#قصه_متن
داستان گرگ و الاغ
روزی الاغ هنگام علف خوردن ،کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید.
الاغ خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ،
برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید.
الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری.
گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم.
الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه.
در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
قصه طاووس و کلاغ
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#قصه_متن
#مهربانی_و_دوستی🐿
شانه به سر بر روی درختی در جنگل لانه ای داشت. او منتظر بود تا بچه هایش به دنیا بیایند. یک روز ابری او برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت اما وقتی برگشت دید، باد لانه اش را خراب کرده است. روی شاخه ی درختی نشست و شروع به گریه کرد. در همین موقع دو تا سنجاب که از آن نزدیکی می گذشتند، صدای گریه او را شنیدند و با دیدن لانه فهمیدند که او چرا گریه می کند.سنجاب ها به طرف شانه به سر رفتند و به او گفتند:« اصلا ناراحت نباش، ما یک فکری برایت می کنیم. صبر کن تا ما برگردیم.»
سنجاب ها پیش خانم دارکوب رفتند و گفتند:« خانم دارکوب عزیز، باد لانه شانه به سر را خراب کرده و او به زودی مادر می شود. لطفا با ما بیا تا برایش یک لانه درست کنیم».
کمی بعد دارکوب آمد تا با نوک درازش در تنه ی یک درخت برای شانه به سر لانه درست کند. لانه که آماده شد، سنجاب ها برای لانه ی شانه به سر شاخه های نرم درختان را آوردند تا در لانه اش قرار دهد.
لانه آماده شد و شانه به سر با خوشحالی به درون آن رفت و با شادی از محبت های دارکوب و سنجاب ها تشکر کرد و گفت:« من شما را برای فردابه مهمانی در لانه ام دعوت می کنم». سنجاب ها و دارکوب دعوت او را قبول کردند. روز بعد آنها دور یکدیگر جمع شده بودند و شانه به سر از میهمانهایش پذیرایی می کرد و همگی از این دوستی و مهربانی لذت می بردند.
🍃لطفا با ذکر نام کانال برای دیگران ارسال نمایید🍂
🍃🍂🌸🌼🌸🌼🌸🍃🍂
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
🛤جاده های پیچ پیچی🛤
🚂قطاری مسافرهایش را سوار کرد و راه افتاد.
🌲توی راه می خوند:
🌲هو هو هو... چی چی
🌲هو هو هو... چی چی
🌲این جا خیلی پیچ پیچی
🌲آن جا خیلی پیچ پیچی
🚂همان طور که می خواند یک هو ایستاد و حرکت نکرد. مسافر ها پیاده شدند و دورش جمع شدند. آقای دکتری که بین مسافرها بود گفت: بروید کنار ببینیم چی شده؟
🚂آقای دکتر دنبال قلب قطار گشت تا او را معاینه کند، اما هر چه گشت قلب قطار را پیدا نکرد. دامپزشکی که میان مسافران بود گفت: یک دامپزشک می داند قلب قطار کجاست.اما او هم هرچه گشت فلب قطار را پیدا نکرد
🚂 مکانیکی که آن جا بود گفت: فقط یک مکانیک می داند قلب قطار کجاست.
🚂همه پرسیدند: قلب قطار کجاست؟
مکانیک گفت: قطارها قلب ندارند فکر کنم موتورش خراب شده.
🚂موتور قطار را معاینه کرد و گفت: چیزیش نیست فقط غش کرده.
🚂کم کم قطار به هوش آمد و گفت: وای چه قر جاده پیچ پیچی و میچ میچی بود. سرم گیج رفت.
🚂این طوری شد که مسافرها سوار قطار بعدی شدند . از جاده های پیچ پیچی و مار پیچی گذشتند و به شهرستان رسیدند. قطارر قبلی هم بازنشسته شد. رفت توی پارک کودکان ایستاد و منتظر شد بچه ها بیایند سوارش بشوند و باهاش عکس یادگاری بگیرند و بخوانند:
🌲هوهو... چی چی
🌲هو هو... چی چی
🌲این جا خیلی پیچ پیچی
🌲آن چا خیلی پیچ پیچی
🌲هو هو ... چی چی چی
🌲هو هو... چی چی/ماهنامه نبات
👫👫👫👫👫👫👫
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
#خرگوش_باهوش
در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش🐇 باهوشي زندگي مي كرد .
🌴🌳🌲🌵🍀☘🍃🌿🌾🌱🎋🎍
يك گرگ پير🐕و يك روباه🐺 بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند .
ولي هيچوقت موفق نمي شدند .
يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم .
😁😁😁
گرگ گفت : چه نقشه اي ؟
روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي 🍄رشد مي كند و خودت را به مردن بزن .
من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .
گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود .
روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد .
😭😭😭
با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي🍄 جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين .
و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد .
خرگوش از اين خبر خوشحال شد😊 پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است .
او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد .🍄 از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد .
🚺🚹🚼
خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت : اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است .
🐇🐇🐇🐇🐇🐇
بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .
گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .
خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد .
👈انتشار دهید
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕💕
#قصه_متن
🌪مثل باد🌪
🦄اسب كوچولو حوصله اش سررفته بود. دلش می خواست با یك نفر بازی كند. رفت كنار بركه.
🦆توی بركه چند اردك بود. اردك ها آب بازی می كردند . با شادی دنبال هم شنا می كردند، با بال های شان به هم آب می ریختند و می خندیدند.
🦄اسب كوچولو پرسید: «می شود بیایم با شما بازی كنم؟»
🦆یكی از اردك ها جواب داد: «نه، نمی شود. تو خیلی بزرگ هستی، اگر بیایی برکه را خراب می-كنی.»
اسب كوچولو ناراحت شد. از بركه دور شد.
🌳همان طور كه می رفت یك درختِ بزرگ را دید. چند سنجاب روی درخت بودند. سنجاب ها با خوش حالی ازاین شاخه به آن شاخه می پریدند.
🦄اسب كوچولو پرسید: «من هم بیایم بازی؟»
🐿یكی از سنجاب ها جواب داد: «نه، نمی شود. تو نمی توانی از درخت بالا بیایی. »
اسب كوچولو سرش را پایین انداخت و رفت.
🖼رفت و رفت تا به یك دشت زیبا رسید. دشت، پُربود از علف های تازه و گل های رنگارنگ.
چند تا اسب روی علف ها دنبال هم می دویدند.
🦄اسب كوچولو نزدیك شان رفت وگفت: «می شود با شما بازی كنم؟»
🐴یكی از اسب ها گفت: «بله، تو هم بیا!»
🦄اسب كوچولو گفت: «چه خوب! دوست دارم مثل شما تند بدوم. از این طرف به آن طرف بروم و شادی كنم.»
🐴یكی از اسب ها جواب داد: « دشت، خیلی بزرگ است. هرقدر دلت خواست می توانی درآن بدوی.»
🦄اسب كوچولو خوش حال شد. حالا جایی را پیدا كرده بود كه می توانست با دوست هایش در آن جا بازی كند. دلش می خواست بدود؛ سریع و تند ...مثل باد
نویسنده: زهرا عبدی
🌸🍂🍃🌸
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
روباه و لک لک🦊
روزی روزگاری روباه بدجنسی در جنگل زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند. یک روز به لکل لک گفت:« من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.»
لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دوتا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیربرنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد. لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد. لک لک منقار بلند و باریکش را داخل کوزه کرد و تندتند آش را خورد اما پوزه ی روباه داخل کوزه نمی رفت و روباه نتوانست آش بخورد. لک لک گفت:« من هم می توانم تو را به خاطر اینکه نمی توانی از درون کوزه آش بخوری مسخره کنم اما این کار را نمی کنم، چون مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست.» روباه که خیلی خجالت کشیده بود، به لک لک قول داد که دیگر کسی را مسخره نکند. از آن روز به بعد دیگر کسی ندید که روباه دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
قصه 🏠 لانه جدید 🏠
موش، سرش را ازلانه بیرون آورد. با خوش حالی گفت: «به به، چه صبح زیبایی!» مثل هرروز نورخورشید همه جا را روشن كرده است.
سنجاب صدای موش را شنید و به او گفت: « تو فكرمی كنی صبح و خورشید خیلی زیبا هستند؟»
موش گفت:« بله، البته!»
سنجاب خندید: «اشتباه می كنی، چون ستاره ها و ماه، ازهمه چیززیباتر هستند. لانه ی من بالای درخت است، برای همین شب ها می توانم آن ها را تماشا كنم.»
موش توی فكررفت. با خودش گفت: «كاش لانه ی من هم بالای درخت بود.»
فكری به ذهنش رسید.
به طرف خانه ی داركوب رفت. ازداركوب خواست كنارلانه ی سنجاب، یك لانه هم برای او بسازد. داركوب هم قبول كرد.
وقتی لانه آماده شد، موش ازداركوب تشكركرد و بالای درخت رفت. شب شد. سنجاب و موش روی شاخه ای نشستند و به ماه و ستاره ها نگاه كردند.
با هم خوراكی هاشان را خوردند،حرف زدند و خندیدند. به آن ها خیلی خوش گذشت. وقتی خسته شدند به
لانه ی خودشان رفتند تا بخوابند.
