داستانهای خیالی میثم
پشت خانه ی میثم یک زمین بزرگ خاکی بود. و آن طرف تر ،مزرعه ی گندم بود. میثم گاهی برای بازی به آنجا می رفت. اما چند روزی بود که یک لودر بزرگ در آن زمین پارک شده بود. یک لودر که یک بیل شاخدار بزرگ داشت. و چرخهایی که قدّشان از میثم هم بزرگتر بود. اما آن لودر، کهنه و قدیمی به نظر می رسید. مثل اینکه صاحبش آن را دور انداخته بود. شاید هم حالا مال میثم شده بود. او عاشق ماشین های بزرگ و سنگین است و تصمیم دارد آن را درست کند و راه بیندازد.
میثم از چرخ لودر بالا رفت. درب لودر شیشه نداشت و میثم وارد اتاق آن شد. خیلی جالب و با هیجان بود. فرمان و دنده داشت. ترمز و کلاج و همه چیز.
میثم جعبه ابزار پدرش را آورده بود. ابتدا دریل را برداشت و آن را روشن کرد و چند جای لودر را سوراخ کرد. وقتی دریل را روشن می کرد صدا می کرد ووژژژژژ.... ووژژژژ ولی میثم از این صداها نمی ترسید. او کارهای سخت مردانه را بلد است.
بعد چند تا پیچ بزرگ برداشت و در سوراخهای لودر قرار داد. و با یک پیچ گوشتی بلند، پیچ ها را خیلی محکم کرد. خیلی محکم مثل مردهای بزرگ.
یک میخ بزرگ و ضخیم وسط دود کش لودر قرار داشت که مزاحم بود. چون زنگ زده بود و دیگر درست کار نمی کرد. اما خیلی سفت بود و با دست باز نمی شد. مثل اینکه چسبیده بود. میثم با چکش و قلم آهنی تق توق تق توق ... به آن میخ ضربه می زد. با اینکه خیلی محکم بود ولی بالاخره از جا درآمد. یکی از چرخهای جلوی لودر هم خراب بود. میثم با یک آچار بزرگ و با چکش آن را از جا درآورد و تعمیر کرد.
بالاخره همه چیز درست شد. لودر آماده و سرحال شده بود. میثم پرید بالا و لودر را روشن کرد. چه صدایی می کرد : قاررر..قاررر.. قاررر... دود از دودکشش راه افتاد. بیل آن هم درست شده بود و میثم می توانست آن را بالا و پایین کند. به به چه کیفی داشت.
لودر شروع به حرکت کرد. میثم در یک جاده ی بیابانی راه افتاد. لودر آرام آرام می رفت و میثم در طول راه، مزرعه ی گندم را تماشا می کرد. یک کشاورز از آن دور برای میثم دست تکان داد، میثم هم برای او دست تکان داد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت و تا به آن دور ها رسید.
اما یک دفعه سر و صدایی به گوشش خورد یکی فریاد می زد و کمک می خواست. میثم با لودر جلو رفت. نزدیک تر که رسید، یک گودال دید و پیاده شد. یک نفر با ماشینش در یک گودال بزرگ افتاده بود و دیگر نمی توانست بیرون بیاید.
میثم خیلی ناراحت شد و فورا دست به کار شد و یک زنجیر بزرگ از داخل لودر درآورد و یک سر آن را داخل گودال انداخت. مردی که در گودال بود با خوشحالی، آن زنجیر را جلوی ماشینش بست. میثم سر دیگر زنجیر را به لودر بست و سوار شد. تراکتور را روشن کرد و کمی جلو رفت. مرد و ماشینش به راحتی از گودال خارج شدند. او خیلی از میثم تشکر کرد. آن مرد به میثم گفت که تو یک قهرمان واقعی هستی. همچنین از میثم خواهش کرد که آن گودال را پر کند تا دیگر کسی در آن نیفتد. میثم با کمک لودر چند بیل خاک در گودال ریخت و آن را پر کرد.
حالا دیگر نزدیک ظهر شده بود و میثم خسته و گرسنه بود از لودر پیاده شد و به خانه رفت تا نهار بخورد. فردا در این لودر حتما داستانهای خیالی جالبتری به ذهن میثم خواهد رسید.
