را از درون زمین و خاک ها در میارن و می خورن و این طوری هر روز بزرگتر میشه. حسن و حسین گفتند چه غذایی این درختان و گل ها می خورند که باید بهشون داد. بابا گفت باید غذای مخصوص بگیریم و خاک ها را کنار بزنیم و زیر خاک ها قرار بدیم ، این طوری درخت و گل زیبای شما با ریشه هاش آب و غذا رو از دل خاک می گیره و می خوره.
حسن حرف بابایی رو گوش داد و غذای مخصوص درخت رو به گل خودش داد. اما حسین گفت من غذا ها و خوراکی های خودم رو بهش میدم مثل ، پفک ، چیپس ، ذرت و ... و غذاهایی که مامان درست می کرد و به حسین می داد بخوره ، نمی خورد و به بوته گل می داد و هر روز اینها رو پای گل می ریخت . گل حسن مثل خود حسن سریع در حال بزرگ شدن بود اما گل حسین هر روز ضعیف تر و پژمرده تر می شد.
یک روز که از خواب بیدار شدند حسن دید که بوته گلی که کاشته الان شکوفه داده و خیلی خوشحال شد ، با خوشحالی و شادی فریاد می زد آهای بوته گلی که کاشتم شکوفه زده . بوته گل حسن خیلی خوشگل شده بود اما بوته گل حسین پژمرده بود و برگ هاش زرد شده بود . حسین خیلی گریه کرد و گفت چرا بوته گل من شکوفه نزده ! من خیلی مراقب بودم و چقدر نازش کردم ، چقدر بهش غذا دادم . مامان رفت ببینه که چرا بوته گل حسین شکوفه نداده ؛ وقتی نگاه کرد دید کنار بوته کلی آشغال مثل برنج ، گوشت ، میوه که مامان داده بود خود حسین بخوره ، نخورده و آورده پای بوته گل ریخته و خیلی چیزهای دیگه مثل چیپس و پفک ، شکلات ، بستنی ، تخمه و ....مامان با مهربانی گفت تو غذاهای خودت رو نخوردی و آوردی برای بوته گل ، بوته ها و درخت ها که این چیزها رو نمی خورند ، نگاه کن خودت چقدر ضعیف شدی ، به خاطر اینه که غذا نخوردی . وقتی مامان به دست حسین نگاه کرد دید دستش زرد شده بود و چشماش قرمز ، مامان به بابا زنگ زد که دکتر بیارین که حال حسین خوب نیست . چشمای حسین خوب نمی دید و نمی تونست راه بره ، چشماش دو دو می شد و می خواست بیفته چون اصلا غذا نخورده بود . وقتی دکتر اومد به حسین نگاه کرد و گفت ؛ بچه های کوچک باید هر روز غذاهای مقوی مانند گوشت ، برنج ، و دیگر خوراکی های مقوی مثل لوبیا ، عدس ، نخود و همچنین سبزی ها و نان و میوه بخورند تا دیگه مریض نشن . اگر نخوری هر روز ضعیف تر و کوچکتر میشی. حسین گفت که من می خوام مثل داداشم حسن بزرگ بشم و یک باغ زیبای گل داشته باشم و به آنها غذا بدم، دکتر هم گفت شرط اینکه زودتر بزرگ بشی اینه که خوب غذا بخوری و غذاهای مقوی که مامان و بابا بهت میدن بخوری . حسین گفت چرا من به بوته گل خودم این غذاهایی که شما میگید دادم اما بزرگ نشده ولی گل حسن هم بزرگ شده و شکوفه زده چرا اینجوری شده . دکتر با مامان و بابا کلی خندیدند و گفتند درخت ها و گل ها که غذاهای مخصوص دارند و غذاهای ما رو نمی تونند بخورند این غذاها مربوط به ما آدم هاست و حیوانات هر کدام غذای مخصوص دارند ، درخت ها هم غذای مخصوص خودشون رو دارند و ما انسان ها نیز غذای مخصوص داریم و نمی تونیم غذای درخت ها رو بخوریم . حسین فهمید اشتباه کرده و قول داد که از آن به بعد غذاها و میوه ها و خوراکی هایی که مامان بهش میده رو بخوره تا سریع بزرگ بشه و بتونه یک باغ بزرگ گل داشته باشه و دیگه خوراکی های الکی مثل چیپس ، پفک و نوشابه، شکلات و آبنبات ، کیک و... نخوره و به درخت ها و گل ها نیز غذای مخصوص خودشون رو بده .
باتشکر از نویسنده محترم
آقای الیاس احمدی -بندرعباس
🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸شب بیداری
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :
🐢لاکی و فیلی🐘
🐢🐘صدای پای فیل کوچولو بود که از دور شنیده می شد. لاک پشت کوچولو تا صدا را شنید، ترسید و سرش را توی لاکش برد؛ ولی یادش رفت که دست ها و پاهای کوچولو موچولش را قایم کند.
