👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 #متن
#من_بچه_شیعه_هستم
من بچه شیعه هستم خدا را می پرستم
خدای پاک و دانا مهربان و توانا
پیامبرم محمد🌸 که با او قرآن✨ امد
دین را به ما رسانده او ما را شیعه خوانده
دخترا و زهرا 🌸بود فاطمه کبری بود
فدای دین شد جانش لعنت به دشمنانش
در روز عید غدیر بر ما علی شد امیر
امیر مومنین 🌸است امام اولین است
امام دوم ما بخشنده بود و تنها
نام ایشان حسن 🌸بود صبور و خوش سخن بود
حسین 🌸که شاه دین است امام سومین است
شهید کربلا شد تربت او شفا شد
وقتی که آب می خورم بر او سلام می کنم
چهارم امام سجاد🌸 به ما دعاها یاد داد
هریک از ان دعا ها پر معنا است و زیبا
پنجم امام باقر 🌸که علم از او شد ظاهر
شاگردها تربیت کرد اسلام را تقویت کرد
ششم امام جعفر🌸 برای شیعه رهبر
صادق و راستگو بود خدا هم یار او بود
هفتم امام کاظم 🌸صبور بود و عالم
اگر چه در زندان بود معلم جهان بود
امام هشتم ما امام رضای🌸 والا
امید شیعیان است چقدر مهربان است
نهم امام جواد🌸 رحمت حق بر او باد
کریم و بخشنده بود ماه درخشنده بود
دهم امام نقی🌸 پاک دل و متقی
هادی راه دین بود یاور مومنین بود
یازدهم عسکری🌸 از همه عیبها بری
در خانه بود زندانی شهید شد در جوانی
یازده امام معصوم شهید شدند چه مظلوم
ولی به امر خدا امام آخر ما🌸
از چشم مردم بد غایب شد و نیامد
هزار و چندین ساله شیعه در انتظاره
بالاخره یه روزی می شه وقت پیروزی
مهدی🌸 ظهور می کنه دشمن رو دور می کنه
جهان می شه پر از گل نرگس و یاس و سنبل
ما بچه های شیعه دعا کنیم همیشه
با هم بگیم: خدایا بیار امام را
🌸🌸🌸🌸
@ghesehayemadarane
#قصه
#آتش
🔥💥🔥💥🔥
یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: «من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم.»
موشی گفت: «منم بپزم، من بپزم؟»
مامان موشی چوب خشک ها را گوشه ی خانه جمع کرد.
موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: «وای! تو کجا بودی؟!»
مامان موشی خندید و گفت: «موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام.» و رفت گردو بیاورد.
🔥💥🔥💥🔥
موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد.
آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: «آواز هم که بلدی بخونی!» آتش گفت: «بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم.»
و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد.
🔥💥🔥💥🔥
موشی گفت: «چه پیرهن قرمزی! چه دامن زردی! جوراب هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله!» بعد رفت جلوتر و گفت: «یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟»
آتش چرخ خورد و گفت: «موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی!» موشی گفت: «اگر تکان نخوری، می تونم.» و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: «وای چه داغی!» آتش گفت: «بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوای؟»
🔥💥🔥💥🔥
موشی گفت: «نه، نمی خوام.» و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: «نرو جلو می سوزی!»
اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: «وای چه داغی!» و رفت پیش موشی.
موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند.
– جیریک جیریک، جیریک جیریک!
🔥💥🔥💥🔥
کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک…
موشی و پروانه از بالای کاسه سرک کشیدند.
مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: «توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شماها آشید؟!»
مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: «وای الان می سوزی! بیا پیش ما قایم شو!»
آتش گفت: «نترس موشی! مامانت مواظبه.»
🔥💥🔥💥🔥
موشی و پروانه از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند.
آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش را پخت.
#واحدکار-زمستان
@ghesehayemadarane
#قصه_شب
🐓 خروس باهوش
مزرعه بزرگی در كنار جنگل قرار داشت. اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يک روز روباهی گرسنه تصميم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شكار كند.
رفت و رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسيد. مرغ ها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روی شاخه درختف پريد.
روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنيدم برای همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم، حالا چرا بالای درخت رفتی؟
خروس گفت : از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنيت مي كنم.
روباه گفت : مگر نشنيده ای كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيوانی نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند؟
خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد.
روباه پرسيد: به كجا نگاه می كند؟
خروس گفت: از دور حيوانی به اين سو می دود و گوشهای بزرگ و دم دراز دارد. نمی دانم سگ است يا گرگ!
روباه گفت : با اين نشانی ها كه تو می دهی ، سگ بزرگی به اينجا می آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم.
خروس گفت : مگر تو نگفتی كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند، پس چرا ناراحتی؟
روباه گفت : می ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد. و بعد پا به فرار گذاشت.
و بدين ترتيب خروس از دست روباه خلاص شد.
@ghesehayemadarane
〰〰〰〰〰〰〰
گل_ها_هم_غذا_میخورند.mp3
9.36M
#لالایی_فرشته_ها
🌹گلها هم غذا می خورند🌹
🔅قرائت #سوره_کوثر
🔅با اجرای:سلمان محمدی و اسماعیل کریم نیا
🔅تدوین:رحیم یادگاری
🔅منبع:کتاب شبهای شیرین
🔅نوشته:محمد میر کیانی
✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇
@Lalaiehfereshteha
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی،البته از پنجم دی ماه به بعد اسامی خونده میشه👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی لطفا با لینک🌸
9⃣1⃣
شگفتی های تخم مرغ.m4a
4.48M
#لالایی_فرشته_ها
#امام_صادق_ع
🌹شگفتی های تخم مرغ🌹
🔅قرائت #سوره_کافرون
🔅با اجرای:اسماعیل کریم نیا
(عمو قصه گو)
🔅منبع:کتاب خدا در این قصه ها
🔅نوشته:مسلم گریوانی
✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇
@Lalaiehfereshteha
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی لطفا با لینک🌸
9⃣2⃣
محمد_علی_کلی.mp3
7.95M
#لالایی_فرشته_ها
🌹محمد علی کِلِی🌹
🔅قرائت #سوره_نصر
🔅با اجرای:اسماعیل کریم نیا
(عمو قصه گو)
🔅تدوین:رحیم یادگاری
🔅منبع:کتاب خدا در این قصه ها
🔅نوشته:مسلم گریوانی
✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇
@Lalaiehfereshteha
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی لطفا با لینک🌸
9⃣3⃣
#قصه_متن
پیشی و بچه گربه ها🐱🐭
چند روز بود که پیشی، توی انبار، یک گوشهی گرم و نرم، چند تا بچه به دنیا آورده بود. بچه گربهها، خیلی کوچولو بودند و پیشی میترسید آنها را تنها بگذارد. برای همین هم این چند روز، اصلاً از جایش تکان نخورده بود و خیلی خیلی گرسنه بود. وقتی، بچه گربهها حسابی شیر خوردند و سیر شدند و خوابیدند، پیشی تصمیم گرفت از انبار بیرون برود و چیزی برای خوردن پیدا کند. پیشی آرام از انبار بیرون آمد و به دنبال غذا، این طرف و آن طرف را بو کشید. ناگهان بادی وزید و در انبار بسته شد. پیشی بیچاره ماند بیرون انبار و بچه گربههای کوچولو ماندند توی انبار. پیشی، هر چه میومیو کرد. هر چه پنچه به در کشید، در باز نشد که نشد. ناگهان، صدایی شنید. صدا از توی انبار بود. این صدای موشی بود که فریاد میزد: پیشی جان! اینقدر پنجه به در نکش! در باز نمیشود. پیشی با ناله گفت: بچه گربهها تنها هستند. اگر بیدار شوند؟! اگر شیر بخواهند؟! ای وای! من آنجا نیستم! موشی گفت: قول بده مرا نخوری، من هم کاری میکنم تا پیش بچههایت برگردی!
پیشی گفت: قول میدهم. قول میدهم. موشی از سوراخ در بیرون آمد و گفت: من میروم نزدیک پای خانم مزرعهدار. وقتی او جیغ کشید، تو دنبال من بیا. آن وقت او هم به دنبال تو میآید، یادت باشد مرا نخوری! کمی بعد، صدای جیغ خانم مزرعه دار بلند شد. پیشی به دنبال موشی دوید و خانم مزرعهدار با یک جارو به دنبال آنها دوید. موشی، از سوراخ در انبار، رفت تو. پیشی ماند پشت در و میومیو کرد. خانم مزرعهدار، در را باز کرد و همراه پیشی، رفت توی انبار. پیشی فوری رفت پیش بچه گربهها. خانم مزرعه دار با دیدن بچه گربهها، جارو را کنار گذاشت و پیشی را ناز کرد و گفت: وای! چه بچههای قشنگی داری! حتماً خیلی گرسنه هستی! صبر کن برایت غذا بیاورم! خانم مزرعه دار برای پیشی، آب و غذا آورد. او از دیدن بچه گربهها آنقدر خوشحال شده بود که موشی را فراموش کرده بود! کمی بعد، در انبار باز باز بود، پیشی سیر سیر بود و بچه گربهها خواب خوب بودند!
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌾نان و گندم🌾
آب از چیه از بارون
نون از چیه از گندم
گندم کجاست توروستا
روستا کجاست تو صحرا
چی می کاره روستایی
چی می پزه نونوایی
ما می خوریم نونا رو
شکر می کنیم خدارو
#شعرآموزشی
🌾
🍞🌾
🌾🍞🌾
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه
🦉🐿مهمانِ نیمه شب🐿🦉
سنجاب کوچولو گفت:« من دوست دارم در یک خانه دیگر زندگی کنم، خانه ای که فقط برای خودم باشد.»
مامان سنجاب ناراحت شد: «اگر از این خانه بروی، دلم برایت تنگ می شود.»
سنجاب کوچولو خندید: «نگران نباش! هروقت خواستی می توانی بیایی خانه ام و مهمانم شوی.»
مامان سنجاب پرسید: «حالا کجا می خواهی بروی؟»
_ روی شاخه بغلی یک سوراخ است، مطمئنم لانه ی خوبی می شود، من دیگر باید بروم به لانه ام.
سنجاب کوچولو چند فندق برداشت و رفت توی لانه اش.
آن شب سنجاب کوچولو خوابش نمی برد. صدایی شنید:« هو.... هو... هو...»
با ترس گفت:«این چه صدایی است؟»
سرش را از سوراخ لانه بیرون کرد. دید چیزی به سرعت از این طرف به آن طرف پرواز می کند.
زود رفت درلانه ی مامان سنجاب: «تق...تق...تق...»
مامان سنجاب پرسید: « این وقت شب، کی آمده مهمانی؟ »
سنجاب کوچولو گفت: « من یک سوال دارم.»
مامان سنجاب در را بازکرد : « چه سوالی؟ »
سنجاب کوچولو پرسید: « اون چیه که شب ها همه اش می گوید: هو... هو... هو...؟ »
مامان سنجاب جواب داد:« او یک جغد است . شب، جغدها آواز می خوانند.»
سنجاب کوچولو تشکرکرد و به لانه اش رفت؛ اما دوباره زود برگشت :« تق...تق...تق...»
_ اون چیه سیاه رنگ است و شب ها به سرعت از این طرف به آن طرف پرواز می کند.
مامان سنجاب گفت: «اویک خفاش است. آن ها در شب پرواز می کنند.»
سنجاب کوچولو با خودش گفت: «پس چرا شب های قبل این ها را متوجه نمی شدم؟»
مامان سنجاب دستش را روی سر سنجاب کوچولو کشید: « می خواهی بیایی توی لانه ؟ شاید باز هم سوالی به فکرت برسد.»
سنجاب کوچولو با خوش حالی قبول کرد و توی لانه رفت.
همینکه سرش را روی بالش گذاشت،زود خوابش رفت.
این بار به جای سوال، یک عالمه خواب های رنگی داشت.
#قصه
🦉
🐿🦉
🦉🐿🦉
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh