🎲🔆 قار قارک و پرپری🔆🎲
توی یک مزرعه تعداد زیادی شترمرغ زندگی می کردند.صاحب مزرعه از شترمرغها نگهداری می کرد تا بزرگ شوند و تخم بگذارند.پرپری شترمرغ کوچولویی بود که خواهر و برادرنداشت.او روزها به تنهایی توی مزرعه می گشت و بازی می کرد.یک روز کلاغی که داشت بالای سر مزرعه پرواز می کرد او را دید.کلاغ پایین آمد،روی زمین نزدیک پرپری نشست و گفت:آهای حیوان،اسمت چیه؟
پرپری گفت:اسمم پرپریه اسم تو چیه؟
کلاغ قارقاری کرد و جواب داد:اسمم قارقارکه.من کلاغم تو چی هستی؟
پرپری گفت:من شترمرغ هستم.
قارقارک قاه قاه خندید و گفت:شتر یا مرغ؟ کدامش هستی؟
پرپری گفت:من یک پرنده ام.
قارقارک گفت:پس بیا باهم پروازکنیم ببینیم کدام یک از ما بالاتر پرواز می کنه.
پرپری با ناراحتی گفت:اما من نمیتونم پروازکنم.
قارقارک گفت:اهه!تو دیگه چه جور پرنده ای هستی؟ پرنده ها باید بتونند پرواز کنند.
پرپری آهی کشید و گفت:اما من از آن دسته پرنده هایی هستم که نمی تونند پرواز کنند.مثل خروس و مرغ خانگی اما می تونم به سرعت بدوم.خیلی تند می دوم.
کلاغ گفت: آهان فهمیدم که چرا پاهای تو این قدر دراز هستند. کمی هم شبیه شتر هستی.برای همین اسم شما را شترمرغ گذاشته اند.
در همان وقت مادر پرپری او را صدازد . پرپری گفت : قارقارک جان من باید پیش مادرم بروم. اگر دوست داری مادرم راببینی با من بیا.
قارقارک همراه پرپری پیش خانم شترمرغ رفت و به او سلام کرد.خانم شترمرغ گفت:سلام آقاکلاغه خبرتازه چی داری؟
قارقارک خندید و گفت:من با پرپری مهربون دوست شدم و فهمیدم که شما شترمرغ ها پرنده های بزرگی هستید و خیلی تند می دوید.
خانم شترمرغ گفت: درسته طول قد من دومتر و نیمه.وزنم هم ۱۴۰ کیلوگرمه. تخم من هم خیلی بزرگه. خیلی بزرگتر از تخم مرغ یا تخم بقیه ی پرنده ها.
قارقارک گفت: خیلی خوشحالم که با شما آشنا شدم. اجازه بدید کمی با پرپری بازی کنم.
خانم شترمرغ گفت: اشکالی نداره. بازی کنید.
قارقارک و پرپری با هم مسابقه گذاشتند. قارقارک می پرید و پرپری میدوید. آخرش هم پرپری از قارقارک جلو زد و برنده شد. پرپری و قارقارک دوستان خوبی شدند. از آن روز به بعد پرپری دیگر تنهایی بازی نمی کرد.
#قصه
🔆
🎲🔆
🔆🎲🔆
🎲🔆🎲🔆
🔆🎲🔆🎲🔆
Join🔜 @childrin1
🐏🌿عید قربان عیدماست 🌿🐏
خدای کعبه ای تو
معبود مکه ای تو
به گفته ی ابراهیم پیامبر
خالق یکتایی تو
عید قربان عیدماست
عید بزرگ اسلام
دست بزنیدبچه ها
عید بزرگ قربان
دلم میخواد که روزی
راهیه مکه باشم
بعد از طواف کعبه
حاجی مکه باشم
مدینه ی منور و مکه مکرم
دو شهر حاجت هستند
صلی علی محمد
صلوات بر محمد
#شعر
╲\╭┓
╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
51.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
ابراهیم مهمان نواز
عیدتون مبارک🌸
@Ghesehaye_Koodakaneh
#قصه_متن
🌼قصه کودکانه قار قاری🌼
🌷قار... قور... قار... قور
🐧اميد کنار باغچه نشسته بود، دستش را روي دلش گذاشته بود و ناله مي کرد خاله کلاغه از راه رسيد. دور سراميد چرخيد و چرخيد و آهسته کنار اميد روي زمين نشست. با چشم هايي که از زغال سياه تر بود، به اميد خيره شد و گفت: «آهاي ورپريده! امروز ديگه چي شده!»
🐧اميد شکمش را مالش داد و گفت: «دلم، بدجوري درد مي کنه. تازه قور قور هم مي کنه.»
خاله کلاغه گفت: «قور قور مي کنه؟ مگه چي خوردي؟»
اميد با بي حوصلگي گفت: «هيچي خاله، ولم کن!»
خاله کلاغه سري تکان داد و گفت: «حتماً چيزهاي گنده گنده خودري! درسته؟»
🐧اميد گفت: «نه خاله. چه حرف هايي مي زني! زود باش از اينجا برو که حوصله ات رو ندارم.»
خاله کلاغه مي خواست پربکشد و برود، اما فضولي اجازه نمي داد. دلش مي خواست سر دربياورد که اميد چي خورده که اين طور بي قراري مي کند و از درد به خود مي پيچد. روي لبه حوض نشست و گفت: «راستش را بگو! من مي دانم که تو يک چيز گنده خوردي که دل درد گرفتي. ولي هر چي فکر مي کنم، نمي فهمم.»
🐧بعد فکري کرد و گفت: «آهان! حتماً يک گاو درسته قورت دادي! درسته؟»
اميد در حالي که به خودش مي پيچيد، گفت: «عجب حرفي! گاو! نه خاله کلاغه. اگر شکم من به اين بزرگي بود، که خوب بود.»
خاله کلاغه ناباورانه به او نگاه کرد و گفت: «پس... حتماً يک گوسفند خوردي، با دنبه و کله پاچه و دل و جگرش. درسته؟»
اميد گفت: «نه. درست نيست.»
🐧خاله کلاغه منقارش را روي هم فشار داد و باز هم فکر کرد: «غلط نکنم، يک بوقلمون کباب کردي و با سس خوردي! درسته؟»
اميد گفت: «چه حرفا! من کجا و بوقلمون کجا؟»
خاله کلاغه، نااميد نشد، اين بار گفت: «فهميدم! يک مرغ درسته، با هفت تا تخم مرغ آب پز خوردي. درسته؟»
اميد که از دست سؤال هاي خاله کلاغه خسته شده بود، گفت: «نه بابا. اين هايي که مي گي نيست. اصلاً خودم مي گم. هندوانه خوردم...»
🐧خاله کلاغه ميان حرف او پريد و گفت: «فهميدم. يک هندوانه گنده را با پوستش خوردي. درسته؟»
اميد با ناراحتي گفت: «نه خير! با پوست نخوردم.»
خاله کلاغه گفت: «اه! پس براي چي دلت درد گرفته؟»
اميد، پوست و باقي مانده هندوانه را که گوشه حياط بود، نشان داد و گفت: «فکر مي کنم باخوردن اين تخمه ها...»
خاله کلاغه به تخمه هاي کوچولو اشاره کرد و گفت: «يعني هرکي اين چيزهاي کوچولو رو بخوره دل درد مي گيره؟ من که باورم نمي شه.»
🐧اميد گفت: «مامانم هميشه مي گفت، ولي...»
خاله کلاغه گفت: «خوب کاري کردي. بچه که نبايد به حرف مادرش گوش بده. اصلاً مگه مي شه شکم کسي از خوردن چيزهاي کوچولو درد بگيره! دل درد مال خوردن چيزهاي گنده گنده است. ببين من چه راحت مي خورم و هيچ طوري هم نمي شم.»
🐧يک ساعت بعد اميد و مادرش از درمانگاه برگشتند. اميد با اين که آمپول زده بود، هنوز دل درد داشت. مي خواست بخوابد که از حياط صدايي شنيد. از پنجره نگاه کرد. خاله کلاغه را ديد که يک وري شده بود و قار و قور مي کرد. به طرفش دويد و گفت: «چيه خاله کلاغه، ديگه قار قار نمي کني؟»
🐧خاله کلاغه ناله اي کرد و گفت: «خدا الهي چي کارت کنه. من هميشه قار قار مي کردم، ولي تو شکم من رو به قور قور انداختي.»
اميد خنديد. خاله کلاغه يک در ميان مي گفت: «قار... قور... قار... قور...!»
منبع:راه کمال
🐧🐧🐧🐧
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
#قصه_ضرب_المثل
#بشنو_و_باورنكن
در زمانهاي دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .
از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.
باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
مرد خسيس كمي فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟
مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن
از آن پس، وقتي كسي حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته ميشود كه بشنو و باور مكن.
🌸🌸🌼🌼
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
#قصه_متن
#دکمه_گمشده
مریم وقتی به خانه برگشت، پالتویش را درآورد و توی کمدش آویزان کرد. چند ثانیه ی بعد صدای آه و ناله های توی کمد بلند شد. کت قهوه ای که تازه از خواب بیدار شده بود خمیازه ای کشید و گفت: «این صدای ناله ی کی بود؟»
پالتو گریه کنان گفت: «دکمه هام را گم کرده ام. آقای کت قهوه ای، شما دکمه ام را ندیده اید؟»
کت قهوه ای گفت: «ندیدم. من میخواهم بخوابم.» و چشمهایش را بست و خوابید. پالتو با ناراحتی دستش را روی کیف سبزرنگی که جلوش بود گذاشت. کیف سبز گفت: «چرا گریه میکنی؟» پالتو گفت: «دکمه ه ام را گم کرده ام و نمیدانم کجاست. اگر دکمه ام پیدا نشود، ممکن است مریم من را دیگر نپوشد.»
کیف سبز گفت: «نمیدانم، اما حالا شب است و برو بخواب، شاید فردا پیدا شود!»
پالتو همانطور که گریه میکرد گفت: «من دکمه ام را میخواهم!»
آن شب پالتو از ناراحتی اصلاً خوابش نبرد. صبح شد. نوری از بیرون توی کمد تابید. پالتو چشمهایش را باز کرد و دید مریم در کمد را باز کرده است. پالتو ترسید و با خودش گفت: «شاید میخواهد من را دور بیندازد!» مریم پالتو را از توی کمدش برداشت. پالتو تا دکمه اش را توی دست مریم دید، خوشحال شد و خندید. دکمه ی او پیدا شده بود. مریم با نخ و سوزن دکمه را روی پالتو دوخت، بعد پالتو را پوشید و از خانه بیرون رفت
🌼🌼🌼
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو آموزش نقاشی دلفین
🐬🐬🐬🐬🐬🐬🐬🐬
🎨کانال آموزش نقاشی به کودکان👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
#نکته_تربیتی
یک میکروفون خیالی جلوی کودک بگیرید وبا او مصاحبه کنید
در مورد رنگ لباسش وغذای مورد علاقه بپرسید
تا میتوانید مصاحبه را طولانی کنید
👈تا ابراز عقیده و صحبت در جمع را بیاموزد👉
╲\╭┓
╭🍎❤️ 🆑 @childrin1
┗╯\╲
سرگذشت یک دانه برف
یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم . دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند . روی بند رخت، روی درخت ها، سر دیوار ها، روی همه چیز . دانه ی بزرگی طرف پنجره می آمد . دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه ی برف گرفتم . دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت!
زیر لب به خودم گفتم : کاش این دانه ی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت!
در این وقت دانه ی برف صدا داد و گفت : اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم : من چند ماه پیش یک قطره آب بودم . توی دریای خزر بودم . همراه میلیارد ها میلیارد قطره ی دیگر اینور و آنور می رفتم و روز می گذراندم . یک روز تابستان روی دریا می گشتم . آفتاب گرمی می تابید. من گرم شدم و بخار شدم . هزاران هزار قطره ی دیگر هم با من بخار شدند . ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا می رفتیم . باد دنبال مان افتاده بود و ما را به هر طرف می کشاند . آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدم ها را ندیدیم . از هر سو توده های بخار می آمد و به ما می چسبید . گاهی هم ما می رفتیم و به توده های بزرگ تر می چسبیدیم و در هم می رفتیم و فشرده می شدیم و باز هم کیپ هم راه می رفتیم و بالا می رفتیم و دور تر می رفتیم و زیاد تر می شدیم و فشرده تر می شدیم . گاهی جلو آفتاب را می گرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریک تر می کردیم . آنطور که بعضی از ذره های بخار می گفتند ، ما ابر شده بودیم ، باد توی ما می زد و ما را به شکل های عجیب و غریبی در می آورد .
خودم که توی دریا بودم ، گاهی ابر ها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره می دیدم . نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود. آنقدر توی هم رفته بودیم که نمی توانستیم دست و پای خود را دراز کنیم. دسته جمعی حرکت می کردیم، من نمی دانستم کجا می رویم . دور و برم را هم نمی دیدم . از آفتاب خبری نبود . گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم . خیلی وسعت داشتیم . چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم . می خواستیم باران شویم و برگردیم زمین. من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار. داشتیم باران می شدیم . ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند . به دور و برم نگاه کردم .
به یکی گفتم : چه شده ؟
جواب داد : حالا در زمین ، آنجا که ما هستیم ، زمستان است . البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد. این سرمای ناگهانی دیگر نمی گذارد ما باران شویم . نگاه کن ! من دارم برف می شوم . تو خودت هم ... رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد . برف شد و راه افتاد طرف زمین . دنبال او ، من و هزاران هزار ذره ی دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم . وقتی توی دریا بودم ، سنگین بودم . اما حالا سبک شده بودم . مثل پرکاه پرواز می کردم . سرما را هم نمی فهمیدم . سرما جزو بدن من شده بود. رقص می کردیم و پایین می آمدیم . وقتی به زمین نزدیک شدم ، دیدم دارم به شهری دور می افتم . از دریای خزر چقدر دور شده بودم ! از آن بالا می دیدم که بچه ای دارد گلی را به زور میکند و برگهای درختی رو میکشد . دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه ای ، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول کرد . مرا برداشت و آورد اینجا . وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و ...
در همین جا صدای دانه ی برف قطع شد . نگاه کردم دیدم آب شده است.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane