eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳❤️چه دوستانِ خوبی❤️🌳 یکی بود یکی نبود یک روز کوکو، کانگرو کوچولو، توی جنگل بِپَر بِپَر بازی می کرد. بچه قورباغه از پشت یک سنگ بیرون پرید و گفت: مرا به رودخانه می بری کوکو جان؟ کوکو دلش می خواست باز هم بازی کند؛ ولی کیسه اش را باز کرد و گفت: بِپَر بالا! آن وقت خرگوشک جلو آمد و گفت: من هم بیایم؟ می خواهم بروم پیش بابا بزرگم. کوکو آه کشید. کیسه اش را باز کرد و گفت: تو هم بِپَر بالا! موش کوچولو هم از زیر یک برگ بیرون دوید و پرسید: من چی؟ مرا می بری به لانه ام؟ کوکو اخم کرد؛ ولی چیزی نگفت. موش کوچولو را هم سوار کرد و رفت. اول بچه قورباغه را به رودخانه رساند. بعد خرگوشک را پیش بابا بزرگش برد. بعد موش کوچولو را جلو لانه اش پیاده کرد. کوکو آه کشید و توی دلش گفت: این ها بازی ام را خراب کردند! و همان جا دراز کشید تا استراحت کند. کمی بعد بچه قورباغه، خرگوشک و موش کوچولو با هم برگشتند، هر کدام با یک خوراکی خوش مزه. سه تایی یک صدا گفتند: تو امروز خیلی به ما کمک مردی کوکو جان! آن وقت همه دور هم نشستند، با هم خوراکی خوردند و بازی کردند. کوکو وقتی قورباغه، خرگوشک و موش کوچولو را با آن خوراکی های خوش مزه دید، با خوش حالی توی دلش گفت: خدایا، متشکرم که دوستان به این خوبی را به من دادی! 🌳 ❤️🌳 ╲\╭┓ ╭ 🌳❤️ 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
مادر یعنی شادی خونه مادر یعنی امواج انرژی مثبت مادر یعنی دلداری دادن به همه مادر یعنی گرم نگه دارنده کانون مقدس خانواده ، حرف آخر مادر یعنی عشـق❤️ ╲\╭┓ ╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🕋🐘سوره ی فیل🐘🕋 کی بود کی بود ابرهه چیکار می کرد تو مکه اون آدم خیلی بد سوی مکه حمله کرد یک لشگر فیل داشت یک سپاه عظیم داشت می رفت به سوی مکه تا که بکوبه کعبه چی شد چی شد یکباره بارون سنگ می باره یه عالمه ابابیل اومد رو لشگر فیل تو پاهاشون سنگ داره با دشمنا می جنگه چی شد چی شد نتیجه دشمنا نابود شدن خاکستر و دود شدن سوره ی فیل نازل شد قصه ی ما کامل شد 🕋 🐘🕋 🕋🐘🕋 ╲\╭┓ ╭ 🐘🕋 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
هدایت شده از استیکر سلاااااام
11.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوره فیل 👆👆👆 🕋 🌿🕋 ╲\╭┓ ╭ 🕋🌿 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐯🌿 ببر خوشحال 🌿🐯 صبح كه ببر از خواب بیدار شد، به دور و برش نگاه كرد. نفس عمیقی كشید و گفت: «چه قدر خو شحالم كه یک ببرم. باید بروم و خوشحالی ام را به یکی بگویم. رفت و رفت تا به یک لاك پشت رسید؛ گفت: «سلام لاك پشت!» لاك پشت جوابش را نداد و به راهش ادامه داد. ببر گفت: «یک حرفی دارم، گوش می دهی؟» لاك پشت جواب داد: «دیرم شده، تا غروب باید خودم را به نوك كوه برسانم. اول مرا برسان نوك آن كوه، بعد حرفت را بزن.» ببر لاك پشت را گذاشت روی كولش و دوید. چند دقیقه بعد روی نوك كوه گذاشتش زمین. لاك پشت گفت: «حالا كه زود رسیدم، خوبه یک چرتی بزنم.» و تا ببر آمد حرف بزند. خروپف لاك پشت بلند شد. ببر باز هم خو شحال بود كه یک ببر است و می خواست خو شحالی اش را به یکی بگوید. از كوه آمد پایین. به یک شغال رسید و گفت: «سلام شغال، یک حرفی دارم، گوش می دهی؟» شغال جواب داد: «آن قدر گرسنه ام كه نمی توانم هیچ حرفی را بشنوم. اول یک چیزی برایم شكار كن. بعد حرفت را بزن.» ببر جست زد. یک موش كور شكار كرد و به شغال داد. شغال غذایش را كه خورد، یادش افتاد كه كار دارد و باید برود. ببر باز هم خو شحال بود كه یک ببر است و می خواست خو شحالی اش را به یکی بگوید. رفت و رفت تا به یک الاغ رسید. همین كه چشم الاغ به ببر افتاد، شروع كرد به آه و ناله. از خودش گفت كه چه بدبخت است و نمی خواسته خر به دنیا بیاید و خر از دنیا برود. از صاحبش گفت كه چه قدر از او كار می کشد و ببر غمگین شد و فهمید كه دیگر خوشحال نیست. از الاغ پرسید: «چی تو را خو شحال می کند؟» ببر خوشحال الاغ گفت: «اگر دیگر خر نبودم. یا دست كم پوستم مثل پوست تو بود، حتما خو شحال بودم وحالا...» ببر پوستش را در آورد و با پوست الاغ عوض كرد. الاغ خو شحال شد و یک لحظه صبر نكرد. تند تند یورتمه رفت توی جنگل. ببر از یورتمه رفتن الاغ خوشحال شد و رفت تا خوشحالی اش را به یکی بگوید. 👆👆👆 🐯 🌿🐯 ╲\╭┓ ╭ 🐯🌿 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
✨🌈 فرشته و چوپان 🌈✨ فرشته نجات بالای ابرها بود. صدایی شنید که داد می زد کمک ... کمک... فرشته نجات از روی ابرها سر خورد و اومد پایین. دور و برش را نگاه کرد دشت بود و گله ای گوسفند. پرسید: چه کسی مرا صدا کرد؟ چه کسی کمک خواست؟ یک مرتبه چوپان دروغ گو از پشت تپه بیرون پرید. قاه قاه خندید و گفت: من بودم. دروغ گفتم. کمک نمی خواستم. ها ها ها.. فرشته نجات او را نگاه کرد. جلو رفت و گفت: مهم نیست. اما یادت باشد بالاخره یک روزی راستش را می گویی. همان روی که واقعا کمک بخواهی. فرشته نجان دوباره به بالای ابرها برگشت. چند روز گذشت. فرشته نجات دوباره صدایی شنید. یکی داد زد: کمک کمک. این بار چوپان دروغ نمی گفت. گرگ به گله حمله کرده بود. او واقعا کمک می خواست و فرشته نجات کمکش کرد و به ابرها رفت. چوپان روی تپه دوید. به گوسفندانش که مشغول خوردن علف بودند نگاه کرد. چند دانه باران روی صورتش افتاد. کسی آن جا نبود. فرشته هم نبود. چوپان چیزی نگفت. ساکت بود. سرش را پایین انداخت و از تپه پایین رفت. ╲\╭┓ ╭ 🌈✨ 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🌻🔆سوره ماعون🔆🌻 چه سوره ای بچه ها! لنگه نداره هیچ جا ماعون اسم یه ظرفه که توش هزار تا حرفه کسی که دین نداره تو خوبی کم میاره سر سفره که چیده یتیمو راه نمیده نماز اگه می خونه می خواد کسی ببینه وای وای وای به حالش چون می گه بی خیالش 🌻 🔆🌻 🌻🔆🌻 join🔜 @childrin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🍃 طوطی چهلم 🍃🌈 قسمت اول: یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود. پسری بود که با مادرش زندگی می کرد. او به کوه و دشت می رفت و دامش را پهن می کرد تا پرنده بگیرد... پسر قصه ما هر روز به دنبال شکار پرنده ها می رفت و بعد آن را به بازار می برد و می فروخت. یک روز آخرهای زمستان، رفت تو دامنه ی کوه. برف روی زمین را زد کنار و یک مشت دانه پاشید. بعد دامش را پهن کرد و رفت پشت سنگی قایم شد. او صبر کرد و صبر کرد تا خوابش برد. همین موقع چهل طوطی از بالا، دانه ها را دیدند. تندی به طرف زمین آمدند و بنا کردند به خوردن که توی تور گیر کردند. یکی گفت: «باید از اول می فهمیدیم این همه دانه، بی خودی این جا نریخته!» طوطی ها خودشان را لعنت می کردند و بال بال می زدند تا خلاص بشوند. اما پا و بالشان بیش تر گیر می کرد. یکی گفت: «جیغ و داد و پر و بال زدن مشکل را حل نمی کند. باید فکر چاره باشیم.» طوطی ها آرام شدند و رفتند تو فکر، یک دفعه یکی از آن ها گفت: «فهمیدم چه کار کنیم.» همه گفتند: «چه کار؟» طوطی گفت: «مرده ی ما به درد شکارچی نمی خورد. بیاید خودمان را به مردن بزنیم، تا فکر کند مرده ایم و بیندازدمان دور.» آن ها قبول کردند و بی حرکت شدند. چند دقیقه ای گذشت و پسر از خواب بیدار شد. به تله نگاه کرد و دید یک عالمه طوطی قشنگ توی تور است. بدو رفت طرف پرنده ها. اما دید آن ها مرده اند. خیلی ناراحت شد. اما نمی توانست کاری بکند. برای همین لاشه شان را یکی یکی از لای نخ های تور درآورد و انداخت دور تا رسید به طوطی چهلم. او می خواست پرنده را دربیاورد که دید طوطی ها پرزدند و رفتند تو آسمان. پسر که باورش نمی شد گول خورده از تعجب دهانش باز ماند. از این طرف که پرنده ها فکر کرده بودند همه شان آزاد شده اند پر زدند به آسمان. آن وقت پسر طوطی چلهم را برداشت و رفت خانه. او پول سی و نه طوطی سبز قشنگ را از دست داده بود برای همین پرنده را با احتیاط گذاشت تو قفس. طوطی که اوضاع را این طوری دید زد زیر گریه و به حرف آمد و گفت: «مرا نفروش. آزادم کن تا بروم خانه. چون عروسی دخترمه. بعد عروسی بر می گردم.» پسر گفت: «با آن بلایی که دوستات سرم آوردند دیگه حرف تو را باور نمی کنم.» طوطی گفت: «قول می دم بعد از سه روز برگردم. اگر مرا بفروشی میندازنم تو قفس و تا آخر عمر گرفتار می شوم. اما اگر آزادم کنی می روم و دست پر برمی گردم.» خلاصه آن قدر التماس کرد که شکارچی دلش به رحم آمد. مادرش گفت: «به قول حیوانات اعتماد نکن. آن ها برای نجات جانشان هر کاری می کنند.» اما او به حرف مادر گوش نکرد و طوطی را آزاد کرد. این داستان ادامه دارد... ╲\╭┓ ╭ 🌈🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا