فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام🌸
🔅 #کلیپ_ویژه_روز_مادر
ایام ولادت #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها و روز مادر را به همه شما به ویژه مادران این سرزمین تبریک عرض می کنم.
#عمو_قصه_گو
درخت سیب.m4a
4.06M
#انتخاب_قوی
#دهه_فجر
#من_سلیمانی_ام
#روز_مادر
🌹درخت سیب🌹
🔅بالای ۶ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی آزاد🌸
1⃣2⃣6⃣
0112 baghareh 255.mp3
7.83M
#لالایی_خدا ۱۱۲
#سوره_بقره آیه ۲۵۵
#محسن_عباسی_ولدی
#قصه
#نمایشنامه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
منبع قصّه این برنامه👇
📚برگرفته از کتاب « الأمالی، صفحه 593» اثر شیخ صدوق.
🍂دوستان خوب لالایی خدا!
هموطنای عزیزِ سیل زدهمون تو استان سیستان و بلوچستان منتظر کمکهای ما هستن.
@lalaiekhoda
🌧🌬 خانه ی ابر 🌧🌬
ابر بازیگوش برای خودش توی آسمان اینطرف و آنطرف میرفت. شب شد. راه خانهاش را گم کرد. توی تاریکی هیچجا را نمیدید. نشانی خانهاش را بلد نبود، ولی بوی خانه یادش بود. بو کشید و بو کشید. خانهاش آن طرفها نبود. فکر کرد اگر خانهاش را پیدا نکند، چه کار کند؟ و چکچک اشکهایش سرازیر شد.
ماه، ابر را دید. با تعجب پرسید: «ابر، آمدی این بالای بالا چهکار؟ حالا چرا گریه میکنی؟»
ابر با گریه جواب داد: «گم شدم. نشانی خانهام را بلد نیستم.»
ماه، دستی به سرِ نرم و خیس ابر کشید و گفت: «خانهات را گم کردی؟ فدای سرت! در آسمان به این بزرگی، خانه را میخواهی چهکار؟ حالا بیا با ستارههای من بازی کن و غصه نخور!»
ماه داد زد: «ستارهها بیایید، ابر گم شده!»
ستارهها خوشحال و خندان، جیغزنان آمدند. روی تن ابر بالا و پایین پریدند. تن داغ ستارهها که به ابر میخورد، ابر جیزجیز صدا میکرد و کوچک و کوچکتر میشد. آخر داد زد: «ولم کنید، تمام تنم را بخار کردید! من با شما بازی نمیکنم.»
و دوید و رفت.
هوا تاریکتر شد. یکدفعه، باد آمد و زیر گوشش گفت: «هوهوهو... کجا، کجا... ابرکوچولو؟»
ابر جواب داد: «داشتم بازی میکردم، راه خانهام را گم کردم.»
باد خندید و گفت: «خانه را میخواهی چهکار! چندتا ابر گنده میشناسم که از دیدن تو خیلی خوشحال میشوند.» و بعد ابرکوچولو را فوت کرد و فوت کرد.
ابر رفت و رفت و رفت تا محکم خورد به ابرِ سیاه بزرگ. برق از سرش پرید و داد زد: «آااای سرم... سرم!»
صدایش در آسمان پیچید. نتوانست جلو اشکهایش را بگیرد و چکچک بارید. بارید و کوچکتر شد.
ابر سیاه قاه قاه خندید و گفت: «بلد نیستی بازی کنی، جلو نیا!» و لگد محکمی به ابرکوچولو که دیگر خیلی کوچولو شده بود، زد و پرتش کرد یک طرف دیگر آسمان.
دوباره برق از سر ابرکوچولو پرید. یکهو زمین روشن و خاموش شد. ابرکوچولو از دور جایی را دید که شبیه خانهاش بود.
بو کشید و بو کشید. بوی ماسهی خیس میآمد، بوی صدف، بوی ماهی. ابرکوچولو تا نزدیک صبح بو کشید و دوید.
وقتی آفتاب زد، به خانهاش دریا رسید.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🌬🌧 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🕋✨ خدا تو قلبمونه ✨🕋
وقتي كه بچه بودم
بابا مي گفت خداجون
كارهاي آدمها رو
مي بينه از آسمون
تو عالم بچگي
من فكر مي كردم خدا
با دوربين بزرگي
نگاه ميكنه به ما
بعدش همه كارها رو
با مداد خال خالي
مي نويسه تو دفتر
چه بد باشه چه عالي
اما حالا مي دونم
خدا همين نزديكاست
تو وسط قلبمون
نزديكتر از ما به ماست
#شعر
╲\╭┓
╭ 🕋🍃 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🐻🌳در باغ مهربانی (پس پایت کو؟)🌳🐻
دودی، خرسکوچولوی قهوهای، توی جنگل میرفت و غر میزد: «آخ آخ! اینجا چهقدر سنگریزه دارد!... این پرندههای بیادب چهقدر سروصدا میکنند!... این باد پررو از کجا آمده؟ ابرها چرا چپچپ به من نگاه میکنند؟...» و یکدفعه باران گرفت.
دودی تا زیر یک درخت بلوط دوید و باز هم غر زد: «آخ آخ! چه باران مزاحمی!» آنوقت چند قطره باران از لای برگها روی دماغش چکید. دودی با ناراحتی پاکشان کرد و گفت: «چه باران لجبازی! چه درخت بیعرضهای!»
یکی از پشت درخت آرام گفت: «سلام!» و یک بچّهخرس حنایی سرش را از پشت درخت بیرون آورد و یک مشت بلوط به دودی داد.
دودی جواب سلامش را با بداخلاقی داد و گفت: «امیدوارم کرمو نباشند.» آنوقت بلوطها را خورد و گفت: «چهقدر سفت و بیمزه بودند! خوردنیِ دیگری داری؟»
حنایی سر تکان داد که نه. دستش را از زیر درخت بیرون آورد و گفت: «باران بند آمده.»
دودی شانه بالا انداخت و گفت: «حالا دیگه؟ یک عالمه وقتم تلف شده!»
حنایی آسمان را نشان داد و با شادی گفت: «عوضش ببین چه رنگینکمان قشنگی در آمده!»
دودی اخم کرد و گفت: «رنگینکمان به چه دردم میخورد؟ دارم از گرسنگی میمیرم.»
حنایی ایستاد و گفت: «تو چهقدر غُر میزنی! بیا برویم غذا پیدا کنیم.» و از زیر درخت بیرون آمد. دودی با تعجّب زیاد به حنایی نگاه کرد و پرسید: «پَ...پَ...پس این یکی پایت کو؟»
حنایی خندید و گفت: «من اینطوری به دنیا آمدم.» بعد عصای چوبیاش را توی هوا تکان داد و گفت: «با این خوب میتوانم راه بروم. زود بیا دیگه!»
دودی دنبالش دوید و پرسید: «تو که یک پا نداری، چهطور اینقدر شاد و خوشحالی؟»
حنایی گفت: «خب، همیشه سعی میکنم به چیزهای خوبی که دارم فکر کنم، همین.»
دودی یک تکه چوب برداشت و پشت سر حنایی سعی کرد با یک پا راه برود، ولی پایش پیچ خورد و درد گرفت. دودی خواست بگوید: «آخ آخ پایم!...» ولی زود حرف را خورد. تکه چوب را انداخت و گفت: «خیلی خوشحالم که امروز تو را پیدا کردم. اگر سعی کنم کمتر غُر بزنم، با من دوست میشوی؟»
امام علی(ع) فرمود: «راضی بودن (به آنچه داریم) ناراحتی را از بین میبرد.»
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐻🌳 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
جوراب کوچولو.m4a
4.97M
#انتخاب_قوی
#دهه_فجر
#من_سلیمانی_ام
#روز_مادر
🌹جوراب کوچولو🌹
🔅بالای ۶ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی آزاد🌸
1⃣2⃣7⃣
✖️🔺مقایسه وعده های انتخاباتی با اختیارات نمایندگان مجلس☝️
#درست_انتخاب_کنیم
گام اول:#مجلس_انقلابی
گام دوم:#دولت_جوان_و_حزب_اللهی
✅برای #انتخاب_درست با ما همراه شوید👇
🇮🇷 @entekhab_t_masiri
#نکته
به فرزندتان نگویید دستتو بده من گم نشی
بگو دست همو بگیریم تا همدیگرو گم نکنیم.
تا هم به او شخصیت داده باشید وهم لجبازی نکند
🌼🍂🌼🍂🌼
@ghesehayemadarane