eitaa logo
قصه کودکانه
4.3هزار دنبال‌کننده
459 عکس
1.2هزار ویدیو
207 فایل
یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄
مشاهده در ایتا
دانلود
قارقارک و پرپری - @mer30tv.mp3
3.71M
👼🏻🌜 قارقارک و پرپری ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
🌧🌧🌧 متن زیر را بخوانید و به اشتراک بگذارید، تا نسل امروز هم اینا رو یاد بگیرند 🌧🌧🌧 چله‌ی بزرگ ... چله‌ی کوچک ... چارچار ... سده ... اَهمن‌وبهمن ... سیاه‌بهار ... و سرماپیرزن .. 🌧🌧🌧 زمستان به دو بخش تقسیم میشه : چله بزرگ(چله کلان ) چله کوچک (چله خرد ) 🌧🌧🌧 _ چله بزرگ از ( اول دی ماه  تا دهم بهمن ماه) وچهل روز کامل می‌باشد . 🌧🌧🌧 چله کوچک از(یازدهم بهمن تا پایان بهمن ماه) و 20روز کامل 🌧🌧🌧 👌🏼 وبه همین دلیل چون 20 روز کمتر است ؛چله کوچک نامیده شده است . 🌧🌧🌧 غروب آخرین روز چله بزرگ ( جشن سده) برگزار می شده و مردم دور هم جمع می شدند واز این جشن لذت می بردند ودر نهایت با برپایی آتش و خواندن شعر و پایکوپی بدور آتش، سده را جشن می گرفتند. 🌧🌧🌧 این دو برادر ( چله بزرگ وچله کوچک ) در هشت روزی که در کنار همدیگر هستند آن 8 روز را ( چار چار) می نامند، 👌🏼به چهار روز آخر چله بزرگ و چهار روز اول چله کوچک« چار چار» می گویند. 🌧🌧🌧 پس از چار چار نوبت به « اهمن و بهمن» پسران پیرزن (ننه سرما ) می رسد که خودی  نشان دهند. 🌧🌧🌧 10 روز اول اسفند را (اهمن ) 10روز دوم اسفند را ( بهمن) می گویند 🌧🌧🌧 واین 20 روز ممکن است آنقدر بارندگی باشد که این دوبرادر به دوچله طعنه بزنند . 🌧🌧🌧 👇با توجه به شعری که قدیمی های نازنین می خواندند:: (اهمن وبهمن ، آرد كن صدمن ، روغن بیار ده من ، هیزم بکن خرمن، عهده همه بامن ) 🌧🌧🌧 تا اینجا 20روز از اسفند به نام اهمن  وبهمن نامگذاری شده اند . 🌧🌧🙏 می ماند 10 روز آخر اسفند ماه که : 5 روز اول( سیاه بهار ) نام گرفته وشعری هم که قدیمی ها میخوانند : 🌧🌧🌧 سیاه بهار شب ببار و روز بکار از این شعر هم مشخص می شود در این ایام شبها بارندگی فراوان بوده وروزها کشاورزان مشغول کشت وزراعت بوده اند ، 🌧🌧🌧 🌧🌧🌧 5 روز آخر هم (سرماپیرزن کُش) نام گرفته است که در این روزها آسمان گاهی ابری گاهی آفتابی ،گاهی همراه با باد واکثر اوقات از آسمان تگرگ می بارد ؛ که قدیمی های دل پاک، براین باور بودند که گردنبند پیرزن پاره شده ومُهره‌های آن به زمین میريزد. 🌧🌧🌧 🤔حیف است این قصه ها از صفحه روزگار محو شود!🏝️🌾🏝️ ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
کانال های 15 گانه مجموعه تدریس یار 👇👇👇👇👇👇 از ابتدایی تا متوسطه کانالهایی برای بهتر دیده شدن و بهتر بزرگ شدن. 👌👌👌👌👌👌👌👌👌 جهت سفارش تبلیغ شبانه و یا روزانه در ۱۵ کانال مجموعه تدریس یار با ما در ارتباط باشید @teacherschool ✅✅✅✅✅✅✅
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و کاردستی @naghashi_ghese کانال فیلم و قصه کودکانه @ghesehayekoodakaneeh کانالی حاوی مطالب مفید فرهنگی و پرورشی ویژه اولیا و معلمان @madrese_yar کانال ترفند و خلاقیت @khalaghbashh کانال آشپزی و نکات جالب @ashpaziibaham کانال خانواده سبز @familygreen
