فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ویدیو آموزش نقاشی حیوانات دریایی
🌸همراه با رنگ آمیزی
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
علی کوچولو و سه چرخه قرمزش_صدای اصلی_51642-mc.mp3
4.44M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸علی کوچولو و سه چرخه قرمزش
🌼علی کوچولو به تازگی صاحب سه چرخه ایی شده بود که عموش به تازگی براش سوغاتی آورده بود.
دوستای علی وقتی سه چرخه اش را توی کوچه دیدند از او خواستند تا سه چرخه اش را به آنها بدهد تا آنها هم بتوانند بازی
کنند اما علی به هیچ کدام سه چرخه اش را نداد تا بازی کنند.
👆ادامه قصه را بشنوید
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
احترام به والدین🌼
رو شونههاش دو بال رنگارنگه
خندیدنش برای من قشنگه
مثل فرشته هاست مامان خوبم
بهشت زیر پاش اینو میدونم
بابا پر از محبّته همیشه
از خوبی هاش یک لحظه کم نمیشه
خانم معلم میگه مامان بابا
دو تا گل اند توی یه باغ زیبا
با این گلا همش فصل بهار
نگاهشون عطر خدا رو داره
میگه گه اگه که دوست داری خدا رو
گوش بده حرف امام رضا رو
حرف امام رضا به ما همینه
که غم رو صورت اونا نشینه
هر کی که دوست داره امام رضا رو
میبوسه دستای مامان بابا رو
شعر کودکانه احترام به والدین براساس توصیهی امام رضا علیه السلام🌼
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌸آب و زمین
... غیر از خدا هیچ کس نبود
روزی و روزگاری در میان پهلوانان ایران زمین، پهلوانی زندگی می کرد که سر آمد پهلوانان دیگر بود، پوریای ولی را همه مردم شهر
می شناختند.
زن و مرد و کوچک و بزرگ. هر پهلوانی از دور و نزدیک، غریبه یا آشنا، پیریا جوان با پوریای ولی کشتی می گرفت، پشتش به خاک می رسید و شکست می خورد؛ ولی در آن روز پهلوانی از سرزمین هندوستان به شهر خوارزم آمده بود که همه نگران کشتی گرفتن او با پهلوان پوریای ولی بودند. پوریای ولی به هیچ کس نگفته بود که از کشتی گرفتن با پهلوان هندی نگران است؛ ولی در نگاه و رفتار او چیزی بود که این نگرانی را نشان می داد.
ماجرا از آن روزی شروع شد که پهلوان پوریای ولی به مسجد رفته بود تا نماز بخواند. از پشت پرده ای که زن ها در آن جا نماز و
دعا می خواندند صدای دعا خواندن پیرزنی که مادر پهلوان هندی بود به گوش پوریای ولی رسید، پیرزن دعا می کرد: «خدایا پسر مرا بر پهلوان پوریای ولی پیروز کن»
دل پهلوان بزرگ ایران زمین با شنیدن این دعای پیرزن لرزید و حالش از این رو به آن رو شد.
پوریای ولی نماز خواند و از مسجد بیرون رفت؛ اما دیگر آن پهلوان همیشگی نبود. او بین دو راهی مانده بود؛ از یک طرف میخواست پهلوان هندی را شکست بدهد و دل مردم شهر را شاد کند و از طرف دیگر دلش برای آن پیرزن آرزومند می سوخت.
روز مسابقه از راه رسید. همه اهالی در میدان بزرگ شهر جمع شدند. همه جا را با گلاب خوش بو کردند و در میان سلام و صلوات مردم شهر دو پهلوان کشتی را آغاز کردند.
پهلوان هندی به سوی پوریای ولی یورش برد؛ ولی پهلوان خوارزم او را به کناری زد. مردم شهر فریاد خوشحالی کشیدند؛ ولی ناگهان نگاه پهلوان ایران زمین به چشمان آرزومند پیرزن افتاد؛ پوریای ولی چشمانش را بست تا پیرزن را نبیند و فقط صدای خوشحالی مردم شهر را بشنود.
در این لحظه دیگر خودش بود یعنی همان پهلوانی که همه او را به قدرت و زور و بازو می شناختند.
پوریای ولی دست در کمر پهلوان هندی حلقه کرد و او را از زمین کند. فریاد شادی اهالی شهر به آسمان بلند شد: «پهلوان کار را
تمام کن! پهلوان او را خاک کن!
در این حال یک دفعه همه چیز عوض شد. پوریای ولی پهلوان
هندی را رها کرد و خودش نقش بر زمین شد.
همه فهمیدند این پهلوان هندی نبود که پوریای ولی را شکست داده بود. این فروتنی و ایمان و محبت پوریای ولی بود که برای شادمانی آن پیرزن و دعاهای او خودش را خاک کرده بود.
میگویند پوریای ولی در لحظه آخر این شعر را با خودش زمزمه میکرد:
پوریای ولی گفت که صیدم به کمند است
از همت داوود نبی بخت بلند است
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
🌸اگر کسی در برخوردها و زندگی با دیگران فروتنی نداشته باشد و گرفتار غرور شود این ضرب المثل حکایت اوست.
🌼همراه با کانال قصه های کودکانه حکایات و ضرب المثل های آموزنده ایران را به کودکان خود آموزش دهیم.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عروسک های مرجان کوچولو_صدای اصلی_51630-mc.mp3
5.47M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 عروسک های مرجان کوچولو
🌼مرجان کوچولو چهار ساله بود و یک عالمه اسباب بازی داشت.
مرجان کوچولو خواهر و برادر نداشت و خیلی دوست داشت یک همبازی داشته باشه.
مرجان هر وقت حوصله اش سر می رفت از مادرش خواهش می کرد که به خانه خاله برای بازی با دخترش بروند. یک روز خاله به خانه آنها زنگ زد و گفت که برای ناهار به خانه آنها می آیند
.
👆ادامه قصه را بشنوید
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌾🌳 پرنده ها هم سهم دارند🌳🌾
پسرک زد زیر توپ، توپ رفت و رفت و رفت تا به یک مترسک رسید.
مرد کشاورز، مترسک را وسط گندمزار گذاشته بود تا پرنده ها بترسند و به گندمزار نزدیک نشوند.
توپ، محکم خورد به مترسک.
مترسک روی زمین افتاد. توپ هم کنار مترسک افتاد.
پرنده ها وقتی دیدند مترسک افتاده است، دیگر نترسیدند.
به طرف گندمزار پر کشیدند. یک دل سیر، گندم خوردند و کمی هم به لانه بردند.
مرد کشاورز، پرنده ها را توی گندمزار دید.
ناراحت شد. دوید. مترسک را دعوا کند، اما وقتی توپ را کنار مترسک دید، همه چیز را فهمید.
توپ را برداشت و به طرف خانه رفت.
از آن طرف، پسرک راه افتاد دنبال توپش. اما هر چه گشت، توپش را پیدا نکرد. ناراحت شد و به خانه برگشت. پرنده ها از آن بالا، همه چیز را دیدند. جیک جیک با هم زدند و یک تصمیم خوب گرفتند. آن قدر دور و بر خانه مرد کشاورز، منتظر ماندند تا او به خانه رفت و خوابید.
پرنده ها خودشان را به حیاط خانه مرد کشاورز رساندند. توپ را پیدا کردندو به آسمان پریدند. بعد هم رفتند تا به خانه پسرک رسیدند و توپ را جلوی پای او انداختند. پسرک توپش را که دید، خندید.
قصه ما هم به سر رسید.
#قصه
🌳
🌾🌳
🌳🌾🌳
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سه خرگوش بازیگوش.pdf
2.06M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان: سه خرگوش بازیگوش
🍃🌸🐰🍃🐰🌸🍃🐰🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کتاب فروشی_صدای اصلی_433953-mc.mp3
3.12M
#یک_آیه_یک_قصه 👆
📚کتاب فروشی
🌸هدی و عزیزجون با هم دیگه به فروشگاه کتاب رفتن تا کتاب بخرن.
هدی یه کتاب خوب انتخاب میکنه. عزیزجون از هدی میخواد که زودتر برگردن خونه؛ برای اینکه قرار بود هدی بره خونه ی عمو محسن، ولی هدی اصلاً دوست نداره بره اونجا...
