نگار تو رختخوابه، دلش میخواد بخوابه
نگار از حرفهای مامان و بابا سر سفره شام فهمید فردا اولین روز ماه رمضان است. به مامان گفت:« میشه منم روزه بگیرم؟» بابا پرسید:« میتونی صبح زود برای سحری بیدار شی؟»
نگار سرش را بالاگرفت:«اگه شب زودتر بخوابم فردا سحری بیدار میشم.»
خودش را توی تخت جا داد. چشمانش را بست. هر کار کرد خوابش نبرد، جیرجیرک روی درخت کنار پنجره آواز میخواند.
نگار پتو را روی سرش کشید، اما باز هم صدای جیرجیرک میآمد . بالش کوچکش را روی گوشهایش گذاشت اما باز هم صدای جیرجیرک میآمد. اخم کرد. از جایش بلند شد. پنجره را باز کرد. نگاهی به جیرجیرک کرد گفت:«اهای جیرجیرک من میخوام بخوابم، فردا اولین روز ماه رمضونه، اگه الان نخوابم سحری خواب میمونمها!» جیرجیرک ساکت شد. بغض کرد:« من دارم برات لالایی میخونم که راحت بخوابی!» نگار با لبولوچهی آویزان گفت:«ممنون ولی اگه ساکت بشی میتونم زودتر بخوابم وسحری بیدار شم» جیرجیرک دیگر چیزی نگفت. نگار به تخت برگشت. چشمانش را بست. خیلی زود خوابش برد .
مامان موقع سحر به اتاق نگار رفت. هرچه او را صدا کرد بیدار نشد که نشد.
مامان از اتاق نگار بیرون رفت. جیرجیرک از توی حیاط سرک کشید وقتی متوجه شد نگار بیدار نشده با خودش گفت:« باید کاری کنم نگار بیدار شه وگرنه خیلی غصه میخوره» شروع کرد به جیرجیر کردن آن قدر بلند جیرجیر کرد تا نگار از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید گفت :«چه خبر شده باز جیرجیر میکنی!» جیرجیرک چیزی نگفت و باز جیرجیر کرد، نگار صدای مامان و بابا را از آشپزخانه شنید. چشمانش از خوشحالی برق زد. بعد از خوردن سحری به طرف پنجره رفت و به جیرجیرک گفت:"میشه هر شب جیرجیرکنی و منو سحری بیدار کنی؟" جیرجیرک جیرجیر کرد و خندید.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
جیغ
زهرا با آستین لباسش عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. نفس محکمی کشید. زبانش را دور لبش کشید اما لبهایش آن قدر خشک بود که فایدهای نداشت. بادبزن را تندتند تکان داد.
به ورودی کولر نگاه کرد. پوفی کرد و گفت:«کاش برقا قطع نشده بود»
از جا پرید. به طرف روشویی رفت. دست و صورتش را شست و برگشت. کنار مادر دراز کشید. از این پهلو به آن پهلو شد. خوابش نبرد. بلند شد. به صورت مادر نگاه کرد. خوابِ خواب بود. به آشپزخانه رفت. لیوان کنار کلمن را برداشت و پرش کرد. آب خنک را یکباره سر کشید. بلند گفت:«یاحسین شهید»
پیش مادر نشست. بادبزن را برداشت. یک دفعه جیغ کوتاهی کشید. دست روی دهانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد.
مادر از خواب پرید. نشست. به زهرا نگاه کرد. با چشمان گرد و صدای لرزان پرسید:«چی شده؟ حالت خوبه؟»
اشک از چشمان زهرا افتاد آرام گفت:«حواسم نبود آب خوردم»
مادر نفسش را بیرون داد. چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:«ترسیدم دخترم!»
دست روی سر زهرا کشید و ادامه داد:«چون حواست نبوده اشکالی نداره»
لبخند زد و اشک زهرا را با انگشت پاک کرد. زهرا با لبولوچهی آویزان پرسید:«چرا اشکال نداره؟»
مادر آرام به پشتی تکیه داد. زهرا خودش را توی بغل مادر جا کرد. مادر توضیح داد:«خدا خیلی مهربونه، چون شما حواسِت نبوده و از عمد نخوردی روزهی شما باطل نمیشه»
چشمان زهرا از خوشحالی برق زد. دست مادر را بوسید. به لامپ که تازه روشن شده بود نگاه کرد و گفت:«اخ جون برقا هم اومد»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متنی
🗻 کوه کوچک
سعید دستش را سایبان چشمانش کرد. به کوهها نگاه کرد. بیلچهاش را برداشت مشغول درست کردن کوه کوچکی شد.
ستاره کنار سعید ایستاد گفت:«سعید اون سیب رو ببین چقدر قرمزه!»
سعید به سیب قرمز نگاه کرد. سیب قرمز از شاخهی بالایی آویزان بود. سعید وسط باغچهی پدربزرگ رفت. زیر درخت سیب رفت. یک تکه سنگ زیر پایش گذاشت، دستش به سیب نرسید.
ستاره سرش را پایین انداخت. سعید کمی فکر کرد. سرش را بالا گرفت و گفت:«فهمیدم، زیر درخت یه کوه درست میکنیم من از کوه بالا میرم و سیب را میچینم!»
ستاره با چشمان گرد پرسید:«کوه؟ چطوری؟!»
سعید بیلچهاش را برداشت. زمین را تندتند کند.
خیلی زود کوه کوچکی زیر درخت درست شد. سعید با بیلچه روی خاکها زد و آرام روی کوهش رفت. سیب را چید و پایین آمد. ستاره سیب قرمز را از سعید گرفت. آن را شست و از وسط نصف کرد. نصف سیب را به سعید داد و گفت:«خیلی شیرینه»
سعید به چاله نگاه کرد و گفت:«حالا باید چاله رو پر کنیم» ستاره به دانههای سیاه توی سیب نگاه کرد. بلند شد به طرف چاله رفت و گفت:«حالا دونهها رو توی چاله میگذاریم و بعد پرش میکنیم اینجوری یه درخت سیب دیگه هم به درختان باغچه اضافه میشه»
سعید جلو رفت. آنها دانههای سیب را توی چاله انداختند. با کمک بیلچه توی چاله را پر کردند. ستاره آبپاش را آورد و روی دانه آب ریخت و گفت:«حالا ماهم باغبونیم»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehayemadarane
#قصه_کودکانه
گنبد فیروزه ای امامزاده
مشدی ظفر روی سکوی جلوی خانهاش نشسته بود و بازی بچهها را تماشا میکرد. او هر روز کارش همین بود، صبح زود
پسرش رمضان او را روی پشتش مینشاند و روی سکو میگذاشت بعد هم می رفت سراغ کارهای کشاورزی و دامها، ظهر
بر میگشت مشدی ظفر را میبرد توی خانه.
بچهها مثل روزهای گذشته دور مشدی ظفر حلقه زدند.
مهدی گفت:«مشدی ظفر امروز قصهی آهوبچه را برایمان تعریف
کن»
ارسلان جلو رفت و گفت:«نه مشدی قصهی آهوبچه تکراری است، قصهی جدید بگو»
مشدی ظفر آهی کشید و گفت:«بروید بازی کنید که مشدی امروز حوصلهی قصه گفتن ندارد عزیزانم»
علی کنار مشدی نشست، دستش را روی دست چروکیدهی مشدی ظفر گذاشت و گفت:«چرا مشدی؟ چیزی شده؟ چرا امروز
ناراحتی؟»
مشدی با گوشهی دستمال سفید چشمان خیسش را پاک کرد و گفت:«زمانی جوان بودم فرز و قوی زرنگ و سریع پر زور و
توانا، اما حالا حتی نمیتوانم تا امامزاده بروم»
نگاهی به گنبد فیروزه ای امامزاده کرد ادامه داد:«بچه که بودم با دوستانم تا امامزاده مسابقه میدادیم مثل حالا نبود،
راهش خاک و سنگ بود، حالا آسفالت شده»
مهدی دستش را روی چانهاش گذاشت:«به پدرم بگویم تراکتورش را بیاورد برویم امامزاده؟»
مشدی ظفر به سکو تکیه داد:«نه پسرجان، من دلم میخواهد هر وقت خواستم بدون زحمت دادن به کسی بروم
امامزاده، پدرت الان سر زمین کلی کار دارد»
کلاهش را جا به جا کرد:«بروید بازیتان را بکنید، بروید»
بچهها از مشدی ظفر که فاصله گرفتند، ارسلان با لب ولوچهی آویزان گفت:«کاش میشد کاری کنیم»
علی توی فکر بود که مهدی یک دفعه دادزد:«صندلی چرخدار»
بچهها به مهدی نگاه کردند مهدی ادامه داد:«برایش یک صندلی چرخ دار تهیه میکنیم»
ارسلان اخم کرد:«حرفهایی میپزنی علی! پولمان کجابود؟»
علی سرش را پایین انداخت، مهدی سرش را بالا گرفت و گفت:«میسازیم!»
علی با دهان باز گفت:«افرین مهدی چه فکر خوبی!»
ارسلان ابرویش را بالا داد و گفت:«چطور میسازیم؟ ما که وسایلش را نداریم تازه بلد هم نیستیم»
ادامه دارد...
داستان نوجوان
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_متنی
گنبد فیروزهای امامزاده
ادامه...
علی گفت:«من یک صندلی شکسته توی انباری امامزاده دیدم»
با این حرف هرسه به سمت امامزاده دویدند.
آقا صفرعلی داشت حیاط کوچک امامزاده را جارو میکرد بچهها سلام کردند و جلو رفتند، ارسلان جارو را از دستش
گرفت و گفت:«بدهید به من آقا صفرعلی شما چرا؟»
آقا صفرعلی لبخند زد گفت:« پیر شوی پسرم دست شما درد نکنه»
علی سینهاش را صاف کرد و گفت:«آقا صفرعلی میشود صندلی شکسته توی انباری را به ما بدهی؟»
آقاصفرعلی دستش را روی چانه گذاشت، گفت:«صندلی شکسته که به درد نمیخورد»
مهدی جلو رفت گفت:«حالا شما بدهید ما لازمش داریم»
آقاصفرعلی دست روی شانهٔ علی گذاشت و گفت:«باشد، مال شما»
علی و مهدی که با صندلی شکسته از انباری برگشتند کار ارسلان هم تمام شده بود.
ارسلان به درخت گوشهٔ حیاط امامزاده تکیه داد گفت:«خب حالا چه کار کنیم؟»
علی خوب صندلی را نگاه کرد گفت:«حالا دوتا چرخ بزرگ لازم داریم»
بچهها به هم نگاه کردند، مهدی گفت:«چرخ از کجا بیاوریم؟»
ارسلان گفت:«چرخهای دوچرخهٔ من! خوب است؟»
علی با چشمان گرد پرسید:«یعنی حاضری چرخهای دوچرخهات را بدهی؟»
قبل از اینکه ارسلان جواب بدهد مهدی گفت:«نه دوچرخه ارسلان را لازم داریم! اگر آن را خراب کنیم دیگر نمیتوانیم
دوچرخهسواری کنیم»
علی نگاهش را کج کرد و گفت:«بازی مهمتر است یا مشدی ظفر؟»
ارسلان گفت:«من میروم دوچرخهام را بیاورم»
ارسلان که رفت علی گفت:«من هم میروم آچار و پیچ گوشتی و پیچ و مهره بیاورم»
علی و ارسلان خیلی زود برگشتند.
بچهها با کمک هم چرخهای دوچرخه را جدا کردند علی با ابروهای درهم سعی کرد چرخها را به صندلی وصل کند اما هر
چه تلاش کرد نشد. مهدی گفت:«اینجوری که نمیشود باید چند تکه اهن زیر صندلی بگذاریم چرخها را هم مثل دوچرخه به
آهنها وصل کنیم»
ارسلان برای مهدی کف زد و گفت:«افرین تو خیلی باهوشی»
علی گفت:«خب حالا آهن از کجا بیاوریم؟»
مهدی دستش را روی موهایش کشید گفت:«باید برویم سراغ مغازهٔ جوشکاری»
ارسلان لبهایش را جمع کرد و گفت:«پول میخواهد! مفت که کار نمیکند!»
مهدی سرش را بالا گرفت و گفت:«اینکه کاری ندارد! برویم سراغ قلکهایمان!»
علی و ارسلان هم موافق بودند هرسه چند دقیقه بعد با قلکهایشان زیر درخت نشستند، قلکها را شکستند و پولهایشان
را روی هم گذاشتند.
صندلی و چرخ ها را به مغازه جوشکاری که کنار جاده و کمی دورتر از روستا بود بردند.
آقای جوشکار پایههای چوبی صندلی را کند ، چندتا آهن جوش داد و زیر صندلی گذاشت بعد هم میلهای برای قرار گرفتن
صندلی در کنارش گذاشت.
همراه صندلی چرخدار از مغازه بیرون آمدند، مهدی گفت :«یک دسته کم دارد که بتوانیم هولش بدهیم!»
علی گفت:«خوب شد گفتی» به سمت جوشکاری دوید و با پایههای شکستهٔ صندلی برگشت:«با اینها میتوانیم برایش
دسته درست کنیم»
صندلی چرخدار آماده بود که مهدی گفت:«من فکر میکنم میشود یک کار بهتر هم کرد»
ادامه دارد...
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#ادامه_داستان
گنبد فیروزهای امامزاده
ارسلان ایستاد و پرسید:«چه کاری بهتر از این صندلی چرخدار که توی روستا لنگه ندارد؟»
مهدی گفت:« من توی تلویزیون صندلی چرخداری دیدم که کنترل داشت و نیاز نبود کسی آن را هول بدهد»
علی کف زد و گفت:«افرین مهدی اینجوری مشدی ظفر محتاج کسی نمیشود و خودش صندلی را هدایت میکند»
ارسلان گفت:«خب آخر چطور میتوانیم چنین چیزی بسازیم؟»
مهدی توضیح داد:«باید یک کنترل را با سیم به چرخهایش وصل کنیم یک موتور هم میخواهیم»
علی کمی فکر کرد و گفت:«بیایید برویم پیش آقا معلم او حتما به ما کمک میکند»
ارسلان جلوی صندلی چرخدار ایستاد و گفت:«میشود تا مدرسه نوبتی سوارش شویم؟» علی و مهدی به هم نگاه کردند.
مهدی گفت:«فکر خوبی است اینطوری از اینکه درست کار میکند هم مطمئن میشویم»
تا مدرسه به نوبت سوار صندلی چرخدار شدند صدای خنده بچهها توی روستا پیچیده بود.
به مدرسه رسیدند. آقا معلم داشت به درختان توی حیاط مدرسه آب میداد، مدرسه روستا دو اتاق کوچک داشت یک
اتاق که بچهها در آن درس میخواندند و یک اتاق محل زندگی آقا معلم بود.
اقا معلم بعد از سلام و احوالپرسی به صندلی چرخدار نگاه کرد و پرسید:«این صندلی چرخدار را از کجا آوردید؟ تاحالا
چنین چیزی ندیده بودم!»
ارسلان سینهاش را جلو داد و گفت:«خودمان برای مشدی ظفر ساختیم آقا»
علی و مهدی هم حرفش را تایید کردند آقا معلم جلوتر رفت کمی صندلی را عقب و جلو کرد گفت:«افرین خیلی عالی شده
دست شما درد نکند»
مهدی گفت:«اقا اجازه ما میخواهیم برای صندلی چرخدار مشدی ظفر یک کنترل بگذاریم که خودش بتواند آن را هدایت
کند»
علی گفت:«مثل همان صندلی چرخداری که توی تلویزیون بود»
آقا معلم لبخندی زد و گفت:«فکر خیلی خوبی است نیاز به موتور، سیم، یک کنترل و چرخدنده داریم»
ارسلان لبهایش را جمع کرد و گفت:«خب بگویید نمیشود دیگر»
علی اخمهایش را توی هم کشید و رو به ارسلان گفت:«چرا نشود ما باید این وسایل را تهیه کنیم»
مهدی آهی کشید و گفت:«هرچه پول داشتیم برای جوشکاری دادیم! تازه ما که نمیتوانیم برویم شهر»
آقا معلم آب را بست رو به مهدی گفت:«مهدی تا من موتور را میآورم برو از پدرت اجازه بگیر تا باهم به اوراقی پشت
روستا برویم و لوازم مورد نیاز را بیاوریم»
مهدی و آقا معلم یک ساعت بعد برگشتند، آنها با خود خیلی چیزها آورده بودند، آقا معلم به بچه ها کمک کرد تا وسایل را
به صندلی وصل کنند.
کارشان تقریبا تمام شده بود که اقا معلم گفت:«بچهها الان فقط یک چیز کم داریم»
مهدی پیچی را محکم کرد و گفت:«کنترل!»
علی با دهان باز به مهدی نگاه کرد، ارسلان گفت:«کنترل از کجا بیاوریم؟»
بچهها دست از کار کشیدند. هر کدام گوشهای نشستند و با حسرت به صندلی چرخدار نگاه کردند.
آقا معلم نگاهی به چهرههای درهم بچهها کرد گفت:«کشتیهایتان غرق شده؟ ببینم شما اسباببازی ندارید که کنترل
داشته باشد؟ ماشینی؟ هواپیمایی؟ موتوری؟»
ادامه دارد...
#باران
🌸🍂🍃🌸
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehayemadarane
#ادامه_داستان
گنبد فیروزهای امامزاده
علی از جا پرید و گفت: «عرفان یک هواپیمای کنترلی کوچک دارد، عمویش از شهر برایش خریده است»
ارسلان با چوب روی خاک باغچه چندتا خط کشید و گفت:«فکر نمیکنم کنترلش را به ما بدهد شما که عرفان را میشناسید
او...»
آقا معلم حرف ارسلان را قطع کرد و گفت:«در مورد دوستت حرف بد نزن! بروید و از او بخواهید شاید قبول کرد»
بچهها تا خانهٔ عرفان دویدند؛ عرفان توی کوچه با توپ بادی جدیدش بازی میکرد. بچهها را که دید سلام داد و گفت
: «توپم قشنگ است؟ عمویم دیروز از شهر برایم آورده»
ارسلان که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«بله خیلی قشنگ است، عرفان تو هنوز هواپیمایت را داری؟»
عرفان توپش را به دیوار گلی کوبید گفت:«معلوم است که دارم»
مهدی ماجرای صندلی چرخدار را برای عرفان تعریف کرد، عرفان اخم کرد گفت:«میخواهید هواپیمای قشنگم را خراب
کنید؟ نه من کنترلش را نمیدهم»
علی سرش را پایین انداخت، اما مهدی ناامید نشد و گفت:«در عوض به تو اجازه میدهیم اولین نفری باشی که سوار
صندلی چرخدار ما میشوی هر روز هم میتوانی نیمساعت سوارش شوی»
علی و ارسلان از پیشنهاد مهدی خیلی راضی نبودند اما چارهای نبود عرفان کمی فکر کرد و گفت: «قبول است، صبر کنید
الان میآیم»
عرفان خیلی زود با کنترل برگشت.
بچهها همراه عرفان به مدرسه رفتند. اقا معلم کنترل را باز کرد چند سیم محکم و قطعات ریز تویش قرار داد. آن را روی
دستهٔ کوچکی که برای صندلی درست کرده بودند، چسباندند.
آقا معلم کمی دورتر ایستاد نگاهی به صندلی کرد و گفت: «خسته نباشید بچهها حالا وقت این است که صندلی را امتحان
کنیم»
عرفان جلو رفت و گفت:«قرار است من اول رویش بنشینم»
روی صندلی نشست آقا معلم گفت:«بسم الله راه بیفت»
عرفان دکمه حرکت به جلو را زد اما صندلی حرکت نکرد! بچهها با حسرت به صندلی نگاه کردند آقا معلم خندید و
گفت: «هنوز روشنش نکردیم چرا ترسیدید؟» همه خندیدند.
صندلی روشن شد، عرفان با کمک کنترل توانست توی حیاط چرخ
بزند. بچهها با شادی بالا و پایین پریدند و همدیگر را بغل کردند.
حالا مشدی ظفر میتوانست هر روز به امامزاده برود و برای آنها دعای خیر کند.
پایان
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehayemadarane
آمد پدر با شال مشکی
پرچم سیاهی داشت در دست
سربند یا عباس را او
بر روی پیشانی من بست
میگفت باز از راه آمد
ماه محرم ماه ایثار
باید شود خانه، عزادار
با نصب پرچم روی دیوار
امسال توی خانهی ما
یک مجلس تعزیه برپاست
من هستم و مادر، پدر هم
مداح خوب مجلس ماست
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
روضه
ریحانه عروسکهایش را کنار دیوار چید. استکانهای رنگارنگش را کنار سماور صورتی گذاشت. به عروسکها نگاه کرد و گفت:«همه چی برای روضه آمادهست»
بلند شد. به اتاق مادر رفت. مادر داشت خیاطی میکرد. کنار مادر ایستاد و پرسید:«مامانی چی میدوزی؟»
مادر لبخند زد. پایش را از روی پدال چرخ برداشت. جواب داد:«دارم لباس مشکی بابا رو آماده میکنم تا امشب که میره هیئت بپوشه»
ریحانه کمی فکر کرد و پرسید:«برای منم لباس مشکی دوزیدی؟»
مادر ریز خندید و گفت:«دوزیدی نه قشنگم، دوختی! بله پارسال لباس مشکی برات دوختم، امسال هم میتونی بپوشی»
ریحانه مادر را محکم بغل کرد و گفت:«اخ جون الان کجاست؟»
مادر دست ریحانه را بوسید و گفت:«توی کمده عزیزم صبح گذاشتمش دم دست برو بردار»
ریحانه به طرف کمد دوید. پیراهن را از توی کمد برداشت و پوشید. کنار مادر برگشت و گفت:«مامانی لباس عروسکهای من همشون گل گلیه»
آهی کشید و سرش را پایین انداخت. مادر دست روی سر ریحانه کشید و گفت:«اینکه غصه نداره!»
تکههای پارچهی مشکی را از روی زمین برداشت و گفت:«اینها تیکه پارچههای باقی مونده از دوخت لباس بابا و چادر مشکی منه، میتونی باهاشون برای عروسکهات لباس و چادر مشکی بدوزی»
ریحانه از جا پرید و گفت:«وای مامان جون تو بهترین مامان دنیایی» پارچهها را گرفت. عروسکها را به اتاق مادر آورد.
مادر که دوخت لباس مشکی پدر را تمام کرده بود کنار ریحانه نشست. ریحانه با کمک مادر چند دست لباس مشکی و چادر کوچک برای عروسکها دوخت.
آن شب مادر مهمان مراسم روضهی ریحانه و عروسکهایش بود.
#باران
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه
نخود هر آش
نخودی روی بوته چسبیده بود و میلرزید. از پشت پردهی سبز آرام گفت:«این صداها برای چیست؟ چه خبر شده؟»
نسیم رو به نخودی کرد و گفت:«نترس عزیزم دارند شما رامیچینند، تو دیگر بزرگ شدی باید از اینجا بروی وگرنه از بین میروی»
نخودی خودش را توی پوستهاش جمع کرد و گفت:«کجا؟ باید به کجا بروم؟»
نسیم لبخند زد و گفت:«باید به دست مردم برسی»
نخودی کمی جابهجا شد نفس راحتی کشید و گفت:«یادم آمد با من غذا میپزند»
نسیم دور نخودی چرخی زد و جواب داد:«بله مثلا با تو میشود هر آشی پخت»
نخودی با چشمان گرد پرسید:«هر آشی؟»
نسیم ریز خندید و گفت:«بله هر آشی مثل آش دوغ، آش شله قلمکار، آش بلغور» لحظهای ساکت شد. یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد بلند گفت:«آش نذری!»
نخودی لبخند زد و گفت:«بله بله آش نذری، مادرم برایم گفته بود که خیلی از دوستانش نخود آش نذری شدند»
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:«کاش من هم نخود آش نذری میشدم»
نسیم شاخهی نخودی را تکان داد و گفت:«چرا که نه، شاید تو هم نخود آش نذری شدی»
نخودی با أین فکر خوشحال و زردتر شد. آقای کشاورز به بوتهی نخودی نزدیک شد و او را هم چید. نخودی که از تکانها حسابی خسته شده بود کم کم خوابش برد.
صبح زود چشم باز کرد. خودش را بیرون از پوستهی سبز دید. به اطراف نگاه کرد. اطرافش پر از نخودهای زرد و درشت مثل خودش بود. حالا یک عالمه دوست وهمبازی داشت.
هنوز خیلی نگذشته بود که مرد قد کوتاه و چاقی کنار گونی پر از نخود ایستاد. مرد جوانی هم کنارش بود. نخودی از دوستانش پرسید:«بنظرتان این مرد ما را برای نذری میخرد؟»
یکی از نخودها جواب داد:«من که فکر نمیکنم توی کیسههایی که در دست دارد خبری از وسایل آش نیست!»
نخودی کمی فکر کرد. نباید به این مرد فروخته میشد. خودش را کنار کشید. مرد فروشنده مقداری نخود توی کیسه ریخت نخودی به گوشهی گونی چسبیده بود. کار مرد فروشنده که تمام شد نخودی نفس راحتی کشید. خودش را رها کرد و گوشهای نشست. مشتری بعدی پسری بود که جلو آمد و پرسید:«ببخشید آقا نخود برای آرد کردن دارید؟» مرد فروشنده سری تکان داد و کیسهای برداشت. نخودی زود خودش را به دیوار گونی چسباند. مرد نخودها را توی کیسه میریخت. نخودی دستش سُر خورد و روی بقیهی نخودها افتاد. میخواست مقدار دیگری نخود توی کیسه بریزد که پسر گفت:«بس است همینقدر میخواستم»
نخودی پوفی کرد و همانجا نشست. هنوز نفسش جا نیامده بود که پیرزنی عصازنان وارد مغازه شد. یکی از نخودها جلو رفت و به نخودی گفت:«این پیرزن شاید ما را برای نذری بخرد!»
چشمان نخودی از خوشحالی برق زد و جلوتر رفت. مرد فروشنده نخودی و دوستانش را توی کیسهای ریخت و روی ترازو گذاشت. نخودی به کیسه نگاه کرد. آرام گفت:«فقط یکی دو مشت نخود؟! فکر کنم اشتباه کردیم ما را برای نذری نمیبرند!»
پیرزن هن و هن کنان کیسه را به طرف خانهاش برد. دیگ کوچکی روی اجاق کوچکی توی آشپزخانهی کوچکش گذاشت و زیرش را روشن کرد. نخودها را همراه مقداری لوبیا توی سینی ریخت. نخودی با چشمان پر اشک گفت:«به آرزویم نرسیدم، آش نذری نشدم»
پیرزن شروع به پاک کردن نخود و لوبیاها کرد. همانطور که نخودها و لوبیاها را جابهجا میکرد خواند:«لالالا گل پرپر، بخواب ای شیرخوار اصغر...»
پیرزن میخواند و اشک میریخت. نخودی به اطراف نگاه کرد. پرچم سیاه کنار ستون آشپزخانه را دید. چشمانش پر شد. پیرزن دستانش را بالا برد و گفت:«خدایا من فقط تونستم کمی نخود و لوبیا تهیه کنم خودت این آش نذری را از من قبول کن»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
همان همیشگی
🐛 آرام پشت میز رستوران عنکبوت🕷 نشست و گفت:« همان همیشگی!» او همیشه سوپ برگ☘ توت می خورد.
🕷 گفت :« امروز غذای ویژه سرآشپز بورانی اسفناج هست میخواهی امتحان کنی؟»
کرمی🐛 اخمهایش را در هم کرد و گفت:« نه من به هیچ غذایی جز سوپ برگ☘ توت لب نمیزنم » فیلی🕷 رفت و برای کرمی🐛 یک ظرف 🍲 توت آورد.
کرمی🐛 همهی 🍲 را خورد. تشکر کرد و رفت.
روز بعد کرمی🐛 برای خوردن ناهار به رستوران عنکبوت🕷 آمد اما عنکبوت🕷 را ندید!