او همیشه با اسباب بازیهایش اینگونه بازی میکرد
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
@ghesehayemadarane
سیب به من آموخت تا به اصل خویش یعنی خداوند متعال متصل باشم نگران روزی خویش نباشم
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند
نگاه دار سررشته تا نگه دارد!
https://eitaa.com/jorenab
0179 ale_emran 100-101.mp3
8.23M
#لالایی_خدا ۱۷۹
#سوره_آل_عمران آیات ۱۰۱ - ۱۰۰
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
#قصه
«نقشه های یهود»
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
منبع قصّه این برنامه👇
📚برگرفته از کتب «شأن نزول آيات، صفحه ۱۲۹» اثر محمد جعفر اسلامی و
«الاغانی، جلد ۱۷، صفحه ۸۱» اثر ابوالفرج اصفهانی.
📣 بچّههای لالایی خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
🔴 بچه های سحری لالایی خدا!
کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@lalaiekhoda
خانه ی خاله قورباغه مهمان آمده بود. یک مهمان قورباغه ای.
قوری قوری، دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد.
مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی مۆدبی، بیا ببینم عزیزم تو کلاس چندمی چند سالته ...
قوری قوری جواب همه سوالهای مهمان را داد.
مهمان گفت: آفرین صد آفرین عزیزکم قورقورکم ...
قوری قوری گفت: من شعر هم بلدم قور قور کنم .
مهمان گفت: راست می گی بقور ببینم.
قوری قوری شروع کرد به شعر قوردن.
قور قور و قور قور....
شعرش که تمام شد مهمان با خستگی گفت: آفرین.
قوری قوری گفت: ده تا شعر دیگر هم بلدم بقورم.
مهمان کمی دستپاچه شد و گفت: خوب باشه فقط زودتر بقور.
ده تا شعرش رو هم قور قور کرد .
بعد گفت: امروز توی کلاس یک عالمه قور قور جدید یاد گرفتم.
مهمان خیلی خسته شده بود.
اما قوری قوری دیگر حواسش به این چیزها نبود و پشت سر هم قور قور می کرد.
وای قوری قوری آنقدر قور ... قور... قور ... کرد که مهمان بیچاره حالش قَری قوری شد.
سرش گیج رفت و چشماش قاری قوری شد. جفت پا از خونه ی قوری قوری پرید بیرون.
اما قوری قوری هنوز داشت قور ... قور... قور... می کرد.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
سر ظهر بود که محسن زنگ خانه مان را زد. من هم با عجله کتانی هایم را پوشیدم و رفتم بیرون. خوشبختانه مامان توی آشپزخانه بود و متوجه رفتن من نشد.
محسن و خانواده اش همسایه ی طبقه ی پایین ما هستند. پدر محسن گفته بود اگر معدل آخر سالش بالای هفده بشود، برایش یک توپ فوتبال واقعی می خرند،، از آن هایی که تیم ملی دارد.
محسن توپش را نشانم داد و گفت: نیگا کن چقدر محکمه! ببین چه قدر نوئه!! دستم را جلو بردم که به توپش دست بزنم، ولی او زود دستش را عقب کشید و آن را پشت سرش پنهان کرد و پرید توی آسانسور. تا آمدم سوار آسانسور بشوم در بسته شد و آسانسور رفت پایین. من هم بدو بدو از پله ها رفتم به طرف حیاط.
وقتی رسیدم دیدم که در آسانسور باز است و محسن دارد با بدجنسی می خندد. می گوید: بیا بگیرش دیگه. من هم دویدم و تا رسیدم در بسته شد و آسانسور رفت بالا. حسابی لجم گرفته بود، تا آمدم یک لگد به در آسانسور بزنم مرضیه خانم نفس زنان با ساک خرید چرخدارش وارد حیاط شد و گفت: پیر شی پسر جون بیا کمکم کن!
دکمه ی آسانسور را زدم و ساک را جلو بردم، مرضیه خانم هم پشت سرم می آمد. همین که در آسانسور باز شد محسن پرید بیرون و پایش گیر کرد به ساک پر از خرت و پرت یک دفعه در آسانسور بسته شد و چند تا از میوه ها لای در له شد. مرضیه خانم که هنوز نفهمیده بود چا اتفاقی افتاده داشت با تعجب به ما نگاه می کرد. محسن ترسیده بود و خواست با عجله از پله ها بالا برود که پایش رفت توی سطل آب و کفِ نظافتچی که داشت راه پله ها را تمیز می کرد. بعد توپش از دستش ول شد و یک راست رفت توی باغچه خورد به بوته ی پر از تیغ گل سرخ.
مش رحیم سرایدار که همیشه ظهرها توی اتاقش چرت می زند، از سر و صدا بیدار شده بود و با پیژامه ی راه راهش آمده بود بیرون.
محسن رفت که توپش را از باغچه بیرون بیاورد، چند تا گل و شمعدانی را شکست و داد مش رحیم درآمد. آن روز همه چیز به هم ریخت و توپ نوی محسن سوراخ شد. من و محسن هم تا یک هفته با هم قهر بودیم. درست از فردای همان روز بود که مش رحیم همه جا را پر از تابلوهای راهنمایی رانندگی کرد، سر ظهر بازی ممنوع- توی باغچه رفتن ممنوع- روی پله دویدن ممنوع- بازی با آسانسور ممنوع- احتیاط در گردش به راست- احتیاط در گردش به چپ و ...
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
🌸🍃 نباید بچه ها را مجبور کرد که برای خواندن قرآن حتما بنشینند و گوش کنند. اجازه دهید راحت باشند و حتی بازی کنند و فقط نوای قرآن به گوششان برسد.
❤️ #روزانه_یک_صفحه_قرآن
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
قصه ♥ قصه
🌸🍃 نباید بچه ها را مجبور کرد که برای خواندن قرآن حتما بنشینند و گوش کنند. اجازه دهید راحت باشند و حت
هدیه ای به پدر و مادرهای گرامی👆👆👆👆
کانالی عالی و کاربردی
مامان گفت:«حواست رو حسابی جمع کن؛ امروز دانش آموز نیستی، بلکه خانم معلم هستی.» راه می افتم به مدرسه که می رسم دلهره ام بیشتر می شود. یعنی از پس کارها بر می آیم ؟ درس امروز را خوب حاضر کرده ام تا آن را برای بچه ها توضیح دهم . امروز سمیه ناظم است و مژده مدیر. امروز قرار است خود بچه ها مدرسه را اداره کنند. از هر کلاس یک نفر انتخاب شده تا معلم باشد. سهیلا هم به جای خانم مولایی، خدمت گزار مدرسه، مسئول تمیز کردن مدرسه است. سمیه و مژده توی دفتر هستند بعد از برنامه ی صبحگاهی بچه ها مثل هروز می روند سر کلاس. من الآن معلم هستم. بعد از بچه ها وارد کلاس می شوم.
- برپا
- خواهش می کنم بنشینید.
درس می دهم حتماً معلم های دیگر هم مشغول درس دادن هستند. زنگ تفریح می خورد ما مثل خانم معلم هایمان توی دفتر چای می خوریم. من مثل خانم معلم خودمان از پنجره دفتر به حیاط نگاه می کنم. سهیلا دور حیاط می گردد. البته کسی هم آشغال نمی ریزد. خانم معلم های واقعی خوش حال هستند و می خندند. سمیه زنگ کلاس را سر ساعت می زند. می دانم که باید مثل یک معلم فکر کنم . نباید آرزو کنم که ای کاش زنگ تفریح بیشتر بود.
سر کلاس می رویم نغمه با کنار دستی اش صحبت می کند. به او می گویم ساکت باشد و به درس گوش کند. می گوید نغمه خانم ، خودت هم گوش نمی کنی هم حواس بچه ها را پرت می کنی. بچه های دیگر حتی مونا هم به حمایت از هدیه بر می خیزند. گونه های نغمه قرمز می شود سرش را پایین می اندازد. من به درس ادامه می دهم و می دانم اگر حمایت همه بچه ها نبود، از کلاس بیرون می رفتم و می زدم زیر گریه.
زنگ آخر است خانم مدیر از همه بچه ها که امروز در اداره ی مدرسه کمک کردند تشکر می کند و برایمان دست می زند. همه معلم ها خانم ناظم، خانم مولایی برایمان دست می زنند. ما هم برایشان دست می زنیم.
با صدای ساعت از خواب پردیم.
چه خواب قشنگی بود، کاش من هم معلم می شدم، کاش خوابم واقعی می شد.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
سفر پر ماجرای خرس كوچولو
تابستان به پایان رسیده بود. خرس كوچولو و پسر مهربان روزهای خوبی را در جنگل با هم گذرانده بودند. خرس كوچولو، پسر مهربان را بهترین دوست خودش می دانست و آرزو داشت آن دو همیشه كنار هم باشند.
یك روز صبح خرس كوچولو با صدای عجیبی از خواب بیدار شد. در را باز كرد و با تعجب كوزه عسلی را به همراه یك نامه، جلو در خانه اش دید. خرس كوچولو كمی چشمان خواب آلودش را مالید و با تعجب گفت: چه كسی ممكن است این كوزه عسل را جلو در بگذارد ؟ سپس چند بار بلند فریاد زد، اما از كسی خبری نبود. تنها صدای زوزه باد و خش خش برگ های درختان به گوش می رسید. خرس كوچولو كوزه و نامه را برداشت و به سرعت به پیش دوستش خرگوش رفت تا از او كمك بگیرد.
خرس كوچولو نامه را به خرگوش داد. خرگوش پس از نگاه كردن به نامه گفت: دوست عزیزم این نامه به صورت رمزی نوشته شده است و من نمی توانم آن را بخوانم، بهتر است پیش جغد پیر برویم او در این جور كارها خیلی وارد است.
آن دو پیش جغد پیر رفتند و از او خواهش كردند تا نامه را برای آنها بخواند. جغد پیر با دقت تمام به نامه نگاه كرد و این كلمات را روی نامه خواند: خرس كوچولوی عزیز... دوست مهربان من. .. دلواپس. .. بیاور. .. خیلی خیلی دور. .. امضاء پسر مهربان.
جغد پیر گفت: پسر مهربان از شما كمك خواسته است. بهتر است هر چه زودتر به كمك او بروید. او به كمك شما احتیاج دارد. من می توانم نقشه ای آماده كنم و به شما بدهم تا به كمك آن بتوانید پسر مهربان را پیدا كنید ولی باید خیلی مواظب باشید. بهتر است از ببری و الاغ هم كمك بگیرید چون راه جنگلی خطرناك و ترسناك است.
خرس كوچولو و خرگوش به جنگل رفتند و ببری و الاغ را پیدا كردند. موضوع را برای آنها تعریف كردند و از آنها كمك خواستند. آن گاه ببری گفت: درست است كه این كار خیلی خطرناك است؛ ولی نباید دوست خوبمان را به حال خود رها كنیم. الاغ هم گفت: من می دانم موفق نمی شویم ولی با شما می آیم. خرس كوچولو گفت: ناراحت نباشید تعداد ما زیاد است و از هم پشتیبانی می كنیم. بالا خره همگی با درخواست خرس كوچولو موافقت كردند و طبق نقشه به راه افتادند.
در انتهای دره یك رود خانه گل آلود و پر از لجن وجود داشت. همگی به داخل لجن ها افتادند ولی خوشبختانه، هیچ كدام آسیبی ندیدند. فقط گل آلود و كثیف شده بودند و قیافه های خنده داری پیدا كرده بودند.
خرس كوچولو و دوستانش پس از اینكه خودشان را تمیز كردند، دوباره آماده حركت شدند. هوا كم كم رو به تاریكی می رفت. خرگوش گفت: خوشبختانه نقشه را دوباره پیدا كردیم اما این نقشه واقعا مرا عصبانی كرده است، زیرا از آن چیزی سر در نمی آورم.
خرس كوچولو گفت: من یقین دارم كه ما به زودی پسر مهربان را پیدا می كنیم، اما امروز خیلی دیر شده است. در آن جا غاری وجود دارد كه می توانیم شب را در آن استراحت كنیم و فردا دوباره جستجو را ادامه دهیم. همه خوشحال شدند و به طرف غار حركت كردند و شب را در آنجا سپری كردند.
صبح روز بعد خرس كوچولو زودتر از همه بیدار شد و دوستان خسته اش را از خواب بیدار كرد و گفت: نباید وقت را تلف كنیم باید هر چه سریعتر جستجو را ادامه دهیم. همگی از غار بیرون آمدند و بعد از پیمودن مسافتی طولانی به چند گذرگاه سنگی باریك و ترسناك رسیدند كه بالای دره ای عمیق قرار داشت.
الاغ گفت: حالا كدام راه را انتخاب كنیم من كه گفتم موفق نمی شویم. خرس كوچولو گفت: من یك پیشنهاد دارم، اگر هر كدام از ما به یكی از این راه ها برویم حتما یكی از ما پسر مهربان را پیدا خواهد كرد.
همه موافقت كردند و هر یك راهی را انتخاب كردند. در حالی كه خرس كوچولو هنوز به راه خود ادامه می داد، ببری، الاغ و خرگوش در آخر راه به یكدیگر رسیدند و در لب یك دره یخی متوقف شدند. خرگوش با ترس و لرز گفت: عجب صداهای وحشتناكی! باید هر چه سریعتر از این جا خارج شویم. بالای سرمان در آن طرف دره، نور خورشید دیده می شود. باید سعی كنیم از آن سوراخ خارج شویم. ببری بلافاصله جهش زد و با دستانش از شاخه باریكی آویزان شد و آرام آرام از دره عبور كرد.
خرس كوچولو هم كه راه زیادی پیموده بود، در انتهای راه سنگی به یك سرسره یخی رسید و پس از لیز خوردن به میان یك دریاچه یخ زده افتاد. خرس كوچولو كمی ترسیده بود. چند بار با فریاد بلند دوستانش را صدا زد و از آنها كمك خواست اما فقط انعكاس صدای خود را می شنید.
ببری پس از عبور از دره با انداختن طناب خرگوش را نیز به بالا كشید. سپس نوبت به الاغ رسید. ولی الاغ حسابی می ترسید. خرگوش و ببری به زحمت او را بالا می كشیدند، و الاغ هم غر غر كنان می گفت: زودتر من را بالا بكشید سرم گیج می رود می دانم همه این كارها بیهوده است. پس از چند دقیقه الاغ هم صحیح و سالم به بالا رسید و نفس راحتی كشید. هنگامی كه ببری، خرگوش و الاغ دم تكمه ای در كنار تخته سنگ بزرگ مشغول استراحت بودند، متوجه سایه بزرگ و ترسناكی شد
ند كه به آنها نزدیك می شد. اما به نظر می رسید این سایه یك آشنا باشد.
ناگهان همه فریاد كشیدند: پسر مهربان! پسر مهربان! خیلی عجیب است! تو صحیح و سالم هستی ؟
پسر مهربان گفت: البته! البته كه من سالم هستم! اما خرس كوچولو كجاست؟
همه با هم به پسر مهربان گفتند: او گم شده است ما در ته دره صدای وحشتناك موجود عجیبی را شنیدیم، خوب گوش كن! شاید او خرس كوچولو را خورده باشد. پسر مهربان گفت: اما من فكر می كنم صدای قار و قور یك شكم خالی و گرسنه است كه توی غار پیچیده و این طور به گوش می رسد.
یقین دارم كه او در همین اطراف است. برویم و خرس كوچولو را پیدا كنیم.
خرس كوچولو به قدری گرسنه شده بود كه تمام عسل های كوزه ای را كه همراهش بود خورد. اما چند لحظه بعد یك كوزه بسیار بزرگ در مقابل خود دید. با خود گفت: عجب شانسی ! حتما توی این كوزه هم پر از عسل خوشمزه است بهتر است پوزه ام را توی كوزه ببرم و ببینم داخل آن چیست؟ خرس كوچولو پوزه خود را درون كوزه كرد تا كمی از آن بچشد. اما چون زمین لیز بود سر خورد و بدنش داخل كوزه گیر كرد. پسر كوچولو از آن بالا قاه قاه خندید و گفت: ای شكموی بزرگ، من یقین داشتم تو را با كمی عسل پیدا خواهم كرد.
پسر مهربان خرس كوچولو را از درّه بالا كشید و او را از توی كوزه بیرون آورد. همه خوشحال شدند و خرس كوچولو از شادی به آغوش پسر مهربان پرید.
خرس كوچولو بلا فاصله گفت: خواهش می كنم به من بگو چه چیزی را می خواستی در نامه ای كه جلوی در خانه گذاشته بودی به من بگویی، پیام تو خیلی مبهم و گنگ بود.
پسر مهربان گفت: می خواستم به تو بگویم كه من از این به بعد باید به مدرسه بروم و تو برای من دلواپس نباش. اما چون هنوز سواد كافی نداشتم نتوانستم به خوبی پیام خودم را روی كاغذ بنویسم. تو مثل همیشه بهترین دوست من هستی و خواهی بود. با شروع مدرسه ها باید هر روز به مدرسه بروم و كمی بازی را كنار بگذارم تا بتوانم با سواد بشوم. اما آخر هفته باز هم پیش شما ها می آیم تا باهم بازی كنیم.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.
بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.
فرق این کانال با بقیه کانالهای قصه این هست که مطالب اضافی نداره و نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود
.
آیدی ارتباط با مدیر
@OmidvarBeFazleElahi
@ghesehayemadarane
با ورود فرزند جدید به خانه احساس کودک اول را درک کنید.
او مجبور است شرایط جدیدی را تحمل کند. از این پس در هر آنچه داشته، باید با دیگری شریک شود.
@nooredideh