🧬🧪داروساز کوچک🧬🧪
سجاد کاسه را پر از آب کرد و توی سینی گذاشت، چندتا لیوان و پوست نارنگی هم کنارش گذاشت، مادر با چشمان گرد پرسید:«این ها را برای چه می آوری پسرم؟»
سجاد در حالی که پوست نارنگی را توی کاسه می ریخت گفت:«دارم آزمایش می کنم، من یک مرد آزمایش کن هستم»
مادر لبخند زد و گفت:«فقط مواظب باش آب روی فرش نریزی»
سجاد چندبار پوست نارنگی را توی آب فشار داد رنگ آب زرد شد از جا پرید و گفت:«مادر ببین من یک دارو ساختم!»
مادر لبخند زد و گفت:«من مطمئنم یک روز داروساز خوبی می شوی عزیزم»
سجاد دارویی که ساخته بود توی بطری ریخت و کناری گذاشت. بابا از سرکار برگشت. سجاد دوید، خودش را توی بغل بابا انداخت و گفت:«سلام بابای خوبم برای پا دردت دارو ساختم تا بخوری و زودتر خوب شوی»
بابا لبخند زد دستانش را شست سجاد را بغل گرفت و گفت:«سلام پسر مهربانم ممنونم که به فکر من بودی»
بعد از شام سجاد بطری را آورد گفت:«بابا لطفا این دارو را بخور تا پایت خوب شود»
بابا دستی سر سجاد کشید و گفت:« داروی پادرد را روی پا می مالند دارو را بده تا روی زانویم بمالم» سجاد کمی فکر کرد و گفت:«اما، من داروی خوردنی درست کردم»
مادر گفت:«سجادم می دانی دکترها چطوری دارو می سازند؟»
سجاد سرش را بالا گرفت و پرسید:«چطوری؟»
مادر گفت:«با دستکش و در ظرف های تمیز با موادی که فایده های مختلف دارند»
کنار سجاد نشست و ادامه داد:«می خواهی باهم یک داروی خوب برای بابا درست کنیم؟»
سجاد با خوشحالی گفت:«بله می خواهم»
مادر دست سجاد را گرفت و به آشپزخانه برد، قوری را به دستش داد گفت:«من چندتا گیاه دارویی می دهم توی قوری بریز»
سجاد چَشمی گفت و منتظر ماند، مادر کمی چای کوهی، پونه و اویشن به سجاد داد، سجاد از هرکدام مقداری داخل قوری ریخت. با کمک مادر دو لیوان آب اضافه کرد. مادر قوری را روی گاز گذاشت و زیرش را روشن کرد، ده دقیقه بعد داروی گیاهی سجاد آماده بود.
#قصه_متنی
🧬
🧪🧬
╲\╭┓
╭ 🧪🧬 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🌈🌼تو، نه! 🌼🌈
مادر سینی شربت را به خاله تعارف کرد، امین گفت:«من هم شربت .... من هم شربت...»
مادر خواست یک لیوان شربت را توی پیش دستی امین بگذارد اما امین دوست داشت خودش شربت را از توی سینی بردارد. مادر لبخندی زد و گفت:«ارام بردار که نریزد»
امین شربت را به آرامی از توی سینی برداشت اما موقع گذاشتن شربت توی پیش دستی، لیوان از دستش سرخورد و شربت روی شلوارش ریخت.
چشمان امین پر از اشک شد. مادر سینی را روی میز گذاشت گفت:«اشکالی ندارد پسرم الان شلوارت را عوض می کنم»
دست امین را گرفت. باهم به اتاق رفتند، مادر به امین کمک کرد شلوارش را عوض کند.
وقتی از اتاق بیرون آمدند مادر یک لیوان شربت توی پیش دستی امین گذاشت.
پوریا کنار امین نشست گفت:«امین می آیی باهم توپ بازی کنیم؟»
امین بلند شد گفت:«توپ بازی....توپ بازی»
پوریا و امین به حیاط رفتند. پدرِ امین و پوریا توی آلاچیق نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.
پوریا توپ را آرام برای امین می انداخت، امین با پاهای کوچکش توپ را برای پوریا شوت می کرد.
موقع بازی توپ توی باغچه افتاد. پدر تازه به گل های باغچه آب داده بود، امین دنبال توپ دوید. پایش به سنگ توی باغچه گیر کرد، افتاد توی گِل ها و لباس هایش گِلی و خیس شد.
چشمان امین پر از اشک شد. پدر او را بلند کرد گفت:«اشکالی ندارد الان لباست را عوض میکنم»
دست امین را گرفت و به خانه برد، پدر توی اتاق لباس های امین را عوض کرد.
ان ها دوباره به حیاط برگشتند.
دایی سعید با چندتا بستنی از راه رسید. امین جلو دوید گفت:«اخ جان... بستنی....بستنی»
دایی سعید امین را بغل کرد و همراه پوریا به اتاق رفتند. بچه ها مشغول خوردن بستنی بودند. امین لیس محکمی به بستنی اش زد بستنی از وسط نصف شد و روی شلوارش افتاد. چشمان امین پر از اشک شد. دایی سعید گفت:«اشکالی ندارد الان شلوارت را عوض میکنم»
امین ابروهایش را در هم کرد، بالپ های پرباد گفت:«تو نه، تو نه»
دایی سعید خندید گفت:«مادر دستش بند است بیا جلو تا خودم کمکت کنم»
پوریا بلند شد گفت:«امین راست می گوید خاله باید بیاید» و به دنبال مادر امین رفت. مادر به اتاق آمد و از دایی سعید و پوریا خواست از اتاق بیرون بروند صورت امین را بوسید گفت:«افرین پسرم هیچ کسی جز من و پدر نباید تو را بدون لباس ببینند»
#قصه_متنی
🌼
🌈🌼
╲\╭┓
╭ 🌈🌼🆑 @childrin1
┗╯\╲
🌼🌈#خونه_تکونی_داداشی_و_نی_نی🌈🌼
مامان از صبح خیلی زحمت کشیده بود حالا بعد از ظهر شده بود و حسابی خوابش گرفته بود .اما نی نی و داداشی اصلا خوابشون نمی یومد. ولی به هر حال مامان می خواست هر سه نفر با هم بخوابن .اینجوری خیال مامان راحت تر بود . مامان شروع کرد به قصه گفتن.یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس ،هیچکس ،هیچکس، ...
چی شد ؟مثل اینکه مامان خوابش رفت .دیگه قصه ادامه نداشت.
نی نی هی تکون خورد و تکون خورد تا از تو بغل مامان بلند شد و رفت .داداشی هم یواشکی دنبال نی نی رفت .خدا به خیر کنه .حالا این دوتا می خواستن چکار کنن.
دو ساعت گذشت.
بعد مامان از خواب بیدار شد.از نی نی و داداشی توی اتاق خواب خبری نبود.مامان نگران شد و سریع رفت به سمت آشپزخونه . با تعجب جلوی در آشپزخونه ایستاد و گفت: وای اینجا چه خبره .چه اتفاقی افتاده، مثل اینکه لوله ی آب شکسته .همه فرش آشپزخونه خیس بود.تمام وسایل توی کابینت، روی زمین چیده شده بودند.
یه دفعه نی نی از توی راهرو رسید از سر تا پاش خیس بود .یه قوری تو دستش بود که توی اون هم پر از آب بود .نی نی توی لوله قوری فوت می کرد .صدای قل قل آّبها که شنیده می شد، می خندید.
نی نی تا مامانو دید قوریو بهش نشون داد و گفت :این ، آبُه... ،بعد داداشی اومد .داداشی هم حسابی خیس بود چیزی که دست داداشی بود ،عجیب تر بود .داداشی شلوارای بابا رو برداشته بود و معلوم نبود می خواست چکار کنه
.داداشی که بزرگتر بود و می تونست درست حرف بزنه گفت :ما داریم کارای خونه رو می کنیم .داریم خونه تکونی می کنیم .همه ظرفای توی کابینت رو شستیم .الانم داریم لباس می شوریم.بعد گفت مامانجون تو برو بخواب تا همه کارا تموم بشن.
مامان با تعجب گفت دارید لباس می شورید؟
داداشی گفت آره .یه عالمه لباس شستیم .توی حیاطن.
مامان با عجله به سمت حیاط رفت .
به به ،اینجا دیگه چه خبره .تا دلتون بخواد لباس خیس توی حیاط بود.سر مامان گیج رفت .حالا کی می خواست این خونه رو درست کنه !
بچه ها :نی نی و داداشی اینهمه کار خوب کرده بودن .اینهمه زحمت کشیده بودن .ولی مامان اصلا از اونا تشکر نکرد .تازه عصبانی هم شده بود و می خواست به اونا دعوا هم بکنه . وای وای !می بینید بچه ها بعضی وقتا مامانا چقدر اشتباه می کنن.
خلاصه به خاطر کمکهای نی نی و داداشی ،اون شب مامان و بابا مجبور شدند تا آخر شب خونه رو تمیز کنن.تازه بعدش معلوم نبود قوری کجاست تا چایی دم کنن.معلوم نبود شلوار بابا کجاست تا بابا بره از بیرون غذا بخره .
از همه بدتر نی نی حسابی سرما خورده بود حالا شربت سرما خوردگی کجاست؟
راستی بچه ها شما هم به مامان و بابا کمک می کنید تا خونه تکونی کنن؟به نظر شما کارای بچه ها درست بودن؟چرا مامان عصبانی بود؟
#قصه_متنی
🌼
🌈🌼
╲\╭┓
╭ 🌈🌼@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🌈 زرافه و آهو کوچولو🌈
آهو کوچولوی با مادر وپدرش توی یک جنگل بزرگ و زیبا زندگی می کردند این اهو کوچولوی قصه ما خیلی با هوش وزرنگ و شیطون بود و خیلی هم دوست داشت بدونه که توی جنگل حیوانات چکار می کنند وچی می خورند.
به خاطر همین اهو کوچولو از مادرش اجازه گرفت تا بره توی جنگل بگرده وببینه چه خبره مادر اهو کوچولو بهش گفت مواظب خودت باش و زیاد دور نشو اهو کوچولو گفت باشه مواظب هستم مامان جون.
اهو کوچولو شروع کرد به رفتن به داخل جنگل که اول یک خرگوش رو دید سلام کرد و گفت اقا خرگوش شما غذا چی می خورید خرگوش سلام کرد وگفت هویج و ریشه درخچه های که شیرین هستند رو می خورم خرگوش گفت: چطور مگه چرا این سوال رو می پرسی اهو کوچولو اهو کوچولو گفت می خوام بدونم غذا چی می خوری وبعد هم خداحافظی کرد از خرگوش وبه گردش خودش توی جنگل ادامه داد.
همین جوری که داشت می رفت طوطی رو دید که بالای درخت روی شاخه نشسته بود به طوطی سلام کرد وگفت شما غذا چی می خورین طوطی سلام کرد به اهو کوچولو وگفت ما میوه درختها و دانه ها رو می خوریم طوطی هم گفت چطور مگه چرا پرسیدی اهو کوچولو هم گفت که می خوام بدونم که حیوانات دیگه چی می خورند و خدا حافظی کرد و به راه خودش توی جنگل ادامه داد که به یک زرافه رسید و به زرافه سلام داد گفت شما غذا چی می خورین زرافه سلام کرد و گفت برگهای بالای درختها رو که تازه هستند می خوریم اهو کوچولو یک نگاه کرد به درخت وگفت من هم می خوام مثل تو اون برگی که روی درخت است رو بخورم زرافه گفت نمی تونی تو گردنت مثل من بلند ودراز نیست .اهو کوچولو شروع کرد به سعی کردن تا برگی که روی درخت بود را بخورد اما نمی تونست به خاطر همین ناراحت وخسته شد زرافه گفت دیدی نتونستی اهو کوچولو خیلی با ناراحتی گفت اره حق با تو بود زرافه گفت ناراحت نباش می خواهی اون برگ رو بخوری اهو کوچولو گفت اره زرافه سرش رو بلند کرد وبرگ رو از درخت کند وبه اهو کوچولو داد اهو کوچولو برگ رو گرفت واز زرافه تشکر کرد زرافه گفت که خدا هر حیوانی رو با خصوصیات خودش افریده اهو کوچولو حرف زرافه رو تایید کرد وگفت دیگه باید برم خونه بیش مادرم که نگران نشه از زرافه باز هم تشکر وخداحافظی کرد و به طرف خونه حرکت کرد وقتی خونه رسید تمام ماجرا رو که براش پیش اومده بود به مادرش گفت.مادر اهو کوچولو براش غذا اورد تا بخوره واهو کوچولو هم تشکر کرد وبعد از غذا اهو کوچولو رفت تا بازی کنه
نتیجه: جلوی استعداد وشورو شوق کودکانه ی کودکان خود را به هیچ عنوان نگیرید وبا دقت به پیشرفت انها کمک کنید.
#قصه_متنی
🌼
🌈🌼
╲\╭┓
╭ 🌈@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🐦🌿 پرنده سخنگو 🌿🐦
آفتاب از لابه لای شاخ و برگ درختان، بر زمین جنگل می تابید.
مرد صیاد طبق عادت همیشگی، آرام و بی صدا در لابه لای درختان راه میرفت تا جای مناسبی برای پهن کردن دام پیدا کند. بالاخره تصمیم گرفت تا دام خود را زیر بلندترین درخت جنگل پهن کند. روی دام را با برگ و خار و خاشاک پوشاند و مقداری دانه ی تازه بر روی برگها پاشید. آنگاه خود در گوشه ای پنهان شد و منتظر ماند.
پرنده ی کوچک، که مسافرت زیادی را پرواز کرده و بسیار خسته بود، بر روی یکی از شاخه های درخت نشست. از آن بالا چشمش به دانه های خوشمزه افتاد. بال هایش را باز کرد، از روی شاخه بلند شد و بر روی دام نشست. صیاد با گوش های تیزش، صدای خش خش برگها را شنید. بند دام را کشید و از مخفی گاه خود بیرون آمد. پرنده ی کوچک در میان دام بال و پر میزد. صیاد با دلخوری پرنده را در مشتش گرفت، نگاهی به منقار زیبا و پر و بال خوشرنگش انداخت. در دل با خود گفت: اگر چه کوچک است، ولی شاید مرد ثروتمندی پیدا شود و برای این پرنده ی زیبا پول خوبی به من بدهد...
در همین افکار بود که ناگهان پرنده به سخن در آمد: ای صیاد! من مشتی پر و استخوان بیشتر نیستم. مرا آزاد کن. صیاد با ناباوری پرنده را نگاه کرد و گفت: مگر تو میتوانی حرف بزنی؟ پرنده گفت: می بینی که می توانم. اگر مرا آزاد کنی سه پند به تو میدهم که ارزشی بسیار بیشتر از پولی دارد که از فروش من به دست میآوری...
اولین پند را در میان مشت تو میگویم. پند دوم را بر شاخهی درخت و آخرین پند را در آسمان. صیاد کمی فکر کرد و به پرنده گفت: حالا اولین پندت را بگو. اگر خوشم آمد، آزادت میکنم.
پرنده گفت: ای صیاد! هر وقت کسی حرفی به تو زد، درباره اش خوب فکر کن و بعد آن را باور کن. صیاد گفت: آفرین پرنده! آفرین! با این جثه ی کوچک عقل زیادی داری! برو، ولی دو پند دیگر یادت نرود. آنگاه مشتش را باز کرد.
پرنده پرواز کرد و بر روی شاخه ی درخت نشست و گفت: پند دوم من این است: برای آنچه که از دست رفته غصه نخور و خودت را آزارنده. صیاد سری تکان داد و لبخند زد.
پرنده آماده ی پرواز شد ولی ناگهان بالهایش را بست و گفت: راستی! فراموش کردم راز مهمی را به تو بگویم. در چینه دان من جواهری بزرگ و قیمتی قرار دارد که وزن آن پانصد گرم است. اگر مرا رها نمیکردی، با به دست آوردن آن جواهر زندگیت زیر و رو میشد و از ثروتمندترین مردان دنیا میشدی...
صیاد با شنیدن این حرف دو دستی بر سر خود زد و شروع به ناله و زاری کرد: ای پرنده ی حقه باز. تو مرا گول زدی و با دادن پندهای بی ارزش از دستم فرار کردی. بر گرد! من آن جواهر را می خواهم. پرنده بی اعتنا به داد و فریادهای صیاد، بالهایش را گشود و پرواز کرد. صیاد فریاد زد.: حداقل پند سومت را بگو. زیر قولت نزن. پرنده بالا سر صیاد چرخی زد و گفت: به تو نگفتم برای آنچه که از دستت رفت غصه نخور؟ آیا گوش کردی؟ صیاد کمی آرام شد و به فکر فرو رفت.
پرنده ادامه داد: به تو گفتم اگر حرفی شنیدی، در مورد آن خوب فکر کن و بعد باور کن؟
آیا تمام جثه ی من پانصد گرم میشود که جواهری پانصدگرمی در چینه دانم جا بگیرد؟ چرا بدون فکر، حرف مرا باور کردی؟
صیاد سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: راست میگویی! چه زود پندهایت را فراموش کردم... و ادامه داد: حالا پند سومت را بگو.
قول میدهم که به آن خوب عمل کنم. پرنده در حالی که اوج میگرفت گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را بگویم؟ نصیحت کردن انسان نادانی مثل تو، مثل بذر کاشتن در زمین شوره زار است...
آنگاه آنقدر در آسمان بالا رفت که چشم های صیاد، دیگر او را ندید.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐦@ghesehayemadarane
┗╯\╲
✨👵 مامانِ مامانبزرگ 👵✨
دیرینگ؛ دیرینگ. صدای زنگ خانه بلند شد. من، آبجیریحانه و مامان با خوشحالی از جا بلند شدیم. مامان خودش را توی آینه نگاه کرد و لبخند زد. هر سه رفتیم جلوی درِ ورودی و منتظر ماندیم تا آسانسور بالا آمد و طبقهی پنجم ایستاد. مامانبزرگم، یعنی همان «مامانجونی» و مامانِ مامانبزرگم که ما «مامان بزرگی» صداش میکنیم، از آسانسور بیرون آمدند. مامانجونی یک ساک توی دستش بود و مامانِ مامانبزرگ هم عینک زده بود و عصا داشت.
مامانِ مامانبزرگ کمرش را کمی راست کرد و به ما نگاه کرد.
- وای شمایید گلهای نازنینم!
بعد همراه مامانجونی داخل خانه آمد. ما را یکی یکی بغل کرد و بوسید. چه بوی خوبی میداد. مامانجونی یک پلاستیک بزرگ از ساکش بیرون آورد و گفت: «اینها را مامانبزرگی از شمال آورده، بادامزمینی، زیتون و کلوچه.» مامان توی سینی برایشان شربت آورد و گفت: «مامانبزرگی چرا زحمت کشیدی، ممنون!»
مامانبزرگی گفت: «قابل شما را ندارد.» بعد زیپ کیفش را باز کرد و دوتا کادوی کوچک بیرون آورد و گفت: «این مال ریحانهی خوشگلم. این هم مال مادرِ ریحانه.»
آبجیریحانه فوری کادوش را باز کرد. یک روسری بود. با شادی گفت: «وای چهقدر خوشگل!»
