بسم الله الرحمن الرحیم
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
چه خبره...؟!
:«چقدر وول میخوری یکم اروم بگیر» یشمی سرش را بالا گرفت، این را گفت و آرام سرجایش نشست.
صورتی اخمی کرد. کمی جا به جا شد:«خب حوصلهم سر رفته میخوام ببینم اون بیرون چه خبره»
یشمی لبهای سنگیاش را جمع کرد. بلند گفت:«میخواستی چه خبر باشه؟ اگه گذاشتی یکم استراحت کنیم»
سفیده چشمانش را باز کرد:«اه چه خبرتونه؟ سر و صدای اینجا کم نیست شما هم همش تو سر و کلهی هم میزنید!»
یشمی به دیوارهی گونی تکیه داد:«از این صورتی بپرس که همش وول میخوره»
صورتی سرش را پایین انداخت:«چرا همش به من گیر میدی؟»
رویش را برگرداند. ساکت به گوشهای خیره شد. یشمی دلش سوخت. جلو رفت:«خیلی خب حالا گریه نکن»
صورتی آرام گفت:«من دارم این تو خفه میشم دلم میخواد برم بیرون. ما رو از کوه مهربون جدا کردن معلوم نیست میخوان چه بلایی سرمون بیارن»
یشمی سرش را جلو آورد:«ترسیدی؟»
صورتی لبهایش را جمع کرد:«نخیر نترسیدم»
یشمی لبخند زد:«بیا بپر روی من از اون بالا نگاه کن ببین میتونی ببینی اینجا چه خبره یانه!»
لبهای صورتی به خنده باز شد. روی پشت یشمی ایستاد. خودش را بالا کشید. یشمی داد زد:«چه خبره؟ چی میبینی؟»
صورتی جیغی کشید و پایین پرید. یشمی دوباره پرسید:«خب چی دیدی؟»
صورتی زبانش بند آمده بود. نگاهی به یشمی کرد، نگاهی به سفیده که حالا چشم دوخته بود به دهان او.
صورتی نفس محکمی کشید و گفت:«هههههمون اااااقا که ممممارو از کوه بببببرداشت ممممعلوم ننننیست چچچچه بلااییی سسسسر کککککبود ببببیچاره دددداره مممممیاره»
یشمی به سفیده زل زد:«حالا باید چیکار کنیم؟»
سفیده سرش را پایین انداخت. دلش گرفت. دوست نداشت چنین بلایی سرش بیاید.
سرو صدا قطع شد. کار مرد تمام شده بود. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. صورتی به یشمی گفت:«برگرد دوباره برم بالا ببینم چه بلایی سر کبود اومده»
یشمی برگشت. صورتی پشتش سوار شد. سرک کشید. صدا زد:«اهای کبود صدای من رو میشنوی؟ حالت خوبه؟»
صدایی نشنید. بلندتر صدا زد:«اهااااای کبود با توام»
کبود تازه صدای صورتی را شنیده بود. بلند شد. همانجا نشست. از ان بالا گونی را میدید و صورتی را که از بالای گونی سرک میکشید. صورتی نگاهی به کبود کرد. چشمانش گرد شد:«وای چقدر زیبا شدی؟!»
کبود نگاهی به خودش کرد:«بله که زیبا شدم میبینی؟ حالا شبیه یک نگینم»
صدای پای مرد را شنید. سرجایش برگشت. صورتی هم از پشت یشمی پایین پرید:«کبود خیلی زیبا شده! حسابی میدرخشه»
یشمی گفت برگرد حالا نوبت منه که ببینم»
صورتی برگشت یشمی پشتش سوار شد و سرک کشید. مرد پشت میز نشسته بود. کبود را که حالا یک نگین زیبا و درخشان شده بود برداشت. روی رکاب نقره ای رنگی سوارش کرد. بعد انگشتر را به دست کرد. یشمی بیاختیار برایش کف زد. با این کار تعادلش بهم خورد و افتاد توی گونی کنار سفیده. سفیده داد زد:«اخ چیکار میکنی مواظب باش»
یشمی گفت:«ببخشید» کنار صورتی نشست:«من هم دلم میخواد یک انگشتر بشم»
مرد به گونی نزدیک شد. سنگها صدای پایش را که شنیدند ساکت و آرام سرجایشان نشستند.
حالا نوبت صورتی بود. از خوشحالی برقی زد و آماده ی تراشیده شدن شد.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
آرزوی کوه کوچک👇👇
در کوهستان، یک کوه کوچک بود که قدش به آسمان نمی رسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها عبور دهد. همچنین هیچ وقت روی سرش یک کلاه برفی نداشت. چون کلاه های برفی برای کوههای خیلی بلند است.
کوه کوچک گاهی سعی می کرد روی پنجه هایش بایستد و قدش را بلند تر کند تا شاید بتواند آسمان بالاتر از ابرها را ببیند. اما این کارها فایده ای نداشت. چون قد او اینطوری فقط یک خورده بزرگتر می شد و این یک خورده فایده ای نداشت.
او یک روز از کوه بلندی که در کنارش بود خواست که از آنسوی آسمان برایش حرف بزند. و به او بگوید که بالاتر از ابرها چیست. برایش تعریف کند که خورشید از نزدیک چه شکلی است. اماکوه بلند با غرور و تکبر گفت اینها رازهایی است که ما نمی توانیم به تو بگوییم این چیزها را فقط ما حق داریم ببینیم و بدانیم.
این حرفها دل کوه کوچک را می شکست. اما از ایمان او به خدای بزرگ کم نمی کرد. کوه کوچک در دلش به قدرت عجیب خداوند ایمان داشت و می دانست اگر خدا بخواهد هر کار غیر ممکنی هم اتفاق می افتد و هر آرزویی برآورده می شود.
روزها و سالها گذشت اما همچنان کوه کوچک از پایین به آسمان خیره می شد و در دلش دعا می کرد. تا اینکه یک روز ورق تقدیر برگشت و اتفاقات جدیدی زندگی کوهها را تغییر داد.
آدمها به سراغ کوه بلند آمدند و شروع به منفجر کردن قسمتهایی از آن کردند. آنها متوجه شده بودند در درون کوه بلند معدنی از سنگهای ساختمانی وجود دارد. آدمها برای در آوردن سنگها هر روز قسمتی از کوه بلند را منفجر و خراب می کردند و خاک آن را روی کوه کوچک می ریختند.
این قضیه آنقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم کوه کوچک بلند و بلندتر شد و کوه بلند کوچک و کوچکتر شد تا اینکه بعد از یک سال از کوه بلند جز یک تپه ی معمولی چیزی باقی نماند. اما حالا قد کوه کوچک تا بالاتر از ابرها می رسید و کلاه برفی اش تا نزدیکی چشمهایش می رسید.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_Koodakaneh
#داستان_کودکانه
#قصه_متنی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
😇قصه ی شکر و کره
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا، هیچ کس نبود
روزی روزگاری، زن و شوهر فقیری بودند که تمام دارایی آنها فقط چندتا بز بود.آنها با شیر بزهایشان، ماست و کره درست می کردند و به بازار می بردند و می فروختند و چیزهایی را که لازم داشتند می خریدند.
یک روز مقداری کره به بازار بردند و به مرد بقالی فروختند و به جایش یک کیلو قند و یک کیلو شکر خریدند.مردبقال از آنها خواست تا کره درست کنند و به او بفروشند.او سفارش کرد که کره ها را به شکل گلوله های یک کیلویی درست کنند و برایش بیاورند.
از آن روز به بعد زن و مرد باکمک هم شیر بزها را می دوشیدند و از آنها کره درست می کردند.زن کره ها را به شکل گلوله درمی آورد و برای آن که مطمئن باشد وزن هرکدام یک کیلوست،آنها را در ترازویی می گذاشت و چون سنگ یک کیلویی نداشت،ازبسته ی شکری که از مرد بقال خریده بودند،جای سنگ ترازو استفاده می کرد.چند هفته گذشت.یک روز مرد بقال با خودش گفت:نکند کره ها یک کیلو کمتر باشند!بهتر است آنها را وزن کنم.وقتی گلوله های یک کیلویی را کشید دید هرکدام فقط نهصد گرم وزن دارند،یعنی از یک کیلو کمتر هستند.بقال عصبانی شد و با عصبانیت به زن و شوهر فقیر گفت:«خجالت نمی کشید کم فروشی می کنید؟» زن و شوهر با شرمندگی به هم نگاه کردند و وقتی دیدند مرد بقال سرشان داد می کشد به او گفتند:« ما از بسته ی یک کیلویی شکر به جای سنگ استفاده می کنیم.همان بسته شکری که از شما خریدیم.آخر ما سنگ ترازوی یک کیلویی نداریم.»
زبان مرد بقال بند آمد.یادش آمد که خودش به جای یک کیلو شکر به آنها ۹۰۰ گرم شکر داده و در حقیقت صدگرم شکر از آنها دزدیده است.برای همین چیزی به آنها نگفت و به دروغ گفت که اشتباه کرده است و کره ها همان یک کیلو هستند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بچه های عزیز از این قصه چه نتیجه ای می توان گرفت؟
به نظر شما چرا مرد بقال به جای گلوله های یک کیلویی کره،گلوله های نهصدگرمی دریافت می کرد؟
آیا کم فروشی یک کار خوب است یا بد؟چرا؟
آیا میدانید در قرآن کریم در مورد کم فروشی چه آیاتی آمده است؟
نویسنده :
مهریطهماسبی دهکردی
#قصه_کودکانه
☘🌸☘🌸☘
#قصه_کودکانه
🐧 لانه پَر سیاه 🐧
یک روز بلوطک، بچه سنجاب، به دوستش کلاغ گفت: چقدر لانه ات کوچک است پَر سیاه! الان توی درخت بلوط این وری، یک لانه کلاغ دیدم که از لانه تو خیلی بزرگ تر بود!
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه بزرگ تر سرک کشید.
بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم کوچک و تنگ است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
پَر سیاه از این طرف و آن طرف شاخه نازک جمع کرد و مشغول ساختن یک لانه بزرگ تر در کنار لانه اش شد. وقتی دوستانش آمدند دنبالش برای بازی، پَر سیاه گفت: نه نه، امروز نمی آیم، کار مهم تری دارم! و بلوطک هم نرفت.
پَر سیاه لانه جدیدش را این قدر بزرگ ساخت که از لانه درخت بلوط هم بزرگ تر باشد. آن وقت بلوطک پیشش برگشت و گفت: آخ، چه قدر لانه ات زشت است پَر سیاه! الان توی درخت کاج آن وری، یک لانه کلاغ دیدم که خیلی قشنگ تر بود!
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه درخت کاج سرک کشید. بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم ساده و بی رنگ است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
پَر سیاه به این طرف و آن طرف پر کشید و یک عالم چیز میز جمع کرد: چند پر زرد و آبی، یک دکمه طلایی، چند کاغذ شکلات براق و خیلی چیزهای دیگر.
این قدر از این چیزها دورتادور لانه اش چید تا از لانه درخت کاج رنگارنگ تر باشد. بلوطک برگشت و گفت: آخ، چه قدر لانه ات خالی است پَر سیاه! الان توی درخت چنار پشت تپه، یک لانه کلاغ دیدم که پر از غذا بود!
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه پر از غذا سرک کشید. بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم خالی است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
پَر سیاه مشغول پیدا کردن غذا شد. این قدر گردو وفندق و بلوط توی لانه اش چپاند که یک دفعه.... تلپی! لانه افتاد پایین و هر چه توی آن بود پخش شد روی زمین.
پَر سیاه با ناراحتی فریاد کشید: وای خدا! دیدی لانه بزرگ رنگارنگ پر از غذای من چه شد؟
بلوطک پیشش برگشت و گفت: غصه نخور پَر سیاه! لانه قبلی ات هم خیلی خوب است. بعد سرش را پایین انداخت و با مِن و مِن گفت: الکی گفتم کوچک و زشت است. آخه چشم و همچشمی بین سنجاب ها زیاد است و از آن خوشم نمی آید. فقط می خواستم ببینم کلاغ ها هم چشم و همچشمی دارند؟
پَر سیاه با تعجب به بلوطک نگاه کرد و یک دفعه زد زیر خنده. بالش را دور گردن بلوطک انداخت و گفت: پس بیا خوراکی ها را جمع کنیم، دوستان که برگشتند، دور هم بخوریم، بعد برویم بازی. از این همه جمع کردن چیز میز خسته شدم.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
هوس های مورچه ای :🐜🐜🐜
یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور» به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:مبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نیش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند «حیوان خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
مور را چون با عسل افتاد کار ------- دست و پایش در عسل شد استوار
از تپیدن سست شد پیوند او ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم.»
گر جوی دادم دو جو اکنون دهم -------- تا از این درماندگی بیرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
جیغ
زهرا با آستین لباسش عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. نفس محکمی کشید. زبانش را دور لبش کشید اما لبهایش آن قدر خشک بود که فایدهای نداشت. بادبزن را تندتند تکان داد.
به ورودی کولر نگاه کرد. پوفی کرد و گفت:«کاش برقا قطع نشده بود»
از جا پرید. به طرف روشویی رفت. دست و صورتش را شست و برگشت. کنار مادر دراز کشید. از این پهلو به آن پهلو شد. خوابش نبرد. بلند شد. به صورت مادر نگاه کرد. خوابِ خواب بود. به آشپزخانه رفت. لیوان کنار کلمن را برداشت و پرش کرد. آب خنک را یکباره سر کشید. بلند گفت:«یاحسین شهید»
پیش مادر نشست. بادبزن را برداشت. یک دفعه جیغ کوتاهی کشید. دست روی دهانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد.
مادر از خواب پرید. نشست. به زهرا نگاه کرد. با چشمان گرد و صدای لرزان پرسید:«چی شده؟ حالت خوبه؟»
اشک از چشمان زهرا افتاد آرام گفت:«حواسم نبود آب خوردم»
مادر نفسش را بیرون داد. چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:«ترسیدم دخترم!»
دست روی سر زهرا کشید و ادامه داد:«چون حواست نبوده اشکالی نداره»
لبخند زد و اشک زهرا را با انگشت پاک کرد. زهرا با لبولوچهی آویزان پرسید:«چرا اشکال نداره؟»
مادر آرام به پشتی تکیه داد. زهرا خودش را توی بغل مادر جا کرد. مادر توضیح داد:«خدا خیلی مهربونه، چون شما حواسِت نبوده و از عمد نخوردی روزهی شما باطل نمیشه»
چشمان زهرا از خوشحالی برق زد. دست مادر را بوسید. به لامپ که تازه روشن شده بود نگاه کرد و گفت:«اخ جون برقا هم اومد»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
گنبد فیروزه ای امامزاده
مشدی ظفر روی سکوی جلوی خانهاش نشسته بود و بازی بچهها را تماشا میکرد. او هر روز کارش همین بود، صبح زود
پسرش رمضان او را روی پشتش مینشاند و روی سکو میگذاشت بعد هم می رفت سراغ کارهای کشاورزی و دامها، ظهر
بر میگشت مشدی ظفر را میبرد توی خانه.
بچهها مثل روزهای گذشته دور مشدی ظفر حلقه زدند.
مهدی گفت:«مشدی ظفر امروز قصهی آهوبچه را برایمان تعریف
کن»
ارسلان جلو رفت و گفت:«نه مشدی قصهی آهوبچه تکراری است، قصهی جدید بگو»
مشدی ظفر آهی کشید و گفت:«بروید بازی کنید که مشدی امروز حوصلهی قصه گفتن ندارد عزیزانم»
علی کنار مشدی نشست، دستش را روی دست چروکیدهی مشدی ظفر گذاشت و گفت:«چرا مشدی؟ چیزی شده؟ چرا امروز
ناراحتی؟»
مشدی با گوشهی دستمال سفید چشمان خیسش را پاک کرد و گفت:«زمانی جوان بودم فرز و قوی زرنگ و سریع پر زور و
توانا، اما حالا حتی نمیتوانم تا امامزاده بروم»
نگاهی به گنبد فیروزه ای امامزاده کرد ادامه داد:«بچه که بودم با دوستانم تا امامزاده مسابقه میدادیم مثل حالا نبود،
راهش خاک و سنگ بود، حالا آسفالت شده»
مهدی دستش را روی چانهاش گذاشت:«به پدرم بگویم تراکتورش را بیاورد برویم امامزاده؟»
مشدی ظفر به سکو تکیه داد:«نه پسرجان، من دلم میخواهد هر وقت خواستم بدون زحمت دادن به کسی بروم
امامزاده، پدرت الان سر زمین کلی کار دارد»
کلاهش را جا به جا کرد:«بروید بازیتان را بکنید، بروید»
بچهها از مشدی ظفر که فاصله گرفتند، ارسلان با لب ولوچهی آویزان گفت:«کاش میشد کاری کنیم»
علی توی فکر بود که مهدی یک دفعه دادزد:«صندلی چرخدار»
بچهها به مهدی نگاه کردند مهدی ادامه داد:«برایش یک صندلی چرخ دار تهیه میکنیم»
ارسلان اخم کرد:«حرفهایی میپزنی علی! پولمان کجابود؟»
علی سرش را پایین انداخت، مهدی سرش را بالا گرفت و گفت:«میسازیم!»
علی با دهان باز گفت:«افرین مهدی چه فکر خوبی!»
ارسلان ابرویش را بالا داد و گفت:«چطور میسازیم؟ ما که وسایلش را نداریم تازه بلد هم نیستیم»
ادامه دارد...
داستان نوجوان
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🦒زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت🦒
زرافه کوچولویک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین.
زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد.
زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا.
زرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته آرزو کجا هستی؟
اما فرشته آرزو رفته بود تا آرزوی یک کوچولوی دیگر را برآورده کند.
زرافه کوچولو سرش را روی یک تکه ابر گذاشت. این قدر گریه کرد که خوابش برد.
صبح که بلند شد، سرش روی شکم گرم و نرم مادرش بود.
زرافه کوچولو خندید. همه این ها ... یک خواب بود
🌸🍂🍃🌸
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehayemadarane
🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼
#قصه_کودکانه
قصه ❤️ جیرجیرک و عاقبت تنبلی ❤️
در یک تابستان گرم، زیر آفتاب داغ، مورچه ای دانه ای رابغل کرده بود. او برای فصل زمستان که سرد بود غذا جمع می کرد.
کمی دورتر، جیر جیرک تنبلی در سایه ی برگی روی شاخه درخت بزرگی نشسته بود و استراحت می کرد. او وقتی مورچه را دید گفت: چرا کمی استراحت نمی کنی؟ تا فصل زمستان مدت زیادی باقی مانده بیا کنار من بنشین تا با هم آواز بخوانیم.
مورچه گفت: نه نمی توانم. چون هر روز باید کار همان روز را انجام بدهم و گرنه عقب می مانم.بهتر است تو هم برای زمستان غذا جمع کنی چون زمان خیلی زود می گذرد. کمی به فکر آینده باش.
حرف مورچه هنوز تمام نشده بود که جیرجیرک شروع کرد به آواز خواندن. او آخرین جمله های مورچه را که بسیار مهم بود را نشنید. مورچه در تمام فصل زمستان کار کرد اما جیرجیرک فقط آواز خواند و وقت گذراند.
زمستان خیلی زود از راه رسید. برگ های درختان زرد شدند و مدتی بعد به زمین ریختند. شاخه های درختان همه خشک شدند و درختان به خواب زمستانی رفتند . برف آمد و با خود سوز سرما آورد.
جیرجیرک گرسنه اش بود اما غذایی نداشت. سردش بود اما خانه اینداشت. او به در خانه مورچه رفت.
وقتی مورچه در را باز کرد، جیر جیرک التماس کنان گفت: دوست من کمی غذا به من بده دارم از گرسنگی می میرم.
مورچه گفت: یادت می آید تمام فصل زمستان آواز خواندی و به حرف های من گو ش نکردی؟
جیرجیرک با خجالت سرش را پایین گرفت و گفت: آن قدر گرسنه ام که چیزی به یاد نمی آورم. کمی غذا بده تا بخورم و جان بگیرم.
مورچه به خانه رفت و کمی غذا برای جیر جیرک آورد. جیرجیرک آن را گرفت و التماس کنان گفت: اجازه بده لحظه ای هم از گرمای خانه ات گرم شوم.
مورچه پاهای لرزان جیر جیرک را دید، او را به خانه اش راه داد. چون خونه مورچه خیلی کوچک بود جیر جیرک همان جا کنار در نشست. آن قدر گرسنه بود که غذاها را نجویده قورت داد.
کمی بعد مورچه گفت: حالا که دیگر سیر شده ای باید بروی. چون من هم باید بروم و به بچه هایم غذا بدهم که وقت خوابشان است.
جیرجیرک و عاقبت تنبلی
جیر جیرک گفت: اما من جایی ندارم اگر از این جا بروم از سرما یخ می زنم. بگذار این زمستان را در خانه ات بمانم.
مورچه گفت: این جا برای خود من هم کوچک است. اما در پایین جاده لانه ای خالی است که برف ان را پر کرده است. اگر برف ها را بیرون بریزی می توانی درآن جا زندگی کنی. نزدیک لانه کمی دانه خشک شده زیر برف ها مانده است. می توانی آن را هم به لانه ات ببری و این زمستان را بگذرانی.
جیر جیرک گفت: کار خیلی سختی است.
مورچه در را باز کرد و گفت: هر چه زودتر شروع کنی زودتر آن را می سازی و غذایت را هم تهیه می کنی.
مورچه جیر جیرک را به بیرون خانه هدایت کرد. جیرجیرک که دیگر گرم شده بود و پاهایش توان راه رفتن داشت از خانه مورچه بیرون رفت.
مورچه صدای آواز جر جیرک را که کم کم دور و ضعیف می شد شنید. چند روز گذشت. یکی از آن روزهای سرد بود که مورچه دوباره صدای ضربه های در را شنید.
وقتی در را باز کرد جیرجیرک که از سرما به شدت می لرزید التماس کنان گفت: دوست عزیز بگذار بیایم داخل کمی گرم شوم و غذایی بخورم تا جان بگیرم.
جیر جیرک سرش را زیر گرفت و گفت: هوا خیلی سرد است. مورچه همان طور که در را به شدت می بست گفت: حالا هم برو و آواز بخوان تا گرم شوی.
جیر جیرک این بار با نا امیدی از در خانه خانه مورچه دور شد.
در تمام فصل زمستان مورچه از آن غذای خوشمزه ای که با زحمت جمع کرده بود خورد و بچه هایش را هم سیر کرد. آن ها از گرمای خانه در آن روزها و شب های سرد لذت بردند. اما جیرجیرک تا فصل بهار گرسنگی کشید و سرما راتحمل کرد.
🌹 نتیجه اخلاقی:
در روزهای راحتی باید به فکر سختی ها بود و با زحمت و تلاش بای روزهای سخت آماده شد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehayemadarane
#قصه_کودکانه
🌿🐭دم دوز🐭🌿
یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که توی خانه ای زندگی می کرد و به اندازه ی خودش بخور و نمیر اندوخته داشت که نیازش به در وهمسایه نیفتد. یک روز نشسته بود. موشی از لانه اش درآمد و آمد سر حوض که آب بخوره. وقت برگشتن شتاب کرد، دمش به جارویی که لب حوض بود گیر گرد، دستپاچه شد، خوش را به این در و آن در زد دمش کنده شد. دمش را برداشت، آورد پهلوی پیرزن، گفت:”ای خاتون جان دم مرا بدوز”.
گفت: “من نه سوزنش را دارم نه نخش را، نه حالش را و نه کارش را. این کار – کار دولدوز است. دمت را بردار ببر پهلوی دولدوز برات بدوزد”.
موش دمش را برداشت و رفت پهلوی دولدوز، گفت: “دولدوز! دمم را بدوز”. دولوز گفت: “من نخ ندارم، برو از جولا نخ بگیربیا، تا دمت را بدوزم”. موشه پهلوی جولا گفت: “جولا نخی ده، نخی دولدوزه ده، دولدوز دمم را بدوزد”.
جولا گفت: “برو از توتو، تخم بگیر بیا تا من بخورم، جان بگیرم، پنبه ببافم و نخت بدهم”. موش آمد پهلوی مرغ، گفت: “توتو، تخی ده، تخی جولاده، جولانخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” مرغ گفت:”برو از علاف برای من ارزن بگیر، بیار بخورم به تخم بیایم و تخم بدهم”. موشه رفت پیش علاف، گفت: “علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” علاف گفت: “برو از کولی غربیل بگیر بیار تا بوته ی ارزن ها را که کوبیده ام سرند کنم، ارزنت بدهم.” موشه آمد پهلوی کولی گفت: “کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” کولی گفت: “باید زه بیاری، تا غربیل برات درست کم. برو پیش بزی، ازش زه بگیر تا من غربیل درست کنم، بهت بدم”. موشه آمد پهلوی بزی گفت: “بزی، روده ده، روده کولی ده، کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” بزی گفت: “برو از زمین علف بگیر بیار، تا من بخورم، روده ی نو بالا بیارم، زه بدهم به تو”. موشه آمد پهلوی زمین گفت: “زمین علف ده، علف بزی ده، بزی روده ده، روده کولی ده، کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.”
زمین گفت: “برو از کاریز آب بیار، به من بده تا من سرسبز بشوم، علف بدهم.” موشه آمد پهلوی کاریز، گفت: کاریز آبی ده، آبی زمین ده، زمین علف ده، علف بزی ده، بزی روده ده، روده کولی ده، کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” کاریز دلش به حال موش دم کنده سوخت، آب سرازیر کرد به زمین. زمین علف داد، علف را بزی خورد، زه داد، از زه کولی غربیل درست کرد. علاف با غربیل ارزن ها را سرند کرد. مرغ ارزن سرند کرده را خورد و تخم داد، تخم را جولا خورده و جان گرفت و نخ تابید. دولدوز هم با آن نخ دم موش را دوخت. موش خوش و خرم و خندان. پاکوب و غزلخوان رفت تو سوراخ.
#قصه
🐭
🌿🐭
🐭🌿🐭
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
روضه
ریحانه عروسکهایش را کنار دیوار چید. استکانهای رنگارنگش را کنار سماور صورتی گذاشت. به عروسکها نگاه کرد و گفت:«همه چی برای روضه آمادهست»
بلند شد. به اتاق مادر رفت. مادر داشت خیاطی میکرد. کنار مادر ایستاد و پرسید:«مامانی چی میدوزی؟»
مادر لبخند زد. پایش را از روی پدال چرخ برداشت. جواب داد:«دارم لباس مشکی بابا رو آماده میکنم تا امشب که میره هیئت بپوشه»
ریحانه کمی فکر کرد و پرسید:«برای منم لباس مشکی دوزیدی؟»
مادر ریز خندید و گفت:«دوزیدی نه قشنگم، دوختی! بله پارسال لباس مشکی برات دوختم، امسال هم میتونی بپوشی»
ریحانه مادر را محکم بغل کرد و گفت:«اخ جون الان کجاست؟»
مادر دست ریحانه را بوسید و گفت:«توی کمده عزیزم صبح گذاشتمش دم دست برو بردار»
ریحانه به طرف کمد دوید. پیراهن را از توی کمد برداشت و پوشید. کنار مادر برگشت و گفت:«مامانی لباس عروسکهای من همشون گل گلیه»
آهی کشید و سرش را پایین انداخت. مادر دست روی سر ریحانه کشید و گفت:«اینکه غصه نداره!»
تکههای پارچهی مشکی را از روی زمین برداشت و گفت:«اینها تیکه پارچههای باقی مونده از دوخت لباس بابا و چادر مشکی منه، میتونی باهاشون برای عروسکهات لباس و چادر مشکی بدوزی»
ریحانه از جا پرید و گفت:«وای مامان جون تو بهترین مامان دنیایی» پارچهها را گرفت. عروسکها را به اتاق مادر آورد.
مادر که دوخت لباس مشکی پدر را تمام کرده بود کنار ریحانه نشست. ریحانه با کمک مادر چند دست لباس مشکی و چادر کوچک برای عروسکها دوخت.
آن شب مادر مهمان مراسم روضهی ریحانه و عروسکهایش بود.
#باران
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خرگوش کوچولو و هدیه سال نو - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4.97M
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
🧕👨👩👧👦 @Mamansore