eitaa logo
قصه ♥ قصه
113 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹۱۰ تضعیف‌ کننده سیستم ایمنی را بشناسید ستاد بسیج ملی مبارزه با کرونا @salamatbeman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام🌸 🔅قصه ی تصویری خورشید و آفتاب گردون 🔅با اجرای:عمو قصه گو 🔅تدوین:علی مظفری 🔅نویسنده:منصوره صادقی 🔅تقدیم به شما عزیزان Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸
گنجشک_مهربون_(۲).mp3
9.41M
🌹گنجشک مهربون (۲)🌹 🔅بالای ۳ سال 🔅قرائت: 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅 تدوین:رحیم یادگاری 🔅نویسنده: منصوره صادقی Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 1⃣6⃣7⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با سلام🌸 🔅میدونم که حاج آقا راستگو رو میشناسید 🔅پس این کلیپ👆 رو ملاحظه بفرماید 🔅کانال لالایی فرشته ها👇👇 Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸
0123 baghareh 270-271.mp3
9.99M
۱۲۳ آیات ۲۷۱ - ۲۷۰ ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالای خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. @lalaiekhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🐞🍃قصه پری کوچولو🍃🐞 پری کوچولو، دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گل های قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتاب هایش را منظّم می چید و لباس و کیف و کفش مدرسه اش را تمیز نگه می داشت و حتّی اسباب بازی هایش را تمیز و مرتّب نگه می داشت. پری کوچولو، عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت می کرد. اگر کسی عروسکش را دست می زد، به او می گفت که عروسکم را خراب نکنی. روزی دوستانش را به خانه شان دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود، به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوه ها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی. پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوه ها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری جان! عروسکت چقدر قشنگ است، آن را بیاور بازی کنیم. پری گفت: مواظب باشید عروسکم خراب نشود؛ چون من به این عروسکم خیلی علاقه دارم. او همیشه با من صحبت می کند و خیلی مهربان است. او عروسک را از کمد برداشت و به دوستش داد، ناگهان عروسک از دست دوستش افتاد و شکست. پری خیلی ناراحت و عصبانی شد، گفت: چرا این کار را کردی؟ من عروسک زیبایم را از دست دادم. پری شروع کرد به گریه کردن، دوستش خیلی خجالت کشید و از او معذرت خواهی کرد. مادر پری به اتاق آمد و گفت: دخترم! چرا گریه می کنی؟ پری مادرش را بغل کرد و گفت: مادرجان! عروسک شیشه ای زیبایم شکست. من چه کار کنم؟ مادر پری گفت: دخترم! اشکالی ندارد. دوست تو که قصد بدی نداشت. تو نباید این قدر نگران باشی، من برایت یک عروسک دیگر می خرم، برو از دوستانت عذر خواهی کن؛ زیرا آنان مهمان تو هستند. تو باید با آنان با مهربانی رفتار کنی؛ زیرا مهمان حبیب خدا است. پری از دوستانش عذرخواهی کرد و گفت: مرا ببخشید! آخه من خیلی به این عروسکم وابسته بودم، بعد شروع کردند به خوردن میوه و کیک. دوستان پری بعد از مهمانی خداحافظی کردند و به خانه های شان رفتند. آن دوست پری که عروسک را شکسته بود خیلی چهره اش نگران بود. وقتی به خانه شان رفت مادرش پرسید: دخترم! مهمانی به شما خوش گذشت یا نه؟ چرا ناراحتی؟ دختر شروع کرد به گریه کردن، گفت: مادر امروز مهمانی برای من خیلی غم انگیز بود؛ من یکی از بهترین عروسک های پری را شکستم. مادرش گفت: دخترم! نگران نباش، بلند شو با هم به بازار برویم. آنها تمام مغازه های عروسک فروشی را نگاه کردند تا عروسکی مثل عروسک پری پیدا کنند، ناگهان دوست پری عروسکی شبیه عروسک پری دید، مادرش فوراً آن عروسک را خرید و کادو کرد، آن گاه به طرف خانه پری رفتند. وقتی به خانه پری رسیدند مادر پری از دیدن آنها خیلی خوشحال شد و گفت: خوش آمدید! پری کادو را از دست دوستش گرفت و باز کرد و از دیدن آن عروسک خیلی خوشحال شد و گفت: خدایا! این عروسک مثل عروسک خودم زیبا و دلنشین است دستت درد نکند، چرا زحمت کشیدی؟ پری از مادر دوستش تشکر کرد و گفت: خانم! خیلی از شما ممنونم، شما خیلی خوب و مهربان هستید. من به عروسکم خیلی علاقه داشتم، به خاطر همین، آن روز رفتار خوبی با دوستانم نداشتم. امیدوارم دوستانم مرا ببخشند. آن وقت دوست پری او را بوسید و خداحافظی کردند و رفتند. بچه ها! نباید به خاطر یک اتفاق کوچک دوستی تان را به هم بزنید. ╲\╭┓ ╭ 🐞🍃 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
🌿🐐آقا غوله و بزهای ناقلا🐐🌿   داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند. یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم." برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره." برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه." بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه." بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره." بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم." سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند. بز کوچکتر نفس عمیقی کشید و روی پل رفت. وقتی بز کوچولو روی پل راه می رفت پل کمی به این طرف و آن طرف حرکت می کرد. ناگهان یک جفت چشمان بزرگ و گرد از تاریکی زیر پل ظاهر شد و غرش کنان گفت "کی جرات کرده روی پل من بیاد؟" بعد دست بزرگ و پشمالویی از تاریکی بیرون آمد و با انگشتان بزرگش کناره ی پل را گرفت. بز کوچولو با صدای آرام و لرزانی گفت "منم،بز کوچولوی لاغر و استخونی، داشتم می رفتم چمنزار تا کمی علف بخورم تا چاق و چله بشم." آقا غوله با صدای بلندش که پل را می لرزاند گفت "من می خوام تو رو بخورم." بز کوچولو که تمام بدنش از ترس می لرزید گفت "منو بخوری؟ من خیلی کوچیکم. یه گاز تو هم نمی شم. صبر کن بذار برادر وسطیم بیاد اون چاق و چله تر از منه." آقا غوله که داشت زیر پل می رفت، غرش کنان گفت" بیا برو و تا وقتی چاق نشدی دیگه اینجا نیا." بز کوچولو گفت "چشم" و بعد با غرور و خوشحالی از روی پل رد شد و به بالای تپه رفت. وقتی بز کوچولو به بالای تپه رسید، بز وسطی قدم روی پل چوبی گذاشت. وقتی بز وسطی با سم های بزرگش روی پل راه می رفت، پل تکان می خورد. ناگهان یک جفت چشمان گرد و بزرگ از تاریکی از زیر پل ظاهر شد. آقا غوله با صدای بلند و وحشتناکش پرسید "کی داره روی پل من راه می ره؟" بعد دست پشمالوی بزرگش را از تاریکی بیرون آورد و کناره ی پل را گرفت. بز وسطی گفت "منم منم بز استخونی. داشتم می رفتم چمنزار تا علف و یونجه بخورم. آخه می خوام چاق بشم." آقا غوله با صدای بلند فریاد کشید "من می خوام تو رو بخورم." بز وسطی با خنده گفت "منو بخوری؟ چرا می خوای منو بخوری؟من خیلی لاغرم، دو تا گاز تو هم نمی شم. استخون هام هم تو گلوت گیر می کنه. صبر کن بذار برادر بزرگترم بیاد. اون خیلی چاق و بزرگه." آقا غوله کمی فکر کرد و گفت " بیا تو هم زودتر از روی پل  رد شو و تا وقتی چاق نشدی دیگه برنگرد." بز وسطی هم با غرور از روی پل رد شد و به بالای تپه پیش برادر وسطی اش رفت، آن دو از بالا به پل نگاه می کردند تا ببینند برادر بزرگتر آن ها چه می کند. بالاخره برادر بزرگتر با غرور روی پل چوبی قدم گذاشت. بز بزرگتر خیلی سنگین بود و به همین خاطر و قتی روی آن راه می رفت  پل به شدت تکان می خورد. از تکان های زیاد پل آقا غوله بیدار شد و غرش کنان پرسید "کی جرات کرده روی پل من بیاد." بز بزرگ گفت "منم، بز بزرگ." بعد بز بزرگ چشم هایش را تنگ کرد و شاخ هایش را به طرف او نشانه گرفت و با شاخ هایش به شکم آقا غوله زد و او را به هوا پرتاب کرد. بعد آقا غوله داخل آب پرتاب شد و آب او را با خودش برد و دیگر کسی آقا غوله را آن طرف ها ندید. بز بزرگ هم به بالای تپه پیش برادرانش در چمنزار رفت و کل تابستان را از علف های تازه و سرسبز چمنزار چریدند و بعد دوباره از روی پل رد شدند و به چمنزار قبلی برگشتند. ╲\╭┓ ╭🐐🌿@ghesehayemadarane ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه وقت خواب.mp3
6.68M
🌹سینا و تلوزیون🌹 🔅بالای ۳ سال 🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن پنج و نیم ساله از قم 🔅تدوین:حسین بهرمن Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸
محصولات کودک👧👶 ☘️ (دائمی=شب)(قابل شستشو و دائمی و نگهداری بین ۴تا ۱۰ساعت) ☘️ (جهت از پوشک گرفتن) ☘️ (خشک کردن پای کودک) ☘️ (محافظت از کثیف شدن داخل پوشک ) ☘️ (نگهداری پوشک در بیرون منزل) 🍀 (زیرانداز برای کودکان) سفارش: @yekta101