eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 ✋اشتباه كوچك یکی بود،یکی نبود روزى از روزها در يك شهر بزرگ، پدرى براى دخترش يك تولد خيلى بزرگ گرفت.. همه مردم شهر در جشن تولد شركت كردند ، آن شب كلى شادى كردند . بعد از تمام شدن جشن دختر متوجه شد كه گردنبند طلايش گم شده است. دختر خيلى از گم شدن گردنبندش ناراحت شد. فرداى آن روز دخترخاله آن دختر در مدرسه به دوستش گفت: من فكر مى كنم بدانم چه كسى گردنبند را برداشته است. دوستش گفت: چه كسى؟ دخترخاله گفت: من آن شب مردى را ديدم كه پيراهن قرمز و شلوار سرمه اى به تن داشت . فكر مى كنم دزديدن گردنبند كار او باشد. دوستش با شنيدن اين حرف بلافاصله ماجراى آن مرد و دزدى اش را براى ناظم مدرسه تعريف كرد ، ناظم هم به مدير مدرسه گفت . مدير هم به همسايه خانه اش و... چند ساعت بعد خبر دزديدن گردنبند و دزديدن سه بچه توسط مرد قرمز پوش بين مردم ردوبدل مي شد. خبر به گوش شهردار شهر رسيد ، شهردار بلافاصله به به پليس خبر داد و پليس هم ارتش را باخبر كرد . پليس و ارتش با تمام تجهيزات نظامى به سمت خانه ى آن مرد حركت كردند . زمانى كه به خانه مرد رسيدند زنگ در خانه او را زدند و از او خواستند خودش را تسليم كند . مرد كه از همه جا بي خبر بود ، گفت: چه اتفاقى افتاده؟ پليس به او گفت : تو سه بچه و گردنبند را دزديده اى بايد با ما نزد قاضى بيايي. آن مرد گفت: ولى من اين كار را نكرده ام ولى با شما نزد قاضى مى آيم تا بى گناهى ام ثابت شود. همگى با آن مرد نزد قاضى رفتند. قاضى با ديدن پليس و ارتش و شهردار عصبانى پرسيد: چه اتفاقى افتاده كه شما را اين طور عصبانى كرده؟ شهردار گفت: اين مرد سه بچه و يك گردنبند طلا را دزديده است. قاضى گفت: چه كسى اين اتفاق را ديده است؟ ارتش و پليس و شهردار به هم نگاه كردند و بعد گفتند: ما خودمان نديده ايم، خبر دزدى را از مردم شنيده ايم. قاضى گفت : برويد و اولين نفرى كه اين خبر را بين مردم پخش كرده است پيدا كنيد و نزد من بياوريد. آنها گشتند و گشتند تا دخترخاله آن دختر را يافتند و نزد قاضى آوردند. قاضى از او پرسيد : آيا تو دزدى سه بچه و گردنبند را توسط اين مرد ديده اى ؟ دختر گفت: نه! من فقط حدس زدم و مطمئن نيستم . الان هم حرف خود را راجع به دزدى اين مرد پس ميگيرم، شما هم از اين خطاى كوچك من بگذريد. قاضى گفت: من به تو كارى مي سپارم اگر از عهده ى انجام آن برآمدى، خطاى تو را خواهم بخشيد . دختر قبول كرد. قاضى به او گفت: بالشتى از پر بردار و پرهاى آن را در بالاى كوه فوت كن تا همه جا پخش شود، بعد هم پرها را جمع كن و نزد من بياور. دختر قبول كرد و با بالشتى از پر به بالاى كوه رفت و همه ى پرها را فوت كرد . ناگهان بادى وزيد و تمام پرها را به دورست ها فرستاد . دختر به سرعت دويد تا پرها را جمع كند . يك پر را از كنار رودخانه پيدا كرد، يك پر لاي برگ هاى درخت بود يك پر در بازار شهر و... دختر پرها را جمع كرد و نزد قاضى رفت. دختر به قاضى گفت : من نتوانستم همه پرها را جمع كنم چون بعضى ها به جاهاى دور از دست رسى رفته بودند كه من نتوانستم جمعشان كنم . قاضى گفت: حرف تو راجع به آن مرد هم مثل پرهاى آن بالشت بود كه با پخش شدن در شهر ديگر نمى توان همه آن را جمع كرد. اشتباه كوچك مثل پرى مى ماند كه بعد از انجام و پخش آن ديگر نمى توانى آن را جبران كنى . برای کودکان @ba_gh_che
📖 ✋کتاب راهنما 🔴یکی بود، یکی نبود. یه پسری بود که تازه هفت سالش شده بود. با خودش تصمیم گرفته بود که بره یه جای دیگه. جایی که‌ آدم های جدیدی داشته باشه. دوستای جدید داشته باشه. مامانش گفت: تنهایی سخته آخه. پسر گفت: نه، من دیگه بزرگ شدم. سواد دارم. میتونم. مامانش گفت: باشه عب نداره. من فقط بهت یه کتاب میدم. این کتابو هر وقت باز کنی میتونه کمکت کنه. پسر کتابو باز کرد و دید سفیده سفیده. مامانش گفت: وقتی به مشکل بخوری راه حل رو بهت نشون میده. پسرک راه افتاد و رفت. رفت و رفت و رفت تا اینکه هوا تاریک شد. نمی دونست از کدوم طرفی بره. فکر کرد و فکر کرد و یهو یاد کتاب راهنما افتاد. کتاب رو باز کرد و دید یه کلمه یواش یواش پر رنگ شد. نوشته بود: نور. پسر با خودش گفت: نور یعنی چی؟ چیکارش کنم؟ یه دفعه به ذهنش رسید که باباش گفته بود، وقتایی که گم میشی، یه نوری تو آسمون هست. بهش میگن ستاره قطبی. میتونی جاتو پیدا کنی. با خودش گفت: خونه ی ما اینور ستاره ی قطبی بود. پس من باید برم اونوری. رفت و رفت رفت. به جایی رسید که خیلی صداهای ترسناکی می اومد. دوباره سراغ کتاب راهنما رفت. یه کلمه یواش یواش پر رنگ شد: دوست. با خودش گفت: حالا من دوست از کجا پیدا کنم؟ یهو دید یه گنجشک پیداش شد. یکم نون در آورد. گنجشک گفت: تو اینجا چیکار می کنی؟ پسر گفت: توچه جوری صحبت میکنی؟ گنجشک گفت: خب منم بلدم صحبت کنم، دیگه. اگه ناراحتی میخوای من برم. پسر گفت: نه نه بمون. پسرک و گنجشک باهم راه افتاند. گنجشک گفت: حالا کجا میخوای بری؟ پسرک گفت: من میخوام برم جای که آب داشته باشه. بچه های مهربون داشته باشند. گنجشک گفت: نقشه داری؟ پسرک گفت: نه. گنجشک گفت: پس چه جوری میخوای پیدا کنی؟ پسر گفت: نمیدونم. گنجشک فکر کرد، فکر کرد و گفت: من یه جارو میشناسم. راه افتادند و رفتند و تا رسیدن به یک خونه ی خیلی قشنگ. پسرک وقتی اونجا رو دید با خوشحالی گفت: اینجا خیلی برام آشناست. ولی من خیلی دوسش دارم. گنجشکه گفت: منم همینجا خونه میسازم. پسرک رفت و در خانه را زد. وقتی در رو باز کردن، دید پدر و مادرش پشت در بودند. پسرک گفت: عه شما اینجا چیکار می کنین؟ مامانش گفت: بیا تو، حالا قصه ی سفرت رو بگو. پسرک داخل خانه رفت و همه ی ماجرا را تعریف کرد. پدر و مادرش خیلی خوشحال شدند و گفتند: تو خیلی قوی شدی. حالا هر موقع به مشکل برخورد کردی، می تونی از این کتاب استفاده کنی. ❇️برای بچه های👇 @ba_gh_che
📖 🔸 کرمی که پروانه شد يك پروانه خيلى خيلى بزرگ بود. اين پروانه خيلى بزرگ ، سنش زياد بود و هيچ كس نمى دانست اين پروانه چند سال دارد و زمانى كه بچه بوده است چه شكلى بوده است. اين پروانه خيلى تنها بود تا زمانى كه پروانه تصميم مى گيرد بچه اى به دنيا بياورد. همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند كه پروانه مى خواهد بچه اى به دنيا بياورد. گذشت و گذشت و پروانه يك تخم بزرگ گذاشت. همه از زمان به دنيا آمدن بچه مى پرسيدند. بالاخره تخم شروع كرد به ترك خوردن ، همين كه تخم شكست، يك كرم از آن بيرون آمد. همه از ديدن كرم تعجب كردند و گفتند: چه كرم زشتى! چقدر بوى بد ميدهد! يه كرم گوشت آلو ، پر از مو پر از آب از تخم بيرون آمده بود. كه كسى دوستش نداشت . هيچ كس با كرم حرف نمى زد ، پروانه از اينكه كسى با بچه اش حرف نمى زند خيلى ناراحت بود. گذشت و گذشت زمان رفتن پروانه پير شد كرم كوچك خيلى تنها شده بود و ديگر هيچ حيوانى با او كارى نداشت. بعضى اوقات برگ خشكى پيدا مى كرد و مى خورد ... تا اينكه بالاخره كرم با خودش گفت: اين چه قيافه اى است كه من دارم! چرا من من مثل مادرم خوشگل نيستم؟ كرم كلى غصه خورد و شروع كرد به گريه كردن ، كرم گريه كرد و گريه كرد و.. تا اينكه ديد اطرافش تار شده ! يواش يواش كرم كوچولو خوابش گرفت ... همه اشك هاى كرم كوچولو تبديل به تارهاى نازك قشنگ شده بودند. گذشت و گذشت... يك روز ، دوروز، يك هفته، دوهفته، يك ماه ، دوماه ... كل پاييز و زمستان كرم كوچولو خوابيده بود فقط بعضى اوقات بلند مى شد و لباسش را مى دوخت و دوباره مى خوابيد . بهار كه شد كرم كوچولو از خواب بيدار شد . زمانى كه مى خواست از جايش بلند شود، تا آمد با دستهايش خميازه اى بكشد ديد كه چقدر جايش تنگ است ... دستهايش را كه باز كرد ديد دستهايش تبديل به بال هاى زيبا شده اند. از آن دورها سنجاب كه روى درخت بود بال هاى زيباى پروانه را ديد و با خودش فكر كرد پروانه بزرگ برگشته ، همه حيوانات را خبر كرد . حيوانات جنگل كه پروانه را ديدند تعجب كردند از او پرسيدند: ايا تو پروانه بزرگ هستى كه دوباره برگشته اى؟ پروانه پاسخ داد: من همان كرم كوچك زشتى هستم كه شما هيچ كدامتان من را دوست نداشتيد ، حالا بعد از گذشت چندماه از پيله ام درآمده ام و تبديل به يك پروانه ى زيبا شده ام. مادرم به شما گفت كه مرا مسخره نكنيد اما شما حرف مادرم را گوش نداديد و مرا مسخره كرديد! حيوان ها كه سخت از كار خود پشيمان شده بودند گفتند: كاش اين كار را نمى كرديم ! پروانه گفت: عيبى ندارد، حالا برويد به بچه هاى خود اين داستان را تعريف كنيد تا زمانى كه من خواستم بچه دار بشوم ، بچه كرم كوچك مرا كه با گذشت زمان به پروانه تبديل مى شود مسخره نكنند. برای کودکان @ba_gh_che
📖 ✋اشتباه كوچك یکی بود،یکی نبود روزى از روزها در يك شهر بزرگ، پدرى براى دخترش يك تولد خيلى بزرگ گرفت.. همه مردم شهر در جشن تولد شركت كردند ، آن شب كلى شادى كردند . بعد از تمام شدن جشن دختر متوجه شد كه گردنبند طلايش گم شده است. دختر خيلى از گم شدن گردنبندش ناراحت شد. فرداى آن روز دخترخاله آن دختر در مدرسه به دوستش گفت: من فكر مى كنم بدانم چه كسى گردنبند را برداشته است. دوستش گفت: چه كسى؟ دخترخاله گفت: من آن شب مردى را ديدم كه پيراهن قرمز و شلوار سرمه اى به تن داشت . فكر مى كنم دزديدن گردنبند كار او باشد. دوستش با شنيدن اين حرف بلافاصله ماجراى آن مرد و دزدى اش را براى ناظم مدرسه تعريف كرد ، ناظم هم به مدير مدرسه گفت . مدير هم به همسايه خانه اش و... چند ساعت بعد خبر دزديدن گردنبند و دزديدن سه بچه توسط مرد قرمز پوش بين مردم ردوبدل مي شد. خبر به گوش شهردار شهر رسيد ، شهردار بلافاصله به به پليس خبر داد و پليس هم ارتش را باخبر كرد . پليس و ارتش با تمام تجهيزات نظامى به سمت خانه ى آن مرد حركت كردند . زمانى كه به خانه مرد رسيدند زنگ در خانه او را زدند و از او خواستند خودش را تسليم كند . مرد كه از همه جا بي خبر بود ، گفت: چه اتفاقى افتاده؟ پليس به او گفت : تو سه بچه و گردنبند را دزديده اى بايد با ما نزد قاضى بيايي. آن مرد گفت: ولى من اين كار را نكرده ام ولى با شما نزد قاضى مى آيم تا بى گناهى ام ثابت شود. همگى با آن مرد نزد قاضى رفتند. قاضى با ديدن پليس و ارتش و شهردار عصبانى پرسيد: چه اتفاقى افتاده كه شما را اين طور عصبانى كرده؟ شهردار گفت: اين مرد سه بچه و يك گردنبند طلا را دزديده است. قاضى گفت: چه كسى اين اتفاق را ديده است؟ ارتش و پليس و شهردار به هم نگاه كردند و بعد گفتند: ما خودمان نديده ايم، خبر دزدى را از مردم شنيده ايم. قاضى گفت : برويد و اولين نفرى كه اين خبر را بين مردم پخش كرده است پيدا كنيد و نزد من بياوريد. آنها گشتند و گشتند تا دخترخاله آن دختر را يافتند و نزد قاضى آوردند. قاضى از او پرسيد : آيا تو دزدى سه بچه و گردنبند را توسط اين مرد ديده اى ؟ دختر گفت: نه! من فقط حدس زدم و مطمئن نيستم . الان هم حرف خود را راجع به دزدى اين مرد پس ميگيرم، شما هم از اين خطاى كوچك من بگذريد. قاضى گفت: من به تو كارى مي سپارم اگر از عهده ى انجام آن برآمدى، خطاى تو را خواهم بخشيد . دختر قبول كرد. قاضى به او گفت: بالشتى از پر بردار و پرهاى آن را در بالاى كوه فوت كن تا همه جا پخش شود، بعد هم پرها را جمع كن و نزد من بياور. دختر قبول كرد و با بالشتى از پر به بالاى كوه رفت و همه ى پرها را فوت كرد . ناگهان بادى وزيد و تمام پرها را به دورست ها فرستاد . دختر به سرعت دويد تا پرها را جمع كند . يك پر را از كنار رودخانه پيدا كرد، يك پر لاي برگ هاى درخت بود يك پر در بازار شهر و... دختر پرها را جمع كرد و نزد قاضى رفت. دختر به قاضى گفت : من نتوانستم همه پرها را جمع كنم چون بعضى ها به جاهاى دور از دست رسى رفته بودند كه من نتوانستم جمعشان كنم . قاضى گفت: حرف تو راجع به آن مرد هم مثل پرهاى آن بالشت بود كه با پخش شدن در شهر ديگر نمى توان همه آن را جمع كرد. اشتباه كوچك مثل پرى مى ماند كه بعد از انجام و پخش آن ديگر نمى توانى آن را جبران كنى . برای کودکان @ba_gh_che
📖 🔸 يك روز زمين خيلى تاريك شده بود و همه از تاريكى زمين تعجب كرده بودند . بعضى ها فكر كردند خورشيد گرفتگى است. منتظر ماندند كه فردا دوباره خورشيد بيرون بيايد اما فردا هم خبرى از خورشيد نشد. روز سوم و چهارم ، هفته اول و دوم و... از خورشيد خبرى نشد .. هوا هم كم كم سرد شد ، پاييز شد زمستان هم گذشت. بهار هم آمد ولى خبرى از خورشيد نشد . از همه زمين افرادى جمع شدند تا با هم خوب فكر كنند و علت نبود خورشيد را كشف كنند. آنها فكر كردند و فكر كردند و به اين نتيجه رسيدند سفينه اى به فضا بفرستند و بفهمند چرا خورشيد ديگر در آسمان نيست. همگى آماده شدند و سوار بر سفينه به فضا رفتند . بعد از مدتى كه از زمين فاصله گرفتند و به فضا رسيدند يك جسم سياه، جلوى خورشيد را گرفته و نمى گذارد گرما و نورش به زمين برسد . همگى با هم تصميم گرفتند يك نفر را به نزديكى هاى جسم سياه بفرستند تا جسم را از نزديك ببيند . يك نفر سوار بر سفينه به نزديكى هاى جسم سياه رفت. بعد از چند روز كه يك نفر به بقيه افراد ملحق شد، از او پرسيدند: بالاخره چه ديدى ؟ آن فرد گفت: آنجا جز سياهى چيزى ديده نميشد و ما ديگر راه نجاتى نداريم و زمين ديگر نور و روشنايي را نخواهد ديد. در آنجا تعداد زيادى موجود سياه بودند كه با هم صحبت هايي مى كردند تنها راه نابودى اين موجودات سياه اين است كه غذايشان را از آنها بگيريم، اين موجودات سياه روى زمين طورى زندگى مى كنند كه هيچ كس آنها را نمى بيند، ولى ٣ چيز غذاى آنهاست اولين غذاى انها نادانى است . دومين غذايشان نفرت. سومين غذايشان گمراهى است. بعد همگی تصمیم گرفتند دشمن ها را از بین ببرند تا دوباره خورشید را پیدا کنند. برای کودکان @ba_gh_che
💣 گنج‌یابی 👌یکی از بازی‌های محبوب، بازی‌های اکتشافی هستند؛ یعنی بازی‌هایی که چیزی را در آن‌ها کشف می‌کنیم. گنج‌یابی نام یکی از بازی‌های اکتشافی است، که در این سال تحصیلی بارها با کودکان دبستانی انجام داده‌ایم. در این بازی، مربّی باید یک راهنما درست کند. راهنما، مجموعه‌ای از نوشته‌ها یا تصاویر است، که کودکان را به سوی هدف خاصّی راهنمایی می‌کند. در بالا، تصویری از یک راهنما را مشاهده می‌کنید. این بازی بستر مناسبی را برای رسیدن به بسیاری از هدف‌های آموزشی فراهم می‌کند. در این پست یک نمونه از بازی گنج‌یابی را ارایه می‌کنم. این نمونه بعضی از هدف‌های آموزشی فارسی و ریاضی ابتدایی را برآورده می‌کند. ☄ابزار: کاغذ، پاستل، چسب نواری ❇️ پشت راهنما یک نقّاشی می‌کشیم. گنج همین نقّاشی است. تصویری که می‌کشیم، پیام یا معنای خاصّی دارد. می‌توانیم به‌جای تصویر، کلمه، جمله یا متنی کوتاه بنویسیم. ❇️ بعد از درست‌کردن راهنمای یادشده، آن را قطعه‌قطعه می‌کنیم. ❇️ وقتی راهنما را کشیدیم، شکل‌هایی هندسی روی آن ترسیم می‌کنیم. نقش این شکل‌ها راهنمایی برای وصل‌کردن قطعه‌ها به هم است. بچّه‌ها با توجّه به این شکل‌های هندسی که در گوشه و کنار قطعه‌ها به جا می‌مانند، آن‌ها را به هم وصل می‌کنند؛ یعنی طوری قطعه‌ها را کنار هم می‌چینند، که شکل‌های ناقص هم را کامل کنند. ❇️ قطعه‌ها را در جاهای گوناگونی پنهان می‌کنیم. ❇️ محدوده‌ی پنهان‌کردن قطعه‌ها را به بچّه‌ها معرّفی می‌کنیم. ❇️ بچّه‌ها قطعه‌ها را پیدا می‌کنند و به هم می‌چسبانند. زمانی که راهنما تکمیل شد، آن را برمی‌گردانند، تا گنج را مشاهده کنند. ❇️ وقتی گنج را مشاهده کردیم، درباره‌اش فکر و گفت‌وگو می‌کنیم؛ مثلاً درباره‌ی این فکر می‌کنیم، که معنی این تصویر چیست. ✅برای بچّه‌های👇 🌀بازی با👇 @ba_gh_che
⏏ شکل هندسی بدوزیم 💡می توانیم با یک بازی و فعالیت ریاضی را با بچه ها کا‌ر کنیم. 🤔 چه جوری؟ 🔸🔹اگر بخواهیم اشکال هندسی را با بچه ها کار کنیم، می توانیم با ✂️ ابزار : پا رچه، کارگاه، نخ رنگی شروع کنیم. ❇️ ابتدا روی پارچه شکل مورد نظر را می کشیم. ❇️ بعد با استفاده از نخ رنگی، روی شکل را می دوزیم. ❇️ بعد می توانیم هر شکل را به چیز دیگری تبدیل کنیم. مثلا با مثلث و مربع یک خانه بسازیم. ❇️ دوختن را ادامه می دهیم تا یک تابلو زیبا پر از شکل های جور واجور داشته باشیم. ✅ بازی برای بچه های👇 🌀بازی👇 @ba_gh_che
📉مواظب باش نیافتی ✂️ ابزار:چسب کاغذی گاهی تو خونه نشستین و نمی دونین چه بازی بکنید. فقط کافیه به وسایلی که تو خونه دارید یا نگاه بندازید و فکر کنید باهاش چه بازی میشه انجام داد. مثلا چسب کاغذی!! ❇️ اول به یک مسیر نیاز داریم. چسب کاغذی را به صورت مارپیچ، زیکزاک یا هر مدلی که دوست دارید روی زمین چسب بچسبانید. ❇️ مسیر بازی تعین شد. باید روی چسب طوری راه برویم که پایمان از خط چسب بیرون نیاید. ❇️ اگر تعداد دوستانمون زیاد باشه می توانیم دوتا خط چسبی روی زمین بچسبانیم و بعدش یک مسابقه جذاب میذاریم. ✅ برای بچه های👇 🌀بازی👇 @ba_gh_che