هدایت شده از معرفی کانال
داستان آمورنده و زیبای آقا مورچه پرتلاش را که مناسب کودکان حدود ۴ ساله و بزرگتر است بخوانید.
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ، یه باغی بود ، باغ سرسبز و زیبا ، با درختان میوه ، چشمه قشنگ ، توی این باغ حیوانات زیادی زندگی میکردند مثل موش زبل ، سنجاب کوچولو ، خاله سوسکه و آقا مورچه
هر روز صبح که خورشید یواش یواش طلوع میکرد حیوانات باغ از لانه هاشون بیرون میومدند و دنبال کار خودشون میرفتند بعضی ها به دنبال غذا میرفتند ، بعضی خانه خودشون رو درست میکردند و خلاصه هر کدوم مشغول کاری میشدند حیوانات باغ علاوه از اینکه باید غذای هر روزشون رو پیدا میکردند برای فصل سرد زمستان هم غذا باید ذخیره میکردند
بین حیوانات باغ ، اونی که از همه پرتلاش بود آقا مورچه بود آقا مورچه زودتر از همه از خونه اش بیرون می اومد و دیرتر از همه دست از کار میکشید. یکی از روزها ، آقا مورچه همینطور که میگشت یک غذای خوب و خوشمزه پیدا کرد منتهی این غذا بزرگ و سنگین بود آقا مورچه تصمیم گرفت که این غذا رو هر طوری شده به خونه اش برسونه پس با هر زحمتی که بود این غذا رو برداشت و به طرف خونه اش آورد تا اینکه تو وسط راه به یک دیواری رسید همیشه این دیوار رو به راحتی بالا میرفت ولی این بار چون بارش سنگین بود کارش سخت بود برای اینکار ابتدا آقا مورچه یه استراحت کوتاهی کرد بعد با عزمی راسخ تصمیم گرفت از دیوار بالا بره بار اول تا وسط راه رفت ولی نتونست ادامه بده و از همون جا افتاد دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد باز هم افتاد بار سوم ، بار چهارم ، پنجم و همینطور ادامه میداد و از تلاش و کوشش خسته نمی شد و با خودش میگفت من هر طوری شده باید از روی دیوار بالا برم، من باید این بار رو به خونه برسونم والا تو زمستان غذای کافی برای خوردن نخواهم داشت ، بالاخره بعد از چندین بار تلاش توانست بار رو از روی دیوار عبور بده و به خونه اش برسونه
دوستاش که تلاش و زحمت کشیدن آقا مورچه رو میدیدند میگفتند آقا مورچه بابا چه خبره ، چرا این قدر زیاد تلاش میکنی ، برو یه خورده هم استراحت کن ، ولی آقا مورچه به اونا میگفت الان فصل تلاش و کوشش هست و شما هم باید تلاش کنید
روزها گذشت و فصل زمستان با بارش برف از راه رسید هوا سرد شد حیوانات باغ به خونه هاشون رفتند
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
یه روز ، موش زبل توی خونه اش میخواست غذا بخوره که دید هیچ غذایی نداره با خودش فکر کرد چیکار کنم ، چیکار نکنم همینطور که نمی تونم بشینم شکمم قار قور میکنه ، دید هیچ چاره ای نداره الا اینکه تو هوای سرد، میان برفها دنبال غذا بگرده ، موش زبل همینطور که دنبال غذا میگشت خاله سوسکه و سنجاب کوچولو رو هم دید که اونا هم با زحمت فراوان دارن دنبال غذا میگردن هر روز تو هوای سرد این حیوانات مجبور بودند برای پیدا کردن غذا بیرون بیایند تا از گرسنگی نمیرند ، یه روز موش زبل به دوستاش گفت هیچ توجه کردین که آقا مورچه اصلا بیرون نمی آید من فکر کنم آقا مورچه غذا داشته باشه بعد همگی به خونه آقا مورچه رفتند ، اقا مورچه گفت بله من غذای کافی دارم و فصل زمستان رو به راحتی سپری میکنم چون من تابستان ، فکر امروز رو میکردم و به همین خاطر بیشتر تلاش میکردم ، شما هم باید در فصل تابستان ، فکر روزهای سرد زمستان را بکنید و تلاشتون رو بیشتر کنید . موش زبل به بقیه حیوانات گفت اگه موافق باشین آقا مورچه رو بعنوان رئیس خودمون انتخاب کنیم و به حرفاش گوش دهیم و از تجربیاتش استفاده کنیم همه حیوانات موافقت کردند و آقا مورچه رو حسابی تشویق کردند
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
نویسنده: احمد به مقام
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
این کتاب که در عمل نوعی درسنامه است، برای مقطع تحصیلی ابتدایی، با توشه راه تربیت برای پرکردن خلاءهای «دانشی»، «گرایشی» و «رفتاری» آیندهسازان میهن عزیز اسلامی، با ویژگیهای «روشمند» و «نوگرا» و بهرهگرفته از دو منبع «قرآن» و «عترت»، بهدست تجربهداران سالیان دراز تعلیم و تربیت، به نگارش درآمده است.
کتاب دارای پنج فصل با موضوع شوق پرواز (خداشناسی)، شروع پرواز (مقدمات نماز)، اوج پرواز (هنگام نماز)، آرامش پرواز (بعداز نماز) و بهانه پرواز (متفرقات نماز)، است.
✅فهرست کتاب های مربیان✅
#کتاب با کودکان خود طیب سخن بگوئیم
https://eitaa.com/farsakala/843
#کتاب بازی بازوی تربیت
https://eitaa.com/farsakala/831
#کتاب آموزش اخلاق، رفتار اجتماعي و قانون پذيري به کودکان
https://eitaa.com/farsakala/817
#کتاب اصول و مهارتهای بلوغ با هم بودن
https://eitaa.com/farsakala/809
#کتاب و خدایی که در این نزدیکی است..
https://eitaa.com/farsakala/799
#کتاب رمان تیک
https://eitaa.com/farsakala/788
کتاب چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟
https://eitaa.com/farsakala/781
#کتاب جذاب سازی کلاسهای دینی کودکان و نوجوانان
https://eitaa.com/farsakala/767
#کتاب شیوه های جذاب سازی کلاس های معارف دین
https://eitaa.com/farsakala/748
#کتاب مجموعه قصه های قرآنی ( دوره 8 جلدی)
https://eitaa.com/farsakala/718
#کتاب ما منتظریم
https://eitaa.com/farsakala/710
#کتاب شصت پرسش اعتقادی
https://eitaa.com/farsakala/678
#کتاب کاردستی های قرآنی
https://eitaa.com/farsakala/676
#کتاب تربیت دینی کودک و نوجوان: نکته ها و روش ها
https://eitaa.com/farsakala/672
#کتاب پیشوایان هرزه (شخصیت های الگوساز برای نوجوانان)
https://eitaa.com/farsakala/666
#کتاب سفیران آمریکایی (شخصیت های الگوساز برای کودکان پسر)
https://eitaa.com/farsakala/663
#کتاب جادوگران برهنه (شخصیت های الگوساز برای کودکان دختر)
https://eitaa.com/farsakala/659
#کتاب کتابخانه معرفتی مربی
https://eitaa.com/farsakala/656
#کتاب کتابخانه تربیتی مربی
https://eitaa.com/farsakala/653
🤔 تا حالا فکر کردین که قسمت های مختلف خونه برای چه بازی های مناسبه؟
🛋 سالن پذیرایی یا هال
👌 هر چقدر وسیله مثل مبلمان، بوفه و ... کمتر باشد، بستر مناسب تری برای بازی کودک فراهم است.
🌸 ۱. انجام بازی های هیجانی مثل قایم باشک، دنبال بازی.
🌸۲. ساخت قلعه یا خانه با بالشت، پتو، کوسن های مبل در گوشه ای از سالن.
ِ
🌸۳. ایجاد بسترهای بازی با چسب کاغذی و فرش. مثلا کشیدن زمین لی لی روی فرش فرش با استفاده از چسب کاغذی.
🌸۴. استفاده از میز ناهار خوری به عنوان میز پینگ پونگ.
🌸۵. وصل کردن یک طناب در وسط سالن و بازی والیبال.
🌸۶. درست کردن سکوی پرش با یک صندلی و تعدادی بالشت و پتو.
🌸۷. کشیدن نقاشی با ماژیک وایت برد روی سرامیک های کف که به راحتی قابل پاک کردن است.
🌸۸. لیز بازی با دو پلاستیک روی سرامیک های کف.
🌸۹. درست کردن مسیر بازی های مختلف با چسب کاغذی روی فرش یا سرامیک. مثل ساخت مسیر ماشین بازی.
🌸۱۰. اختصاص دادن یک دیوار با رول کاغذ یا مقوا به محل نقاشی کودک و یا نمایشگاهی برای دست سازه های او.
📸 شما هم اگر تجربه ی مشترکی دارید، می توانید با ما در میان بگذارید:
@hamyarche
#تربیت #فضای_خانه
@ba_gh_che
May 11
لوح کتاب غدیر.pdf
6.5M
#لوح_کتاب_pdf
#داستان_غدیر
🔹مجموعه لوح کتاب غدیر شامل پنج فریم نقاشی زیبا همراه با داستان غدیر
@yaaliee
#قصه_متن
یک کار خوب
یک دفعه یکی از کیسه ها از دست بی بی خانم افتاد و سیب هایی که در آن بود، روی زمین قِل خوردند، هرکدام به سویی رفتند. مریم که این را دید، بازی را رها کرد، به طرف بی بی خانم دوید، کیسه را از روی زمین برداشت و سیب ها را جمع کرد و درآن ریخت.
یک روز آفتابی، بچه ها برای بازی کردن به حیاط خانه آمده بودند. مریم خیلی خوشحال بود. چون همیشه منتظر می ماند تا عصر شود و بچه هایی که همسایه ی خانه ی آن ها بودند به حیاط بیایند و با همدیگر بازی کنند. مریم، توپ قرمزی که پدرش تازه برایش خریده بود، آورده بود و با بچه ها بازی می کرد.
وسط بازی بود که یک دفعه چشمش افتاد به بی بی خانم. بی بی خانم، همسایه ی آن ها بود. یک خانم پیر و خیلی مهربان که همیشه به مریم و بچه های دیگر، کشمش های خوشمزه می داد. گاهی هم در حیاط می نشست و برای بچه ها قصه های قشنگی می گفت. مریم دید که بی بی خانم به زحمت کیسه های خریدی که در دست دارد، به طرف خانه می آورد. طفلک بی بی خانم! با یک دست عصایش را گرفته بود و با دست دیگر چند کیسه نایلونی! یک دفعه یکی از کیسه ها از دست بی بی خانم افتاد و سیب هایی که در آن بود، روی زمین قِل خوردند، هرکدام به سویی رفتند. مریم که این را دید، بازی را رها کرد، به طرف بی بی خانم دوید، کیسه را از روی زمین برداشت و سیب ها را جمع کرد و درآن ریخت. بعد کنار بی بی خانم آمد، یک کیسه ی دیگر هم که پر از پرتقال بود از او گرفت و گفت: «بی بی خانم، من براتون میارم!»
بی بی خانم با مهربانی پرسید: «آخه زحمتت می شه مریم جون!»
مریم جواب داد: «نه... چه زحمتی؟ میارمشون!»
بی بی خانم درحالی که عصایش را به دست گرفته بود، به سمت خانه ی خود رفت. مریم هم دنبالش رفت. کیسه ی سیب و پرتقال را به خانه ی بی بی خانم برد. همین که می خواست برود، بی بی خانم دستی به سر مریم کشید و صورتش را بوسید و گفت: «خدا عوضت بده دخترم!»
مریم لبخندی زد و بعد از خداحافظی با بی بی خانم به حیاط رفت تا با بچه ها بازی کند.
شب شده بود. مریم که خیلی خسته بود، می خواست بخوابد، رفت تا به پدر و مادرش شب بخیر بگوید. یک دفعه یاد حرف بی بی خانم افتاد، رو به مادرش کرد و پرسید: «مامان، خدا عوضت بده یعنی چه؟»
مادر: «یعنی انشاله پاداش کار خوبی که کردی، خدا بهت بده»
مریم: «من»
مادر خندید و گفت: «پس کی؟»
مریم:«آخر من کاری نکردم، بی بی خانم نمی تونست همه ی خریداشو ببره تو خونه اش، خب منم کمکش کردم، این که کار مهمی نیست!»
پدر مریم خندید و گفت:«چرا مهم نیست دخترم! خیلی هم مهمه! برای خدای مهربون هرکار کوچیکی که خوب باشه و باعث خوشحالی و رضایت بنده هاش بشه مهمه.»
مریم:«حتی اگه آوردن یه کیسه ی پرتقال و یه کیسه ی سیب واسه بی بی خانم باشه؟»
مادر: «بله، تو به بی بی خانم کمک کردی، این یعنی یک کار خوب!
مطمئن باش خدای بزرگ همه ی کارهای ما را می بینه و ازت راضیه که هم به بی بی خانم کمک کردی هم با مهربونی ات دلشو شاد کردی.»
مریم که از شنیدن حرف های پدر و مادرش خیلی خوشحال شده بود، پدر و مادرش را بوسید و به اتاقش رفت تا بخوابد.
آن شب مریم از هر شب راحت تر و آسوده تر خوابید.، چون می دانست خدای بزرگ و مهربان از او راضی است.
🌸🌸🌸
گروه سنی3تا9سال
🌼🌸🌼
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌿🐦گنجشک فراموشکار🐦🌿
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود،سال ها پیش در جنگل بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه بزرگ ترین و بلندترین درخت، یک گنجشک زندگی می کرد.
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که فراموش کار بود او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود.
او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست و رفت و رفت تا به یک روستا رسید خیلی خسته شده بود روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند،تصمیم گرفت به خانه خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید. از بالا دید دختر بچه ای با یک مشت دانه به طرف او می آید. دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ » از من نترس. من می خواهم با تو دوست شوم برایت غذا آورده ام. گنجشک گفت: « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ » دخترک گفت: « معلوم است که نمی خواهم! »
گنجشک گفت: « من راه خانه ام را گم کرده ام. دخترک گفت: من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی.
سپس از گنجشک پرسید: « آیا یادت می آید که خانه ات کجابود» گنجشک جواب داد: در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ دخترک گفت: « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی. دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه گنجشک کوچولو را پیدا کند. گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.
#قصه
╲\╭┓
╭🐦 🌿 🆑 @childrin1
┗╯\╲
💭🐊یکجور ناجور🐊💭
- یوهاهاها...
- یوهاهاها...
تتمی از صبح تا ظهر صد بار پرید توی آب. چون خیلی خوب توی آب پریدن را یاد گرفته بود. یاد گرفته بود چه طور توی آب بپرد که نه آب توی دماغش برود نه خفه بشود؛ و نه پایش بشکند. خیلی خوشش آمده بود. آقا فیله راست میگفت. از وقتی یاد گرفته بود چه طور توی آب بپرد. دوست داشت دمبهدم بپرد توی آب؛ و این کار را میکرد.
هر وقت میخواست توی آب بپرد فریاد میکشید: «یوهاهاها...» فقط یکبار فریاد میکشید ولی این بار دو بار فریاد یوهاهاها شنید؛ و بعد سه بار چهار بار... پنج بار برکه پر از صدای یوهاهاها شده بود. این خودش نبود که یوهاهاها میکرد... پس کی بود؟
نگاهی به دور و برش کرد. ناگهان... یک تمساح کوچک دیگر را دید که تازه توی آب پریده بود؛ و داشت مثل او یوهاهاها میکرد.
تندی به طرف او شنا کرد. تمساح کوچک با خوشحالی توی آب شنا میکرد و بالا و پایین میرفت و پشت سر هم یوهاهاها... میکرد.
تتمی داد کشید: «آهای تو دیگر کی هستی؟ توی برکه ما چهکار میکنی؟ زود باش از برکه ی ما برو بیرون. اینقدر هم بیخودی یوهاهاها نکن.»
تمساح کوچولو دیگر یوهاهاها نکرد. ترسان و لرزان شنا کرد و از آب بیرون رفت. تتمی هم دنبالش رفت و دوباره سرش داد کشید: «دیگر نباید پایت را توی برکهی ما بگذاری و دیگر هم نباید یوهاهاها کنی.»
تمساح کوچولو زد زیر گریه و گفت: «ولی برکهی ما دارد خشک میشود... دیگر اصلاً نمی شود توی آن یوهاهاها کرد. ماهیها و قورباغههایش دارند میمیرند. پوست مامانم خشکشده. او مرا فرستاد تا آب پیدا کنم. خیلی راه را آمدم تا اینجا را پیدا کردم. فکر کردم مادرم و ماهیها و قورباغهها را به اینجا میآورم و همه نجات پیدا میکنیم.»
و بعد گریه کرد و گریه کرد.
تتمی خیلی تعجب کرد. فکر کرد: «مگر ممکن است برکهها هم خشک شوند و همهی حیوانها بمیرند. حتی یک مامان تمساح بزرگ پوستش خشک بشود؟!»
به تمساح کوچولو نگاه کرد. چه قدر لاغر بود... تمساح کوچولو راه افتاد که برود ولی تتمی دنبالش دوید و داد کشید: «صبر کن... به من بگو چه جور برکهی شما خشک شد.»
تمساح کوچولو گفت: «یکجور ناجور... خیلی ناجور! مگر نمیبینی هوا چه قدر گرم شده... مگر نمیبینی خورشید چه قدر داغ شده... مدت زیادی است باران نباریده. آفتاب آب برکهی ما را بخار کرده. همین روزها همهی آب آن تمام میشود و...»
و تمساح کوچولو دوباره زد زیر گریه و باز راه افتاد که برود. تتمی فکر: «اگر برکه خشک بشود. درختها هم خشک میشوند. درختهای عزیزش که خودش کاشته بود.» تتمی دوباره دنبالش دوید و گفت: «یعنی ممکن است برکهی ماهم خشک بشود.»
تمساح کوچولو نگاهی به او و نگاهی به برکه کرد و گفت: «مادرم گفت اگر باران نبارد همهی برکهها خشک میشود. ولی خدا کند برکهی شما خشک نشود.»
و باز گریه کرد و رفت.
تممی به برکه نگاه کرد. آب برکه کمتر شده بود هوا خیلی گرمتر شده بود. تمساح کوچولو راست میگفت؛ خیلی وقت بود که باران نباریده بود. فکر کرد: «باید کاری بکنم. برکه نباید خشک بشود.»
تتمی بازهم دنبال تمساح کوچولو دوید و گفت: «وایسا ببینم! یعنی اگر آب برکه ی شما خشک بشود همهی... حیوانها... حتی... مامان تمساح تو... میمیرند.»
گریه ی تمساح کوچولو بیشتر شد و گفت: «بله که میمیرند. من هم برمیگردم پیش آنها... میخواهم پیش مامان تمساح خودم باشم.»
باز راه افتاد ولی با سر به مامان تمساح تتمی خورد که سر راهش ایستاده بود. مامان تمساح همهچیز را شنیده بود. تمساح کوچولو را توی بغل گرفت و به او گفت: «تتمی صبر کن! صبر کن! مگر من میگذارم همینطوری بروی؟ مگر من میگذارم خواهر من که مامان توست توی آفتاب بسوزد... نه صبر کن همه باهم میرویم و همهی آنها را هم با خودمان به اینجا میآوریم.»
آقا فیله که لای علفها خوابیده بود سرش را بلند کرد و گفت: «من هم با شما میآیم. برای خاله تمساح یک خرطوم پر آب میآورم.»
تتمی با تعجب گفت: «خواهر مادرم؟ خاله تمساح؟... یعنی من یک خاله دارم؟!»
مامان تمساح گفت: «بله پسرم. همهی مامان تمساحها خواهر یکدیگر هستند و همهی تمساحها بچه های خاله هم هستند.»
تتمی با تعجب و خوشحالی گفت: «پس تسمی پسرخالهی من است. من یک پسرخاله دارم!»
و دوید و تسمی را بغل کرد و گفت: «چه خوب!. چه خوب! میرویم همهی حیوانهای برکه شما را میآوریم و بعد... دوتایی باهم حسابی یوهاهاها میکنیم.»
و به دنبال مامان تمساح و آقا فیله راه افتادند؛ و توی راه تتمی برای تسمی تعریف کرد که چه طور یکبار میخواست آقا فیله را بخورد.
#قصه
🐊
💭🐊
🐊💭🐊
join🔜 @childrin1