🐄 گاو و شیر و تاریکی 🐄 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود توی یه روستا مردی زندگی می کرد به اسم صادق که مردم صداش می کردند عموصادق.عمو صادق گاو شیرده قشنگی داشت. گاوش خیلی شیر می داد. زن عمو صادق با شیرگاوشون پنیر و خامه و کشک و دوغ درست می کرد. یه مقدار از شیرش رو هم می فروختند و پولی درمی آوردند. عموصادق هر روز گاوه رو به صحرا می برد تا بچره و علف تازه بخوره؛ دمِ غروب اونو برمی گردوند و زنش شیرگاو رو می دوشید.اونوقت عموصادق گاوه را به طویله می برد و ناز و نوازشش می کرد و قربون صدقه اش می رفت و می گفت:« خدایا شکرت که همچین گاو خوبی رو نصیبم کردی.» بعد هم با خوشحالی درِ طویله رو می بست و به خونه ش می رفت و استراحت می کرد. بعضی وقتا هم نصفه شب از خواب پا می شد و سری به طویله می زد تا ببینه حال گاوش چطوره. یه شب وقتی زنش شیر گاو رو دوشید و عموصادق گاوه رو برد و توی طویله بست، یادش رفت در طویله رو ببنده. یه ساعت بعد، یه شیر گرسنه یواش یواش به طرف طویله رفت، چون درش بازبود خیلی راحت داخل شد و گاو بیچاره رو خورد و همونجا توی طویله جای گاوه دراز کشید و خوابید. وقتی شیره گاوه رو خورد، عموصادق خواب بود و خواب خیلی بدی می دید، اما یه مرتبه از خواب پرید و با خودش گفت:« نکنه برای گاوم اتفاق بدی افتاده باشه!؟ خوبه برم یه سری بهش بزنم.» بعدم بلندشد و بدون اینکه چراغی برداره، توی تاریکی به طرف طویله رفت. وقتی دستش به در طویله خورد و دید در بازه، ترسید. رفت توی طویله و با دستاش بدن شیر رو که جای گاو خوابیده بود لمس کرد. هوا حسابی تاریک بود.عموصادق توی اون تاریکی متوجه نشد حیوونی که جای گاوش خوابیده، یه شیره. هی به بدنش دست می مالید و می گفت:« گاو خوشگلم، گاو عزیزم، خدارو شکر که سالمی و حالت خوبه! خواب دیدم دزد اومده و تورو برده. خیلی ترسیدم، اومدم سراغت. حالا که سالمی با خیال راحت میرم و می خوابم.» بعد هم بلند شد و در طویله رو بست و رفت خونه و خوابید.شیر که تازه غذا خورده بود و شکمش حسابی سیربود، وقتی عموصادق به بدنش دست می کشید، هیچی نمی گفت و کاری به اون نداشت اما خنده ش گرفته بود و با خودش می گفت:« این آقا چقدر ساده است! در طویله رو باز گذاشته و من به راحتی گاوشو خوردم. حالا هم که اومده به گاوش سر بزنه، یه چراغ با خودش نیاورده و توی تاریکی منو با گاوش عوضی گرفته و هی قربون صدقه م میره و نازم می کنه! بذار هوا روشن بشه اونوقت می فهمه که چه بلایی سرش آوردم!» صبح زود زن عمو صادق سطلشو برداشت و رفت درِ طویله رو بازکرد تا شیر گاو رو بدوشه. شیر از جاش بلندشد و با سرعت، مثل باد از طویله پرید بیرون و فرار کرد. زن عمو از ترس جیغ کشید و روی زمین افتاد. عمو دوید و اومد ببینه چرا زنش جیغ می کشه، وقتی چشمش به استخوونا و بقیه ی جسد گاوش افتاد و زنش هم گفت که یه شیر از طویله بیرون پریده، آهی کشید و دودستی زد توی سر خودش و تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده. با خودش گفت:« کاش بیشتر مراقب گاوم بودم! کاشکی دیشب که رفتم به گاو سر بزنم، با خودم چراغ برده بودم و می فهمیدم که گاو رو شیر خورده و شیره رو گیر میانداختم و نمی ذاشتم فرارکنه! وای خدا! حالا فهمیدم که چرا دیشب خواب بد می دیدم.