eitaa logo
قصه ♥ قصه
118 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
394 ویدیو
69 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
با ورود فرزند جدید به خانه احساس کودک اول را درک کنید. او مجبور است شرایط جدیدی را تحمل کند. از این پس در هر آنچه داشته، باید با دیگری شریک شود. @nooredideh
یکی بود یکی نبود در جنگلی پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند شیری دانا و صبور بود به اسم سلطان جنگل. این جنگل به دلیل حضور سلطان دانای جنگل آرامشی داشت که سبب می شد روز به روز به تعداد حیواناتش اضافه شود . روزی از روز ها با ورود یک حیوان عجیب و بسیار قدرت طلب و مغرور این آرامش از بین رفت. سلطان جنگل از این ماجرا با خبر شد. دستور داد جلسه ای تشکیل دهند با حضور همه ی کسانی که به نوعی با این حیوان عجیب رو برو شده بودند. در این جلسه شیر دانا همه ی اطلاعات لازم را از حیوانات حاضر در جلسه کسب کرد و از بین حیوانات پلنگ - ببر - فیل - خرس - گورخر - کلاغ و خرگوش را انتخاب کرد. برای هریک از آنها ماموریتی داد تا فردا با اجرای نقشه ای دقیق از شر این حیوان عجیب خلاص شوند و آرامش را به حیوانات بازگردانند . همه حیوانات از شیر اجازه گرفته و رفتند تا فردا صبح به ماموریت خود عمل کنند . با اطلاعاتی که حیوانات به شیر داده بودند این موجود عجیب باید آدم باشد که با استفاده از اسلحه و ماشین به شکار حیوانات پرداخته است و صبح فردا هم کار خود را ادامه خواهد داد . با این حساب صبح زود همه حیوانات برای شروع ماموریت آماده از خواب بیدار شدند . با نقشه سلطان جنگل پلنگ در روی درختی بلند باید بخوابد و خوب اوضاع را بررسی کند. ببر در بین درختان انبوه جنگل کمین کند و منتظر بماند . فیل با تعدادی از فیل های دیگر آماده حمله باشد. خرس با ترساندن آدم به کمک حیوانات دیگر برود. کلاغ در جابجایی پیامها دخالت کند. خرگوش همه امور را در اختیار شیر قرار دهد. گورخر در شناسایی محلی که شکارچی مستقر شده خبردار شود . همه ماموریت خود را به خوبی بلد بودند. موجود عجیب صبح سوار بر ماشین جیپ خود وارد جنگل شد و پس از درست کردن چایی و خوردن آن اسلحه خود را برداشت و در جنگل راه افتاد. از طرف شیر دستور داده شده بود که همه حیوانات تا زمانی که به آنها خبری نرسیده از لانه خود بیرون نیایند . کلاغ همینطور در جنگل چرخ می زد و اوضاع را بررسی می کرد و همه را از اوضاع مطلع می کرد. کلاغ وضعیت و موقعیت شکارچی را به همه اطلاع داد. فیل و همه دوستانش در نزدیکی محل چادر شکارچی حاضر شده و آماده حمله ایستاند. ببر بدون آنکه شکارچی آن را ببیند به تعقیب شکارچی پرداخت تا در موقعیت مناسب و به دستور شیر کار حمله را آغازکند. شکارچی در طول و عرض جنگل پرسه می زد اما هیچ حیوانی را پیدا نمی کرد و با خودش می گفت مثل اینکه جنگل تعطیل شده . خرس ناگهان جلوی شکارچی حاضر شد و شکارچی از ترس زبانش بند آمد ولی خودش را آماده کرد که با اسلحه اش شروع به تیز اندازی کند . فیل صدایی از پشت سرش در آورد و تمرکز شکارچی به هم ریخت، پلنگ از بالای درخت پایین پرید و به همراه ببر شکارچی را محاصره کردند شیر به همراه گورخر در صحنه حاضر شدند و شکارچی از این همه آمادگی متعجب شده بود و کاملا از نقشه بودن این حمله مطمئن شد. شیر به شکارچی هشدار داد که دیگر هرگز وارد جنگل نشده و مزاحمتی برای حیوانات جنگل ایجاد نکند. شکارچی از کارهایی که کرده بود اعلام پشیمانی کرد و قول داد که هرگز مزاحمتی برای حیوانات جنگل ایجاد نکند و در جهت جبران کارهای بد خود برای حیوانات جنگل کاری انجام دهد. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane
⭕️ عوارض بیش از یکصد عارضه از جمله: عفونت های جزئی، خونریزی، تب، درد مزمن شکمی، اختلالات گوارشی و.... ✅ http://eitaa.com/manzendehhastam 🌐http://www.manzendehhastam.ir
🔺برای نجات جان انسان ها حتماً لازم نیست پزشک باشی! کافیست نسبت به اطرافیانت بی تفاوت نباشی. ✅ http://eitaa.com/manzendehhastam 🌐http://www.manzendehhastam.ir
0180 ale_emran 102.mp3
14.28M
۱۸۰ آیه ۱۰۲ «حق تقوای الهی» ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک حلزون و یک آهو تصمیم گرفته بودند با هم مسابقه بدهند. آهو خانم همیشه حلزون کوچولو را به خاطر کند بودندنش مسخره می کرد. حلزون کوچولو که از دست مسخره کردن های آهو خانم خسته شده بود اونو دعوت به یک مسابقه کرد. حلزون کوچولو گفت: بیا با هم تا چشمه ی آن طرف میدان مسابقه بدهیم. آهو خانمم گفت: باشه. آن ها برای یکشنبه ی آینده با هم قرار گذاشتند. یکشنبه آمد و آن ها مسابقه را شروع کردند. دونده ی سریعتر که آهو خانم بود خیلی زود به چشمه ی آن طرف میدون رسید، اما حلزون آن جا نبود. آهو خانم پوزخندی زد و گفت: هی حلزون کوچولو کجایی؟ ناگهان جوابی آمد: من اینجام. آهو خانم که خیلی تعجب کرده بود حلزون کوچولو را دید که که کنار چشمه نشسته. آهو که خیلی دلش می خواست حلزون کوچولو را شکست بدهد از او خواست دوباره تا چشمه ی بعدی مسابقه بدهند. حلزون کوچولو قبول کرد و مسابقه دوباره شروع شد. آهو تند و تند دوید تا به چشمه ی بعدی رسید. بعد دوباره حلزون کوچولو را صدا کرد و گفت: هی حلزون کجایی؟ حلزون کوچولو جواب داد: من اینجام. چقدر دیر کردی من خیلی وقته که اینجا منتظرتم. آهو خانم دوباره و دوباره سعی و تلاش کرد اما فایده ای نداشت. در آخر تسلیم شد و شکست را قبول کرد. آهو خانم نمی دانست که حلزون کوچولویی که توی این مسابقه شرکت کرده حتی یک سانت هم حرکت نکرده. او در تمام چشمه های شهر پسرعموهای زیادی داشته که همه ی آن ها خیلی شبیه اونند. وقتی کلاغ های جنگل با هم در مورد این مسابقه صحبت می کردند پسرعموهاش تصمیم گرفتند به اون کمک کنند تا مسابقه را ببرد. پس آن ها به کنار چشمه هایشان می آمدند و جواب آهو خانم را می دادند. بیچاره آهو خانم هنوز فکر می کند که حلزون سریع تر از او می دود. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane
دختر مهربانی با مادربزرگ پیرش در کنار رودخانه ای زندگی می کرد. مادربزرگ او آنقدر کهنسال بود که نمی توانست همه ی کارهای خانه را به تنهایی انجام دهد. دخترک در تمام کارها به مادربزرگش کمک می کرد. او کوزه را برمی داشت و کنار رودخانه می رفت و آب می آورد. هیزم جمع می کرد و آتش روشن می کرد. مادربزرگ هم خمیر درست می کرد و نان می پخت. دخترک آنقدر خوش قلب و مهربان بود که هیچ وقت نان خودش را به تنهایی نمی خورد او همیشه سهمی برای ماهی ها