🗞 #اطلاعیه
💖 برای اینکه «انگیزه» برای انجام کارای خوب داشته باشی؛
🔴نیازه که یه چیزی باشه تا انگیزتو قوی کنه که البته یا به این سادگیا بدست نمیان یا راحت قابل درک نیستن؛ مثل محبت به خدا و منفعت
🍃اما یک راهی هست که تضمینی و خیلییییی آسونه و اون هم معجزه ای به نام....✨😍
➖ تشریف بیارین کانال،اینجا دریم میگیم که این اُعجوبه ی سهل الوصول چیه...😉👇
#صدای_باران
☔️https://eitaa.com/sedaybaran
🐺🟢گرگ گرسنه ساده لوح🟢🐺
یکی بود یکی نبود. روزی گرگ گرسنه ای برای پیدا کردن غذا به جنگل رفت. همین طور که میرفت سر راهش بزی را دید که علف می خورد.
با خوشحالی پیش او رفت و گفت:”آخ جان، چه غذای خوشمزه ای پیدا کردم! الان می آیم و می خورمت.”
بز که ترسیده بود با دستپاچگی گفت:” آقا گرگه عیبی ندارد! اگر می خواهی مرا بخوری بخور، اما می دانی که پشم های من زبر و کلفتند و اگر آنها را بخوری لای دندان هایت گیر می کنند. “
گرگ کمی فکر کرد و گفت:” حق با توست، حالا بگو چه کار کنم؟ ”
بز گفت:” صبر کن من یک قیچی بیاورم و تو پشم مرا بچین، بعد مرا بخور.”
گرگ قبول کرد و گفت:” زود برو قیچی را بیاور که طاقت گرسنگی ندارم. “
بز که در دل به ساده لوحی گرگ می خندید، رفت و دیگر برنگشت. گرگ صبر کرد و صبر کرد، اما دید از بز خبری نشد. با ناراحتی به راه افتاد و رفت تا شکار دیگری پیدا کند. از دور بره کوچکی را دید که به تنهایی بازی می کرد.
به او نزدیک شد، دندان های تیزش را نشان داد و گفت:” ای بره کوچولو تکان نخور که الان می خورمت. ”
بره این طرف و آن طرف پرید و گفت:” باشد، مرا بخور، اما گوشت من فقط با نمک خوشمزه است.”
گرگ که کلافه شده بود، گفت:”حالا که نمک پیدا نمی شود.”
بره کوچولوی زبر و زرنگ گفت:” این نزدیکی چوپانی زندگی می کند. من می روم و از او نمک می گیرم، چون حیف است که گوشت مرا بدون نمک بخوری. “
گرگ ساده لوح هم قبول کرد و بره کوچولو رفت و او هم برنگشت. گرگ که دید از بره هم خبری نشد، بسیار عصبانی شد و راه افتاد. در راه چشمش به الاغی افتاد.
با خودش گفت:” دیگر فریب این حیوان را نمی خورم. ”
سپس پیش او رفت زوزه ای کشید، دندان های تیزش را به الاغ نشان داد و گفت:” ای الاغ، دراز بکش و آماده باش که می خواهم بخورمت. “
الاغ روی زمین دراز کشید و خودش را حسابی خاکی کرد. گرگ گفت:” این چه کاری است؟ چرا خودت را خاکی می کنی؟ ”
الاغ جواب داد:” مگر نمی بینی اینجا پر از خاک است، اگر تو بخواهی مرا بخوری، گوشت من خاکی و بدمزه است.”
دوباره خودش را خاکی تر کرد و گفت:” تنها راه این است که یک لحاف و تشک بیاورم و روی آن بخوابم تا گرد و خاکی نشوم. ”
گرگ پرسید:” حالا لحاف و تشک از کجا می آوری؟ ”
الاغ جواب داد:” از آن کلبه ای که می بینی. ”
گرگ زوزه ای کشید و گفت:” قبول! اما اگر برنگردی، به آن کلبه می آیم و همان جا می خورمت. “
الاغ رفت و دیگر برنگشت. گرگ به سوی کلبه رفت، اما همین که نزدیک شد، صاحب الاغ که در آنجا مشغول به کار بود با چوب به جان گرگ افتاد. گرگ بیچاره هم لنگان لنگان پا به فرار گذاشت، همان طور که می دوید، گوسفند چاق و چله ای دید که از گله دور افتاده بود.
گرگ به او حمله کرد، همین که خواست او را بخورد، گوسفند گفت:” صبر کن، صبر کن، مرا نخور، چون رنگت خیلی پریده است. اگر مرا بخوری، لذت نمی بری! کمی بنشین و استراحت کن تا حالت خوب شود، وقتی سرحال شدی، آن وقت با خیال راحت مرا بخور “
گرگ کمی فکر کرد و گفت:”درست است، واقعا خسته ام. اول باید کمی استراحت کنم. بعد تو را بخورم. پس زود باش مرا سرگرم کن.”
گوسفند با خوشحالی بلند شد و کمی بالا و پایین پرید، جست زد و شروع کرد به رقصیدن برای گرگ. همان طور که می رقصید از آنجا دور می شد. گرگ که سرگیجه گرفته بود، وقتی به خود آمد، دید گوسفند در حال فرار است. به دنبالش دوید تا او را بگیرد، ولی گوسفند به گله نزدیک شده بود و سگ گله هم پارس کنان به دنبال گرگ دوید تا او را از گله دور کرد.
گرگ که دیگر طاقتش را از دست داده بود، با خودش تصمیم گرفت اگر حیوان دیگری پیدا کرد او را بخورد و دیگر به حرفش گوش ندهد. ناگهان اسبی را دید و با خوشحالی گفت:” این یکی دیگر نمی تواند مرا فریب دهد، الان روی آن می پرم و میخورمش. ”
پس جلو رفت و گفت:” صبر کن که الان میخورمت. تو دیگر نمی توانی مرا گول بزنی “
اسب به آرامی گفت:”برای چه گولت بزنم، خوشحال می شوم مرا بخوری، چون بسیار خسته ام، هر روز باید نامه های مردم را به دستشان برسانم و این کار برایم خسته کننده است. پس بیا مرا زودتر بخور! فقط قبل از خوردن، پاکت هایی را که پشت پای من بسته شده اند، باز کن و وقتی مرا خوردی این نامه ها را به صاحبان آنها برسان. ”
گرگ که خوشحال شده بود، گفت:” حتما این کار را می کنم. “
وقتی داشت پاکت ها را از پای اسب باز می کرد، اسب پایش را بلند کرد و محکم به دهان گرگ کوبید و بعد پا به فرار گذاشت. گرگ که همه دندان هایش خرد شده بود، از شدت درد و ناراحتی زوزه ای کشید و از آنجا فرار کرد و رفت و دیگر هم برنگشت.
#قصه_متنی
🐺
🟢🐺
╲\╭┓
╭ 🟢🐺@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🔴در زیر سایه غفلت افکار عمومی و #خواب_مصلحتی مسئولین و سرگرم شدن آنها به کرونا ، مجموعه جدید عمو پورنگ با ساختاری عجیب و ضد فرهنگی درحال پخش از #صداوسیما است !!
⛔️شخصیت اصلی این مجموعه بازیگری است که پایین تنه آن به طرز غیر عادی و زشت و #بی_حیاگونه ای برآمده شده و در قالب عروسک هوشمند و با احساسی ایفای نقش میکند.
⛔️صاحب این به ظاهرعروسک یک فرد #دو_جنسه هست که هم نقش پدر و هم نقش مادر را برای این عروسک بازی میکند یعنی زمانی که موهای بلندش را به پشت گوش می برد نقش زن را دارد و وقتی موهایش را به جلو صورتش می آورد نقش مرد را بازی میکند!!!
⛔️نگهبانان محله هم که وظیفه مراقبت از محله را دارند رسما رقاص محله هستند و عموما از آنها سکانس #رقص پخش میشود
⛔️صاحب رستوران محله و زنش نیز پشت سرهم و یک ریز در حال تبادل #سیگنالهای_جنسی و عاشقانه در جلو چشم کودکان معصوم من و شما هستند
⛔️خلاصه دست روی هر سکانس این مجموعه بگذاری علائم عجیب و غریبی دریافت میکنی که برخی از آنها قابل ذکر نیست و نشان از #نفوذ جریانات خاص در ساختن این برنامه دارد .
✈️ اژدهای سیاه و هواپیما✈️
پسر کوچولویی با مادرش سوار هواپیما شده بود. او به همراه مادرش می خواست به شهری برود که مادربزرگش در آن زندگی می کرد. پسرک خیلی دوست داشت سوار هواپیما شود. او کنار پنجره نشسته بود و از آن به بیرون نگاه می کرد.
مادر پرسید: “خوشت می آید؟” پسرک گفت: ” اوه، خیلی قشنگ است. من هواپیما را خیلی دوست دارم.” مادر خندید و گفت: ” حتما خیلی هم دوست داری که وقتی بزرگ شدی خلبان بشوی.” پسرک کمی فکر کرد. مسافرت با هواپیما را دوست داشت، ولی دلش نمی خواست خلبان بشود. او بیشتر دوست داشت یک نقاش بشود، اما حرفی نزد و به ابرهایی که در آسمان بود نگاه کرد.
یکی از ابرها شبیه فیل بود. یکی از آنها شبیه اسب و یکی شبیه یک عروس با تور سفید بود. او همه آن شکل ها را به مادرش نشان داد و خواست که او هم آنها را ببیند. پسرک به زمین هم نگاه کرد. زمین از آن بالا مانند یک لحاف چهل تکه بود. بعد با خودش گفت: ” نه شبیه موزاییک های خانه ماست.”
پسرک همان طور که به زمین نگاه می کرد. یکباره چشمش به یک لکه ابر بزرگ و سیاه رنگ افتاد. آن ابر را به مادرش نشان داد و گفت: ” آن چیست؟ چقدر بزرگ است! ” مادر نگاه کرد و گفت : “خوب، این هم یک ابر دیگر است.” پسرک خوب نگاه کرد. انگار آن ابر بزرگ و سیاه یک اژدهای بزرگ بود که به سمت خورشید می رفت. بعد از مدتی ابر سیاه جلوی خورشید را گرفت و نگذاشت نور خورشید به زمین برسد. همه مسافرهایی که در هواپیما بودند ترسیدند، اما پسرک هیچ نترسید. او همان طور به آسمان نگاه می کرد. مهماندار از پشت بلندگو گفت: ” خواهش می کنم کمربندهای ایمنی را ببندید. هوا کمی توفانی است.”
مسافرها بیشتر ترسیدند و کمربندهای صندلی شان را محکم بستند. پسرک همان طور به ابر سیاه چشم دوخته بود. انگار ابر سیاه به طرف آنها می آمد. بعد از مدتی پسرک احساس کرد ابر سیاه دهانش را باز کرده است تا آنها را قورت بدهد. یکباره هوا تاریک شد. آنها داخل ابر سیاه شده بودند. پسرک خیلی خوشش آمد و خنده اش گرفت.
مهمانداری که از کنار صندلی آنها رد می شد او را دید و گفت : ” تو پسر شجاعی هستی. چقدر خوب است که نمی ترسی.” پسرک تعجب کرد. آخر برای چه بترسد. ابر سیاه که ترس ندارد. آن ابر سیاه که یک اژدهای واقعی نبود. بعد از مدتی آنها از ابر سیاه بیرون آمدند و آسمان دوباره روشن شد. پسرک دوباره توانست ابرهای سفید را ببیند. ابر سیاه که مثل اژدها بود، داشت از آنها دور می شد. پسرک فکر کرد وقتی به خانه مادربزرگش برسد، حتما نقاشی این اژدها و هواپیما را خواهد کشید.
💕
✈️💕
╲\╭┓
╭ ✈️💕@ghesehayemadarane
┗╯\╲
#نکته_تربیتی
با همبازی شدن با کودکان، راه دوستی ها را باز کنیم و راه پنهان کاری های دوره ی نوجوانی را ببندیم .
💕
🌈💕
╲\╭┓
╭ 🌈💕@ghesehayemadarane
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
#کاردستی_آموزشی
با یک تیکه کارتن و کاغذ رنگی به کودکمون دستگاه گوارش رو یاد بدیم، این بازی علاوه بر آموزش علمی موجب افزایش دقت و تمرکز، دستورزی، آشنایی با کلمات جدید و حتی تشویق به خوردن خوراکی های خوب میشه. حتماً بسازید و با کودک باهوشتون سرگرم بشید.
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🚂قطاری که نمی خواست روی ریل حرکت کند🚂
روزی از روزها، قطاری بود که می خواست از ریل بیرون بیاید. او می گفت: «چرا من باید تمام عمرم بر روی ریل حرکت کنم.»
ریل به او جواب داد: «اینجا برای تو خیلی بهتر است. من به خاطر تو کشیده شده ام و توهم جوری ساخته شده ای که باید روی من حرکت کنی. اگر هر چیزی سر جای خودش باشد، دنیا به خوبی و خوشی می گذرد.»
اما گوش قطار به این حرف ها بدهکار نبود و گفت: «من نمی خواهم اینجا بمانم.» این را گفت و از روی ریل بیرون پرید، وارد جاده شد و راه افتاد.
ماشین هایی که در جاده حرکت می کردند، فریاد زدند: «برو بیرون، برو بیرون این جاده برای ما ساخته شده است. برو بیرون.»
قطار گفت: «بیرون نمی روم. جاده این همه جا دارد.» و بعد در جاده پیش رفت. گاهی در نزدیکی خانه های مردم برای گرفتن بارهایشان توقف می کرد، گاهی برای تحویل گرفتن نامه های پستخانه نگه می داشت و گاهی هم برای خریدن شیر به طویله ها سر می زد. خلاصه هرکس از این وضع به دلیلی راضی بود. چون این طوری خیلی آسان تر از این بود که بخواهند هر چیزی را تا ایستگاه قطار حمل کنند. اما با این وضع آنقدر قطار کند پیش می رفت که انگار سفرش هیچ وقت تمام نخواهد شد.
مردم منتظر بارهایشان بودند. نامه ها آن قدر ماندند و خاک خوردند که دیگر خواندن آنها کار سخت و مشکلی بود. شیرها ترش و فاسد و غیرقابل استفاده شد. تا اینکه مردم تصمیم گرفتند که دیگر برای فرستادن چیزهای مختلف به جای قطار از ماشین ها استفاده کنند. ماشین ها به قطار گفتند:
حالا چه می گویی؟ هیچ کس دیگر از تو استفاده نمی کند. تو باید همان طور که ما گفته بودیم، روی ریل خودت می ماندى. جاده جای تو نیست.
اما قطار قبول نکرد. او روزی اسبی را دید که در میان مزرعه ها چهارنعل میدوید. قطار با خودش گفت: «چرا باید در جاده بمانم؟ در مزرعه بودن جالب تر به نظر می آید.»
پس از جاده بیرون آمد و در مزرعه به راه افتاد.
اسب به او گفت: «تو نباید اینجا بیایی. این مزرعه من است. برو بیرون، برو بیرون.»
اما قطار جواب داد: «بیرون نمی روم. مزرعه این همه جا دارد.» و بعد تلق و تلوق، تلق و تلوق سرتاسر مزرعه را طی کرد تا به یک جویبار رسید. قطار جویبار را دید و از اسب پرسید: «چگونه از این جویبار بگذرم؟»
اسب به او گفت: «بپر. درست مثل من!»
قطار گفت: «من در تمام عمرم از روی چیزی نپریده ام. همیشه پل هایی داشته ام که برای من درست شده بودند.»
اسب با خنده گفت: «پس تو بهتر است به جایی بروی که برای توساخته شده است.»
قطار به حرف های او توجهی نداشت. حواسش به هواپیمایی بود که در بالای سرش پرواز می کرد. به آن نگاهی کرد و گفت: «چقدر جالب! چرا باید روی زمین بمانم؟ من دلم می خواهد در آسمان ها حرکت کنم.»
اسب گفت: «عجب قطار خنگی هستی! تو که تا حالا از روی یک جویبار نپریده ای می خواهی پرواز کنی!»
با قطار سعی کرد که پرواز کند. اول با چرخ های جلو، بعد با چرخ های عقب و سپس با همه چرخ هایش شروع به پریدن کرد. خلاصه هرطور که می توانست سعی کرد اما موفق نشد.
و سرانجام گفت: «خوب. لابد اشکالی وجود دارد. من نمی توانم پرواز کنم. وقتی در مزرعه حرکت می کنم، هیچ کس سوارم نمی شود و وقتی در جاده هستم، هیچ بار و یا نامه ای به من نمی دهند. همه می گویند تو خیلی کند حرکت می کنی. انگار به درد هیچ کاری نمی خوری. من باید همین جا بمانم و بپوسم. هیچ کس دلش برایم تنگ نمیشود.»
قطار غمگین و تنها بود. حس می کرد که همیشه در دنیا بی فایده بوده است، ولی ناگهان فکری از دودکشش بیرون زد: «من باید به ریل خودم برگردم. فقط نمیدانم هنوز سرجایش هست یا نه؟»
او زود از مزرعه فاصله گرفت و به طرف جاده و بعد به سوی ایستگاه رفت. ریل ها درست همان جایی که او ترکشان کرده بود، کنار هم دراز کشیده بودند و خیلی هم سالم و راحت به نظر می رسیدند. قطار از شادی نفس راحتی کشید و روی آنها قرار گرفت. ریل ها گفتند: «بی تو خیلی تنها بودیم. می ترسیدیم دیگر هیچ کس روی ما حرکت نکند و ما زنگ بزنیم.»
در ایستگاه جمعیتی منتظر بودند و کوهی از بارها و نامه ها روی هم انبار شده بودند. قطار با شادی فریاد زد: «اینجا جای من است.»
از آن روز به بعد، قطار کوچک همیشه با شادی و آرامش هرچه بیشتر روی ریل ها حرکت کرد.
#قصه_متنی
💕
🚂💕
╲\╭┓
╭ 🚂💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
قصه را برای بچه ها تحلیل کنید.
اول از خودشون نتیجه رو بپرسید بعد خودتون تکمیلش کنید
🕌⭐️ سلام آقا 🕌⭐️
سلام آقای خوبم
امید و سرور ما
خورشید عصر غیبت
امام آخر ما
درسته چشمای ما
نمی بینن شما را
تو سرمای زمستون
نمی بینن بهارو
هر صبح و شب همیشه
رو به خدا می کنیم
واسه سلامتی تون
هر شب دعا می کنیم
الهی توی دنیا
بتابه نور شما
الهی زودتر بشه
وقت ظهور شما
#شعر
╲\╭┓
╭🕌⭐️ @ghesehayemadarane
┗╯\╲
#نکته_تربیتی
به نحوه حرف زدن کودک با عروسکهایش دقت کنید.
این کار نشان می دهد چطور با او صحبت می کنید.
💕
🟢💕
╲\╭┓
╭ 🟢💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