#یه_قصه_خوشمزه
🏴 یا جواد الائمه ادرکنی
🎁 سوغاتی پدر
یکی بود یکی نبود.
دو برادر بودند. یکی به نام هادی، یکی هم موسی. آن ها یک پدر خیلی مهربان هم داشتند. پدر آن ها امام جواد علیه السلام بود.
یک روز که دو برادر باهم بازی می کردند، متوجه شدند پدرشان می خواهد به یک سفر برود. خیلی ناراحت شدند چون مدتی از پدر دور می شدند و دلشان برای پدر تنگ می شد.
وقتی امام جواد فهمیدند که فرزندانش ناراحت هستند، کنار آنها رفتند و بچه ها را روی پاهاشان نشاندند و گفتند: من میخواهم به یک سفر بروم. شنیده ام آنجایی که می خواهم بروم، وسایل خوبی دارد. شما چه چیزی می خواهید برایتان بیاورم؟
✅ شما هم فکر کنید. دوست دارین وقتی باباتون میره مسافرت، چه سوغاتی بیاره براتون؟
هادی و موسی خیلی خوشحال شدند. با لبخند کنار پدر آمدند. هادی گفت: من یک شمشیر دوست دارم.
موسی گفت: من هم دوست دارم یک اسب برایم بیاوری.
امام جواد لبخند زدند و قول دادند، برایشان سوغاتی هایی که خواسته بودند را بیاورند.
بچه ها هم خوشحال شدند و سراغ ادامه ی بازی شان رفتند.
✅شما اگه یه شمشیر داشتین باهاش چی بازی می کردین؟ یا اگه باباتون براتون سوغاتی اسب می آورد، کجا نگهش می داشتین؟
#امام_جواد
#مذهبی
👌 برای کودکان پنج سال به بالا
@ba_gh_che
باغ میوه و مهربانی پیامبر
*داستان باغ میوه، الگو سازی از صفت مهربانی و بخشندگی پیامبر اکرم ص می باشد.*
این داستان برای کودکان بالای پنج سال مناسب می باشد.
یکی بود، یکی نبود.
حسن آقا و مهدیه خانم باهم خواهر و برادر بودند که در یک خانه ی قشنگ و کوچک زندگی می کردند.
خانه شان یک حیاط داشت. که حسن و مهدیه در آن بازی می کردند. یک درخت خرما از دیوار های کنار حیاط، داخل خانه شان آمده بود.
حسن و مهدیه هر روز از دیوار بالا می رفتند و با خوشحالی کلی خرما از آن درخت می چیدند و می خوردند.
یک روز آقای همسایه که خیلی بد اخلاق بود، به خانه ی آنها آمد. با عصبانیت به بابا ی حسن و مهدیه گفت: بچه های تو همه ی خرماهای منو خوردن. باید کل پولش رو بدی.
بابا گفت: آخه من که پول ندارم.
همسایه گفت: من نمیدونم. باید پولش رو جور کنی و به من بدی.
بابای حسن و مهدیه خیلی ناراحت شد. پیش یک آقای مهربانی رفت که از آن کمک بخواهد.
اسم آن آقای مهربان، حضرت محمد (ص) بود.
بابای حسن و مهدیه کل ماجرا را تعریف کرد. حضرت محمد (ص) که خیلی مهربان بود، رفت و با آقای همسایه صحبت کند تا راضی شود. ولی آقای همسایه راضی نشد.
حضرت محمد (ص) گفت: من همه ی باغت رو میخرم.
آقای همسایه خوشحال شد و قبول کرد.
حضرت محمد (ص) هم، کل باغ را به بابای حسن و مهدیه بخشید.
حسن و مهدیه هم خیلی خوشحال شدند. از آن روز به بعد کلی درآن باغ بزرگ بازی کردند.
#یه_قصه_خوشمزه #پیامبر #مذهبی
@ba_gh_che
#یه_قصه_خوشمزه
مهربانی با حیوانات
🌞*امام حسن مظهر و الگو بخشش هستند. می توانیم این صفت نیکو را در قالب قصه و داستان برای کودکان تعریف کنیم.*
يک روز امام حسن ع، که امام دوم ما هستند، در اطراف مدينه از کنار ديوار باغي ميگذشت. از دور یک غلامی را ديد.
غلام کنار ديوار نشست و سفره خود را باز کرد. او يک عدد نان در سفره داشت.
سگي هم جلوي او ايستاده بود. غلام يک لقمه ميخورد و يک لقمه جلوي سگ ميانداخت.
امام حسن ع به او نزديک شد و با لبي خندان پرسيد: «خودت گرسنه ميماني و غذايت را به سگ ميدهي؟»
غلام جواب داد: «چه کنم؟ خجالت ميکشم که من بخورم و او گرسنه باشد و به من نگاه کند. در ضمن من ميتوانم گرسنه بمانم و صبر کنم. ولي اگر او گرسنه بماند بچهها را اذيت ميکند.»
امام از این مهربانی غلام خیلی خوشحال شد و به او آفرین گفت که انقدر با حیوانات مهربان است.
بعد پرسيد: «اينجا چه کار ميکني؟»
غلام گفت: «من در این باغ کار می کنم.»
امام حسن ع فرمود: «از جايت حرکت نکن تا من برگردم.»
امام حسن ع برای آنکه کار غلام را تشویق کند، نزد صاحب باغ رفت و غلام را از او خريد و در راه خدا آزاد کرد، و نيز تصميم گرفت سرمايهاي به او بدهد تا با آن کار کند.
صاحب باغ وقتي اين بزرگواري را از امام ديد، از آن حضرت پيروي کرد و باغ را به غلام داد.
✅این قصه برای بچه های👇
بالا#۶ساله
#مذهبی
#امام_حسن
@ba_gh_che
#یه_قصه_خوشمزه
🌞*یکی از القاب معروف امام رضا ع، ضامن آهو است. ایام شهادت امام رضا ع، فرصت خوبی است تا داستان ضامن آهو شدن امام رئوف را برای کودکان تعریف کنید.*
📚 یکی بود، یکی نبود.
روزی یک شکارچی در جنگلی، دنبال آهو میگشت.
برحسب اتفاق امام رضا (ع) هم در همان جنگل حضور داشتند تا اینکه چشم شکارچی به آهویی افتاد. او به دنبال آهو رفت.
آهو که شکارچی را دید، ترسید و پیش امام رضا رفت.
امام رضا وقتی آهو را دید، خواست پول آهو را به شکارچی بپردازد تا شکارچی آهو را آزاد سازد ولی شکارچی نپذیرفت.
در همین هنگام آهو به امام رضا (ع) گفت: یا امام هشتم من دو بچه آهو دارم که گرسنههستند و منتظر منند. شما با این شکارچی صحبت کن و ضمانت مرا به این شکارچی بده.
من میروم به فرزندانم شیر می دهم و بعد پیش شکارچی برمیگردم.
امام با شکارچی صحبت کرد و شکارچی قبول کرد. آهو به خانه اش بازگشت و بعد از چند دقیقه بازگشت.
شکارچی که این وفای به عهد آهو را میبیند، آهو را آزاد میسازد.
و آهو با خوشحالی پیش بچه هایش بازگشت.
👌این داستان مناسب بچه های 👇
بالای#پنج_ساله
#مذهبی
#امام_رضا
@ba_gh_che
📝 *ایام شهادت و ولادت ائمه، بهانه ی خوبیست برای آشنایی کودکان با امامان... این بار آشنایی با امام حسن عسگری ع*
یکی بود، یکی نبود.
مرد نقاشی بود که نامش يونس بود. یکی از روزها یونس نقاش با ترس و اضطراب پیش امام حسن عسکری آمد و گفت: من مجبورم از این شهر بروم. اتفاق بدی افتاده.
امام حسن فرمود: چه شده؟
یونس گفت: خلیفه یک نگین انگشتر خیلی گران به من داده بود تا روی آن نقاشی کنم. وقتی داشتم کار می کردم ناگهان نگین از وسط نصف شد. خلیفه حتما خیلی عصبانی می شود.
الان هم یک سرباز فرستاده بود و گفت که فردا پیش او بروم.
حضرت فرمود: نگران نباش. اتفاقی نمی افتد. ولی نیازی نیست فرار کنی. فردا به پیش خلیفه برو و به خدا توکل کن و مطمئن باش همه چیز به خوبی پیش می رود.
یونس نزد خلیفه رفت. قبل از اینکه چیزی بگوید، خلیفه گفت: همسران من بر سر اين نگين دعوایشان شده. اگر می شود آن را نصف کن و به دو انگشتر تبدیلش کن.
یونس نقاش، با خوشحالی بازگشت تا از امام حسن عسکری تشکر کند که او را راهنمایی کرد.
✅ این داستان، برای کودکان *بالای هفت سال* مناسب است.
#امام_حسن_عسکری #قصه #مذهبی
@ba_gh_che