روسریاش پر بود از کبوترهای آبی. کادوی مامان هم یک روسری گُلگلی بود، زرد و بنفش و نارنجی. مامانبزرگی بعد به من نگاه کرد و گفت: «اما نوهی قند و عسلم محمدمتین. یک هدیهی خوب برایت دارم، یک چیز جادویی.»
رفتم جلوتر. یک گوشماهیِ خیلی بزرگ از توی کیفش بیرون آورد. وای چهقدر بزرگ بود! اصلاً با همهی گوشماهیهای دنیا فرق داشت. بدنش از سفیدی برق میزد. خوب نگاهش کردم. تویش پیچ پیچی بود و آبی کمرنگ.
گفتم: «مامانبزرگی دستت درد نکند! چهقدر بزرگ و قشنگ است.»
مامانبزرگی گفت: «بزرگ، قشنگ و جادویی.» آبجیریحانه پرسید: «جادویی واقعاً، یعنی چهطوری؟»
مامانبزرگی گفت: «نزدیک گوشت بگیر، صدای دریا را میشنوی.» دهان گوشماهی را به گوشم چسباندم. صدای هاها هو خش خش فش فش، میداد. آبجیریحانه فوری از دستم گرفت و روی گوش خودش گذاشت. بعد با تعجب گفت: «واقعاً صدای دریا میدهد، صدای باد، موج دریا! گوش کن مامانجونی.»
گوشماهی را درِ گوش او گرفت. مامانجونی خندید و گفت: «صدای باد و هواست، صدای دور و اطراف ما که توی گوش پیچ پیچی این گوشماهی میپیچد. نمیدانم شاید هم صدای دریا باشد.»
بابا به خانه آمد. میوه و مرغ خریده بود. او خیلی خوشحال بود. سلام کرد و مامانجونی و مامانبزرگی را بوسید.
مامانبزرگی گفت: «آقامحسن دو هفتهای مزاحم شما هستم.»
مامانجونی هم گفت: «دکتر ده جلسه فیزیوتُراپی نوشته؛ چون فیزیوتُراپی نزدیک خانهی شماست، به شما زحمت دادیم.»
بابا گفت: «چه مزاحمتی، از اینکه میتوانم کاری برای مامانبزرگی بکنم خوشحالم، هر روز غروب میبرمش فیزیوتُراپی.»
از آبجیریحانه پرسیدم: «آبجی فیزیوتُراپی یعنی چی؟»
- مامانبزرگی زانوهایش درد میکند. فیزیوتُراپی یک دستگاه برقی است. هر جای بدن بیمار که آسیب دیده و درد میکند را ماساژ میدهد.
بعد از شام، بابا، مامانجونی را با ماشین به خانهاش برد. مامان گفت: «مامانبزرگی توی اتاق محمدمتین میخوابد.»
مامان جایش را کنار تختم پهن کرد. او روی تشک نشست، چراغ گوشیِ موبایلش را روشن کرد، روی صفحهی قرآن گرفت و زیر لب شروع کرد به قرآن خواندن. روی تخت نشستم و گفتم: «مامانبزرگی، شما سواد داری؟»
مامانبزرگی گفت: «سواد که نه، میتوانم اسمم را بنویسم. بعضی کلمههای آسان را بخوانم. من سواد قرآنی دارم.»
- از کجا قرآن یاد گرفتی؟
- آن موقع مکتبخانه بود. یک معلم قرآن داشتیم که به آن میگفتیم «آمیرزا». خیلی سختگیر بود.
- هر شب موقع خواب قرآن میخوانی؟
- آره پسر گلم.
- چرا؟
آخر قرآن حرفهای قشنگ خداست. صدای خداست. خدا در قرآن با ما حرف میزند، ما صدای خدا را انگار میشنویم.
گفتم: «من چند سورهی کوچک قرآن را بلدم. بارها خواندهام؛ اما صدای خدا را نشنیدهام. صدای خدا چه رنگی است؟»
مامانبزرگی کمی به طرفم خم شد، سرم را بوسید و گفت: «محمدمتینجان! اینبار که قرآن خواندی، به حرفهای خدا خوب دقت کن، حتماً صدای خدا را هم میشنوی. صدای خدا را از توی دلت میشنوی.»
آن وقت بسمالله گفت و خوابید.
و من توی فکر رفتم که صدای خدا چه رنگی است.
«قرآن سخن خداست...» امام رضا (ع)
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭👵✨ @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🌼🌈آهو کوچولوی اسرافکار🌈🌼
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام! آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری، برداری. اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.
ولی آهو کوچولوی اسرافکار قصه گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین.
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف. بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد. دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند. گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است. چه اتفاقی افتاده؟ گفتند : او بیمار است و دکتر گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه
آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید که گریه میکند. به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:
گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود.
از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد.
#قصه_متنی
🌼
🌈🌼
╲\╭┓
╭ 🌈🌼@ghesehayemadarane
┗╯\╲
💕💕
#قصه_متنی
🐰خرگوشی که می خواست عجیب باشد🐰
📚خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.
خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید.
سنجاب، مشغول درست کردن لانهای توی دل تنه درخت بود.
خرگوش فریاد زد:
- سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟
سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:
- تو چه کمکی میتوانی بکنی؟
خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت:
من میتوانم با دندانها و پنجههای تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.
خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید میتوانست برایم لانه بسازد.»
خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاکپشت پیر را دید.
لاکپشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و پرسید:
عمو لاکپشت! میتوانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.
لاکپشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید میتوانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.
خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگیها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:
- خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگیها را جمع کنند و سبد را تا خانهی شما بیاورند.
میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بیاعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند.
خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:
- کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه ات بگذارم
جوجه دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر میگردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد میکنند. پس لطفا مرا توی لانهام بگذار.» خرگوش که فکر نمیکرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:
- اما من الان خستهام. نمیتوانم پرواز کنم
ناگهان بچه دارکوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانهام نگذاری، به همه میگویم خرگوش سفید و چاق، نمیتواند پرواز کند.»
خرگوش دستپاچه تر شد و گفت:
- باشد! گریه نکن! همین الان پرواز میکنیم.
او این را گفت و با یک دستش جوجه دارکوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا میزدند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_کودکانه
#قصه_متنی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
😇قصه ی شکر و کره
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا، هیچ کس نبود
روزی روزگاری، زن و شوهر فقیری بودند که تمام دارایی آنها فقط چندتا بز بود.آنها با شیر بزهایشان، ماست و کره درست می کردند و به بازار می بردند و می فروختند و چیزهایی را که لازم داشتند می خریدند.
یک روز مقداری کره به بازار بردند و به مرد بقالی فروختند و به جایش یک کیلو قند و یک کیلو شکر خریدند.مردبقال از آنها خواست تا کره درست کنند و به او بفروشند.او سفارش کرد که کره ها را به شکل گلوله های یک کیلویی درست کنند و برایش بیاورند.
از آن روز به بعد زن و مرد باکمک هم شیر بزها را می دوشیدند و از آنها کره درست می کردند.زن کره ها را به شکل گلوله درمی آورد و برای آن که مطمئن باشد وزن هرکدام یک کیلوست،آنها را در ترازویی می گذاشت و چون سنگ یک کیلویی نداشت،ازبسته ی شکری که از مرد بقال خریده بودند،جای سنگ ترازو استفاده می کرد.چند هفته گذشت.یک روز مرد بقال با خودش گفت:نکند کره ها یک کیلو کمتر باشند!بهتر است آنها را وزن کنم.وقتی گلوله های یک کیلویی را کشید دید هرکدام فقط نهصد گرم وزن دارند،یعنی از یک کیلو کمتر هستند.بقال عصبانی شد و با عصبانیت به زن و شوهر فقیر گفت:«خجالت نمی کشید کم فروشی می کنید؟» زن و شوهر با شرمندگی به هم نگاه کردند و وقتی دیدند مرد بقال سرشان داد می کشد به او گفتند:« ما از بسته ی یک کیلویی شکر به جای سنگ استفاده می کنیم.همان بسته شکری که از شما خریدیم.آخر ما سنگ ترازوی یک کیلویی نداریم.»
زبان مرد بقال بند آمد.یادش آمد که خودش به جای یک کیلو شکر به آنها ۹۰۰ گرم شکر داده و در حقیقت صدگرم شکر از آنها دزدیده است.برای همین چیزی به آنها نگفت و به دروغ گفت که اشتباه کرده است و کره ها همان یک کیلو هستند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بچه های عزیز از این قصه چه نتیجه ای می توان گرفت؟
به نظر شما چرا مرد بقال به جای گلوله های یک کیلویی کره،گلوله های نهصدگرمی دریافت می کرد؟
آیا کم فروشی یک کار خوب است یا بد؟چرا؟
آیا میدانید در قرآن کریم در مورد کم فروشی چه آیاتی آمده است؟
نویسنده :
مهریطهماسبی دهکردی
#قصه_کودکانه
☘🌸☘🌸☘
#قصه_متنی
با درخت پیر قهر نکنید🌳
کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم... کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.
دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت.
پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.
غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.
کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.
یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.
کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.
پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.
#قصه_متنی
🌸🍂🍃🌸
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehayemadarane
#قصه_متنی
🗻 کوه کوچک
سعید دستش را سایبان چشمانش کرد. به کوهها نگاه کرد. بیلچهاش را برداشت مشغول درست کردن کوه کوچکی شد.
ستاره کنار سعید ایستاد گفت:«سعید اون سیب رو ببین چقدر قرمزه!»
سعید به سیب قرمز نگاه کرد. سیب قرمز از شاخهی بالایی آویزان بود. سعید وسط باغچهی پدربزرگ رفت. زیر درخت سیب رفت. یک تکه سنگ زیر پایش گذاشت، دستش به سیب نرسید.
ستاره سرش را پایین انداخت. سعید کمی فکر کرد. سرش را بالا گرفت و گفت:«فهمیدم، زیر درخت یه کوه درست میکنیم من از کوه بالا میرم و سیب را میچینم!»
ستاره با چشمان گرد پرسید:«کوه؟ چطوری؟!»
سعید بیلچهاش را برداشت. زمین را تندتند کند.
خیلی زود کوه کوچکی زیر درخت درست شد. سعید با بیلچه روی خاکها زد و آرام روی کوهش رفت. سیب را چید و پایین آمد. ستاره سیب قرمز را از سعید گرفت. آن را شست و از وسط نصف کرد. نصف سیب را به سعید داد و گفت:«خیلی شیرینه»
سعید به چاله نگاه کرد و گفت:«حالا باید چاله رو پر کنیم» ستاره به دانههای سیاه توی سیب نگاه کرد. بلند شد به طرف چاله رفت و گفت:«حالا دونهها رو توی چاله میگذاریم و بعد پرش میکنیم اینجوری یه درخت سیب دیگه هم به درختان باغچه اضافه میشه»
سعید جلو رفت. آنها دانههای سیب را توی چاله انداختند. با کمک بیلچه توی چاله را پر کردند. ستاره آبپاش را آورد و روی دانه آب ریخت و گفت:«حالا ماهم باغبونیم»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehayemadarane
🥀🐞دون دون و گل تازه وارد!🐞🥀
یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت.
این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند!
همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود.
دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند.
شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند...دون دون و گل تازه وارد!
چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد!
دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟»
گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.»
دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟»
گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.»
پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.»
گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند.
فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد.
چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید...
یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.»
شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.»
گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند.
#قصه_متنی
🥀
🐞🥀
🥀🐞🥀
╲\╭┓
╭ 🐞🥀 @ghesehayemadarane
┗╯\╲