خوب به اطراف نگاه کرد مورچه🐜 را دید که به کنار میز او آمد و گفت:«چی میل دارید؟» 🐛 در حالی که با انگشتانش بازی می کرد گفت:« همان همیشگی!» مورچه🐜 لبخندی زد و گفت:« من تازه به أین رستوران آمدم همان همیشگی یعنی چه؟»
🐛 گفت:« سوپ برگ🍲☘ توت» 🐜 فهرست غذا را مقابل 🐛 گذاشت و گفت:« نداریم از فهرست انتخاب »
🐛 یک دفعه از جایش بلند شد و گفت:« من فقط 🍲☘ توت میخورم، 🕷 کجاست؟»
🐜 دستش را روی شانهی 🐛 گذاشت و گفت:«🕷 به مسافرت رفته من که نمی توانم از روی درخت🌳 ☘ توت بچینم! تا وقتی 🕷 بر گردد 🍲☘ توت نداریم» بعد هم فهرست را نشان داد و گفت:« در عوض غذاهای خوشمزهی دیگری داریم میتوانید امتحان کنید»
🐛 سرش را پایین انداخت و گفت:«اگر بدمزه باشند؟ اگر با خوردنشان حالم بد شود؟» 🐜 گفت:« بد مزه نیستند امتحان کنید» و رفت تا 🐛 غذایش را انتخاب کند.
🐛 نگاهی به فهرست غذا کرد او دلش 🍲☘ توت میخواست!
از جایش بلند شد تا به خانهاش برگردد اما صدای قار و قور شکم گرسنهاش را شنید.
تصمیم گرفت کمی بورانی اسفناج امتحان کند. به 🐜 نگاه کرد و در حالی که شاخکهایش را تکان می داد گفت« بورانی اسفناج لطفا»
چند دقیقه بعد بورانی اسفناج روی میزش بود. کرمی🐛 دماغش را گرفت، چشمانش را بست، یک قاشق بورانی توی دهانش گذاشت.
چشمانش را باز کرد دستش را از روی دماغش برداشت، بلند گفت:« خیلی خوشمزه است»
🐛 آن روز بورانی اسفناج خورد، روزهای بعد غذاهای دیگر را امتحان کرد، و از خوردن غذاهای مختلف لذت برد.
یک روز که برای خوردن ناهار به رستوران رفت، 🕷 جلو آمد و گفت:« همان همیشگی؟» 🐛 از دیدن دوستش خوشحال شد، گفت:« نه امروز غذای ویژه سرآشپز برایم بیاور!»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گنجشک پَر
جیک جیکو به جوجه ها گفت:« بی سرو صدا بمانید تا برگردم» وبرای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت . جوجه اولی سرش را از لانه بیرون برد و به اطراف نگاه کرد و گفت:« کاش می شد برویم بیرون ببینیم چخبر است!» جوجه دومی نوکش لرزید گفت:« نه خطرناک است » و بال هایش را جمع کرد .جوجه ی سومی سری تکان داد و گفت :« بیایید همین جا بازی کنیم»
_«گنجشک»
_«پَر»
_«درخت»
_«درخت که پر نداره....»
وسط بازی جوجه ها صدایی به گوش رسید:_«فیس فیس فیس »
جوجه ی اولی آرام گفت:« هیس بچه ها ساکت باشید یک صدایی می آید»
هر سه ساکت شدند و گوش هایشان را تیز کردند.
جوجه ی دومی گفت:« من می ترسم صدای چیست؟»
جوجه ی سومی کمی سرش را از لانه بیرون آورد. بلند فریاد زد:« مار... مار....»
جوجه ها وحشت زده می لرزیدند و مادرشان را صدا می زدند:« مامان..... مامان جون»
جیک جیکو که صدای جوجه ها را از دور شنید ، به سمت لانه پرواز کرد. مار را دید که آرام آرام به سمت جوجه ها می خزید.
پرواز کرد و به دنبال کمک رفت. از این طرف به آن طرف پرواز می کرد اما هیچ گنجشکی ندید. ناگهان چشمش به مرد مهربانی افتاد.جیکو قبلا شنیده بود که این مرد مهربان ضامن بچه آهو بوده است. با رنگ و روی پریده و نوکی لرزان روی شاخه نشست . رو به اقای مهربان کرد و گفت:« کمکم کنید مار ....مار...الان جوجه هایم را می خورد. کمکم کنید» آقای مهربان به مردی که همراهشان بود گفت:« سریع خودت را به ایوان برسان و جوجه های این گنجشک را نجات بده» آن مرد چوبی برداشت و به طرف مار دوید. مار بدجنس تا مرد را دید ترسید و از آن جا دور شد.
#باران
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehayemadarane