#قصه
🐤 غذا برای پرنده ها.
امیرحسین پرنده ها را خیلی دوست دارد.دلش می خواهد در روزهای سرد زمستان برایشان خرده نان بریزد تا بخورند.اما آنها در آپارتمان زندگی می کنند و حیاط و باغچه ندارند تا در آنجا برای پرنده ها خرده نان بریزند.
در یک روز سرد زمستان، وقتی امیرحسین سر کلاس نشسته بود، یک گنجشک کوچولو پشت پنجره ی کلاس شان آمد و به شیشه نوک زد. خانم مربی پنجره را بازکرد،گنجشک کوچولو وارد کلاس شد و پرزد و رفت روی لامپ مهتابی نشست.
همه ی بچه ها از دیدن گنجشک خوشحال شدند.دلشان می خواست به او خوراکی بدهند ولی گنجشک کوچولو می ترسید پایین بیاید.همان جا روی لامپ نشسته بود و با چشم های ریز و سیاهش به آنها نگاه می کرد.
خانم مربی گفت:«بچه ها، پرنده ها در فصل زمستان نمی توانند راحت غذا پیدا کنند. اگر هرروز کمی خرده نان در باغچه یا حیاط خانه هایتان بریزید، می آیند و می خورند.»
امیرحسین گفت:« خانم ما که حیاط نداریم.» چند تا از بچه ها هم گفتند:« ما هم حیاط نداریم.» خانم مربی گفت:نشما می توانید کمی خرده نان یا گندم بیاورید و توی باغچه ی مدرسه بریزید تا پرنده ها بیایند و بخورند.» بعد هم پنجره را بازکرد و گنجشک کوچولو پر زد و رفت.
فردای آن روز امیرحسین از مادرش خواست تا کمی غذا برای پرنده ها به او بدهد.مادرش مقداری نانِ نرم خرد کرد و در یک کیسه ی پلاستیکی ریخت و به امیرحسین داد.
امیرحسین به خانم مربی گفت که برای پرنده ها غذا آورده است.خانم مربی و امیرحسین و تمام بچه هایی که برای پرنده ها غذا آورده بودند، به حیاط رفتند و خرده نان ها و گندم ها را کنار باغچه ریختند و به کلاس برگشتند.چند دقیقه ی بعد، یک دسته گنجشک و دوتا یاکریم آمدند و مشغول خوردن شدند.
بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند. ناگهان یک کلاغ سیاه قارقارکنان آمد و میان گنجشک ها نشست.او به گنجشک ها نوک می زد تا بروند و او تنهایی همه ی خرده نان ها را بخورد. اما گنجشک ها فقط کمی از او دور شدند و به خوردن دانه ها ادامه دادند.
کلاغ هم کمی از نان ها را خورد و قارقارکنان پرید و رفت.خانم مربی گفت:« بچه ها فکر می کنم کلاغه رفت تا دوستانش را خبرکند بیایند این جا و صبحانه بخورند.»
بچه ها خندیدند.خانم مربی گفت:«حالا سرجاهایتان بنشینید و یک نقاشی قشنگ بکشید.»آن روز امیرحسین و دوستانش فقط عکس گنجشک و کلاغ و یا کریم و باغچه ی مدرسه را کشیدند
🌸🍂🍃🌸
@ghesehayemadarane
3025-2.pdf
399.5K
@ghesehayemadarane
کتاب داستان هدیه های امام علی...صفحات ابتدایی...
چرا از برخی مدارس مذهبی جدید عقب افتاده ایم....
https://www.serajedu.ir/11116/%d9%81%d9%84%d8%b3%d9%81%d9%87-%d8%b3%d8%b1%d8%a7%d8%ac/
چند پیشنهاد برای شب و روز نیمه شعبان...
💡شایسته نیست در هیاهوی روزگار فعلی، نیمه شعبان کمرنگ شود...
از الآن برنامه داشته باشیم بیرق و چراغ تهیه کنیم تا به دروازه خانههایمان بزنیم...
1️⃣0️⃣ اهدای گل و پخش شیرینی به همسایهها و خانواده و اقوام خود در روز ولادت امام زمان عجل الله فرجه
2️⃣0️⃣ رایگان سوار كردن مسافر در روز ولادت و ارائه بروشور به مسافران
3️⃣0️⃣ پذیرایی از مأموران زحمتکش پاکسازی شهر، بویژه در مکانهایی که زبالههای ناشی از پخش پذیرایی دارد.
4️⃣0️⃣ خرید هدیه برای فرزندمان تا خاطره خوشی از نیمه شعبان در ذهنش بماند
5️⃣0️⃣ تهیه پوستر و نصب در سطح شهر (مغازهها، تابلوهای تبلیغاتی محلات، مساجد و...)
6️⃣0️⃣ ارسال پیامک تبریك به مخاطبان تلفن همراه
7️⃣0️⃣ خواندن دعای عهد و دعا برای خدمتگزاران حضرت جهت توفیق بیشتر در امر خدمتگزاری
8️⃣0️⃣ احیا شب نیمه شعبان و انجام اعمال توصیه شده در شب ولادت و دعا برای سلامتی و ظهور آن حضرت
9️⃣0️⃣ داشتن سیر مطالعاتی در روزهای قبل از ولادت و خواندن حداقل یک كتاب مربوط به آن حضرت در این ایام برای شناخت بیشتر ایشان
0️⃣1️⃣ پوشیدن لباس نو و صِله رحم در روز ولادت
1️⃣1️⃣ گذاشتن آهنگ پیشواز برای موبایلها مرتبط با آن حضرت
2️⃣1️⃣ زیارت ائمه و امامزادگان علیهمالسلام به نیابت از آن حضرت
3️⃣1️⃣ شاد كردن و محبت و کمک مالی حتی کم به یك یا چند یتیم یا فقیر به نیابت آن حضرت
4️⃣1️⃣ انجام هر كار خِیر روزمره خود به نیابت آن حضرت
5️⃣1️⃣ ترك حداقل یك كار منفی به خاطر محبت آن حضرت
6️⃣1️⃣ بردن نان تازه به درب منزل همسایهها در صبح روز ولادت
7️⃣1️⃣ پرداخت هزینه پخت نان به نانوایی محله در حد توان مالی
8️⃣1️⃣ آشتی کردن با اقوامی که بر اثر کدورت قهر کردهاند و یا آشتی دادن بین افراد یا اقوام
9️⃣1️⃣ عیادت از بیماران در بیمارستانها با رعایت شرایط بهداشتی
0️⃣2️⃣ تبریک به کسبه محل، مانند آرایشگرها، کارگران آماده به کار در میادین، کارکنان آتش نشانی و...
1️⃣2️⃣ برگزاری مسابقه كتابخوانی در مدارس، محلات، هیأت و…
2️⃣2️⃣ دعوت کردن حداقل چند نفر از دوستان و آشنایان به گروههای مرتبط با حضرت
3️⃣2️⃣ ارسال این مطلب برای نشر بیشتر، به سایرین...
🌷امشب و فردا هم خودمان شاد باشیم و شکر گزار از خداوند به خاطر نعمت وجود مولای مهربانمان، هم دیگران را شاد کنیم، هم با ترک گناه و دعای متحد و دسته جمعی در جمع خانواده و اقوام برای ظهور، قلب مولایمان را شاد کنیم.
✨خدایا به حق حضرت زینب سلام الله علیها در ظهور مولایمان تعجیل بفرما
@ghesehayemadarane
0200 ale_emran .mp3
12.15M
#لالایی_خدا ۲۰۰
#سوره_آل_عمران
#محسن_عباسی_ولدی
#قصه
آبادی ایلیا و حیفیا ۵
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
📣 بچّههای لالایی خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
زلزله زده های سی سخت رو فراموش نکنید.
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@lalaiekhoda
🎊 با تبریک میلاد حضرت ولی عصر، امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و روز جهانی مستضعفین، انتشارات آیین فطرت برای 15 نفر اولی که تا جمعه شب ثبت سفارش کنن، 25 درصد تخفیف در نظر گرفته.
🎁 کد تخفیف: «15شعبان»
👇👇👇
https://ketabefetrat.com/?coupon-code=15شعبان
0201 ale_emran.mp3
12.21M
#لالایی_خدا ۲۰۱
#سوره_آل_عمران
#محسن_عباسی_ولدی
#قصه
آبادی ایلیا و حیفیا ۶
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
📣 بچّههای لالایی خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
زلزله زده های سی سخت رو فراموش نکنید.
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@lalaiekhoda
#کلاغِ_نرسیده💭🌿
شب شد. قصه گوها آخر قصه شان گفتند: قصه ما به سر رسید، کلاغه به خانه اش نرسید.
اما کلاغه می خواست به خانه برسد. باید یک نفر را پیدا می کرد تا قصه بگوید. ماه توی آسمان بود. کلاغه پرید روی درخت کاج. گفت: آهای ماه! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه.
ماه گفت: هیس! آن موقع که برای ستاره ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر برایت قصه بگوید.
کلاغه رفت روی تیر چراغ برق. گفت: آهای چراغ! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه.
چراغ برق گفت: هیس! آن موقع که برای شاپرک ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو، یکی دیگر برایت قصه بگوید.
کلاغه پر زد. رفت روی یک گهواره. کلاغه گفت:
آهای گهواره! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه.
گهواره گفت: هیس! آن موقع که برای بچه قصه می گفتم، تو کجا بودی؟
برو پیش یکی دیگر تا برایت قصه بگوید.
کلاغ از این طرف به آن طرف رفت. هیچ کس برایش قصه نگفت. خسته و غمگین نشست لب یک پنجره. یک مداد پشت پنجره بود. مداد گفت: آهای کلاغه! یک قصه بگو من بنویسم.
کلاغه گفت: من خودم، دربه در دنبال یکی می گردم برایم قصه بگوید. یک قصه که به سر نرسد.
مداد گفت: اما همه قصه ها به سر می رسند.
کلاغه گفت: من چه کار کنم؟ من هم می خواهم به خانه برسم.
مداد با خوشحالی گفت: قصه ام را پیدا کردم! قصه کلاغی که به خانه اش نرسید!
کلاغه گرد گرد نگاهش کرد. مداد گفت: همین جا بمان، قصه ات را بگو، من بنویسم.
شروع کرد به نوشتن: یکی بود، یکی نبود. شب شد. هممه قصه ها به سر رسیدند؛ اما کلاغه می خواست به خانه اش برسد.
مداد گفت: بقیه اش را بگو!
کلاغ بِر بِر نگاهش کرد. یک دفعه فکری به کله اش زد؛ چنگی زد و قصه را از نوک مداد قاپید. تندی پرید. مداد داد زد: آهای کجا؟! برگرد! این جوری قصه من به سر نمی رسد!
کلاغه همان طور که می پرید، گفت: عوضش من به خانه ام می رسم.
و رفت به خانه اش رسید.
💭
🌿💭
💭🌿💭
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
آرزوی کوه کوچک👇👇
در کوهستان، یک کوه کوچک بود که قدش به آسمان نمی رسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها عبور دهد. همچنین هیچ وقت روی سرش یک کلاه برفی نداشت. چون کلاه های برفی برای کوههای خیلی بلند است.
کوه کوچک گاهی سعی می کرد روی پنجه هایش بایستد و قدش را بلند تر کند تا شاید بتواند آسمان بالاتر از ابرها را ببیند. اما این کارها فایده ای نداشت. چون قد او اینطوری فقط یک خورده بزرگتر می شد و این یک خورده فایده ای نداشت.
او یک روز از کوه بلندی که در کنارش بود خواست که از آنسوی آسمان برایش حرف بزند. و به او بگوید که بالاتر از ابرها چیست. برایش تعریف کند که خورشید از نزدیک چه شکلی است. اماکوه بلند با غرور و تکبر گفت اینها رازهایی است که ما نمی توانیم به تو بگوییم این چیزها را فقط ما حق داریم ببینیم و بدانیم.
این حرفها دل کوه کوچک را می شکست. اما از ایمان او به خدای بزرگ کم نمی کرد. کوه کوچک در دلش به قدرت عجیب خداوند ایمان داشت و می دانست اگر خدا بخواهد هر کار غیر ممکنی هم اتفاق می افتد و هر آرزویی برآورده می شود.
روزها و سالها گذشت اما همچنان کوه کوچک از پایین به آسمان خیره می شد و در دلش دعا می کرد. تا اینکه یک روز ورق تقدیر برگشت و اتفاقات جدیدی زندگی کوهها را تغییر داد.
آدمها به سراغ کوه بلند آمدند و شروع به منفجر کردن قسمتهایی از آن کردند. آنها متوجه شده بودند در درون کوه بلند معدنی از سنگهای ساختمانی وجود دارد. آدمها برای در آوردن سنگها هر روز قسمتی از کوه بلند را منفجر و خراب می کردند و خاک آن را روی کوه کوچک می ریختند.
این قضیه آنقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم کوه کوچک بلند و بلندتر شد و کوه بلند کوچک و کوچکتر شد تا اینکه بعد از یک سال از کوه بلند جز یک تپه ی معمولی چیزی باقی نماند. اما حالا قد کوه کوچک تا بالاتر از ابرها می رسید و کلاه برفی اش تا نزدیکی چشمهایش می رسید.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_Koodakaneh