☀️☀️☀️☀️
🐢🐘فیل کوچولو نزدیک و نزدیک تر شد. تا لاک پشت را دید، آهسته جلو آمد و با خرطومش دُم و پاهای لاک پشت را قلقلک داد. لاک پشت ترسید و خودش را روی شن ها نرم به جلو کشید. فیل کوچولو رفت توی رودخانه.
☀️☀️☀️☀️
🐢🐘لک لک تا فیل کوچولو را دید، از آب بیرون آمد و به طرف لاک پشت پرواز کرد. آب رودخانه بالا و بالاتر آمد و لاک پشت کوچولو را با خودش برد. کمی بعد او را رها کرد. لاک پشت به پشت افتاد. هر چه دست و پا زد، غصّه خورد و مامانش را صدا زد. لک لک هر کاری کرد نتوانست لاک پشت را تکان بدهد. لاک پشت هم هرچه دست و پا زد، حرکت نکرد که نکرد.
☀️☀️☀️☀️
🐢🐘فیل کوچولو که داشت از رودخانه آب می خورد، لاک پشت را دید. گوش های بزرگش را تکان تان داد. آب های خرطومش را خالی کرد. خرطومش را کج کرد و لاک پشت را به جلو هل داد. لاک پشت چند بار دست و پا زد، چرخید و چرخید و به شکم روی شن ها افتاد.
☀️☀️☀️☀️
🐢🐘لاک پشت خوش حال شد و شادی کرد. دیگر از صدای تلاپ و تلوپ پای فیل کوچولو نمی ترسید/ماه نامه ماهک
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه: روباه و لک لک
یکی بود، یکی نبود، روزی از روزها روباه مکاری در جنگلی زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند. یک روز به لکل لک گفت:« من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.»
لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دوتا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیربرنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد.
لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد. لک لک منقار بلند و باریکش را داخل کوزه کرد و تندتند آش را خورد اما پوزه ی روباه داخل کوزه نمی رفت و روباه نتوانست آش بخورد.
لک لک گفت:« من هم می توانم تو را به خاطر اینکه نمی توانی از درون کوزه آش بخوری مسخره کنم اما این کار را نمی کنم، چون مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست.» روباه که خیلی خجالت کشیده بود، به لک لک قول داد که دیگر کسی را مسخره نکند. از آن روز به بعد دیگر کسی ندید که روباه دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌼آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
#عنوان_قصه :
لبـاس خارکنی ایـاز
روزی به سلطان محمود خبر دادند که ایاز از خزانه میدزدد. اتاقی تهیه کرده و درب آن را همیشه قفل میزند و هیچ کس را راه نمیدهد. خودش بعضی وقتها تنها وارد اتاق میشود و آنچه دزدیده ذخیره میکند سپس خارج میشود و دوباره در آن را قفل میکند و میخواهد با این کار خزینه را خالی کند.
سلطان باور نمیکرد ولی برای این که به آنها بفهماند که اشتباه میکنند، دستور داد مأمورین در را بشکنند و هرچه را یافتند، بیاورند. مأموران طبق دستور سلطان عمل کردند. وقتی وارد اتاق ایاز شدند هیچ چیز جز لباس و کفش خارکنی ویک پوستین کهنه ندیدند. چاه کن آوردند و کف اتاق را کندند ولی هرچه کندند چیزی نیافتند.
به سلطان خبر دادند که چیزی پیدا نکردند. شاه، ایاز را احضار کرد و از او پرسید:
«چرا یک اتاق را برای چاروق و پوستین خود اختصاص دادهای و در آن را قفل کردهای و با این کار خود را مورد سوء ظن قرار دادهای؟»
ایاز پاسخ داد: «قبل از این که من به خدمت سلطان در آیم کارم خارکنی بود. حالا که به مقامی رسیدهام که نزدیکترین فرد به او هستم هرروز برای این که حال روز اولم یادم نرود نگاهی به آنها میکنم تا گذشته خود را از یاد نبرم که چه بودم و حالا کجا هستم و به خود میگویم: ای ایاز تو همان خارکن هستی و این لباست است. حالا که لباس سلطنتی میپوشی مواظب باش تا وضع اولت را فراموش نکنی. غرور تو را نگیرد تا خیانت و تجاوز کنی.»
سلطان محمود از حرف ایاز خشنود شد و ایاز روز به روز در نزد سلطان محمود نزدیکتر و عزیزتر شد.
🌼 فرزندان خود را با قصه های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نمایید
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :
🐝زنبور کوچولو و ماجراهای خطرناک
#توضیحات:
پی دی اف(کیفیت بالا)
(کتاب قصه تصویری)
#قصه_درمطلب_بعدی👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
زنبور کوچولو و ماجراهای خطرناک.pdf
حجم:
2.14M
#قصه_کودکانه 👆
#عنوان_قصه :
🐝زنبور کوچولو و ماجراهای خطرناک
#توضیحات:پی دی اف(کیفیت بالا)
(کتاب قصه تصویری)
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :
🌸ماجراهای نخودی(توطئه حاکم)
#توضیحات:
🌸پی دی اف(کیفیت بالا)
🌼(کتاب قصه تصویری)
#قصه_درمطلب_بعدی👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4