eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃عنوان قصه: شخصی سوار بر اسب در راهی می‌رفت که دید یک نفر در بیابان خوابیده و ماری در دهان او می‌رود. سوار بر سرعت خود افزود تا مار را براند و مانع رفتن مار در دهان آن شخص شود ولی تا به آن مرد رسید کار از کار گذشته بود. سوار که آدم باهوش و دنیادیده‌ای بود برای این که مار در بدن شخص خفته بمیرد چند مشت بر سینه او زد که ناگهان خفته بیدار شد و از ترس به زیر درخت سیبی که آنجا بود رفت و آنجا نشست. سوار باهوش برای این که آن مرد مار را بالا بیاورد و مار از بدن او خارج شود تا توانست به زور به او از سیب‌های پوسیده‌ای که زیر درخت ریخته شده بود خوراند. خفته که هنوز جای آن مشت‌ها بر سینه‌اش درد می‌کرد و آن‌قدر سیب به زور خورده بود که داشت بالا می‌آورد، فریاد زد: «ای آدم حسابی مگر من به تو چه بدی کرده‌ام؟ کافران هم بدون دلیل خون کسی را نمی‌ریزند که تو می‌خواهی خونم را بریزی. اگر با من دشمنی داری خنجرت را درآور و خونم را بریز و جانم را بگیر، دیگر چرا مرا این قدر عذاب می‌دهی.» مرد که دید سوار چیزی نمی‌گوید شرو ع به نفرین کرد و گفت: «خدایا این مرد را که قصد جانم را دارد به مکافات عملش گرفتار گردان.» و بعد از آن گفت: «چقدر من بداقبالم که روی تو را دیدم و خوشا به حال کسانی که مُردند و روی توی کافر را ندیدند.» سوار که دید آن مرد این حرف‌ها را از روی نادانی و ترس از مرگ می‌زند به حرف او توجه نکرد و برای این که سم مار در بدن او تأثیر نکند و آن شخص را وادار به حرکت نماید سوار بر اسبش شد و به تاخت آنجا را ترک نمود. آن شخص که دید سوار حرکت کرد و رفت فکر کرد سوار دارد فرار می‌کند برای گرفتن انتقام در پی سوار شروع به دویدن کرد. او تا شب به دنبال سوار دوید. آن قدر در صحرا دویده و زمین خورده بود که تمام سر و صورتش زخم شده بود ولی با این حال خود را بروی زمین می‌کشید و می‌رفت تا این که حالش به هم خورد و مار و هرچیز دیگر را که خورده بود، بالا آورد. وقتی مار از بدن مرد خارج شد تازه فهمید که سوار قصد کمک به او را داشته و نمی‌خواسته جانش را بگیرد. با خارج شدن مار از بدنش تمام ضعف و بی‌حالی که در وجودش بود از بین رفت. مرد با خود گفت: «‌خدایا شکرت که آن سوار را فرستادی که جان مرا نجات دهد. او به من محبت کرد ولی من از روی نادانی می‌خواستم خونش را بریزم. خدایا او را در پناه خودت حفظ فرما.» مرد با خود عهد کرد دیگر در مورد کسی زود تصمیم نگیرد. 🍂فرزندانمان را با قصه های شیرین،آموزنده و کهن فارسی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌼آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت سایر دوستان شما👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عنوان قصه 🐪 توی یک طویله تو روستا شترهای زیادی زندگی میکردند . یکی از شترها با بچه کوچکش تو طویله میماندند و به صحرا برای چرا نمیرفتند . چون بچه ش کوچک بود نمی توانست هم پای گله حرکت کند. شتر کوچولو دوست داشت همراه بقیه شترها بیرون بره و دنیا را ببینه. به مادرش میگفت کی نوبت ما میشه که همراه آنها بیرون برویم و دنیا را ببینیم ؛ من میخوام سریع برم بیرون . مادرش میگفت تو کوچک هستی هر موقع بزرگ شدی میتونی همراهشان بری. بیرون برای تو خطرناک و ممکنه آسیب ببینی. اما شتر کوچلو میگفت من باید بیرون برم و دنیا را ببینیم اگر شما همراهم نیایید تنهایی به صحرا میروم. یک روز که صاحب طویله و شتر مادر حواسش نبود، از در طویله خارج َشد و تنهایی به صحرا رفت. شتر کوچلو هر چی تو صحرا دنبال دوستانش و گله گشت پیدایشان نکرد. خیلی ناراحت و خسته شده بود نمی دانست به کجا برود . چشمش به چند تا درخت افتاد، با خودش فکر کرد همین جا بمانیم و کمی استراحت کنم. غروب شده بود، هوا هم یواش یواش داشت سرد میشد. صاحب شترها آمد دید بچه شتر نیست . به سگش گفت بیا بریم دنبال شتر کوچولو که گم شده. گرگ ها صدای بچه شتر را شنیده بودند و با سرعت می آمدند تا او را بخورند. گرگ ها آمدند تا نزدیک بچه شتر . بچه شتر وقتی آنها را دید خیلی ترسید و با صدای بلند کمک می خواست و فرار میکرد. صاحب مزرعه و سگ مهربان صدایش را شنیدند و به طرف شتر کوچلو دویدند . بچه شتر وقتی آنها را دید خیلی خوشحال شد و به طرفشان حرکت کرد. آنها گرگ ها را زدند و گرگ ها پا به فرار گذاشتن. بچه شتر با چوپان و سگ به سمت طویله حرکت کردند . وقتی مامانش اون رو دید خیلی خوشحال شد . شتر کوچلو رفت پیش مامانش و گفت. ببخشید بدون اجازه رفتم. من قول میدم هیچ گاه بدون اجازه شما جایی نرم. چون من کوچولو هستم همیشه باید همراه مامانم باشم و ممکنه کسی اذیتم کنه . بچه شتر خیلی خسته شده بود و وقتی مامانش رو دید، سریع بغل مامانش خوابش برد . چون میدونست مامانش مواظبش هست و اجازه نمیده کسی اون رو اذیت کنه . بچه های عزیز ما متوجه شدیم که هیچ گاه نباید بدون اجازه پدر و مادرها بیرون بروند چون خطرناک. 🌼🌸🌼🌼🌼🌸🌼 @ghesehayemadarane
تو یک جنگل زیبا ، یک خرس خیلی باهوش زندگی می کرد . آقا خرسه هر روز یک کار جدید برای حیوانات انجام می داد تا سرگرم شوند . خرسه برای حیوانات تاب درست کرده بود . سرسره درست کرده بود و هر کدوم از حیوانات به نوبت می اومدن و سوار می شدن . یک روز آقا خرسه به حیوانات گفت من میخوام پرواز کنم . و به شما هم پرواز کردن یاد بدم ، حیوانات خندیدن و گفتن مگه امکان داره ، ما پرنده نیستیم که پرواز کنیم ، پر نداریم. خرسه گفت ؛ آها پس باید بریم پر جمع کنیم تا بتونیم پرواز کنیم، به کلاغه گفت تو باید کمی از پرهات رو به من بدی و به بقیه پرنده ها هم گفت هر کدوم کمی از پرهاتون رو در بیارین و به من بدین تا بال درست کنم و پرواز کنم. از همه پرنده ها تو جنگل پر جمع کرد تا خیلی پر جمع شد و همه پرها رو با چوب کنار هم بست ؛ تا دو بال بزرگ درست شد. کلاغه اومد پیش آقا خرسه و گفت این کار خطرناکه و شما نمی تونی پرواز کنی ، وزن شما زیاده و می افتی و ممکنه تو آسمون پرها پاره بشن و دست و پاهات بشکنه. اما خرسه گوش نکرد و همه حیوانات رو جمع کرد و گفت من میخوام نفر اول پرواز کنم و شما نگاه کنید بعد از من نوبت شماست . همه حیوانات جنگل جمع شدن و برای خرسه هورا می کشیدند و سوت میزدن . خرسه رفت بالای کوه بلند و پرید و پرواز کرد ، همین طوری اومد پایین ، وقتی پرید خیلی ترسید و داشت فریاد میزد وای وای وای اینجا خیلی ترسناکه و حیوانات از پایین نمی دونستن خرسه چی میگه و داد میزدن آفرین خرس پرنده، تو خرس پرنده هستی تو تونستی پرواز کنی . آروم آروم که می رفت پرها در می اومدن و تو آسمون تلو تلو میخورد، تا یکدفعه بال هاش پاره شدن و افتاد پایین تو آب های رودخونه . خرسه تو آب ها کاملا خیس شده بود و پاهایش هم خونی شده بود . کلاغه اومد پیش آقا خرسه و گفت خوبی من گفتم نباید بپری خطرناکه خرسه گفت تو درست گفتی من اشتباه کردم ، من دیگه هیچ وقت پرواز نمیکنم ، خدا به هر کس یک توانایی داده ، به من هیکل بزرگ داده به پرنده هیکل کوچک ولی بال داده که بتونه پرواز کنه . توانایی هر کس با بقیه فرق داره و نباید خودت رو شبیه دیگران کنی چون خدا به اون یک توانایی داده و به ما هم توانایی دیگر و هر کس از توانایی و استعداد خودش باید استفاده کنه . 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @ghesehayemadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بغض کودک خوزستانی برای حاج قاسم کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
💕💕 خواسته ها و احتیاجاتتون رو لطفا بگید . قربونتون برم مشخص بگید من گرسنه ام …... من خسته ام ……. من میخوام بخوابم …... من این فیلمو دوس ندارم ……. من میخوام برم خونه مادرم…….. خواسته تون ، احتیاجتون رو مشخص بگید …... بیخودی نگید او خودش باید بفهمه…….. کجای کارید …… نمیفهمه …… بهش بگید بازی در نیارید..... بگید تا بچه هاتون هم یاد بگیرین خواسته هاشونو بگن ❤️ @ghesehayemadarane
✅ پشتکار، بهتر از غرور داشتن است. در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟ زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم. معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش. آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند. همه منتظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را از بین ببریم و سپس چند ماده را با هم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند، بلکه بیشتر شدند. این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد. این بار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند، بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت. همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد، اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بر بیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد. @ghesehayemadarane 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه بازی ویژه ویژه بودنش بخاطر اینکه یه نوجوان ۱۴ ساله ایرانی ساخته👌 #بازی_قرآنی 🔹نحوه بازی: به سوالات قرآنی که می آید توجه و حرف گزینه درست را وارد کنید. 🔸رده سنی : 8سال به بالا 🔹هدف بازی : بالا رفتن اطلاعات شما در مورد قرآن و اهل بیت 🔸سازنده بازی: ابوالفضل چلویی 🔹حجم:14 مگابایت 🔸سال ساخت: 1398 به افتخارش همه نصب میکنیم😍👏👏 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ✅ @bazi_m ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ دانلود 👇👇
app.apk
14.92M
#بازی قرآنی 🌺 دانلود با بک صلوات 🌺 📚کانال تربیت مربی #کودک_نوجوان http://eitaa.com/joinchat/2333474830Cb23e87b19b ✅برای دوستان خود ار سال کنید •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺❤️ اصول دین 🌺توحید یعنی خدایا                 تو یکی و تو تنها 🌺 نیست غیر تو خدایی             فقط تو یار مایی 🌺عدل هم یعنی درستی          نداری ظلم وسستی   🌺 کارهات روی حسابه             همش خوب و ثوابه 🌺 سومی هم نبوت                  پیامبرا به نوبت    🌺 چهارمی هم امامت             به خونه داده قامت 🌺 پنجم معاد بنا کن                 زود دستاتو بالا کن    🌺 با شادی و با خنده               بگو شدم برنده 🌺 پنج تا ستون همین بود           اینها اصول دین بود 🌺@ghesehayemadarane
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه حاج قاسم سلیمانی برای عاقبت بخیری... 🔹۶ بار همراه با بغض قسم جلاله می‌خورد: باور کنید راهش این است... http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
[WWW.FOTROS.IR]ma98101506(1).mp3
10.04M
؛حاج محمود کریمی 🎙علمدار حضرتِ ولى ، قاسم سلیمانی... 🆔 @IslamLifeStyles