سنجاب، خیلی زود خوابش بُرد و صدای خرو پُف اش بلند شد. اما موش نمی توانست بخوابد. نور ماه توی لانه اش می تابید و همه جا را روشن كرده بود. باد می-وزید و لانه اش، سرد شده بود.
یادِ لانه ی قبلی اش افتاد. لانه ی او در زیرِزمین، گرم و تاریك بود. موش با خودش گفت: «شب، ماه و ستاره ها خیلی زیبا هستند؛
اما من اینجا راحت نیستم. باید به لانه ام برگردم.» بعد، آرام از درخت پایین آمد.
توی لانه گرم و تاریك اش،خیلی زود خوابش برد.
آن شب هم مثل همیشه، یك عالمه خواب های زیبا دید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕💕
#قصه_متن
🔶🔹درخت بیمیوه
🌲درخت سرو نگاهی به اطراف انداخت؛ جنگل پر بود از درختان کوچک و بزرگ.
🍋
🌳روی هر درخت یک جور میوه بود: آلبالو، گیلاس، زرد آلو ...
🍏
🌲درخت سرو با ناراحتی گفت : «کاش من هم میوه ای داشتم. تا دیگران برای خوردن آن به من نزدیک میشدند. از شاخ و برگهایم بالا پایین میرفتند و با شاخههایم بازی میکردند.»
🍅
🌲یک پرنده پرزد و روی شاخه سرو نشست. با دقت اطراف را نگاه کرد.
🍒
درخت پرسید: « برای چی این طرف آن طرف را نگاه میکنی؟»
🍑
🌲پرنده گفت: « مدت هاست دنبال جایی میگردم تا لانه درست کنم.» درخت خندید: « این همه درخت! خیلی راحت یکی را انتخاب کن.»
🍌
🌲پرنده گفت: «همه این درختها در زمستان برگهایشان میریزد. من دلم میخواهد روی درختی لانه بسازم که در تابستان و زمستان برگهایش سبز باشند و روی شاخهها باقی بمانند.»
🍊
🌲درخت پرسید : «برای چه؟»
🥝
🌲_ اگر لانهام را روی یک درختِ همیشه سبز بسازم؛ آن وقت حیوانهای بدجنس نمیتوانند لانهام را ببینند و به من و خانوادهام آسیب بزنند.
🍓
🌲درخت سرو لبخند زد و با خوشحالی گفت: «پس لانهات را روی شاخههای من بساز. در زمستان هم، تمام شاخههایم برگ دارند.»
پرنده لبخند زد: «ممنون! همسایه جدید.»
🍇
🌲 بعد با خوشحالی رفت تا برای ساختن لانه جدیدش چوب جمع کند.
تبیان-زهرا عبدی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🌨 آهو و ابر خوشحال 🌨
آهو کوچولو داشت تو جنگل قدم می زد که یه هو بارون گرفت.
دید که از یه تیکه ابر داره قطره بارون می ریزه اهو کوچولو که تا حالا بارون ندیده بود، خیلی تعجب کرد.
سرش و بالا گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟
اما جوابی نشنید.
دوباره گفت: پنبه ای کوچولو چی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ چرا گریه می کنی؟
اما باز هم جوابی نشنید پیش خودش فکر کرد شاید نمی خواد به من بگه! راه افتاد به سمت برکه.
دم برکه قور باغه را دید گفت: قورباغه جان می شه به من کمک کنی؟
قور قوری گفت: چی شده؟
آهو گفت: فکر کنم ابر پنبه ای از یه چیزی ناراحته که داره گریه می کنه اما به من نمی گه.
قور قوری پفت: آره راست می گی چون الان خیلی وقته که داره گریه می کنه اما هر چی قورقوری هم پرسید بازم ابر پنبه ای جوابی نداد.
یک دفعه عمو جغد دانا از رو درخت گفت: بچه ها این گریه نیست بارونه.
باران نعمت خداست که خدا از آسمون برای ما فرستاده تازه ما باید خش حال باشیم.
آهو با تعجب از جغد دانا پرسید: خوشحال باشیم؟
عمو جغد گفت: آب بارون زمین رو خیس می کنه و آماده برای سبز شدن درخت ها و سبزه ها وقتی تو این فصل بارون می آد زمین آماده می شه برای رسیدن فصل بهار.
قور قوری گفت: تازه این جوری رود خونه ها هم پر از آب می شن و ما می تونیم راحت تر زندگی کنیم.
آهو کوچولو خندید و سرش و به سمت ابر بالا گرفت و گفت: ازت متشکریم ابر پنبه ای که با گریه کردنت امروز به ما چیزای جدید یاد دادی.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
🕊قصه ی جالب کبوتر و سنجاب🐿
یکی بود یکی نبود تو یه جنگل سرسبز و بزرگ یه سنجاب زبر و زرنگ بود که تو یک درخت مهربان زندگی می کرد.
درخت با همه حیوانات جنگل خوب بود و میوه های رنگارنگش را در اختیار همه حیوانات جنگل می گذاشت.
اما این کار سنجاب را اذیت می کرد او دوست داشت که درخت فقط مال او باشد.اما چون درخت این طورمی خواست سنجاب هم چیزی نمی گفت.
یک روز که هوا خیلی طو فانی بود یک کبوتر تنها که تو طوفان گرفتار شده بود به درخت پناه آورد و درخت هم بهش میوه و جاداد.
باز هم این کار باعث ناراحتی سنجاب شد و سنجاب حسادت کرد.
یک روز که کبوتر برای تهیه آب و دانه به اطراف جنگل رفته بود سنجاب شروع به غیبت کردن کرد و به درخت گفت که کبوتر همش می گه که درخت خیلی کهنه است و همین روزهاست که خشک بشه و میوه هاش هم تلخ و بی مزه است.
آن قدر این حرف ها را زد که درخت باورش شد و وقتی کبوتر برگشت اون رو از خودش روند و بیرونش کرد و هر چی کبوتر می گفت که حرفی نزده درخت باور نمی کرد.
کبوتر به ناچار و با ناراحتی درخت آن جا را ترک کرد.
یک کمی که از آن جا دور شد مرد تبر به دستی را دید که به سمت درخت می رفت فهمید که چه خطر بزرگی درخت رو تهدید می کنه.
یک هو یاد جنگل بان افتاد و چون کلبه اش را بلد بود سریع به سمت او رفت.
ولی وقتی سنجاب متوجه مرد تبر به دست شد و فرار کرد و هر چه درخت صداش کرد و کمک خواست توجهی نکرد.
ولی همین که مرد تبر به دست اولین ضربه را زد مرد جنگل بان به موقع رسید و جون درخت را نجات داد.
حالا درخت پی به اشتباهش برده بود کبوتر را در آغوش گرفت و سالیان سال در کنار هم خوش و خرم زندگی کردند.
و اما سنجاب قصه ما که فکر می کرد خیلی زرنگه هنگام فرار گرفتار صیاد شده بود و این عاقبت کسی است که با حسادت و غیبت می خواهد به خوشختی برسد اما به تباهی خواهد رسید.
👈انتشار دهید
🌸🍂🍃🌸
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehayemadarane
#قصه_متن
💕🐥سیمین بد اخلاق نباش🐥💕
سیمین همیشه عصبانی بود و حرف های بد می زد برای همین هیچ کس باهاش دوست نمی شد و همیشه در حیاط کودکستان تنها بود.
سیمین وسط حیاط مهدکودکستان ایستاده بود . بچه ها در حیاط کودکستان بازی می کردند ولی سیمین با هیچ کس بازی نمی کردصورت سیمین از عصبانیت قرمز شده بود ،چون سارا و مینا دوست نداشتند با او بازی کنند.
سیمین با عصبانیت داد میزد:ای دخترهای بد ،ای دخترهای بد
خانم ناظم تا صدا را شنید جلو آمد و پرسید: چرا داد می زنی؟ چرا آن قدر عصبانی هستی؟
سیمین باز هم داد میزد و بلند بلند می گفت: آخه این ها من را بازی نمی دهند
خانم ناظم به آرامی گفت: پس بهتره بری و باهاشون حرف بزنی ولی نه با عصبانیت
سیمین به خانم ناظم گفت: الان هم دارم همین کار و می کنم دارم باهاشون حرف می زنم.
خانم ناظم گفت: نه عزیزم، تو داری فریاد می زنی و حرف بد می زنی. این جوری هیچ کس حرف تو را گوش نمی دهد.
.سیمین زیر چشمی با صدا آروم به خانم ناظم گفت: ای بی ادب ها . ای بی ادب ها.
خانم ناظم سر تکان داد وبه سیمین گفت:این طوری هم نشد تو با ز هم حرف بد زدی.
ساراو مینا دوان دوان پیش خانم ناظم آمدند.خانم ناظم گفت:حالا که بچه ها آمدند با هم بازی کنید و دیگه به هم حرف بد نزنید.
سیمین تصمیم گرفت هیچ وقت حرف بد نزنه وبد اخلاق نباشه چون اون موقع هیچ کس دوستش نداره وتنها می مونه .
وقتی این قول و داد دوباره دوستانش باهاش دوست شدند و کلی تو حیاط کودکستان با هم بازی کردند
بچه ها هیچ وقت عصبانی نباشید و به هم حرف بد نزنید تا یک عالمه دوستان خوب داشته باشید.
#قصه
🐥
💕🐥
🐥💕🐥
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4