حالا بدون گاو شیرده چیکارکنم؟» عمو و زنش خیلی گریه و زاری کردند اما فایده ای نداشت. شیر گاوشونو خورده بود و در رفته بود. ولی عمو صادق فقط خدارو شکر می کرد که شیره توی اون تاریکی خودشو نخورده. از اون به بعد هروقت با دوستاش دور هم جمع می شدند، ماجرای اون شبو با آب و تاب تعریف می کرد و می گفت:« خوب شد وقتی داشتم شیره رو ناز می کردم اون سیر بود و کاری به کارم نداشت و گرنه می دونستید چه اتفاقی می افتاد؟» دوستاشم می گفتند:« خُب معلومه، الان توی شکم شیره بودی و نمی تونستی اینجا بشینی و برامون ماجرای اون شب تاریک رو تعریف کنی.» قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید. نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی @ghesehayekoodakaneeh
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🌸پنج اصل دین اسلام 🍃عدل بود جزو آن 🌸بر حسب عدل و میزان 🍃عمل کند هر انسان 🌸دارد پاداش و جزا 🍃در پیشگاه خدا @ghesehayekoodakaneeh
بازی بازی خلاقیت اموزش رنگ ❤️ افزایش قدرت بینایی @ghesehayekoodakaneeh
دون دون و دونه برفي! يکي بود يکي نبود. در يک ظهر سرد زمستاني، کفشدوزک کوچولوي قصه ما در اتاق گرم و نرمش نشسته بود و از پنجره به باغچه نگاه مي کرد. او بهار همان سال به دنيا آمده بود و اين اولين زمستاني بود که مي ديد، به همين خاطر تغييرات باغچه خيلي برايش جالب و عجيب بود، چون هوا خيلي سرد بود، دون دون زياد از خانه بيرون نمي رفت. او هر روز ساعتها کنار پنجره مي نشست و به بيرون نگاه ميکرد. يک روز دون دون که حوصله اش خيلي سر رفته بود، تصميم گرفت به باغچه برود. لباسهاي گرمش را پوشيد، دستکش هايش را برداشت و رفت به سمت باغچه. همين طور که راه ميرفت به ياد روزهايي افتاد که با دوستهايش در اين باغچه زيبا بازي هاي مختلف ميکردند. کمي فکر کرد و رو کرد به آسمان و گفت: «پس کي اين برف تمام ميشود تا باز دوباره بتوانم با دوستهايم در يک هواي خوب بازي کنم؟ » همين طور که به آسمان نگاه ميکرد متوجه تغيير و حرکت ابر ها شد و فکر کرد شايد آسمان دوباره مي خواهد ببارد. پس تصميم گرفت به زير يکي از برگ هاي خشک برود تا خيس نشود. دون دون زود دويد و رفت زير برگ خشک شده وسط باغچه نشست و دستانش را گذاشت زير چانه اش و منتظر ماند. کمي نشست اما ديد خبري نيست، تا اين که متوجه شد چند تا دانه گرد سفيد رنگ افتاد کنار برگ، دون دون خيلي تعجب کرده بود چون هيچ وقت نديده بود که از آسمان دانه بيفتد! در همين فکر بود که يک دانه سفيد را در مقابلش ديد. دون دون به دانه نگاه کرد. دانه هم به دون دون نگاه کرد. آنها از هم ترسيدند و رفتند پشت برگ ها قايم شدند. کمي که گذشت دونه سفيد يواشکي آمد بيرون و از دون دون پرسيد: «تو ديگه چي هستي؟ » دون دون به آرامي گفت: «اسم من دون دونه، من يه کفشدوزکم. تو کي هستي؟ » دانه سفيد نفس عميقي کشيد و گفت: «من هم يک دونه برفم. اسم من دونه برفيه، اسم من و تو درست شبيه همه. چه جالب! » دون دون و دونه برفي زدند زير خنده و از زير برگ خشک بيرون آمدند. وقتي که دون دون چشمش به باغچه افتاد، با تعجب به اطرافش خيره شد چون همه باغچه سفيد شده بود و يک عالمه دانه ديگر روي زمين بودند. او کمي راه رفت و ديد که جاي پاهاي کوچکش روي زمين مي ماند. او رو کرد به دونه برفي و از او پرسيد: «من تا به حال تو را نديدم. تو از کجا اومدي؟ اينها همه خانواده تو هستند؟ » دونه برفي گفت: «من و پدر و مادرم و همه خواهر و برادرهام روي يک ابر زندگي مي کرديم ولي الان هم همون از روش افتاديم روي زمين. » دون دون تعجب کرد و از او پرسيد: «خب پس تو ديگه نمي توني بري به خونه ات؟ تو که بال نداري؟ مي خواي من کمکت کنم و با بالهاي کوچيکم ببرمت پيش خونه ابريتون؟ » دونه برفي خنديد و گفت: «نه، ممنون تو خيلي مهربوني، اما من و خانواده ام حالا ديگه يه خونه جديد داريم که اين باغچه است. ما هميشه از بالا موجودات روي زمين را نگاه ميکرديم و خيلي دوست داشتيم از آسمون بيايم پايين و روي زمين با شما بازي کنيم. » دون دون گفت: «بازي با شما چه جوريه؟» دونه برفي دست دون دون رو گرفت و گفت: «با من بيا. » دون دون دست دونه برفي را که گرفت، دستش يخ زد. به همين خاطر دستکش هايش را دستش کرد. دون دون و دونه برفي با هم به طرف باغچه دويدند. پاي دون دون توي برف ها فرو مي رفت. اما دونه برفي دست دون دون رو گرفته بود و با هم توي برفها اينور و او نور دويدند و بازي کردند. کمي که گذشت، مامان دون دون صدايش کرد: «دون دون، بيا توي خونه سرما ميخوري. » دون دون به دونه برفي گفت: «مياي خونه ما با هم بازي کنيم؟ » دونه برفي گفت: «من نمي تونم بيام توي خونه. من توي گرما آب ميشم. » دو ندون گفت: «حالا چيکار کنيم؟ » دونه برفي گفت: «من اينجا کنار درخت مي مونم. فردا بيا با هم بازي کنيم. » دون دون و دونه برفي براي برف بازي فردا کلي برنامه ريزي کردند و با هم خداحافظي کردند. دون دون دويد به سمت خانه تا ماجراي دوست جديدش را براي مادرش تعريف کند. @ghesehayekoodakaneeh
@ghesehayekoodakaneeh حلزون 🐌 آی حلزون شاخکی! کجا می ری یواشکی؟ جلو میری یواشو ریزه،ریزه پوست تنت چه نرمو خیسو لیزه خال های دونه دونه،دونه داری به روی پشت خود یه لونه داری ساکتی و خجالتی و تنها بمون توی باغچه خونه ما @ghesehayekoodakaneeh
🍃🍂کاردستی با استفاده از برگ ها 🍃🍂 💕 🍃💕 @ghesehayekoodakaneeh
نقاشی کودکان در دنیای واقعی😘😁 💕 🎨💕 @ghesehayekoodakaneeh
گاهی برای تشویق بچه‌ها به خوردن غذاهای سالم، کافیه یه کَم خلاقیت به خرج بدیم و تزئینشون کنیم.🤤😍🙈 @ghesehayekoodakaneeh
چگونه فرزندان مون رو به کتابخوانی علاقمند کنیم؟📚😇 @ghesehayekoodakaneeh
1.mp3
5.41M
👼🏻🌜 کیسه_جادویی @ghesehayekoodakaneeh
خرس و اژدها.mp3
1.39M
قصه گو : سرکار خانم دشتی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
مموشی .mp3
4.89M
قصه گو : سرکار خانم ضیائی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
dogh.mp3
3.07M
قصه گو : فرهاد عسگری منش ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
پادشاه و غلام دانای وزیر .mp3
1.77M
قصه گو : سرکار خانم دشتی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh