eitaa logo
قصه های کودکانه
34.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
913 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻گاو پرخور🌻 تو یه طویله یه گاو پرخور بود که بیشتر از همه غذا می خورد. وقتی موقع خوردن می شد سرشو می انداخت پایین و هی می خورد. سیر که نمی شد ،انقدر می خورد تا غذا تموم بشه . هی می گفت مااااا ماااا اینا چقدر خوشمزن. یه روز انقدر خورد و خورد تا مثل باد کنک باد کرد. تا خوابید روی زمین، همه چیز زیر شکمش گم شد. خانم مرغه دنبال جوجش می گشت. ببعی دنبال علفاش می گشت. سگه دنبال استخونش می گشت. یه دفعه گوشه شکمش تکون خورد و یه جوجه از زیر شکمش اومد بیرون و گفت ای ی ی ش. لطفا شکمتونو یه خورده جمع کنید. من زیر شکم شما گیر کرده بودم. گاوه خجالت کشید و گفت ببخشید حواسم نبود. ببعی گوشه ی علفاشو دید که از زیر شکم گاو پر خور پیدا شده بود. اومد جلو و گفت لطفا این طرف شکمتونو یه خورده ببرید بالا من علفهامو بردارم. گاوه از خجالت عرق کرد. ببعی علفهاشو برداشت و با اخم از اونجا رفت. بعد سگه اومد و گفت حالا که همه چیز از زیر شکم شما پیدا می شه لطفا یه نگاه کنید ببینید استخوون من زیر شکم شما نیست؟ گاو چاق و شکم گنده، از جاش بلند شد. ولی استخوونی روی زمین نبود. خوشحال شد و لبخند زد. سگه زیرشو نگاه کرد دید استخوونش به شکم گاوه چسبیده . استخوونشو برداشت و با اخم به اون نگاه کرد و گفت ایناهاش . اینجاست. ایندفعه دیگه گاو شکم گنده از خجالت سرخ شد. سرشو انداخت پایین و رفت تو اتاق خودش دیگه تا شب بیرون نیومد. شب که موقع شام شد می خواست تصمیم گرفته بود رژیم بگیره و کم غذا بخوره. شروع کرد به غذا خوردن . وای وای انقدر غذا خوشمزه بود که دوباره همه چی یادش رفت و انقدر خورد و خورد که شکمش مثل یه دیگ گنده شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کبک و عقاب یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری... دره ای بود سبز و باصفا. یک طرفش چشمه آب. یک طرفش گل های زیبا. درخت بود، پرنده بود. چرنده بود. دو تا دوست قدیمی هم بودند؛ یک کبک و یک عقاب. انیس و مونس هم؛ هم در شادی هم در غم. کبک و عقاب با هم پیمان بستند که هیچ وقت به هم آزاری نرسانند. عقاب حتی اگر گرسنه باشد کبک را نخورد. در عوض کبک قشنگترین آوازهایش را برایش بخواند. یک روز گرم و آفتابی، زمین پر از گُل، آسمان آبی، کبک دنبال آب و دانه توی علف زار می گشت. عقاب توی آسمان بود. فکر یک شکار خوشمزه با گوشت فراوان بود. همین طور که این طرف و آن طرف پرواز می کرد، چشمش به یک موش افتاد. پایین آمد و پنجه اش را دراز کرد و روی سرش پرید. موشِ زرنگ مثل برق و باد زیر سنگی دوید. همان جا قایم شد. عقاب دنبال یک شکار دیگر رفت. این بار خرگوشی پیدا کرد. خرگوشِ تپل نشسته بود لای سبزه و گُل. عقاب با خودش گفت: « بَه بَه یک ناهار خوشمزه. این دیگر مالِ خودم است. » نوکش تیز شد. چشم هایش ریز شد. قدم قدم جلو رفت. یک دفعه جستی زد و حمله کرد. خرگوشِ باهوش دو پا داشت دو پای دیگر قرض کرد و الفرار. تا عقاب به خودش بیاید ناپدید شد. عقاب خسته و ناامید به لانه اش برگشت. هوا تاریک شده بود و پرنده ها و چرنده ها هر کدام توی سوراخی رفته بودند. دیگر خبری از شکار نبود. عقاب که شکمش از گرسنگی قارقور می کرد به خودش گفت: « حالا چه کار کنم! کاشکی چیزی برای خوردن داشتم. » یاد دوستش افتاد. به زودی کبکِ مهربان به لانه اش بر می گشت. عفاب به خودش گفت: « من خیلی نادان و احق هستم. غذای به این خوبی کنارم هست، آن وقت من باید از گرسنگی غصه بخورم. اصلا عقاب کجا! کبک کجا! مگر کبک دوست عقاب می شود! » بعد چشم هایش را بست و به خودش گفت: « بَه بَه گوشتِ کبک، خوشمزه، نرم و لذیذ و عالی است. کبک جان! جای تو، توی شکمم خالی است. » عقاب آن قدر با خودش حرف زد تا دوستی و قول و قرارهایی که با کبک گذاشته بود از یادش رفت. منتظر نشست تا کبک بیاید. کبک بی خبر از همه جا، خرامان خرامان به لانه برگشت. عقاب را دید. سلام کرد و کنارش نشست. عقاب که دیگر طاقتش تمام شده بود جستی زد و گلوی او را گرفت. کبک فریاد زد: « ای دادِ بی داد. پس کو مروت؟ چه طور شد آن همه دوستی! آن همه رفاقت! » عقاب گفت: « این حرف ها را فراموشکن. فعلا خیلی گرسنه ام. پدر بزرگم به من وصیت کرده هر وقت کبکی را دیدی او را بخور. من هم می خواهم به وصیت او عمل کنم. » کبک بیچاره زیر چنگال های تیز عقاب به نفس نفس افتاد. فکری کرد و گفت: « راستش دوست عزیز! پدربزرگ من هم سفارش کرده بود اگر اسیر عقاب شدی به او بگو قبل از این که تو را بخورد حتما خدا را شکر کند وگر نه تو، توی گلویش گیر می کنی. » عقاب آرام شد. اگر خدا را شکر می کرد بهتر بود تا لقمه توی گلویش بماند و خفه بشود. سرش را به طرف آسمان گرفت و بال هایش را باز کرد. کبک منتظر بود. همین که پنجه های عقاب باز شد مثلِ باد دوید. لایِ شکاف سنگی رفت و خودش را نجات داد. عقاب تا به خودش بیاید، شکار خوشمزه اش در رفت. خجالت زده و غمگین به لانه اش پر کشید. دیگر هیچ کس حرفی از دوستیِ کبک و عقاب نشنید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضامن آهو یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در در یک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچکش زندگی می کردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دشت می رفت و به بچه های خود می گفت که در لانه خود بمانند و بیرون نروند تا او بازگردد. بچه ها هم همیشه حرف مامان آهوی مهربان خود را گوش می دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می ماندند. روزی از روزها مامان آهوی مهربان برای پیدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زمانی که می خواست غذا جمع کند، پایش در دام شکارچی گیر کرد و در دام افتاد.مامان آهو که خیلی ترسیده و نگران دو بچه آهوی خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدایا بعد از من چه بلایی بر سر بچّه های کوچکم می آید. شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و می خواست با خود ببرد اما با دیدن مردی که از آنجا عبور می کرد، آهو را زمین گذاشت. در همین هنگام مامان آهو به سمت آقای مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقای مهربان رو به شکارچی کرد و گفت :این آهو را به من بفروش و مقدار زیادی پول بگیر. شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم. مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم. مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم. مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد. شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد. مامان آهو با سرعت به لانه اش برگشت و به بچّه هایش غذا داد وبه آنها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولی که به آقای مهربان داده بود، سریع برگشت.وقتی شکارچی دید آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خیلی تعجّب کرد و گفت:آقا من این آهو را آزاد می کنم. اما فقط شما بگویید شما چه کسی هستید؟ آقای مهربان خودش را معرّفی کرد و گفت:من امام رضا (علیه السّلام) هستم. شکارچی با شنیدن اسم امام رضا خیلی متاثر شد و اشک ریخت و سریع به طرف شهر حرکت کرد تا خبر آمدن امام را به مردم بدهد. مامان آهو هم وقتی نام امام رضا را شنید ، خود را به پای امام رضا انداخت و از او بسیار تشکر کرد. امام رضا مامان آهو را نوازش کرد و فرمود: پیش بچّه های کوچکت برو و مواظب خودتان باشید. من هم دعا می کنم، که هیچ وقت در دام هیچ شکارچی دیگری نیافتید. آهو که از دیدن امام خوبی ها بسیار خوشحال شده بود ، به نزد بچه هایش برگشت و داستان ضامن شدن امام را برای آنها تعریف کرد. بله بچه های خوبم ، امام رضا (ع ) مانند همه امامان ما بسیار مهربان بودند و وقتی می خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حیوانات هم غذا می دادند. بچه های عزیزم شما نیز مانند امام رضا (ع) با حیوانات مهربان باشید و گاهی در صورت توان برای حیووانات غذا ببرید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا