#داستان_کودکانه نجات زنبور کوچولوی تنبل
در یکی از روزهای زیبا، زنبور کوچولو که همه آن را زنبور تنبل صدا میزدند، وقتی از خواب بلند شد، دست و صورتش را شست و برای خوردن صبحانه به بیرون رفت.
او تصمیم گرفته بود به جای رفتن به سرزمین گلها در اطراف کندو پرواز کند تا غذایی برای خوردن پیدا کند.
مامان زنبوری به او گفته بود باید برای خوردن صبحانه به سرزمین گلها برود و از شهد آنها بخورد، اما زنبور تنبل به حرف مامان زنبوری گوش نداد.
نزدیک کندو، مشغول پیداکردن چیزی برای خوردن بود که مورچههای قهرمان را دید که مشغول جمعآوری آذوقه هستند.
تنبل به دنبال آنها راه افتاد و از این که مجبور نبود راه درازی را تا سرزمین گلها برود خیلی خوشحال بود. مورچهها خیلی منظم و فعال بودند.
آنها در یک صف به دنبال یکدیگر حرکت میکردند و با زحمت و تلاش فراوان تکههای غذا را برداشته و به طرف لانهشان حرکت میکردند.
زنبور کوچولو پس از دیدن ظرف عسل با خوشحالی به طرف آن رفت تا مقداری عسل بخورد که یکی از مورچهها که به نظر میرسید فرمانده باشد فریاد زد، تنبل تو باید به سرزمین گلها بروی و آنجا غذا بخوری ما با زحمت اینجا را پیدا کردهایم و افراد گروه باید تمام روز را کار کنند و انبار را پر از آذوقه کنند.
تنبل با ناراحتی گفت: اما اینجا غذا زیاد است اصلاً چه لزومی دارد این همه کار کنید، تا زمستان خیلی وقت است، شما خیلی کار میکنید، لطفاً اجازه دهید کمی عسل بخورم. اصلاً مورچه که عسل نمیخورد.
فرمانده گفت: اجازه میدهم اما به شرطی که در صف حرکت کنی و صبر کنی تا نوبتت شود.
تنبل قبول کرد و از این که مورچهها خیلی منظم و فعال بودند، تعجب کرده بود. مورچههای پویا اصلاً بازیگوشی نمیکردند، با علاقه و اشتیاق فراوان، مواد غذایی را به طرف لانه میبردند.
وقتی نوبت تنبل رسید، با خوشحالی به طرف ظرف عسل پرواز کرد. تنبل آنقدر گرسنه بود که بدون یک لحظه تأمل شروع به خوردن عسل کرد. مورچهها با تعجب به تنبل نگاه میکردند.
فرمانده فریاد زد: تنبل کافی است، چقدر عسل میخوری.
اما تنبل بدون توجه و گوش دادن به حرف فرمانده عسل خورد، آنقدر که باد کرد و درون ظرف عسل افتاد.
اما زنبور به این موضوع توجهی نکرد، آنقدر عسل خورد که سیر شد اما وقتی میخواست از ظرف عسل بیرون بیاید، آنقدر چاق شده بود که نمیتوانست.
تنبل خیلی ترسیده بود و مرتب از مورچهها کمک میخواست، اما کاری از دست فرمانده و مورچههای دیگربر نمیآمد.
مورچهها باهم حرف میزدند تا چارهای بیندیشند که فرمانده دوباره فریاد زد، کافی است به جای این که دست روی دست بگذارید تا زنبور بیچاره خفه شود، بروید و پدر و مادر تنبل را صدا بزنید تا به او کمک کنند.
مورچهها رفتند و پدر و مادر تنبل را خبر کردند. آنها آمدند و زنبور کوچولو را از ظرف عسل درآورند.
تنبل وقتی از ظرف عسل بیرون آمد خدا را شکر کرد که سالم است. از کارهای گذشتهاش خیلی پشیمان شده بود. به مادرش قول داد تا دیگر اتاقش را مرتب کند، به موقع حمام برود و برای خوردن غذا به سرزمین گلها برود.
از آن روز به بعد زنبور کوچولو دیگر تنبل نبود و همه او را زنبور زرنگ صدا میزدند.
⛅️کانال غنچه های انتظار
@entezarenoor
⛅️سایت رهروان انتظار نور
http://r-entezar.ir
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما هم قصد دارید برای ایام عید به سفر بروید
چه برنامه ای برای سفر با کودکان دارید ؟
🎞مسافرت با کودکان
#تربیت
📣باقچه رابا معرفی به دوستانتان،ابیاری کنید
@ba_gh_che
13.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما هم قصد دارید برای ایام عید به سفر بروید
چه برنامه ای برای سفر با کودکان دارید ؟
🎞مسافرت با کودکان
📺قسمت دوم
#تربیت
📣باقچه رابا معرفی به دوستانتان،ابیاری کنید
@ba_gh_che
💣 گنجیابی
👌یکی از بازیهای محبوب، بازیهای اکتشافی هستند؛ یعنی بازیهایی که چیزی را در آنها کشف میکنیم.
گنجیابی نام یکی از بازیهای اکتشافی است، که در این سال تحصیلی بارها با کودکان دبستانی انجام دادهایم.
در این بازی، مربّی باید یک راهنما درست کند. راهنما، مجموعهای از نوشتهها یا تصاویر است، که کودکان را به سوی هدف خاصّی راهنمایی میکند.
در بالا، تصویری از یک راهنما را مشاهده میکنید.
این بازی بستر مناسبی را برای رسیدن به بسیاری از هدفهای آموزشی فراهم میکند.
در این پست یک نمونه از بازی گنجیابی را ارایه میکنم. این نمونه بعضی از هدفهای آموزشی فارسی و ریاضی ابتدایی را برآورده میکند.
☄ابزار: کاغذ، پاستل، چسب نواری
❇️ پشت راهنما یک نقّاشی میکشیم. گنج همین نقّاشی است. تصویری که میکشیم، پیام یا معنای خاصّی دارد. میتوانیم بهجای تصویر، کلمه، جمله یا متنی کوتاه بنویسیم.
❇️ بعد از درستکردن راهنمای یادشده، آن را قطعهقطعه میکنیم.
❇️ وقتی راهنما را کشیدیم، شکلهایی هندسی روی آن ترسیم میکنیم. نقش این شکلها راهنمایی برای وصلکردن قطعهها به هم است. بچّهها با توجّه به این شکلهای هندسی که در گوشه و کنار قطعهها به جا میمانند، آنها را به هم وصل میکنند؛ یعنی طوری قطعهها را کنار هم میچینند، که شکلهای ناقص هم را کامل کنند.
❇️ قطعهها را در جاهای گوناگونی پنهان میکنیم.
❇️ محدودهی پنهانکردن قطعهها را به بچّهها معرّفی میکنیم.
❇️ بچّهها قطعهها را پیدا میکنند و به هم میچسبانند. زمانی که راهنما تکمیل شد، آن را برمیگردانند، تا گنج را مشاهده کنند.
❇️ وقتی گنج را مشاهده کردیم، دربارهاش فکر و گفتوگو میکنیم؛ مثلاً دربارهی این فکر میکنیم، که معنی این تصویر چیست.
✅برای بچّههای👇
#شش_ساله #هفت_ساله #هشت_ساله #نه_ساله #ده_ساله #یازده_ساله #دوازده_ساله #سیزده_ساله #چهارده_ساله
🌀بازی با👇
#اکتشافی
#فکری
#هیجانی
@ba_gh_che
#اطلاعیه
🔷 به لطف خدا کتاب زیبای "من قهرمانم" به چاپ رسید💥
🌺 کتاب من قهرمانم یه کتاب داستان کودکانه با محوریت مفاهیم تنهامسیری هست که تاثیرات بسیار خوبی بر روی فرزندان شما خواهد داشت👌
✅ پدر و مادرایی که فرزندان بین 6 تا 10 ساله دارن میتونن این کتاب رو برای بچه هاشون تهیه کنن
طراحی صفحات و کیفیت داستان های این کتاب خیلی عالیه.
ان شالله که مورد استفادتون قرار بگیره.😊🌹
✅ قیمت کتاب با تخفیف ۱۸ هزار تومان هست.
برای تهیه این کتاب و سایر کتاب های تنهامسیری به ای دی زیر نام کتاب رو بفرستید
@mirmoallem
20 قهرمان.pdf
8.54M
🎁 12 صفحه اول از کتاب من قهرمانم ویژه کودکان
🌹هدیه ویژه کانال تنهامسیرآرامش
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام بدید
@mirmoallem
16.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖 مجموعه داستان های #گِل_آباد
قسمت پنجم👈نجات گلِ اباد
#یه_قصه_خوشمزه
@ba_gh_che
#یه_قصه_خوشمزه
سفر به آمریکا
داستان پنجم
فروز به فرودگاه رفت و سوار هواپيما شد ، وقتى هواپيما بالا رفت بين ابرها هواپيما پرواز مى كرد .
فروز از شيشه هواپيما به پايين نگاهى كرد همه چيز از آن بالا كوچك شده بود ، ساختمان ها ، ماشين ها ، خانه ها ، حتى قصر شاه با آن همه بزرگى از اون بالا خيلى كوچك بود ، آدمها همه كوچولو بودن .
صداها أصلا شنيده نمى شد .
فروز وارد کشورآمريكا شد ، آنجا برج ها و ساختمانها بلند داشت كه فروز آنها را خيلى دوست نداشت. يادش آمد خانه ی خودشان كه حياط، حوض و درخت داشت. در هيچ يك از خانه هاى آمريكا از اين خبرها نبود .
يكى از دوستان پدر فروز، برای استقبال به فرودگاه آمد.
او را به يك اتاق كوچك در يك ساختمان برد و گفت: اينجا جايى كه قرار شما زندگى كنى .
اتاقى بود كه اندازه يك فرش از خانه خودشان هم نبود. خيلى كوچك بو. يک گوشه از آن آشپزخانه كوچك بود. با اينكه فروز آنجا را دوست نداشت ولى گفت : چون بابام اينجا رو برام انتخاب كرده همين جا مى مونم .
فرداى آن روز وارد دانشگاه شد .
روز اول كه به دانشگاه رفت، هيچ كس را نمى شناخت و سعى كرد با دخترهاى دانشگاه دوست شود. ولى آنها خيلى خوششان نمى آمد و از اطرافش پراكنده مى شدند .
وارد كلاس درس شد، صندلى هاى پلكانى در كلاس چيده شده بود و دانشجوها هر کجا که می نشستند،مى توانستند استاد كلاس را ببينند .
فروز چند نفر را ديد كه ايرانى صحبت مى كردند، خيلى خوشحال شد .
جلو رفت و گفت: سلام خيلى خوشبختم. بنده فروز رجايى فر هستم.
آنجا بود كه بالاخره بعد از چند روز، توانست با كسى فارسى صحبت كند و خیلی خوشحال شد .
@ba_gh_che