eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز من و بابابزرگ رفتیم به باغ دوستش. همه جا پر از درخت بود. چه برگهای قشنگی! چه میوه هایی! دلم میخواست از درختها بالا بروم؛ سوار شاخه های بلند بشوم؛ بپرم توی هوا؛ پرواز کنم. گفتم: «بابابزرگ! اینجا چقدر درخت هست! این درختها خسته نمیشوند؟ خوابشان نمیگیرد؟» بابابزرگ گفت: «این درختها خسته نمیشوند. این درختها ریه های زمین هستند.» گفتم: «یعنی چه کار میکنند؟» گفت: «اینها اگر نباشند، نفس زمین دیگر بالا نمی آید. ما دیگر نمیتوانیم هوای خوب و پاک داشته باشیم. نفس ما هم بند میآید. از همه چیز خسته میشویم. پرنده ها و چرنده ها هم همینطور.» گفتم: «یعنی ما همه خفه میشویم؟» گفت: «هم خسته میشویم، هم خفه میشویم.» دوست بابابزرگ هم کمی آن طرفتر یک بیل بزرگ دستش بود و چند تا درخت کوچک هم روی زمین گذاشته بود. گفتم: «بابابزرگ، دوستت دارد چه کار میکند؟» گفت: «او در حال کاشتن درخت است. هر چقدر درختها زیادتر باشند، هوا تمیزتر و بهتر میشود؛ میوههای خوب هم گیر همه میآید.» وقتی کارش تمام شد، چند تا سیب از یک درخت چید و به ما داد. سیبها چقدر بوی خوبی میدادند! دوست بابابزرگ گفت: «دارم جای درختهایی که خشک شدند، نهال میکارم تا جای آنها را بگیرند.» دوست بابابزرگ به من گفت: «از این سیبها بخور، ویتامین دارد.» سیبها را شستم و خوردم. چقدر آبدار بودند. یک روز آمدم خانه. دیدم نه مامان هست نه بابا. فقط خاله بود و تورج کوچولو. گفتم: «خاله! مامان و بابا کجا هستند؟» گفت: «رفتند بیمارستان.» گفتم: «چرا؟» گفت: «بابابزرگ باز نفسش بند آمده بود!» گفتم: «وای! نکند درختهای باغ دوستش خشک شده باشند؟» با خاله رفتیم بیمارستان. بیمارستان همیشه یک بویی میدهد که من همیشه یاد آمپول میافتم. وای آمپول! جلو دهان و بینی بابابزرگ یک کاسه ی بزرگ گذاشته بودند و بابابزرگ هم خوابیده بود. دوست بابابزرگ هم آنجا بود. به دوست بابابزرگ گفتم: «نکند باغ شما خشک شده که بابابزرگ نفسش بند آمده؟» خاله و دوست بابابزرگ خندیدند. گفتم: «من میخواهم یک درخت بکارم تا بابابزرگ زودتر خوب بشود.» فردا با خاله رفتیم چند تا نهال خریدیم و با هم به باغ دوست بابابزرگ رفتیم. دوست بابابزرگ همه ی نهالها را کاشت. همه سیب بودند. من از سیب خیلی خوشم میآید، ویتامین دارد. بوی خوبی هم میدهد. وای توی باغ نفس کشیدن چه قدر مزه میدهد. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 👈انتشار دهید اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است.
داستانی 👇👇👇جهت مبارزه با تنبلی و راحت طلبی. چیزی که این روزا شده عادت😔😔😔
‍ ⭐️🌈 موفرفری و موقرمزی 🌈⭐️ ♧قسمت سوم♧ او تمام راه را دوید تا به خانه رسید. با عجله در را باز کرد و به اتاقش رفت. دمپایی‌ها را با حرص در آورد. آن را گوشه‌ای پرت کرد و گفت: به خاطر اینها آبرویم پیش مهمان‌ها رفت! وای که چقدر مرا مسخره کردند و خندیدند... بعد با عجله دنبال کفش‌هایش گشت. اما همه چیز به هم ریخته بود و معلوم نبود هر چیزی کجاست. لنگه‌های رنگارنگ جوراب این طرف و آن طرف افتاده بود. آستین پیراهنی از گوشه کشو آویزان بود. لنگه شلواری از کمد بیرون افتاه بود. جعبه‌ها و کمدها وسط اتاق پخش بودند. موقرمزی با حرص وسایل را این طرف و آن طرف پرت می‌کرد. گوشه پیراهنش را گرفت، آن را از کشو بیرون کشید و گوشه‌ای انداخت. این کمد را نگاه کرد. آن کمد را نگاه کرد. کشوها را بیرون کشید. داخل آنها را گشت و با عصبانیت گفت: پس کفش‌های من کجا هستند؟ گرمش شده بود. کت قرمزش را در آورد و روی صندلی چوبی پرت کرد. دوباره مشغول گشتن شد. در این موقع، موفرفری با یک دسته گل بنفش از راه رسید. وقتی موقرمزی را در خانه دید، با تعجب گفت: چی شده؟ امروز چقدر زود برگشتی؟ موقرمزی همان‌طور که می‌گشت، با ناراحتی گفت: چه می‌خواستی بشه!؟ مسخره همه شدم. آبرویم رفت! بعد همه چیز را برای موفرفری تعریف کرد. موفرفری گل‌ها را در گلدانی گذاشت و گفت: از بس که شلخته‌ای! حالا تو این شلوغی چطور می‌خواهی کفش‌هایت را پیدا کنی؟ موقرمزی گفت: دیرم شده فرفری جان! باید زود برگردم تا متوجه غیبتم نشوند! بیا کمکم کن! او غر می‌زد و می‌گشت. موفرفری از دست بی‌نظمی موقرمزی دلخور بود. روی صندلی نشست و گفت: خودت بگرد و پیدا کن! چقدر به تو گفتم که وسایلت را مرتب کن. ولی تو می‌خندیدی! حالا من می‌خندم و تو بگرد.  ادامه دارد... ╲\╭┓ ╭⭐️🌈 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ 💕⭐️ موفرفری و موقرمزی ⭐️💕 ♧ قسمت آخر ♧ موقرمزی، عرق کرده بود، ولی همچنان می‌گشت. بالاخرهموفرفری دلش سوخت. از جایش بلند شد و گفت: این‌طوری فایده ندارد. باید همه چیز را مرتب کنیم، تا کفش‌ها پیدا شوند. موقرمزی گفت: اینکه خیلی طول می‌کشد. موفرفری شروع به جمع و جور کردن وسایل وسط اتاق کرد و گفت: چاره‌ای نیست! آنها شروع کردند به مرتب کردن وسایل. موفرفری در کمد را باز کرد. یک بسته عدس از آن بیرون آورد و گفت: این عدس‌ها، اینجا چه می‌کند؟ موقرمزی گفت: آخ... آخ... یادم رفت. چند روز پیش خریده بودم تا عدسی درست کنیم. دوباره مشغول شدند. این بارموفرفری ماهی‌تابه‌ای را از توی کمد بیرون کشید. موقرمزی گفت: می‌خواستم نیمرو درست کنم... یادم رفت. ا... تخم‌  مرغ ها هم که توی این کشو هستند! ناگهان فریاد کشید: عینکم .. عینکم... بالاخره پیدایش کردم. خدا می‌داند چقدر دنبالش گشتم! موفرفری گفت: بیا، این هم ساعتت! وسایلی که خیلی وقت بود موقرمزی گم کرده بود، یکی یکی پیدا می‌شد. اتاق موقرمزی مرتب شد، ولی کفش‌ها پیدا نشد. دیگر غروب شده بود. موقرمزی گفت: امروز که نتوانستم سرکار برگردم. ولی فردا چه کار کنم؟ چه بهانه‌ای بیاورم؟ بعد با خستگی خودش را روی صندلی انداخت. موفرفریدست‌هایش را به کمرش زد. وسط اتاق ایستاد و گفت: اتاق که مرتب شد. همه جا را گشتیم. پس تو کفش‌هایت را کجا گذاشتی؟ او به طرف آشپزخانه رفت و گفت: از گرسنگی مُردیم. اول غذا بخوریم، بعد فکری برای کفش‌هایت بکنیم. به طرف قابلمه رفت و گفت:با لوبیا‌پلو چطوری؟ موفرفری قابلمه را برداشت تا تویش برنج بریزد. با تعجب گفت: ابن قابلمه چقدر سنگین است! در آن را برداشت. ناگهان چشم هایش گرد شد و گفت: موقرمزی... بیا... بیا اینجا را ببین! موقرمزی با ناراحتی روی صندلی نشسته بود.او گفت: ولم کنفرفری جان! هر چه می‌خواهد باشد. فردا را چه کار کنم؟ موفرفری قابلمه‌ را به طرف موقرمزی آورد و آن را جلویش گذاشت. ناگهان موقرمزی مثل فنر از جایش پرید و گفت: وای... کفش‌هایم... کفش‌هایم که این تو هستند. چرااینها را اینجا گذاشته‌ بودم؟! موقرمزی گفت: باید این را از تو پرسید. موقرمزی با خجالت گفت: نمی‌دانم چرا این طور شد و آنها را توی قابلمه گذاشتم. حتماً... موفرفری میان حرفش دوید و گفت: بیخود بهانه نیاور. از بس که نامرتبی! عوض این حرف‌ها سعی کن کمی مرتب باشی، تا این‌قدر اذیت نشوی. موقرمزی گفت: راستش را بخواهی، خودم هم به این نتیجه رسیدم. نمی‌دانی امروز چه عذابی کشیدم! بعد کفش‌هایش را برداشت و توی جا کفشی گذاشت. قابلمه‌ را هم شست. موفرفری لوبیا و برنج را آماده کرد تا شام بپزد. از آن روز به بعد، دیگر آن دو با هم دعوا نداشتند و همه چیز سر جای خودش بود.   پایان... ╲\╭┓ ╭💕⭐️ 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
👆👆👆نگذاریم بچه هایمان راحت طلب و تن پرور و تنبل بار بیایند
گرمترین لانه پرنده کوچک 🐤🐦🐤🐦🐤 باد سردی می‏وزید و درختان را به شدت تكان می‏داد. سحر كوچولو كلاه پشمی اش را به سر كرد و دست‏های كوچكش را درون دستكش كرد و همراه مادربزرگ برای خرید به بیرون از خانه رفت. مادربزرگ و نوه كوچولو پس از دو ساعت توانستند همه چیزهایی را كه باید تهیه می‏كردند، بخرند چون سحر كوچولو در تمام این دو ساعت كه همراه مادربزرگ بود، دختر خوب و حرف گوش كنی بود، مادربزرگ برای اینكه از او تشكر كند به او قول داد دختر كوچولو را با خود به پارك ببرد. سحر خوشحال بود. در پارك شروع به تاب بازی و سرسره بازی كرد. در حال شادی بود كه باران تندی شروع به باریدن گرفت. سحر كوچولو كه زیر باران خیس شده بود، به طرف مادربزرگ دوید. باد با سرعت بیشتری درختان را تكان می داد. مادربزرگ دست نوه كوچولو را گرفته بود و به راه افتاده بود. او سعی می كرد تا هرچه زودتر از پارك خارج شوند، در همین لحظه بود كه ناگهان چشم‏های سحر كوچولو به چیزی افتاد. او مادربزرگ را صدا كرد و گفت: - مامان بزرگ! ببین زیر آن درخت چه چیزی افتاده است؟ و بعد به طرف درخت دوید. وقتی مادربزرگ كنار سحر رفت. متوجه لانه كبوتری شد كه بر اثر وزش باد روی زمین افتاده بود. جوجه كوچكی از بالای درخت روی زمین افتاده و جیك جیك می كرد. قطره‏های باران پرهای كوچك جوجه را خیس كرده بود. سحر كوچولو از مادربزرگ اجازه گرفت كه جوجه را با خود به خانه ببرد. آن روز سحر كوچولو در یك كارتن كوچك برای جوجه دانه و آب گذاشت. بال و پرهای جوجه كوچولو خشك شده بود. سحر خوشحال بود كه از جوجه كوچكی مواظبت می كند. گرم ترین لانه برای پرنده كوچك صبح روز بعد مادربزرگ به سحر گفت: - باید به پارك برویم و جوجه را كنار همان درخت ببریم. من فكر می‏كنم كه كبوتر نگران جوجه‏اش باشد و دنبال او می گردد. سحر دوست نداشت از جوجه جدا شود، ولی وقتی به یاد كبوتر افتاد، جوجه را با خود به پارك برد.با كمك نگهبان پارك روی درخت لانه كوچكی برای كبوتر گذاشتند. جوجه در كنار كبوتر برای سحر زیباترین جیك جیك را كرد. 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_Koodakaneh
*اگر شما ابزار جذابی به بچه ها بدین، می تونین شاهد خلق بازی های خلاقی باشین.* 🚓 ماشین بازی 🚚 ابزار: چسب کاغذی، ماشین. ❇️ چسب کاغذی را به شکل یک خیابان روی زمین می چسبانیم. ❇️ می توانیم از مهره های سایر اسباب بازی ها برای تکمیل خیابانمان استفاده کنیم. ❇️ حالا خیابان ما درست شده، ماشین ها را روشن کنین وحرکت کنید. ✅بازی برای بچه های 👇 @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت پانزدهم پادشاه که از شعار بچه ها خوشش آمده بود، اجازه داد تا بچه ها جلو بیایند. یکی از بچه ها گفت: این کلکسیونه که من جمع کردم، دوست دارم به شما هدیه بدم. پادشاه خیلی خوشش آمد و گفت: چه بچه های قدردانی‌. من تو گل آباد چنین آدم قدر دانی ندیده بودم. بعد ادامه داد: حالا چه کلکسیونی هست؟ پسر بچه گفت: کلکسیون مو. پادشاه اولش کمی تعجب کرد ولی از آنجا که پادشاه کمی نادان بود و فکر می کرد که همه چیز می تواند برای او کلاس داشته باشد و به دیگران فخر بفروشد. پادشاه گفت: کلکسیون مو هم می تواند به من کمک کند تا به سنگستونی ها فخر بفروشم. پسر بچه گفت: من در این کلکسیون همه موها را جمع کردم، فقط مو یک نفر را ندارم. پادشاه گفت : کی ؟ پسر بچه گفت: مو شما را ندارم. پادشاه اول کمی با تعجب نگاه کرد بعد گفت: مو من خیلی ارزشمند هست، من همین طوری نمی توانم مو بدم. پسر بچه گفت: ولی اگر شما موتون رو بدین این کلکسیون کامل می شود.و با افتخار می توانید بگویید که من کلکسیون مو همه مردم گِل آبادی را تو قصرم دارم. هرکس از خارج یا سنگستون بیایید می توانید با افتخار نشونش بدهید.حتما بقیه هم خوششون می آید. پادشاه گفت: اشکال نداره. بذار من تاجم را بردارم همیشه تو اون چند تا مو جمع می شود. بعد چند تار از موهای خودش را به پسر بچه داد. پسر بچه هم گفت: من این مو را می چسبانم وکتاب را تزیئن میکنم بعد میارم قصر و تحویل شما می دهم. پادشاه کمی با شک وتردید گفت: این مو من خیلی قیمتیه. من همین جوری نمی تونم اونو به تو بدهم . بچه ها از شنید این حرف خیلی ترسیده بودند. نقشه شان داشت کم کم به جاهای باریک وسختی می کشید. @ba_gh_che
🍃🌾گیاهان بدجنس و عصبانی🌾🍃 باغبون بذرهای گندم رو توی زمین کاشت . بعد زمین رو آبیاری کرد .آب به دونه های گندم توی دل زمین رسید. گندمها جوونه زدن و بعد از مدتی از دل خاک بیرون زدن و زیر نور آفتاب زندگی خوبی رو آغاز کردن. گندما خیلی مهربون و با ادب بودن .اونا دوست داشتن با همه ی سبزه ها و گیاهای توی باغ دوست بشن. اما یه روز دیدن باغبون با قیچی باغبونی اومده و می خواد بعضی از گیاهای توی باغ رو بچینه. مثل اینکه باغبون اون گیاهارو دوست نداشت. گندما از این کار باغبون ناراحت شدن و اخم کردن. باغبون که قضیه رو فهمید لبخندی زد و دست از کار کشید و رفت. طولی نکشید که زندگی قشنگ گندمها خراب شد .آخه بعضی از گیاهای توی باغ، با بدجنسی شروع کردن به اذیت کردن گندما. اونا خشن و عصبانی بودن. همش غذای گندما رو می خوردن و جای اونارو تنگ می کردن . گیاهای عصبانی، انقدر به این کارها ادامه دادن که نزدیک بود گندمها مریض و زرد بشن. این وضعیت خیلی طول نکشید تا اینکه باغبون دوباره با قیچی علف چینی وارد باغ شد و از گندما پرسید : “حالا دوست دارید این گیاهای بدجنس رو از توی باغ جمع کنم؟”گندما که تازه متوجه ماجرا شده بودن لبخندی زدن و از باغبون عذرخواهی کردن. باغبون به گندما گفت که اینا علف هرز هستند .اینا اصلا گندم نیستن ونمی تونن دوست شما باشن. علفهای هرز دشمن شما هستند و شما نباید با دشمنان بدجنس خودتون قصد دوستی کنید. باغبون اون روز تا شب کار کرد و علفهای هرز رو از توی باغ جمع کرد. از اون به بعد دوباره شادی و سلامتی به زندگی گندما برگشت . #قصه 🌾 🍃🌾 🌾🍃🌾 join🔜 @childrin1
‌♨️ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺩﺭ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻧﻊ ﻇﻬﻮﺭ ﺍﺳﺖ... ⭕️ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻇﻬﻮﺭ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻭ ﺍﺗﺤﺎﺩ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﻭﻻ‌ﯾﺖ‌ﻣﺪﺍﺭ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ، ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺣﺪ ﺍﻋﻠﯽ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ. ⭕️ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺯ ﺭﺫﺍﯾﻞ ﺍﺧﻼ‌ﻗﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺛﺮﺍﺕ ﻣﻨﻔﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﺩ، ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﺩﯼ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﻣﻮﺛﺮ ﺍﺳﺖ. ⭕️ﺩﺭ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺳﺒﺐ ﺣﺰﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﺪﺍﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﺧﻼ‌ﻗﯿﺎﺕ ﺑﺪ ﻧﻈﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ، ﮐﯿﻨﻪ ﺗﻮﺯﯼ، ﻧﺎﺷﮑﺮﯼ ﻭ ﻧﺎﺳﭙﺎﺳﯽ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﺿﺎﯾﻌﺎﺕ ﺭﻭﺣﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻧﯿﻮﯼ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﭘﯿﭽﯿﺪﮔﯽ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺩﻗﯿﻖ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ. ⭕️ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻋﺎﻣﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺣﺴﺎﺩﺕ، ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﺮ ﻓﺮﺩ ﻋﻠﯿﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺳﻨﺠﯿﺪﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ⭕️ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ(ﻉ) می فرمایند:ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺘﻘﯿﻦ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺭﺣﻤﺎﻥ ﻣﺤﺸﻮﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ، ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﻬﺸﺖ ﺳﻮﻕ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. ﺩﺭ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎ ﻋﻈﻤﺘﯽ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺟﺎﯼ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺘﻘﯿﻦ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﻈﯿﻢ ﭼﺸﻤﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻨﺪﻩ‌ﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺗﺰﮐﯿﻪ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺘﻘﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ‌ﻧﻮﺷﻨﺪ ﻗﻠﺐ‌ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺯ ﺣﺴﺪ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ⭕️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﺘﻘﯽ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﭘﺎﮎ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﻃﻬﻮﺭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪ‌ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ⭕️ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺻﻔﺖ ﺭﺫﯾﻠﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﻘﺶ ﻣﻬﻤﯽ ﺩﺭ ﺭﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﻟﻨﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ. ⭕️ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻧﯿﻮﯼ ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺷﺪ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺷﺮﻁ ﻇﻬﻮﺭ ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ⭕️ﺷﺨﺼﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ(ﻉ) ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ۳۱۳ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ 50 ﻫﺰﺍﺭ ﺷﯿﻌﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻗﯿﺎﻡ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ؟! ⭕️ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩند: ﺁﯾﺎ ﻣﺮﺯ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ، ﺷﺨﺺ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺧﯿﺮ؛ ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﭘﺲ ﺯﻣﺎﻥ ﻇﻬﻮﺭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺮﺯ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ. ⭕️ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻇﻬﻮﺭ ﺑﻪ ﺣﺪ ﺍﻋﻠﯽ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﺣﺪ ﻋﺎﻟﯽ ﻫﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺻﻠﯽ ﺁﻥ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ. ⭕️ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﯾﺘﯽ ﺁﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻼ‌ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻣﻦ ﻣﻘﺮﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﻣﻞ ﻣﮑﺎﯾﺪ ﺍﺑﻠﯿﺲ، ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻔﺮ ﻭ ﮐﻔﺎﺭ، ﺩﺷﻤﻨﯽ‌ﻫﺎﯼ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻭ ﻣﮑﺮ ﻣﻨﺎﻓﻘﺎﻥ ﻭ ﺣﺴﺎﺩﺕ مومنان است. ⭕️ ﻋﻠﺖ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ.ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﺭﺫﯾﻠﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺮ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ‌ ﻣﺎ ﺑﺮﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻟﻄﻒ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﻢ ﺗﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﻭﺩ. ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ‌ﻫﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ‌ﻫﺎﯼ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺁﮔﺎﻩ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ⭕️ﺍﮔﺮ ﻭﻻ‌ﯾﺖ‌ﻣﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﺍﺧﻼ‌ﻗﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﻩ‌ﺍﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺛﺎﺭ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻣﺘﺤﺪ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﻭﻻ‌ﯾﺖ‌ﻣﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ‌ﮐﻪ ﻫﻢ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﻃﻮﻟﯽ ﻭ ﻫﻢ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﻋﺮﺿﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ. ﺟﻨﺒﻪ ﻃﻮﻟﯽ ﺁﻥ ﺗﺒﻌﯿﺖ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﻭﻟﯽ ﻋﺼﺮ(ﻋﺞ) ﻭ ﺗﺒﻌﯿﺖ ﻋﺮﺿﯽ ﺁﻥ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺍﺳﺖ، ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﭼﺎﺭ ﭼﺎﻟﺶ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ. ⭕️ﻫﺮ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ۹۹ ﺩﺭﺻﺪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﻋﺮﺿﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﻣﻮﻻ‌ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ‌ ﻣﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﻣﻮﻻ‌ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﺪ ﻋﺎﻟﯽ ﻭ ﺍﻋﻠﯽ ﺑﺮﺳﺪ. ✅به نیت فرج نشر دهید... http://eitaa.com/joinchat/1943535617C235633b5fa
✍عـلامه امـینى (ره) فـرمودند: شــب و روز تاسوعا و عاشورا براى سلامتى امام زمان صــدقه دهید چون قلبِ حــضرت اندوهناڪ جَدِّ غریب ‌شان، حضـــرت سیدالشهداء اســـت. ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 💠 @zamene_aho