💭🎲 عینک سعید 🎲💭
سعید کوچولو علاقه زیادی به دیدن فیلم و کارتون داشت. هر روز از مدرسه که به خانه میآمد بعد از اینکه تندتند تکالیفش را انجام میداد، مینشست جلوی تلویزیون و کارتون و فیلم میدید، تا آخر شب که خوابش میبرد. مشکل اینجا بود که سعید تلویزیون دیدن را از فاصله نزدیک دوست داشت و هر قدر مادر و پدر با او صحبت میکردند و به او میگفتند بیا عقب بشین اصلا گوش نمیکرد.
مادر سعید پیش خودش فکر کرد که شاید سعید چشمهایش ضعیف است که از فاصله دور نمیبیند و تصمیم گرفت او را نزد دکتر ببرد، اما پسر کوچولو نیامد. آنقدر گریه کرد تا مادر دلش به حالش سوخت.
یک روز سعید از خواب که بلند شد و خواست چشمهایش را باز کند نتوانست. احساس کرد چشمهایش به هم چسبیده است. مادرش را صدا زد و گفت: مادر مادر بیا بیا من چشمهایم را نمیتوانم باز کنم، من کور شدم.مادر سعید که ترسیده بود به سمت پسرش دوید و متوجه شد که از چشمهای سعید مادهای ترشح شده که باعث چسبندگی چشمهایش شده بود. مادر یک مقدار پنبه آورد و چشمهای او را با آب تمیز شست و گفت کمی استراحت کن تا خوب شود و ادامه داد: سعید جان چقدر گفتم جلوی تلویزیون نشین و با فاصله نزدیک تلویزیون نگاه نکن. حالا چشمهایت خسته شده است و حتما باید پیش دکتر چشم پزشک برویم.
فردای آن روز، مادر سعید را پیش دکتر برد. آقای دکتر پسر کوچولو را روی صندلی معاینه نشاند و بعد از اینکه او را معاینه کرد متوجه شد که چشمهایش ضعیف شده و باید عینک بزند. سعید وقتی موضوع را شنید خیلی ناراحت شد و از دکتر خواست به او عینک ندهد؛ ولی آقای دکتر گفت اصلا نمیشود، اگر عینک نزنی خوب نمیشوی و روز به روز چشمهایت ضعیفتر میشود. مادر سعید طبق نظر دکتر برای سعید عینک سفارش داد. فردای آن روز عینک او آماده شد و از همان ساعت سعید عینکی شد و عینکش را بر چشم گذاشت. اما در مدرسه با مسخره کردن و سر کار گذاشتن چند تا بچه بیتربیت مواجه شد. هر روزی که به مدرسه میرفت او را صدا میکردند سعید عینکی. سعید کوچولو از گفتههای آنها خیلی ناراحت میشد. یک روز از این روزها به مادرش گفت: مادر من نمیخوام عینک بزنم یا باعینک به مدرسه نمیروم.
مادر گفت: چرا؟ سعید موضوع را برای مادرش تعریف کرد و مادر جواب داد: تو به حرفهای آنها چی کار داری؟ مهم سلامتی توست. یادت میآید آن روزها که میرفتی جلوی تلویزیون مینشستی چقدر میگفتم بیا عقب نگاه کن... با فاصله نگاه کن... گوش نکردی حالا این هم نتیجه آن.هر بچهای اگر به حرفهای بزرگترهایش گوش کند، کمتر گرفتار مشکل و ناراحتی میشود. حالا تو هم سعی کن با این مشکل کنار بیایی تا چشمهایت خوب شود.
#قصه
👆👆👆
🎲
💭🎲
🎲💭🎲
Join🔜 @childrin1
@childrin1کانال دُردونه.mp3
2.48M
#قصه_صوتی
"دُم به تله دادن"
با صدای ماندگار( مریم نشیبا)
👆👆👆
🔮
💈🔮
╲\╭┓
╭ 🔮💈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨
✅با دخالت هایشان چه کنیم؟!
🌹گاهی اوقات والدین زوجین به دلیل سن بالا و تجربه ی چندین ساله و نگرانی اقدام به نصیحت و دادن پیشنهادهایی به فرزندان می کنند، سوای از مواردی که به طور واضح دخالت در زندگی زناشویی محسوب می شود، می توان این نصیحت ها را نوعی خیرخواهی تلقی کرد و با کمال احترام حرف هایشان را پذیرفت ولو اینکه در مقام عمل به آنها عمل نشود.🌹
🌷باشم به حریم احترامش🌷
🌷داماد نه، کمترین غلامش🌷
(جامی)
📕پیامبر خدا(صلی الله علیه و اله وسلم) فرمود:
احترام به سالخورده امت من ، احترام به من است.
📚منتخب میزان الحکمه ،ح۳۱۰
#خانواده #دخالت #والدین #تواضع
✨مرکز تخصصی احکام زنان و دختران
🎀eitaa.com/joinchat/1773338626C6ef479346a
👆👆
♨️چه بیعت ها که در طول تاریخ شکسته شد...
🔸 از زمان رسول الله و امیرالمومنین گرفته؛ تا آخرین ذخیره الهی...
❓ اما چرا نباید بیعتمان را بشکنیم؟!
🔸 بیعت با امام غایب جنسش فرق می کند... چه منظره ی دل انگیزی می شود که دست در دست امام زمانت بگذاری؛ عزم خود را راسخ کنی و از اعماق قلبت بیعت کنی...
🔸 بیعت کنی که از جان و مال و فرزند و همه چیزت برای امامت بگذری؛ «بِاَبي اَنْتَ وَاُمّي وَنَفْسي وَاَهْلي وَمالي وَوَلَدي»
🔸 حالا وقتش رسیده که از بیعت زبانی به بیعت عملی برسیم...
🔺 کاش خدا لیاقتش را به ما بدهد...
👥 آماده ایم تا با حضور باشکوه در اجتماع مردمی #عید_بیعت با امام عصر (۲۶ آبان) در سراسر کشور در ساعت ۱۵:۳۰، یاری اش کنیم، با او تجدید #بیعت نموده و همدل و هم صدا از او بخواهیم تا به نجات جهان برخیزد.
#اضطرار_فرج
#اجتماع_قلوب
http://eitaa.com/joinchat/1943535617C235633b5fa
قصه ♥ قصه
#لالایی_نوستالژیک "گنجشک لالا" 👆👆👆 ⭐️ 🌓⭐️ ⭐️🌓⭐️ 🌓⭐️🌓⭐️ ⭐️🌓⭐️🌓⭐️ Join🔜 @childrin1
در شهر شما کدوم خیابون برگزار میشه؟
سلام به همهی شما عزیزان
صبح جمعهتون بخیر
امروز دو تا سلام دلنشین به دو تا نور آسمان و زمین داریم.
یکی به حضرت صاحبزمان
و دیگری به پدر بزرگوار ایشان
چون امروز روز شهادت امام یازدهم، یعنی امام حسن عسکری(علیهالسلام) است.
امام زمان ما در غم از دست دادنِ پدر بزرگوارشان عزادار هستند◼️
پس همه با هم دست ها روی قلبها
بریم به شهر سامرا، حرمِ امام مهربانیها
بگیم:
🌟السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا مُحَمَّدٍ يا حَسَنَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ
اى ابا محمّد،اى حسن بن على،اى پاكنهاد عسکرى🌟
بچهها جونم، میدونید چرا به امام یازدهم عسکری میگوییم؟
اول بگم که به پدر بزرگ امام زمان، یعنی امام هادی(علیهالسلام) هم عسکری میگفتند.
عسکر نام یک محله در شهر سامرا بود. سپاه و لشکریان ظالم آنجا قرار داشتند. آدمهای ظالم برای اینکه رفتار امامهای مهربان ما را زیر نظر داشته باشند، آنها را به این محله انتقال دادند. چون میترسیدند که مردم دور امامهای مهربان را بگیرند. به همین دلیل به امامهای نورانیمان، یعنی امام دهم و امام یازدهم عسکری میگوییم.
سلام دوم به حضرت صاحب زمان مهربان
السَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ
سلام بر شما ای حجت و دلیل وجود خدا برای مردم
╲\╭┓
╭ 💚 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🌈👟 فسقلی 👟🌈
کفش بزرگ توی جعبه خوابش نمی برد. به کفش کوچک گفت: تو از کجا آمدی فسقلی؟ ما را اشتباهی کنار هم گذاشته اند. با این کوچکی چه طور می توانی به سرعت من راه بروی؟...
کفش کوچک جواب نداد. کفش بزرگ ادامه داد: فردا متوجه اشتباهشان می شوند. آن وقت به جای تو یه کفش بزرگ در کنارم می گذارند.
کفش کوچک جواب نداد. کفش بزرگ گفت: خوابی فسقلی؟
کفش کوچک گفت: به من نگو فسقلی.
صبح که شد یک دختر بچه جعبه را باز کرد. اول کفش بزرگ را برداشت. آن را به پای راستش کرد و بندهایش را تا بالا محکم بست. بعد کفش کوچک را به پای چپش کرد و بند هایش را بست. کفش بزرگ گفت: تو هنوز این جایی فسقلی؟
کفش کوچک جواب نداد. کفش بزرگ گفت: پس لا اقل حواست باشد عقب نمانی. من حوصله تنبل بازی ندارم.
کفش کوچک جواب نداد. کفش ها به دنبال دختر راه افتادند. کفش کوچک راه خودش را می رفت. کفش بزرگ هم همین طور. ولی پای راست دختر تویش سنگینی می کرد. کفش بزرگ مجبور بود خودش را روی زمین بکشد. هر کار می کرد، از کفش عقب می ماند. یک دفعه خودش را روی زمین پرت کرد و دختر به زمین افتاد.
دختر گفت: آخ.
بعد کفش بزرگ را نشان داد وگفت: مامان این رانمی خواهم. از قبلی هم گنده تر است.
مادر گفت: می دانم عزیزم، ولی باید بپوشی تا پایت خوب شود.
شب توی جا کفشی، کفش بزرگ، به کفش کوچک گفت: خوابی فسقلی؟ زخمی که نشدی؟
کفش کوچک جواب نداد. کفش بزرگ گفت: حالا که قرار است پیش هم بمانیم می آیی با هم دوست باشیم
کفش کوچک جواب نداد. خودش را کمی جا به جا کرد و به کفش بزرگ چسباند. یکی از بندهایش را دور ساق کفش بزرگ انداخت و آهسته گفت: به من نگو فسقلی.
#قصه
╲\╭┓
╭ 👟🌈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
16.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبهای_شیرین
"سیب و سیب زمینی"
👆👆👆
🍄
⭐️🍄
╲\╭┓
╭ 🍄⭐️ 🆑 @childrin1
┗╯\╲