36.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بوستان_سعدی
#این_داستان :دشمن دانا و دشمن نادان
🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین بوستان سعدی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
🍃بهار
به نام خدا
باد آرام آرام زیر بال پرنده ها می زد ، پرنده ها وقتی باد را دیدند خوشحال شدن ،و به او سلام کردند ، و پرسیدند: چه خبری برای ما آوردی، باد که با آرامی و طمانینه حرکت می کرد ، گفت: خبر بسیار مهم و شادی برای همه دارم ، می خواهم همه را از خواب زمستانی بیدار کنم.
باد به سراغ تک تک درختان می رفت تا آنها را از خواب بیدار کند ، درختان می گفتند: چه شده چرا ما را از خواب بیدار می کنید هنوز خوابمان می آید تو چه بادی هستی مگر نمی دانی ما در زمستان می خوابیم و دوست نداریم بیدار شویم ، اگر بیدار شویم سرما می خوریم و پوستمان ضعیف می شود، باد گفت: من باد زمستانی نیستم ، زمستان با باد خودش رفته و حالا ما آمدیم . درختان گفتند:پس شما کی هستید؟ ، اون گفت: من باد بهاری هستم ، و مژده بهار را برای شما آوردم، سریع از خواب بیدار شوید و گر نه عقب می افتید
درختان وقتی این را شنیدند سریع از خواب بیدار شدند و برگ های خیلی ریز و کوچولو از پوست شان در آمد
باد آرام پیش دانه ها و گرده های روی زمین رفت و گفت: شما هم سریع از خواب بیدار شوید ، وقت خواب تمام شده الان وقت بیرون آمدن و سرسبز شدنه. دونه ها و گرده های روی زمین وقتی خبر بهار را شنیدند از خواب بیدار شدن و آرام آرام از روی زمین بلند شدن و به عنوان سبزه رشد کردند و همه جا سرسبز شد
باد بهاری آرام آرام به همه دشت ها و کوه ها رفت و همه را بیدار کرد ، حالا همه جا سرسبز شده بود ، برگ های درخت ها دوباره رشد کردند و درخت ها دوباره سرسبز سرسبز شدند.
پرنده ها وقتی بهار را دیدند شروع به آواز خوانی و شادی کردند . حیوانات هم با خوشحالی این طرف و آن طرف می پریدند و صدا می دادند . جیر جیرک ها ، پروانه ها و همه حشرات وقتی دیدند همه صدا می کنند بیدار شدن ببینند چه خبر شده ، وقتی بیدار شدند دیدن بهار آمده، آنها کلی خوشحال شدند و شروع به پرواز کردند و همگی به بهار خوش آمد گفتند.
با آمدن بهار ، زمستان و برف و سرما رفت وبهار زیبا و سرسبز، جای آن را گرفت.
نویسنده:الیاس احمدی
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌼آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💥 کمپین بزرگ حمایت از پیامرسان ایتا
ما خواهان افزایش سرورها و امکانات این پیامرسان خوب هستیم👇
https://my.farsnews.ir/c/20105
هرچقدر تعداد امضاها بیشتر باشه امکان رسیدگی به این موضوع مهم بیشتر میشه.
✅ همگی شرکت کنید و برای بقیه بفرستید
#نظرسنجی
شما کدوم پیامرسان رو مناسب میدونید؟👇🏼👇🏼
https://EitaaBot.ir/poll/cp4a7?eitaafly
پیرمرد_مهربون.mp3
10.98M
#آموزش_تعطیل_نیست
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#در_خانه_بمانیم
🌹پیرمرد مهربون🌹
🔅قرائت: #آمن_الرسول
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣4⃣7⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مراقبت_از_کودکان
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#در_خانه_می_مانیم
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸اعتدال در نصیحت کردن🔸
حرفی که به کسی یا فرزندت میزنی، دانه است و فکر او زمین.
ببین در این زمین چقدر بذر میتوان پاشید؟
اگر در یکمتر زمین یک کیلو گندم پاشیدی، همه دانهها سبز نمیشوند، تازه اگر هم دربیایند، همدیگر را خفه میکنند.
موعظه زیاد، باعث میشود که حرفها همدیگر را لِه کنند، همدیگر را بپوشانند.
🌹🌹🌹🌹
@ghesehayemadarane
#قصه_شب
🚁 سفر دور هلی کوپتر
هلی کوپتر باید به سفر می رفت. به یک سفر دور. او باید به یک منطقه ی سردسیر سفر می کرد. پس باید وسایلی با خودش برمی داشت که در این سفر به دردش بخورد.
او مشغول جمع کردن وسایلش شد. با اینکه هوا گرم بود، صندوقش را پر از لباسهای گرم کرد. چون می دانست که بعدا به این لباسها خیلی احتیاج پیدا می کند.
هلی کوپتر با آمادگی کامل به سوی آسمان پرواز کرد. او خیلی زود به اوج آسمان رسید. او خوشحال و سرحال و طبق نقشه، راه خودش را در آسمان در پیش گرفت. البته ابتدای راه، هوا حسابی گرم بود. اما هلی کوپتر فریب گرمای هوا را نخورد، چون می دانست بعدا قرار است هوا سرد بشود.
هلی کوپتر رفت و رفت تا اینکه کم کم احساس سرما کرد. اما نگران نبود. او یک لباس بافتنی برداشت و پوشید.
کمی جلوتر که رفت، متوجه شد صورتش خیس می شود. مثل اینکه باران شروع به باریدن کرده بود. باران هم هلی کوپتر را نگران نکرد. چون چتر هم به همراه خودش آورده بود. هلی کوپتر با خیال راحت چترش را باز کرد و روی سرش گرفت. مدتی بعد باران تمام شد. اما هوا سردتر شد.
هوا آنقدر سرد شد که دستهای هلی کوپتر یخ کرد. هلی کوپتر دستکشهایش را پوشید. همینطور کاپشن و کلاهش را.
با اینکه هوا خیلی خیلی سرد شده بود اما او احساس سرما نمی کرد. چون لباسهای گرمی پوشیده بود. هلی کوپتر از سفرش خیلی لذت می برد.
هلی کوپتر باز هم رفت و رفت تا بالاخره به منطقه ی سردسیر رسید. آنجا به خانه ی دوست قدیمی اش رفت و ماجراهای سفرش را برای دوستش تعریف کرد. او عکسهای قشنگی از هوای بارانی و کوههای پوشیده از برف گرفته بود که به دوستش نشان داد. اما زیباترین عکس او عکس خودش بود که با کاپشن و کلاه و دستکش گرفته بود.
✍ منبع: کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
#قصه_های_مثنوی
#این_داستان: #مارگیر
یک حکایت بشنو از تاریخگوی
تا بری زین راز سرپوشیده بوی
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار
روزی روزگاری مارگیری به کوهستان رفت تا با ترفندها و روشهایی که میدانست مار بگیرد. مارگیر همین طور که در حال گشتن اطراف کوه برای پیدا کردن مار بود چشمش به اژدهای عظیم الجثهای افتاد که مُرده بود. مارگیر به دلش ترس راه نداد و جلو رفت و اژدها را با طنابها و پارچههایی که آورده بود محکم بست و تصمیم گرفت آن اژدهارا به بغداد ببرد و به مردم آنجا نشان دهد و از به نمایش گذاشتن اژدها به نان و نوایی برسد.
او همیجستی یکی ماری شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف
اژدهایی مرده دید آنجا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم
مارگیر اندر زمستان شدید
مار میجست اژدهایی مرده دید
مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق
اژدها مانند ستون خانه بزرگ بود و مارگیر با هر زحمتی که بود آن را میکشید و همراه خود میبرد. مارگیر رفت و رفت تا به بغداد رسید. مارگیر تصمیم گرفت مدتی کنار رودخانه بغداد بنشیند و خستگی راه را به در کند. خبر در شهر پیچید که مارگیری اژدها شکار کرده است. مردم بغداد، زن و مرد، پیر و جوان، فقیر و ثروتمند پشت در پشت گرد مارگیر جمع شده بودند تا اژدها را ببینند.
اژدهایی چون ستون خانهای
میکشیدش از پی دانگانهای
کاژدهای مردهای آوردهام
در شکارش من جگرها خوردهام
او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده مینمود
مارگیر پردهای را که روی اژدها انداخته بود کنار زد و مردم از وحشت فریاد کشیدند که ناگهان اژدها تکان خورد و اژدهای مرده زنده شد. مردم وحشتزده به هر سو فرار میکردند. اژدها که از سرمای هوای کوهستان بیحال و بیهوش شده بود بر اثر تابش نور خورشید و گرمای هوای عراق به هوش آمد و بدن بیحال او جان دوبارهای گرفت و بندهایی را که مارگیر دورش بسته بود پاره کرد و مانند یک شیر شروع به غرش نمود. اژدها در مدت اندکی از کشته، پشته و کوهی بلند ساخت. مارگیر که از ترس بر جایش خشک شده بود و توان حرکت نداشت با خود میگفت: «وامصیبتا که من از کوهستان چه آوردهام؟» اژدها با یک حرکت مارگیر را خورد و حتی استخوانهایش را باقی نگذاشت.
🍃فرزندان خود را با داستان های مثنوی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4