هم می گذاشت. هر وقت به رودخانه می رفت تا کوزه ی آبش را پر کند مقداری هم خورده های نان برای ماهی ها در آب می ریخت. به خاطر همین او هیچ گاه احساس تنهایی نمی کرد. چون دوستان زیادی داشت که همه شان همان ماهیهای رودخانه بودند. ماهیها با دخترک دوست و صمیمی شده بودند. هر گاه دخترک کنار رودخانه می آمد ماهیها زود دور او جمع می شدند. دوستی دخترک و ماهیها ادامه داشت تا اینکه یک شب اتفاق خاصی افتاد.... یک شب چند ماهی از رودخانه شکار شدند و دیگر به رودخانه بازنگشتند. ماهیها فکر می کردند که این کار، کار دخترک است . زیرا مدتی بود که مادربزرگ دخترک بیمار شده بود و طبیب به او گفته بود باید به او کباب ماهی بدهد تا خوب بشود. اما دخترک از شنیدن حرف طبیب بسیار غمگین شده بود. چون دوست نداشت ماهی ها را شکار کند. او ماهی ها را شکار نکرده بود اما ماهی ها با خودشان فکر می کردند دخترک برای درمان مادربزرگش ماهی ها را شکار کرده و به خانه برده است. به خاطر همین آن شب وقتی دخترک به رودخانه آمد پیش او نیامدند و خودشان را از دختر مهربان مخفی کردند. دختر مهربان بسیار غمگین و غصه دار شد. او مدت زیادی کنار رودخانه نشست تا خوابش برد. او خواب بود که ناگهان از داخل آب سرو صدای شالاپ شولوپ شنید و از خواب پرید. دخترک با تعجب دید که یک ماهی بزرگ در رودخانه این طرف و آن طرف می رود و می خواهد ماهی های کوچک را که در خواب ناز بودند شکار کند. دخترک نگران دوستانش شد. دندانهای ماهی بزرگ زیر نور ماه می درخشیدند. دخترک از دیدن دندانهای او بسیار ترسید و به سمت خانه ی آسیابان دوید. او آسیابان را از وجود ماهی بزرگ با خبر کرد. آسیابان با نیزه ای همراه دخترک به سمت رودخانه راه افتاد. وقتی به رودخانه رسیدند دیدند ماهی بزرگ به جان ماهیهای کوچک افتاده و صدای گریه ی ماهی های بیچاره بلند شده بود. آسیابان با ضربه نیزه ،ماهی بزرگ را شکار کرد و از رودخانه بیرون کشید. آسیابان ماهی بزرگ را با خود به خانه برد و با آن کباب ماهی درست کرد و مقداری از آن را برای شام دخترک و مادربزرگش برد. و به این ترتیب هم مادربزرگ دخترک خوب شد و هم دوستی دخترک و ماهی ها برای همیشه ادامه یافت. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane
علی کوچولو، یک خواب رنگی دیده بود، خواب یکا توپ رنگی. خوابش را برای مادر تعریف کرد بعد هم پرسید: «مامان! آن توپ را برایم می خری؟» مادر پرسید: «کدام توپ؟» علی کوچولو جواب داد: «همان توپی را که توی خوابم بود.» مادر خندید و گفت: «باشه! وقتی رفتیم بازار، آن را برایت می خرم.» از بازار برگشتند... علی کوچولو توپش را بغل کرد و به کوچه آمد احمد و رضا به طرف او دویدند. احمد گفت: «بیا توپ بازی کنیم!» علی کوچولو توپش را محکم بغل کرد و گفت: «نه، مال خودم است. خودم توی خواب دیدمش، بعد هم خوابش را برای آن ها تعریف کرد. احمد که از دست علی کوچولو ناراحت شده بود، به رضا گفت: «رضا بیا برویم. خیال می کند فقط خودش می تواند خواب ببیند بیا برویم امشب خودم خواب یک توپ بزرگ را می بینم.» رضا و احمد رفتند. علی کوچولو توپ قرمزش را بغل کرد و روی پلّه نشست. خسته شد بلند شد و با توپش بازی کرد. امّا خیلی زود حوصله اش سر رفت، آخر همبازی نداشت راه افتاد، جلو در خانه احمد رسید. لای در باز بود، امّا کسی نبود. یک مرتبه فکری به خاطرش رسید. خیلی خوشحال شد، توپ قرمز کوچولویش را یواشکی از لای در، توی خانه احمد انداخت. بعد هم شروع کرد و به در زدن. احمد در را باز کرد. علی کوچولو را دید و پرسید: «چیه؟ چه کار داری؟» علی کوچولو آهسته گفت: «توپم افتاده توی حیاط شما.» احمد نگاه کرد. توپ را دید. رفت و آن را آورد، علی کوچولو دلش می خواست به او بگوید: «بیا با هم توپ بازی کنیم.» امّا خجالت کشید. در همین موقع رضا هم از راه رسید. توپ را که دست احمد دید، خوشحال شد پرسید: «علی آمدی با هم توپ بازی کنیم، آره؟» علی کوچولو با خوشحالی گفت: «آره، آره، آمدم بازی کنیم.» آن وقت هر سه دوست کوچولو با هم توپ بازی کردند. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane
قصه های کودکانه: یکی بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره . روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد . روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : ” به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است . عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ،‌ حيف كه صدايت خوب نيست اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي . كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره ، ولي پنير از منقـارش مي افتـد و آقـا روبـاه اونو برمي داره و فـرار مي كنه . كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت . خوب بچه هاي عزيز من چه نتيجه اي از اين داستان گرفتيد . بايد مواظب باشيد ، اگر كسي تعريف زياد وبيجا از چيزي يا كسي مي كنه ، حتمأ منظوري داره . اميدوارم كه شما هيچ وقت گول نخوريد . زاغكـي قـالب پنيـري ديـد به دهان بر گرفت و زود پريد بر درختي نشست در راهي كه از آن مي گـذشت روباهـي روبه پر فريـب وحيلت ساز رفـت پـاي درخـت كـرد آواز گـفت بـه بـه چقـدر زيبائي چـه سـري چه دمي عجب پائي پرو بالت سياه رنگ و قشنگ نيست بـالاتر از سيـاهـي رنگ گرخوش آواز بودي و خوش خوان نبودي بهتر از تو در مرغان زاغ مي خواسـت قارقار كند تـا كـه آوازش آشـكـار كنـد طعمه افتاد چون دهان بگشود روبهك جست و طعمه را بربود. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
01 فاطمیه، آیا میشود قبری ساخت از جنس پر؟.mp3
11.08M
🏴صلی الله عليك يا فاطمة الزهرا آیا می‌شود قبری ساخت از جنس پر؟ 📚مجموعۀ ریحانۀ خدا، کتاب سوم: «فاطمه‌ای که تو یادمان دادی»، ص۳۹ 1 @abbasivaladi 🌐 ketabefetrat.com
هدایت شده از معرفی کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️انیمیشن شنی «حاج قاسم روایت‌گر فاطمیه امسال»🌴 💠روایت عنایت و توجهات خاصه حضرت زهرا(سلام الله علیها) به رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس در بیان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی💠 🔹 اثر طلبه هنرمند ، حجت الاسلام علی اصغر سعید پناه🔹 @behtarinhkanalha
🕯🖤برای حضرت زهرا (س)🖤🕯 چرا این کودکان امشب همه تا صبح بیدارند کنار بستر مادر سیه‌پوش و عزادارند؟! خداوندا چرا امشب چراغ خانه خاموش است چرا امشب علی گریان به جمع کودکان پیوست؟! کسی دیگر نمی‌خواند لالایی‌های مادر را دل مهتاب می‌سوزد برای خانه‌ی زهرا ╲\╭┓ ╭🖤🕯 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
02 حتی اگر محبوب خدا هم باشی دنیا بنای وفا ندارد.mp3
5.76M
🏴صلی الله عليك يا فاطمة الزهرا حتّی اگر محبوب خدا هم باشی دنیا بنای وفا ندارد... 2 @abbasivaladi 🌐 ketabefetrat.com
0181 ale_emran 103.mp3
11.65M
۱۸۱ آیه ۱۰۳ «معنای حبل الله» ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 وام ۷۰ میلیونی برای فرزند سوم! 🔹قاضی‌زاده هاشمی: تسهیلاتی از جمله وام مسکن ۷۰ میلیون تومانی با سود ۴ درصد برای فرزند سوم و بیشتر در بودجه سال آینده پیش‌بینی شده است. 🚩 @IslamlifeStyles
‍ 🌙⭐️ کوثر، خیر و برکت فراوان ⭐️🌙 روزی روزگاری در زمان های خیلی دور مردی بسیار مهربان و نورانی در کنار همسرش حضرت خدیجه زندگی می کرد. نام ايشان محمد(صلی الله علیه و آله) بود. او مردم را به کارهای خوب دعوت می کرد. از کارهای بد باز می داشت. به خاطر همین شیطان و آدمهای بد خیلی ناراحت بودند. چون دوست داشتند بدی ها زیاد بشه. مردم به هم دروغ بگویند. با هم دعوا کنند و سر پدر و مادرشون داد بزنن و... اما پیامبر با محبت و مهربانی، جلوی آدم های بد می ایستاد و اجازه نمی داد. حضرت محمد یک پسر داشت که نامش ابراهیم بود. ابراهیم بعد از مدتی از دنیا رفت. به خاطر همین هم اون آدم های بد خیلی پیامبر مهربون را مسخره کردند. به ایشون گفتند: تو که دیگه پسر نداری، تو نمی تونی نوه داشته باشی. خدای مهربون تا این رفتار آدم های بد رو دید، به فرشته ی زیبایش فرمود: برو به محمدم بگو که صبر کن، من به تو کوثر عطا می کنم. کوثری که خیر و برکت فراوان است. بچه های گلم؛ بعد از مدتی خداوند به پیامبر و همسر مهربان شدختری بسیار زیبا و نورانی عطا کرد. آن دختر حضرت فاطمه(سلام الله علیها) یعنی کوثر بود. امامان ما همه فرزندان حضرت فاطمه ی مهربان هستند. اینگونه شد که نسل پیامبر از بهترین ها ادامه پیدا کرد که همه مردم را به کارهای خوب دعوت می کنند. آدم های بد هم از این موضوع خیلی حرصشون دراومده بود. پیامبر مهربان خیلی خدا رو شکر کرد. ╲\╭┓ ╭ ⭐️🌙 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند. يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به سرش خورد و كمي گيج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خيلي ترسيده بود و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود . براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكي چيزي يادش نيامد. پدر و مادر و خواهر و برادرش خيلي دنبالش گشتند اما پيدايش نكردند. مشكي خيلي غمگين بود، چون نميدانست كيست و اسمش چيست. يك روز صبح تازه از خواب بيدار شده بود كه صداي قارقاري به گوشش رسيد.خوب گوش داد و اين آواز راشنيد: قارقار خبردار كي خوابه و كي بيدار؟ منم ننه كلاغه مشكي من گم شده كسي او را نديده؟ مشكي من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سياه بود قارقار خبردار هركي كه او را ديده بياد به من خبر بده قارقار قارقار مشكي صداي مادرش را مي شنيد. صدا برايش آشنا بود اما نمي دانست كه اين صدا را كي و كجا شنيده است. از جايش بلند شد و نزديكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فريادي كشيد و گفت :« خداي من يك كلاغ سفيد! چقدر به چشمم آشناست!» پريد و به مشكي كاملاً نزديك شد. او را بو كرد و به چشمانش خيره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدايا اين مشكي منه! پس چرا سفيد شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان مي كردند. يكي از كبوترها گفت:« اما اين كه رنگش مشكي نيست ، سفيده...» ننه كلاغه گفت:« اما من بوي بچه ام را مي شناسم ، از چشمهايش هم فهميدم كه اين بچه ي گم شده ي من مشكيه ....فقط نميدونم چرا رنگش سفيد شده ، شايد خيلي ترسيده و از ترس رنگش پريده ، اما مهم نيست من بچه ي عزيزم را پيدا كردم...» مشكي كم كم چيزهايي به يادش آمد. جاي ضربه هايي كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمي درد مي كرد. يادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب مي خورد اما سنگي به بالش و سنگي هم به سرش خورد و حسابي ترسيد. او مدتي به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالي گفت :« يادم اومد ، اسم من مشكيه ، تو هم مادرم هستي ، من گم شده بودم اما حالا پيش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالي و تعجب به آنها نگاه مي كردند. مشكي و مادرش از خوشحالي اشك مي ريختند. وقتي حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ي كلاغها بازگشتند. همه ي كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسياه و نوك سياه از بازگشت مشكي خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ي كلاغها مشكي را سفيدپر صدامي زدند چون او تنها كلاغ سفيد دهكده ي آنها بود. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane @ghesehayemadarane
🔻 مصاحبه جدید خانم دکتر خزعلی 🔰پشت پرده و مافیای بررسی های ژنتیکی جنین، از گردش مالی تا سقط جنین سالم 🔹 هر آنچه باید در مورد و توئیت سرکارخانم دکتر خزعلی بدانید👇 🌐 http://www.qudsonline.ir/news/736420/ ✅ کانال http://eitaa.com/manzendehhastam 🌐http://www.manzendehhastam.ir
🔺مادر: احتمال سندرم داون بودن جنین من الان چقدره؟ دکتر : ۱به ۱۵۰۰ ولی بازم باید بری آزمایش .نرفتی ،دیگه نیا❗️ ✅ کانال http://eitaa.com/manzendehhastam 🌐http://www.manzendehhastam.ir
03 مادر، پدر، خانه.mp3
6.86M
🏴صلی الله عليك يا فاطمة الزهرا مادر، پدر، خانه ... 📚مجموعۀ ریحانۀ خدا، کتاب سوم: «فاطمه‌ای که تو یادمان دادی»، ص 69 3 @abbasivaladi 🌐 ketabefetrat.com
🔵 ثبت نام پیش‌دبستانی‌مجازی‌تنهامسیر برای 🌹 مخصوص نوگلان ۴ تا ۶ ساله (پیش ۱ و ۲) 🌹 ✅ عزیزانی که ماه‌های گذشته نیامدن هم این فرصت رو دارن که برای ثبت نام کنن😍 ✅ این کلاس با آموزش‌های مشابه، در بیرون ۲ تا ۴ میلیون و بلکه بیشتر هست که همه‌ی اونها هم مجازی هستن. ✅ تخفیف ویژه اعضای تنها مسیر آرامش 👈 شهریه‌ی فقط ۵۰ هزار تومان😍 ✴️ برای ثبت نام و اطلاعات بیشتر به ادمین ثبت نام پیام بدید👇 @OtageModiriat
👆 یکی از بخش های بسیار خوب تنهامسیر همین پیش دبستانی مجازی هست. در این مدت خدا میدونه که چقدر اتفاقات قشنگ رو تونستیم شاهد باشیم. به نظرم اگه تربیت فرزندانتون رو به دست تنهامسیر بسپارید حتما نتیجه خوبی خواهید گرفت☺️ بنر بالا رو برای همه گروه ها و کانالاتون ارسال کنید تا از این فرصت استفاده کنند🌹