🌼 این داستان با زبانی ساده و روان کودکان را با مفهوم «صله ی رحم آشنا میکند.
🌸در این قسمت از برنامه ی «یک آیه، یک قصه عزیزجون به آیه ی ۲۵ سوره ی مبارکه ی «رعد» اشاره
میکنن.
🍃خداوند در این آیه می فرماید:
«وَالَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولَئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ
الدَّارِ.
و آنان که پس از پیمان بستن با( خدا و رسول) عهد خدا را می شکنند و هم از آنچه خدا امر به پیوند آن کرده پاک میگسلند و در روی زمین فساد و فتنه برمی انگیزند اینان را لعن (خدا) و منزلگاه عذاب سخت دوزخ نصیب است.»
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸جمعه تون عالی
🌼روزتان شـاد و پراز دلخوشی
🌸و پـراز اتفاقات زیبـا
🌼براتون روزی پراز لطف خداوند
🌸دلی آرام زنـدگی گـرم و
🌼طاعاتی مقبول درگاه الهی
🌸و یک دنیا سلامتی آرزومندم
🌼روزتـون زیبـا و در پنـاه خـدا
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#بازی
این وسایل خونه کودکت رو نابغه می کنه
🌼کاسه بشقاب
کاسه بشقاب ها رو بدید دستش بعد ازش بخواهید از کوچیک به بزرگ بچینه این کار باعث افزایش دقت و تمرکز در کودک میشه.
🌸برنج
به اسباب بازی رو تو برنج قایم کن و از کودک بخواهید پیداش کنه این بازی به حل مسأله کودک کمک می کنه.
🌼نمک
کشیدن نقاشی با نمک ، ساختن تپه و .... به رشد خلاقیت کودک کمک می کنه.
🌸حبوبات
یه مشت حبوبات بریزید تو ظرف و از کودک بخواهید اونهایی که شبیه هستند رو جدا کنه با این مهارت دست ورزی کودک تقویت میشه.
هر چقدر کودک زودتر این مهارت ها رو یاد بگیره زودتر به رشد مغزش کمک می کنه.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐥🐣جوجه نوک نوکی🐣🐥
یک جوجه بود به هر چیزی نوک می زد. به زمین ، درخت، اسباب بازی بچه ها، به آدم ها و بند کفش ها هم نوک می زد. برای همین به او می گفتند: جوجه نوک نوکی!
جوجه نوک نوکی یک روز صبح از خواب بیدار شد . رفت تا چیزی پیدا کند .و به آن نوک بزند. رفت و رفت تا اینکه یک چیز قلقلی دید. رفت جلو . می خواست نوک بزند. قلقلی قل خورد و رفت جلوتر.
جوجه هم رفت دنبالش. باز هم تا آمد نوک بزند ، قلقلی قل خورد و در رفت. قلقلی بدو ، نوک نوکی بدو. تا این که قلقلی خسته شد. ایستاد و گفت:«چی از جان من می خواهی؟ مگه من کرمم می خواهی مرا بخوری! من چسبم»
نوک نوکی گفت: کاری ندارم چی هستی. یک نوک می زنم و می روم.
چسب قلقلی گفت: خب بزن
نوک نوکی یک نوک زد به چسب قلقلی. نوکش چسبی شد و چسبید به هم. قلقلی گفت: از اولش هم گفتم نوک نزن ، گوش نکردی. جوجه نوک نوکی نوکش باز و بسته نمی شد.
برای همین نمی توانست جواب بدهد. فقط با ته گلوش هوم هوم می کرد. چسب قلقلی گفت: من که حرفهایت را نمی فهمم. خداحافظ. بعد هم قل خورد و رفت. جوجه هم رفت پیش باباش تا چسب های نوکش را پاک کند
#قصه
🐣
🐥🐣
🐣🐥🐣
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کک به تنور_صدای اصلی_86922-mc.mp3
4.4M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸کک به تنور
🌼در یک ده کوچک پیرزنی بود که نان می پخت.
وقتی پیرزن نان می پخت همه خوشحال می شدند. درخت ها،گنجشک ها بچه ها و مورچه ها.
یک روز خاله پیرزن داشت نان می پخت که افتاد توی تنور...
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💜⭐️شعر کودکانه سوره کافرون 💜⭐️
بسم الله الرحمن الرحیم
بگو تو ای محمد
به دشمنان خدا
من و شما همیشه
هست راهمون از هم جدا
شما قبول ندارین
خدای خوب من را
من هم قبول ندارم
بتهای سنگی تون را
شما قبول ندارین
خدای خوب من را
پس دین من از خودم
دین شما از شما
انگاری هست همیشه
راه ما از هم جدا
#شعر_آموزشی
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
mjmwh_dstn_hy_mm_hsn.pdf
5.54M
#قصه_کودکانه
🌼قصه های امام حسن مجتبی علیه السلام
#توضیحات: pdf
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐒قلب میمون
در جنگلی قدیمی حیوانات زیادی زندگی می کردند در میان آنها میمون پیری بود که دیگر نمی توانست برای خود غذایی پیدا کند و به اندک غذایی که به دست می آورد اکتفا می کرد و روزگار می گذراند او دوستان زیادی نداشت.
در نزدیکی او درخت انجیری بود که پر از انجیرهای شیرین و خوشمزه بود.
میمون پیر هم بیشتر از میوه های این درخت استفاده می کرد و زندگی را می گذراند.
در گوشه دیگرجنگل لاک پشتی با همسر و بچه هایش زندگی می کرد. یک روز که برای آوردن غذا به زیر درخت انجیری که میمون پیر روی آن نشسته بود رفته بود ناگهان انجیری از دست میمون افتاد و لاک پشت فکر کرد میمون این انجیر را برای او انداخته. سرش را بلند کرد و به میمون پیر سلام کرد و به خاطر انجیر از او تشکر کرد و انجیر را خورد.
میمون که تنها بود از لاک پشت خوشش آمد و تصمیم گرفت به او محبت کند تا بتواند با او دوست شده و از تنهایی در بیاید.
روزها همین طور گذشت و هرروز لاک پشت نزد میمون می رفت و ساعتها در کنار او می ماند.
مهر و محبت این دو به گوش همه ی حیوانات جنگل رسید و همه از این که میمون پیر توانسته برای خود دوستی پیدا کند و از تنهایی در بیاید خوشحال بودند.
همسر لاک پشت از این که لاک پشت مدت زمان زیادی را نزد دوستش میمون پیر می ماند ناراحت بود و به دوستی آنها حسادت می کرد و درفکر بود چه کند تا لاک پشت کمتر پیش میمون برود .
دراین باره بادوست خود صحبت کرد و از او خواست تا راه حلی پیدا کند.
دوست او گفت: بهترین کار این است که خود را به بیماری بزنی، من برای عیادت نزد تو می آیم و به او می گویم تنها راه بهبودی او خوردن قلب میمون است.
همسر لاک پشت خود را به بیماری زد و لاک پشت شب که به خانه رسید از بیماری او باخبرشد هرچه دارو در خانه داشتند به او داد و او خوب نشد غمگین و ناراحت در خانه نشسته بود که در زدند لاک پشت در را باز کرد و دید دوست همسرش برای عیادت نزد آنها آمد ه است او ابتدا اظهار ناراحتی کرد و لاک پشت گفت:
هرچه دارو به او می دهم خوب نمی شود دوست همسرش که منتظر این حرف بود گفت: من می دانم داروی او چیست؟ او باید قلب میمون بخورد تا خوب شود.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐒قلب میمون
#ادامه_قصه...
لاک پشت که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود با خود گفت قلب میمون را از کجا بیاورم که ناگهان به یاد دوستش میمون پیر افتادو باخود گفت هرچند کار سختی است ولی به خاطر خوب شدن همسرم مجبورم این کاررا بکنم.
فردای آن روز به راه افتاد و نزد میمون پیر رفت میمون از او درباره بیماری همسرش پرسید لاک پشت گفت: هنوز خوب نشده است دلم می خواهد تو را نزد او ببرم، با دیدن تو حتما حالش بهتر می شود، میمون گفت: من پیرم و نمی توانم راه بروم، لاک پشت گفت: من تورا روی پشتم سوار می کنم و آهسته آهسته می رویم تا به منزل برسیم.
میمون وقتی اصرار اورا دید قبول کرد و به راه افتادند. در بین راه رودخانه ای بود از آن عبور کردند در راه لاکپشت خیلی ناراحت بود و از اینکه با دست خودش دوستش را برای قربانی کردن می برد نگران بود و مدام زیر لب باخود حرف می زد.
میمون که از چهره ناراحت و زیر لب حرف زدن او تعجب کرده بود گفت:
حتما از اینکه من روی پشت شما نشسته ام خسته شدی؟ لاک پشت گفت: این چه حرفی است من ناراحتم که در خانه چگونه از شما پذیرایی کنم، میمون گفت: ممنون دوست عزیز من ازشما توقعی ندارم فقط برای خوشحالی همسرت آمده ام.
بعداز مدتی از او پرسید راستی داروی بیماری همسرت را پیدا کردی؟ لاک پشت گفت: نه، هرچه گشتم پیدا نکردم میمون گفت: مگر داروی او چیست؟ لاک پشت کمی صبر کرد و چیزی نگفت، میمون دوباره پرسید بگو شاید من بتوانم برایت پیدا کنم من مدتهای زیادی است که دراین جنگل زندگی می کنم و همه جارا می شناسم.
لاک پشت که دیگر به نزدیکی لانه رسیده بود رو به او کرد و گفت: قلب میمون!
با گفتن این حرف رنگ از صورت میمون پرید و دلش حسابی لرزید و با خود گفت:
من پیر گول این لاک پشت را خوردم و با او دوست شدم او از این دوستی سوء استفاده کرده و می خواهد قلب مرا برای همسرش ببرد با خود فکر کرد و گفت:
باید با حیله ای از دست او نجات پیدا کنم در جواب لاک پشت گفت: ای دوست عزیز چرا به من نگفتی تا قلب خود را همراه بیاورم، من آن را بالای درخت انجیر جا گذاشته ام لاک پشت گفت: چرا نیاوردی؟ میمون پاسخ داد: من پیرم و قلبم پر از غم و غصه است اگر قلبم را می آوردم شمارا نارحت و غمگین می کردم بهتر است مرا برگردانی تا قلب خود را از بالای درخت انجیر بردارم لاک پشت به سرعت میمون را پشت خود نشاند و از رودخانه گذشت و به درخت انجیر رسید، میمون وقتی به درخت انجیر رسید به سرعت بالا رفت و همانجا نشست.
لاک پشت هرچه ایستاد از میمون خبری نشد با صدای بلند فریاد زد چرا پایین نمی آیی؟ میمون خندید و گفت:
بیماری همسر تو کمبود محبت است به خانه برگرد و به او بیشتر محبت کن.
#پایان
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بیلی و شکست هیولا_صدای اصلی_224867-mc.mp3
5.16M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸بیلی و شکست هیولا
🍃بیلی به همراه پیرمرد کوچک سوار بر قو،با نقشه ای که برای از بین بردن هیولا کشیده بودند پرواز میکردند که در این هنگام درست زیر پاهایشان دود سرخ و نارنجی از بینی هیولا بیرون
آمد.
بیلی هر چه قدر به هیولا نزدیک تر میشد...
🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که به دنیای اطرافشان با دقت بیشتری نگاه کنند چرا که در این دقت به نکاتی دست خواهند یافت که شاید دیگران به آن نرسیده باشند.
بهتره ادامه قصه را بشنوید👆
🍃گروه سنی:(ب)دبستان
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_و_راستان
🌸رسول اکرم و دو حلقه جمعیت
رسول اکرم صلی الله علیه و آله وارد مسجد (مسجد مدینه) شد ، چشمش به دو اجتماع افتاد که از دو دسته تشکیل شده بود و هر دسته ای حلقه ای تشکیل داده و سرگرم کاری بودند.
یک دسته مشغول عبادت و ذکر و دسته دیگر به تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند.
هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد.
به کسانی که همراهش بودند رو کرد و فرمود این هر دو دسته کار نیک میکنند و بر خیر و سعادتند.»
آنگاه جمله ای اضافه کرد: «لكن من برای تعلیم و دانا کردن فرستاده شده ام.
پس خودش به طرف همان دسته که به کار تعلیم و تعلم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها نشست.
🍃 نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری
#داستانهای_پیامبر
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
🔻خطرات قورت دادن آدامس توسط کودکان
🔹کودکان خیلی مواقع آدامس را قورت میدهند. آدامس در معده هضم و نابود می شود اما ماده پلاستیکی موجود در آدامس که نوعی پلیمر به نام بوتیل است بطور کاملاً مصنوعی ساخته میشود و دستگاه گوارش بدن انسان قادر به هضم این ماده نیست و توسط روده ها با سختی بسیار از بدن دفع می شود. 🔹آنقدر سخت که دانشمندان آن را بدهضم ترین خوردنی دنیا میدانند و کولونوسکوپی روده نشان داده که آدامس قورت داده شده حداقل یک هفته بعد میتواند از بدن دفع شود و باقی ماندن آن در روده در این مدت ممکن است دل درد برای کودک به همراه داشته باشد!
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نقاشی مداد سیاه_صدای اصلی_408032-mc.mp3
9.67M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 نقاشی مداد سیاه ✏️
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼روزتـون قشنگ
🌈همراه با موفقیت
🌼خیر و برکت در کارتـون
🌈لبخند رو لباتـون
🌼شـادی تـو دلاتـون
🌈خـداوند همراه لحظه هاتـون
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
معلم كيمياے جسم و جان است
مــعلم رهنماے گمرهان است
شـده حك بر فراز قلہ ےعشق
معلم وارث پيغــــمبران است
به حرمت تأثیری کہ بر همہ ے
فرزندان سرزمینت داشتہ و داری،
روزت از امروز تا همیشہ مبارک باد.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🗯🐙بازار دریا🐙🗯
هشت پا خانم هشت تا پا داشت؛ اما
دلش می خواست هشت تا دست هم داشته
باشد. رفت بازارِ دریا، دست بخرد. توی راه شنا می کرد
و بلند بلند می خواند: «من می خوام دست بخرم، هشت تا
دست قشنگ بخرم. » خرچنگ صدایش را شنید و گفت: «دو تا دست
می دهم، دو تا پا می گیرم. قبوله؟ » هشت پا خانم گفت: «قبوله! » و
شد شش پا.
شش پا خانم رفت به طرف بازار دریا و بلند بلند خواند: «من می خوام
دست بخرم، شش تا دست قشنگ بخرم. » ماهی آمد و گفت: «دو تا
دست می دهم، دو تا پا می گیرم. قبوله؟ » شش پا خانم گفت: «قبوله! »
و شد چهارپا و رفت به طرف بازار دریا. در راه، چهارپا خانم دو تا دست از
لاک پشت و دو تا دست هم از قورباغه گرفت و رسید به بازار دریا. خوش حال شد و گفت: «حالا هشت تا دست دارم. دیگر
بازار نمی رم، برمی گردم خانه ام. » اما یکهو دید که دیگر
هیچی پا ندارد. گفت: «وای حالا که شدم هشت دستِ
بی پا! مثل این که باید بروم بازار.» هشت دست خانم، رفت توی بازار و بلند بلند خواند: «من می خوام پا بخرم. هشت تا پای قشنگ بخرم.»
#قصه
🐙
🗯🐙
🐙🗯🐙
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_و_راستان
🌸مردی
که کمک خواست
به گذشته پرمشقت خویش می اندیشید، به یادش میافتاد که چه روزهای تلخ و پرمرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید با خود فکر میکرد که چگونه یک جمله کوتاه - فقط یک جمله - که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت به روحش نیرو داد و مسیر زندگانی اش را عوض کرد و او و خانواده اش را
از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.
او یکی از صحابه رسول اکرم بود فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده.
با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند.
با همین نیت ،رفت ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد: «هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند خداوند او را
بی نیاز میکند. آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش
برگشت باز فکر مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد. ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید: هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می کند.
این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید به خانه خویش برگشت و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان میدید برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت .
باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ ـ که به دل قوت و به روح
اطمینان میبخشید . همان جمله را تکرار کرد.
این بار که آن جمله را شنید اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است.
وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئن تری راه میرفت با خود فکر میکرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تکیه میکنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده
استفاده میکنم و از او میخواهم که مرا در
کاری که پیش میگیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز
سازد.
با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجالتا این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد رفت و تیشه ای امانت کرد و به صحرا رفت. هیزمی جمع کرد و فروخت لذت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهای دیگر به این کار ادامه داد، تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد باز هم به کار خود
ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد.
روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود: نگفتم، هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک
میدهیم ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز
میکند.»
🍃نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری
#داستانهای_پیامبر
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
موشی عجول_صدای اصلی_62683-mc.mp3
3.93M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐭موشی عجول
🐁اون دور دورا خانم موشی و آقا موشه با هم زندگی می کردند.
بچه خانم موشه و آقا موشه یه عادت بد داشت که توی حرف بقیه میپرید و نمیگذاشت کسی حرف بزنه.
🐇یک روز خانم خرگوشه به دیدن آنها آمد و می خواست با خانم موشه حرف بزنه که موش کوچولو دایما توی حرف های آنها پرید و آنقدر این کار را تکرار کرد که خانم خرگوشه ناراحت شد و از آنها خداحافظی کرد و رفت...
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید👆
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از قصه های کودکانه
😍جشنواره تخفیف کتاب های قصه
هدیه پایان سال برای هر مقطع تحصیلی بخوای،داریم😍
🍃قصه ای آموزنده با مشخصات فرزند شما
💥مهدکودک، پیش دبستانی، پایه اول تا ششم💥
✅راهنمایی و سفارش تک و عمده👇
@admin1000
🌸کانال قصه ی اختصاصی کودک👇
https://eitaa.com/joinchat/1824129666C159da570a2
#قصه_کودکانه
بستنیِ تنها🍦
مناسب چهار تا شش سال
{با هدف: تقویت قوای تخیلپردازی ڪودڪان، مهربای و همدلی بین ڪودڪان}
یڪی بود، یڪی نبود. در یڪ شهر بزرگ و شلوغ، یڪ فروشگاه خیلی زیبا بود. این فروشگاه پر از خوراڪیها مختلف و رنگارنگ بود. در قسمت خوراڪیهای سرد، یڪ فریزر خیلی بزرگ بود ڪه در شڪمش پر از بستنیهای رنگارنگ و خوشمزه خوابیده بودند. همه بستنیها یڪ روز در ڪارخانه ساخته شده بودند و به این فروشگاه آمده بودند.
بستنیهای شڪلاتی، یخی، شیری، نونی و انواع دیگر. بستنیها در شڪم فریزر بزرگ خواب بودند و هرگاه ڪودڪی آنها را میخرید و میخورد، آنها زنده میشدند و به شڪم بچههای مختلف سفر میڪردند. هربار ڪه درب آن فریزر بزرگ باز میشد، بستنیها منتظر بودند ڪه یڪ ڪودڪ آنها را بخرد و زود بخورد.
روزی از ڪارخانه بستنیسازی تعداد زیادی بستنی آمدند تا در فریز فروشگاه به خواب زمستانی خودشان ادامه دهند. یڪی از این بستنیها به نام یخصورتی، آرزو داشت ڪه هرچه زودتر یڪ ڪودڪ او را بخرد و بخورد. برای همین همیشه دلش میخواست نفر اول صف بستنیها باشد و روی دیگر بستنیها قرار بگیرد تا زودتر او را بخرند. روزی ڪه ڪارگران فروشگاه میخواستند بستنیها را داخل فریزر بچینند، ناگهان یخصورتی لیز خورد و افتاد تَهِ فریزر.
یخصورتی آن پایین زیر همه بستنیهای دیگر افتاده بود و به خواب زمستانی رفته بود. هر روز بستنیهایی ڪه بالای فریزر خوابیده بودند، خریده میشدند و با خوشحالی میرفتند اما یخصورتی، همانجا گیر ڪرده بود و هیچڪس او را نمیدید. یڪ روز یخصورتی خواب میدید دو پسر بچه دوقلو به فروشگاه آمدهاند و او را خریدهاند اما افسوس ڪه فقط یڪ خواب بود.
روزی پسرڪی خوشحال و مهربان با مادر و پدرش به فروشگاه بزرگ آمدند. پسرڪ به لباس پدرش چسبیده بود و دائم از او بستنی میخواست. پدر رفت سراغ فریزر بستنیها. پسرڪ به پدرش گفت: بابایی لطفا برام شعبدهبازی ڪن و از تَهِ آنجا یڪ بستنیِ جادویی به من بده.
پدر دستش را برد داخل فریزر و درست یخصورتی را گرفت و بیرون آورد و گفت: عجی، مجی،لاترجی! این هم یڪ بستنی شگفتانگیز و جادویی. یخ صورتی بیدار شده بود و از خوشحالی نمیدانست چهڪار ڪند؟ وقتی پسرڪ میخواست بستهبندی یخصورتی را باز ڪند و نوش جان ڪند، ناگهان چشمش به دختربچهای افتاد ڪه پشت شیشههای فروشگاه بزرگ ایستاده بود و زُل زده بود پسرڪ و بستنی ڪه در دست داشت.
پسرڪ نگاهی به بستنیاش ڪرد، دوباره به دختربچه پشت شیشهها نگاه ڪرد. یخصورتی لحظهشماری میڪرد تا از بستهبندی خودش بیرون بیاید و زودتر وارد شڪم یڪ ڪودڪ شود. سر و صورت دختربچهای ڪه پشت شیشههای فروشگاه ایستاده بود خیلی ڪثیف بود، دمپاییهایش پاره بودند و پاهایش سیاه بودند. پسرڪ با دیدن دختربچه، از خوردن بستنی منصرف شد. با خودش فڪر ڪرد من میتوانم یڪ بستنی به این دخترڪ بدهم تا او هم نوش جان ڪند و مثل من خوشحال باشد.
پسرڪ خیلی زود ماجرا را برای پدرش گفت و آنها یخصورتی را به دختربچه دادند. دختربچه از خوشحالی چشمانش برق زد. یخصورتی فهمیده بود ڪه پسرڪ او را به یڪ ڪودڪ دیگر هدیه داده است. بستنیها وقتی بدانند یڪ ڪودڪ آنها را به ڪودڪ دیگری ڪادو میدهد خیلی خیلی بیشتر خوشحال میشوند.
دختربچه خیلی زود تشڪر ڪرد و بستهبندی یخصورتی را باز ڪرد. یخصورتی از خوشحالی نزدیڪ بود آب شود. دختربچه با لذت او را خورد و یخصورتی به شڪم دخترڪ سفر ڪرد.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐬☀️ دلفین کوچولو☀️🐬
آن روز صبح، آفتاب پخش شده بود کف اقیانوس؛ اما از سر و صدای دلفینک خبری نبود. مامان دلفین داد زد: «دلفینم! خیلی خوابیدی. پاشو بیا صبحانهات را بخور!»
اما دلفینک کوچولو نیامد. مامان دلفین رفت دم اتاق دلفینک در زد. بعد در را باز کرد. با بالهاش کوبید به صورتش و گفت: «ای وای، بچهام کو؟!»
دلفینک سر جایش نبود. مامان دلفین این طرف را گشت، آن طرف را گشت، همه جا را گشت. دلفینک نبود که نبود. مامان دلفین از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماهیها داشتند میان خزهها با هم قایم موشک بازی میکردند. یکهو مامان دلفین صدای نالهای شنید.
صدا از زیر تخت جلبکی بود. مامان دلفین خم شد و دید که دلفینک آنجاست. چشمهایش را بسته و گوشهایش را با بالههایش گرفته. مامان دلفین، دلفینک را بغل کرد. بوسش کرد.
دلفین کوچولو داد زد: «فرار کن. الان ما را میخورد! فرار کن!»
مامان دلفین، دلفینک را ناز کرد. تکانش داد و گفت: «بیدار شو عزیزم! کسی دنبال تو نیست.»
دلفینک چشمهایش را باز کرد. به مامان دلفینش نگاه کرد و گفت: «پس غول ماهی نمیخواهد من را بخورد؟»
مامان دلفین خندید و گفت: «نه عزیزم، داشتی خواب میدیدی. نترس!»
دلفینک مامان دلفینش را بغل کرد. یواش گفت: «وای چه خواب بدی بود. خوب شد که خواب بود!»
#قصه
🐬
☀️🐬
🐬☀️🐬
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4