🎁🎉 میلاد امام صادق(علیهالسلام) 🎉🎁
میخواهم از خانهای پر از مهر و محبت براتون قصه بگویم. در آن خانه امام باقر(علیهالسلام) ✨و بانو امّفروه✨ زندگی میکردند. ایشان امام پنجم ما هستند. امام باقرالعلوم✨ همهی علمها را میدانند بانو امّفروه ✨هم از بانوان بزرگ زمان خودش بود. او علم را از همسر بزرگوارش فرا گرفت. هر کدام از خانمها که مشکلی داشتند، به خانهی ایشان میآمدند و بانو امّفروه✨ به مسائل آنها رسیدگی میکردند. آنها خیلی همدیگر را دوست داشتند.
روزها🌤 گذشت فرشتهها به آنها مژدهی آمدن پسری را دادند. بانو امفروه✨ باردار شدند. آنها به هم مژدهی ولادت فرزندی نورانی✨ و شجاع را دادند. همهی اهل خانواده با شنیدن این خبر خیلی شاد و خوشحال شدند.
فرشتهها به آنها گفته بودند که به زودی فرزند آنها کارهای خوب را در همه جا جاری میکند.
تا اینکه هفدهم ربیعالاول شد و نوزاد پا به این جهان گذاشت، همه دیدند که چشمان آبیِ خیلی زیبایی دارد.
پدر بزرگش او را در آغوش گرفت و بوسید. در گوش راست او اذان و در گوش چپ او اقامه گفت.
اللهاکبر✨
لاالهالاالله✨
نام نوزاد را صادق☀️ گذاشتند و همه حضور نوزاد نورانی را در خانه جشن گرفتند.
#قصه_امامان
╲\╭┓
╭ 🎉🎁 🆑 @childrin1
┗╯\╲
✨🕋 امام حسن عسکری مهربان 🕋✨
در خانهای بسیار زیبا در شهر سامرا امام هادی و همسرشون سوسن خاتون زندگی میکردند. آن خانه پر از نور بود. فرشتهها در آنجا رفتوآمد میکردند.
روزها گذشت تا اینکه خدا به آنها کودکی داد.
اسم کودک را به امر خدای توانا حسن گذاشتند. وقتی کودک نورانی به دنیا آمد، مادرشان ✨امالحسن✨ نام گرفت. سوسن خاتون✨ و امام هادی مهربان کودک را در آغوش گرفتند و او را نوازش کردند.
بانو امالحسن زیبا و امام هادی مهربان بسیار بخشنده بودند. هر کسی مشکلی داشت، به سراغ آنها میآمد. آنها مورد احترام همهی موجودات بودند
فرزند نورانی آنها یعنی امام حسن عسکری که درود خدا بر او باد نیز روز به روز بزرگتر میشد. در چهرهاش نوری دیده میشد که همه با دیدنش مبهوت میشدند. همه به ایشان احترام میگذاشتند.
اما آدمهای بد از دیدن این همه مهربانی امام حرصشان در آمده بود.
روزی از روزها فرزند سوسن بانو و امام هادی مهربان، به بازار فروش حیوانات رفتند. در آنجا سروصدای خیلی زیادی بود. وقتی امام وارد بازار شدند، اسبها و دیگر حیوانات به احترام امام حسن عسکری ساکت شدند.
یکی از فروشندگان اسبی داشت که خیلی سرکش بود. به هیچ کسی سوار نمیداد. برای همین هم کسی آن را نمیخرید. آن را برای امام آورد
آن اسب وقتی چشمش به امام افتاد، لبخندی زد. به آرامی کنار امام مهربان ایستاد. امام روی آن سوار شدند. خواستند بروند که مرد فروشنده گفت: من پشیمان شدم، اسبم را نمیفروشم. امام نورانی هم اسبش را پس دادند و رفتند. هنوز چند قدمی دور نشده بودند که فروشنده با حال آشفته آمد و گفت: خواهش میکنم که این اسب سرکش را از من بخرید. او به هیچ کسی جز شما سواری نمیدهد
امام هم برگشتند و آن اسب را خریداری کردند. آن اسب بسیار خوشحال بود که صاحبش مردی مهربان و نورانی است. در کنار امام مهربان زندگی خوبی را آغاز کرد.
#قصه_امامان
╲\╭┓
╭ 🕋🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🍃🕋 زندگی حضرت زینب (س) 🕋🍃
وقتی حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) با هم ازدواج کردند،صاحب پنج فرزند به نام های حسن، حسین، زینب، ام كلثوم و محسن شدند.
حضرت زینب(س)،سومین فرزند آنها بود.زینب،به معنی زینت پدر است و این نام از طرف خداوند برای او انتخاب شد.زینب پنج سال بیشتر نداشت که پدر بزرگ اش،حضرت محمد(ص) را از دست داد.حضرت فاطمه(س) بعد از پدر گرامی اش چند ماهی بیشتر در این دنیا نماند بنابراین زینب از محبتهای مادری هم زیاد بهره ای نبرد.بعد از مادر،پدرش علی(ع) و برادرانش حسن(ع) و حسین(ع) تربیت او را به عهده گرفتند.
زینب(س) به برادرانش علاقه زیادی داشت و موقعی که می خواست ازدواج کند،با خواستگارش، عبدالله بن جعفر شرط کرد که او را از برادرش،امام حسین جدا نکند. بانوی بزرگ اسلام زینب كبری(س)حدود سی و پنج سال داشت كه پدرش علی(ع) به شهادت رسید. شهادت امیرالمؤمنین و جدایی زینب از پدر بسیار سخت بود.
او بعد از وفات پدر بزرگش رسول خدا و شهادت مادرش فاطمه زهرا (س) دل به پدر بسته بود.پس از آن،در سال های بعد،شهادت مظلومانه برادران عزیزش را به چشم خود دید و اشك غم از دیدگانش جاری شد و روحش آزرده شد اما این مصیبتها،دردها،رنجها و غمهای عظیم اراده او را ضعیف نکرد.او با صبرش،موجب افتخار و سرافرازی خاندان نبوت و ولایت شد.در روز عاشورا به خاطر فداكاریها و پرستاری های زیبایش از امام سجاد(ع) که در آن زمان بیمار بودند،و مجروحین دشت کربلا،نامش در تاریخ جاودان گشت و روز ولادت او را به نام روز پرستار نامگذاری کردند.
#قصه_امامان
🏴شمشیر در محراب🏴
آنشب ستاره ها به خانه حضرت علی علیه السلام چشم دوخته بودند .امام علی علیه السلام آن شب بارها و بارها به ستاره ها نگاه کرد و آهسته فرمود امشب همان شبی است که پیامبر خدا خبرش را به من داده بود .
نزدیک اذان صبح رسید و حضرت مثل همیشه برای نماز آماده شد. وارد حیاط شد .ولی مثل اینکه همه زمین و آسمان از کوچ آسمانی اش خبر داشتند . مرغابی هایی که در حیاط خانه بودند بالهای خود را باز کرده و جلوی حضرت را گرفتند . مرغابیها جیغ می زدند . بالهایشان را بهم می زدند و جلوی پای امام می دویدند.کسانی که در خانه بودند سعی کردند مرغابی ها را بگیرند امام فرمود رهایشان کنید که نوحه می خوانند و بعد از این نوحه ها ،گریه های بسیاری نیز خواهد شد .
سپس امام در را گشود و راهی مسجد شد .ابن ملجم که تا صبح منتظر مانده بود نزدیک اذان به خواب رفته بود حضرت علی علیه السلام او را تکان داد و صدا زد برای نماز برخیز .
سپس چند بار بلند فرمود: نماز، نماز ،تا همه در صفهای جماعت قرار گیرند .آخرین نماز جماعتش را قامت بست و فرمود :الله اکبر
ابن ملجم مضطرب و نگران به اطراف خود می نگریست و شمشیرش را هم چنان زیر لباسش پنهان نگه می داشت.منتظر فرصتی بود که نیت شومش را به انجام رساند .
وقت رکوع شد ابن ملجم با احتیاط رکوعی نیمه تمام کرد و سپس برخواست و منتظر ماند. او با دیگران به سجده نرفت .وقتی همه برای سجده سر به زمین گذاشتند شمشیر زهرآلودش را بیرون کشید و به سرعت به سمت محراب دوید و با تمام قدرت، شمشیر را بر سر مبارک حضرت علی در حال سجده کوبید .
محراب غرق در خون شد و صدای لرزان حضرت علی نماز را نیمه تمام گذاشت .صدایی که می گفت: فزت برب الکعبه :به خدای کعبه قسم من رستگار شدم.
#قصه_امامان
╲\╭┓
╭🏴 🆑 @childrin1
┗╯\╲
⭐️💚 قصه انتظار 💚⭐️
سلام به گل های خوب زندگی
دوستان خوب و مهربون امام مهدی
امروز می خوام براتون داستان نرگس خانم و بگم آماده اید ؟حالا هر کس هر اندازه امام زمانش و دوست داره یک صلوات بلند برای سلامتی امام مهدی مون بفرسته.
اللهم صل محمد و آل محمد…
نرگس خانم صبح زود از خواب بیدار شد آخه امروز خیلی خوشحال چون قراره پدربزرگش از مشهد بیاید.خونشون. صبحانه اش و خورد. و رفت تو اتاقش و مشغول قصه خوندن شد. یک ساعتی که گذشت. یکم حوصله اش سر رفت و بلند شد ورفت پیش مادرش که مشغول آماده کردن غذای ناهار بود. نرگس اهی کشید و گفت: مامان جون چرا بابابزرگ نمی آد.؟ من دلم براش تنگ شده خیلی وقته منتظرش هستم. مادر لبخندی زد و گفت: دخترم خوبه که منتظری ولی فکر نمی کنی اگه به من کمک کنی تا زودتر خونه همه جا را تمیز کنیم بابابزرگ که بیاد خوشحال تر میشه. تو که می دونی ایشون گل و باغچه رو خیلی دوست داره تو می تونی بری حیاط و آب و جارو کنی .به گلدان ها آب بدی.اتاقت و مرتب کنی. بعد لباس های قشنگت و بپوشی. تا هر و قت که بابابزرگ آمد تو به استقبالش بری عزیزم.
نرگس چند ثانیه ای به فکر رفت بعد لبخدزنان به سمت حیاط رفت و با خوشحالی شروع به تمیز کردن و آب و جارو کردن کرد.
بچه ها نرگس خانوم تا غروب به مادرش کمک کرد. حیاط و آب و جارو کرد اتاقش و حسابی مرتب کرد تا بابابزرگ که می آد ناراحت نشن.
کارای نرگس خانوم که تمام شد رفت کنار پنجره ایستاد و به کوچه نگاه می کرد. مادرش که داشت قرآن می خواند گفت: خانوم خسته نشدی از بس کنار پنجره ایستادی؟ نرگس گفت: نه مامان جون اصلا.
نرگس با شنیدن صدای ماشین پدرش با خوشحالی گفت:آخ جون بابا , بابابزرگ و آورد. و سریع به سمت در حیاط دوید… و دربرای مهمانش باز کرد..
بله بچه های عزیز نرگس خانوم منتظره بابابزرگش بود .شنیدید خونه رو مرتب کرد تا وقتی مهمانش می آد ناراحت نشه. بچه ها ما هم اگه منتظر امام مهدی هستیم نباید مثل نرگس خانم یک کارهایی بکنیم؟؟؟
آره عزیزای من، ما هم اگر واقعا منتظر امام هستیم تا بیاد و با اومدنشون دنیا پر از خوبی ومهربونی بشه، باید یک کارهایی کنیم و یک کارهایی رو نکنیم تا هم امام مهدی خوشحال بشن هم زودتر خدا ایشون و بیاره. کسی که منتظره که نباید دست روی دست بذاره. یا اینکه بگه من فقط دعا می کنم تا امام مهدی خودش بیاد و همه چیز و درست کنه.
اما همان طور که نرگس خانم قبل آمدن بابابزرگ یک کارایی کرد. ما هم باید یک کارایی کنیم
شما می تونید بگید ما برای آمدن امام مهدی چه کارایی می تونیم بکنیم.؟؟؟
اما قبلش دوست دارم با هم یک شعر و بخونیم
بسم الله الرحمن الرحیم
آقای مهربونم
درد و بلات به جونم
مکه یا کربلایی
نمی دونم کجایی
ولی تا زنده هستم
منتظرت می مونم
دلم برات تنگ مبشه
دوستت دارم همیشه
بچه های عزیزم وقتی کسی می خواد میوه ای بکارد اول تخم و تهیه می کنه بهش آب میده . کود میده همه شرایط و فراهم می کنه
برای آمدن امام مهدی هم باید یک چیزهایی فراهم باشد. اون هم این که همه مردم امام و بخوان و کارهای خوب کنن و کارهای بد نکنن. مثل نرگس که خونه شون و تمیز کرد.ما هم باید خونه دل مون و پاک کنیم. اگر هم کسی داره کاره بدی ی کنه بهش بگیم که امام مهدی این کار و دوست نداره.
ما باید محیط جامعه مون رو برای آمدن امام مهدی مهربون آماده کنیم.
آقا که بیان همه رو به سمت خدا دعوت می کنن. بچه ها میگن وقتی امام مهدی بیان حضرت عیسی (ع) هم میان و پشت امام ما نماز می خونن. آن وقت همه مسیحیان هم مسلمان میشن آخه مسیحیان حضرت عیسی (ع) رو خیلی دوست دارن.
امام مهدی میان تا همه مظلومان جهان و نجات بدن ان شالله..
#قصه_امامان
https://eitaa.com/ghesehayemadarane
🕯🖤 آن شبِ مهتابی🕯🖤
ماه گفت: «بگذارید اول من تعریف کنم.»
ستارهها که هیجانزده بودند یکییکی به حرف آمدند:
- اول من میگویم!
- نه، من بهتر از شما میتوانم تعریف کنم.
- اما هیچکدامتان مثل من بلد نیستید بگویید. من از همهی شما به زمین نزدیکتر هستم.
خورشید خندید و گفت: «اصلاً هیچ کدامتان نگویید؛ چون من حوصلهی همهمهی شماها را ندارم. یا یک نفر یا هیچکدام!»
ماه خندید و گفت: «من نمیگویم؛ اما به نظرم ستارهی سهیل بگوید بهتر است.»
ستارهها دوباره همهمه کردند. خورشید و ماه خیره خیره نگاهشان کردند و خندیدند. کمی که گذشت خورشید صدایش را بلند کرد و گفت: «حواستان کجاست؟ دارد همه جای زمین از نور من روشن میشود. تا صبح نشده، برایم بگویید چه اتفاقی افتاده!»
ستارهها ساکت شدند. حالا همگی آنها به ستارهی کوچکی خیره بودند که تا به آن لحظه حرفی نزده بود. آنها همگی گفتند: «ستارهی صبح بگوید!»
ستارهی کوچک خندید و گفت: «شب بود. ما در دل آسمان، کنار هم بودیم و زمین را زیر پایمان پر نور میکردیم. ماهِ زیبا ناگهان همگی ما را صدا زد. بعد اتاق کوچکی را نشانمان داد. همان اتاقی که خیلی شبها نور خود را بر تنِ خاکی آن میریختیم. همان اتاقی که بوی خوبی از آن بلند بود.
من و ستارهها و ماه به طرف آن اتاق کله کشیدیم. صدای مهربانِ حسن، کودک دوستداشتنی امام علی گوشمان را نوازش داد. او در آن موقع شب بیدار بود. ماه گفت: «آرام باشید و خوب گوش کنید. حسن غرقِ گفتوگو با مادرش فاطمه است.»
حسن در رختخواب خود بیدار بود. مادر تازه نماز شب خوانده بود و داشت دعا میکرد. او آرام آرام اسمِ یکییکیِ همسایهها را میبرد و به حال آنها دعا میخواند. حسن چندبار در رختخواب خود، از این پهلو به آن پهلو شد. ماه زیبا از پشت پنجرهی اتاق، نور تازهای بر صورت مهربان او ریخت. حسن لحاف روی خود را کمی کنار زد و به مادر که رو به قبله نشسته بود نگاه کرد. او هنوز خوابش نبرده بود و صدای مهربان مادر را میشنید. مادر هنوز هم داشت در حق همسایهها دعا میکرد؛ همان همسایههایی که بعضیشان آدمهای تندخو و نامهربانی بودند و با رفتارهای بدشان، امام علی را آزار میدادند.
راز و نیاز مادر تا نزدیکیهای اذان صبح طول کشید. مادر در این مدت، یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند و از خدا چیزی بخواهد.
بعد از نماز صبح، حسن رو به مادر کرد و پرسید: «مادرجان! چرا دیشب، حتی یک بار هم برای خودت از خدا چیزی نخواستی و دائم برای دیگران دعا کردی؟»
فاطمه به گلِ روی حسن که زیباترین گل خانهاش بود خیره شد و جواب داد: «مگر نشنیدهای که اول همسایه، بعد خانه؟ پس باید اول به فکر دیگران بود و بعد به فکر خود!»
من و ماه و ستارهها، غرق در خوشحالی شدیم. دیدنِ روی زیبای اهل بیتUبرای ما شیرینتر از همهی آسمانها و منظومههاست.»
خورشید که بالهای طلاییاش را باز کرده بود به خانهی کوچک فاطمه و علی خیره شد و آرام آرام آنجا را بوسید.
#قصه_امامان
╲\╭┓
╭🖤🕯 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🖤🏴شمشیر در محراب🏴🖤
آنشب ستاره ها به خانه حضرت علی علیه السلام چشم دوخته بودند .امام علی علیه السلام آن شب بارها و بارها به ستاره ها نگاه کرد و آهسته فرمود امشب همان شبی است که پیامبر خدا خبرش را به من داده بود .
نزدیک اذان صبح رسید و حضرت مثل همیشه برای نماز آماده شد. وارد حیاط شد .ولی مثل اینکه همه زمین و آسمان از کوچ آسمانی اش خبر داشتند . مرغابی هایی که در حیاط خانه بودند بالهای خود را باز کرده و جلوی حضرت را گرفتند . مرغابیها جیغ می زدند . بالهایشان را بهم می زدند و جلوی پای امام می دویدند.کسانی که در خانه بودند سعی کردند مرغابی ها را بگیرند امام فرمود رهایشان کنید که نوحه می خوانند و بعد از این نوحه ها ،گریه های بسیاری نیز خواهد شد .
سپس امام در را گشود و راهی مسجد شد .ابن ملجم که تا صبح منتظر مانده بود نزدیک اذان به خواب رفته بود حضرت علی علیه السلام او را تکان داد و صدا زد برای نماز برخیز .
سپس چند بار بلند فرمود: نماز، نماز ،تا همه در صفهای جماعت قرار گیرند .آخرین نماز جماعتش را قامت بست و فرمود :الله اکبر
ابن ملجم مضطرب و نگران به اطراف خود می نگریست و شمشیرش را هم چنان زیر لباسش پنهان نگه می داشت.منتظر فرصتی بود که نیت شومش را به انجام رساند .
وقت رکوع شد ابن ملجم با احتیاط رکوعی نیمه تمام کرد و سپس برخواست و منتظر ماند. او با دیگران به سجده نرفت .وقتی همه برای سجده سر به زمین گذاشتند شمشیر زهرآلودش را بیرون کشید و به سرعت به سمت محراب دوید و با تمام قدرت، شمشیر را بر سر مبارک حضرت علی در حال سجده کوبید .
محراب غرق در خون شد و صدای لرزان حضرت علی نماز را نیمه تمام گذاشت .صدایی که می گفت: فزت برب الکعبه :به خدای کعبه قسم من رستگار شدم.
#قصه_امامان
╲\╭┓
╭🖤🏴 @ghesehayemadarane
┗╯\╲