🌸💕 حضرت علی اکبر (ع)💕🌸
امروز روزی هست که پسر بزرگ امام حسین(ع) به دنیا آمدند و خانهی ایشان پر از نور، برکت و رحمت شد. فرشتهها گلهای محمدی با خودشون از آسمان آوردند و خانهی امام حسین(ع) را گلباران کردند. بوی گل محمدی همه جا را پر کرد
پسر کوچولوی امام حسین(ع) در گهوارهاش لبخند میزد و پروانهها دور سر او میچرخیدند یکی از غنچههای گل محمدی روی صورت حضرت علیاکبر(ع) افتاد، آن غنچهی گل دید که چقدر این نوزاد، به پیامبر رحمت شباهت دارد. بوی پیامبر مهربان را هم میدهد. گل محمدی تصمیم گرفت که پیش حضرت علیاکبر(ع) برای همیشه بماند. امام حسین(ع) از به دنیا آمدن پسرشون خیلی خیلی خوشحال بودند. نزدیک گهوارهی ایشان رفتند پسر کوچولوشون را در آغوش گرفتند. گل محمدی پرسید: امام مهربانم، اسم پسرتون را انتخاب کردهاید؟ ایشان فرمودند: اسم او را علیاکبر میگذارم. بعد سرشان را به آسمان گرفتند و فرمودند: من پدرم علی(ع) را خیلی دوست دارم. برای همین هر چه خدا به من پسر دهد، اسمش را علی میگذارم.
روزها میگذشت و حضرت علیاکبر(علی) بزرگتر میشدند. در کوچههای مدینه که راه میرفتند، همه تعجب میکردند، میگفتند دوباره پیامبر رحمت زنده شده. چون حضرت علیاکبر(علیهالسلام) خیلی شبیه پدربزرگشون یعنی رسول خدا بودند، ایشان هم از نظر ظاهری به پیامبر مهربان شبیه بودند. هم مثل پیامبر خیلی خیلی خوشاخلاق بودند.
╲\╭┓
╭ 🌸💕 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#قصه_شب
در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود. او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند. به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.
ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت: "از من دور شو."
ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.
بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.
کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.
رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.
صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.
رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود. اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد.
حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.
ترجمه: نعیمه درویشی
منبع: تبیان
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
گرگ🐺 و هفت بزغاله
🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐
روزی روزگاری، بز عاقلی بود که هفت بزغاله داشت. او مثل هر مادری فرزندانش را خیلی دوست داشت.
یکی از روزها که میخواست به جنگل برود و برای بچهها خوردوخوراکی تهیه کند، آنها را دور خود جمع کرد و گفت:
– بچههای عزیزم، من دارم به جنگل میروم. مبادا وقتی نیستم در را به روی کسی باز کنید. اگر پای گرگ به کلبه ما باز شود، این حیوان خبیث و فریبکار همه شمارا میخورد! شناختن او هم سخت نیست. صدایی خشن و پاهایی بزرگ و سیاه دارد.
بزغالهای که از همه کوچکتر بود گفت:
– مادر عزیزم، اصلاً نگران نباش. ما نمیگذاریم گرگ وارد کلبه شود.
بز مادر که خیالش راحت شده بود، راه افتاد و بهطرف جنگل رفت. پس از مدت کوتاهی بزغالهها صدایی از پشت در شنیدند که میگفت:
– بچههای عزیزم، در را باز کنید، من چیزهای خوشمزهای برای شما آوردهام!
بزغالهها از صدای خشن او تشخیص دادند که او مادرشان نیست و همان گرگ پیر است. بزغالهای که از همه بزرگتر بود گفت:
– در را به روی تو باز نمیکنیم؛ تو مادر ما نیستی. مادر صدایی ملایم و مهربان دارد، ولی صدای تو خشن است. تو یک گرگی.
گرگ دوید و به دکهای رفت و یک تکه بزرگ گچ سفید خرید و خورد تا صدایش ملایم شود. بعد به سمت کلبه بز برگشت، در زد و با صدایی نرم که بزغاله کوچک فکر کرد صدای مادرش است گفت:
– بچههای عزیز، در را باز کنید، من مادرتان هستم و چیزهای خوشمزهای برای تکتک شما خریدهام.
وقتی گرگ داشت این حرفها را میزد پایش را روی لبه پنجره گذاشته بود و داخل کلبه را نگاه میکرد. بزغالهها که پایش را دیدند گفتند:
– نه در را باز نمیکنیم، پای مادر ما سیاه نیست. برو گم شو، تو همان گرگ هستی!
گرگ برگشت و نزد نانوا رفت و گفت:
– پایم زخمی شده، لطفاً رویش خمیر بمالید تا خوب شود.
بهمحض اینکه کار نانوا تمام شد، گرگ پرید بیرون و نزد آسیابان رفت و از او خواهش کرد که پایش را با آرد بپوشاند. آسیابان که از دیدن گرگ ترسیده بود، فوری کار او را راه انداخت تا از شرش خلاص شود؛ رسم روزگار چنین است.
جانور فریبکار برای بار سوم به کلبه بزغالهها رفت و گفت:
– بچههای عزیزم، در را باز کنید. خیالتان راحت باشد؛ این مادرتان است که از جنگل برگشته و برایتان خوردنی آورده است.
بزغالهها گفتند:
– پایت را به ما نشان بده تا ببینیم که واقعاً مادر ما هستی یا نه. گرگ پایش را پشت پنجره گذاشت و بزغالهها دیدند که پایش سفید است. دیگر شکی نداشتند که او مادرشان است، برای همین هم در را باز کردند؛ اما بهمحض اینکه در را باز کردند و چشمشان به گرگ افتاد، وحشتزده و با جیغ و فریاد، هرکدام به طرفی دویدند و پنهان شدند.
یکی زیر میز، دیگری زیر تخت، سومی در اجاق، چهارمی داخل آشپزخانه، پنجمی در گنجه، ششمی زیر لگن و هفتمی توی جعبه ساعت پنهان شد؛ اما گرگ غیر از یکی همه را پیدا کرد. او در یکچشم به هم زدن هر شش بزغاله را بلعید. هفتمی که از همه کوچکتر بود خود را در جعبه ساعت پنهان کرده بود.
گرگ که بااشتها آن شش بزغاله را خورده بود، از کلبه بیرون رفت و روی چمن دراز کشید و به خواب عمیقی فرورفت.
طولی نکشید که بز مادر از جنگل برگشت. بیچاره، با چه منظرهای روبهرو شد! درها باز بود، میز و صندلیها و چهارپایهها بههمریخته بود، لگن خرد شده بود و ملافهها و تشکها روی زمین افتاده بود. او با ترس و وحشت بسیار به دنبال بچههای خود گشت ولی نتوانست آنها را پیدا کند. بالاخره صدای ضعیفی به گوشش رسید:
– مامان جان، من توی جعبه ساعت گیر کردهام. درش از بیرون بستهشده است.
بز مادر کمک کرد تا بزغاله کوچک از جعبه ساعت بیرون بیاید. بعد مادر نشست تا بزغاله کوچک شرح دهد که چگونه گرگ آنها را فریب داد و وارد کلبه شد و همه برادرها و خواهرهایش را خورد. میشود ناله و زاری بز را که فرزندانش را از دست داده بود، مجسم کرد. او پس از گریه و زاری فراوان بیرون رفت. بزغاله کوچک هم به دنبالش بود. وقتی از کنار چمن میگذشتند، چشمشان به گرگ افتاد که زیر درختی خوابیده بود و آنچنان بلند خروپف میکرد که زمین میلرزید.
بز به گرگ نزدیک شد، دور او چرخی زد و وقتی خوب او را وارسی کرد، متوجه شد که انگار موجود زندهای در شکمش در حال جنبیدن است. پیش خود فکر کرد: «اگر گرگ بچههایم را درسته قورت داده باشد، باید هنوز زنده باشند!»
🍃ادامه قصه👇
او بزغاله کوچک را فرستاد تا از کلبهاش قیچی و نخ و سوزن بیاورد. بعد هم سریع شکم گرگ را پاره کرد. همینکه کمی از شکم گرگ باز شد سر یکی از بزغالهها بیرون آمد. همانطور که مادر شکم گرگ را بیشتر پاره میکرد، دومین، سومین، … و ششمین بزغاله هم از شکم گرگ بیرون پریدند و با شادی دور مادرشان جمع شدند. گرگ که اشتهای سیریناپذیری داشت، در یک آن آنها را بلعیده بود و به همین دلیل بیآنکه صدمهای ببینند زنده مانده بودند.
وقتی کار تمام شد، مادر به آنها گفت:
– بروید از رودخانه سنگهای بزرگ بیاورید تا شکم این حیوان ترسناک را قبل از آنکه از خواب بیدار شود، با آنها پر کنیم.
هفت بزغاله تا توانستند از رودخانه سنگهای کوچک و بزرگ آوردند و شکم گرگ را با آنها پر کردند. بز مادر هم نرم و آهسته شکم او را طوری دوخت که نه بیدار شد و نه حرکتی کرد.
گرگ حسابی خوابید. وقتی بیدار شد، خمیازهای کشید، احساس کرد ناراحت و سنگین است. به خاطر سنگهای توی شکمش احساس تشنگی میکرد. بلند شد و بهطرف رودخانه رفت. همانطور که لنگلنگان راه میرفت، سنگها با سروصدا به هم و به جداره شکمش میخورد. گرگ که از درد فریادش بلند شده بود گفت:
– چه تلق تلوقی راه افتاده! این صداها نباید صدای استخوانهای بزغالهها باشد. آن بزغالههای کوچولو و خوشمزهای که خوردم انگار سنگ شدهاند!
گرگ کنار رودخانه خم شد و شروع کرد به خوردن آب، ولی به خاطر سنگهای داخل شکمش که آنقدر سنگین بود، تعادل خود را از دست داد و توی رودخانه افتاد و در آب غرق شد.
بزغالههای کوچک و مادرشان وقتی صدای افتادن گرگ را در آب شنیدند، بهطرف رودخانه دویدند و دیدند که گرگ در آب غرق شده است. بعد دور مادرشان حلقه زدند و درحالیکه پایکوبی میکردند، با خوشحالی فریاد زدند:
– آهای، گرگ مرده! آهای، گرگ مرده!
و این بود پایان ماجرای گرگ حریص.
🍃از قصهها و افسانههای برادران گریم
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#عنوان_قصه
💭🍄راست و چپ🍄💭
یکی بود یکی نبود غیر ازخدای مهربون هیچ کس نبود.گربه کوچولویی دنبال مادرش می گشت
چون تو خیابون مادرش را گم کرده بود به یک پسر بچه رسید وگفت:
سلام آقاپسر من مادرم را گم کردم تو مادر منو ندیدی شبیه به خودم است ولی بزرگتر پسر بچه گفت: نه ندیدم
بچه گربه رفت و رفت ورفت رسید به دختر مدرسه ای که از مدرسه بامادرش بر می گشت.
گربه گفت : آهای مادر مهربون آهای دختر شیرین زبون شما مادر منو ندیدید آن ها گفتند: چرا دیدیم
از سمت چپ رفت دنبال تو می گشت گربه کوچولو پرسید: چپ کدوم ور است؟ آن ها گفتند مغرب ومشرق را می شناسی ؟
گربه کوچولو گفت: بله می شناسم اونها به گربه کوچولو گفتند: به مغرب چپ وبه مشرق راست می گویند
اگر طوری بایستی که جلویت شمال و پشتت جنوب باشد دست چپت به طرف مغرب ودست راستت به طرف مشرق هدایت می شود گربه کوچولو تشکر کرد و گفت : ممنون از کمکتان
رفت ورفت ورفت تا رسید به مادرش
قصه ی ما به سر رسید گربه به مادرش رسید.
#قصه
💭
🍄💭
💭🍄💭
🍄💭🍄💭
💭🍄💭🍄💭
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :سمور شجاع
سمورهای آبی جوان شاد و شنگول روی کول هم میپریدند، کشتی میگرفتند و با هم بازی میکردند. گاهی هم چند تایی بالای تپه میرفتند و روی برفها لیز میخوردند. سمور کوچولو، وقتی آنها را اینقدر خوشحال دید، دلش خواست با آنها همبازی شود. برای همین جلو رفت و گفت:
- من همبازی... من همبازی ...
سمورهای جوان نگاهی به او کردند و یکدفعه زدند زیر خنده. یکی از آنها گفت:
- برو بچه جان، برو با همسن و سالهای خودت بازی کن!
سمور کوچولو گفت:
- اما هیچ سموری همسن و سال من نیست. من هیچ دوستی ندارم. حالا چه کار کنم؟
سمور جوان گفت:
- حالا که هیچ دوستی نداری بهتر است به خانهتان بروی و شیرت را بخوری کوچولو! بعد، همگی خندیدند و مشغول بازی خودشان شدند.
سمور کوچولو غمگین شد. دلش شکست. سرش را پایین انداخت و اشکریزان رفت. نزدیک غروب، مادر سمور کوچولو کنار رودخانه آمد و از جوانها پرسید:
- شما کوچولوی من را ندیدهاید؟
جوانها نگاهی به هم کردند و گفتند:
- چرا، او اینجا بود. اما ما او را به خانه برگرداندیم.
خانم سمور ناله کرد:
- ولی او به خانه برنگشته. ای داد و بیداد، حتماً بلایی سرش آمده.
و شروع به گریه کرد. مدام این طرف و آن طرف میرفت و اشکریزان سمور کوچولو را صدا میکرد. اما جوابی نمیآمد. جوانها خیلی ناراحت شدند. همهشان از رفتاری که با سمور کوچولو داشتند پشیمان بودند. یکی از آنها که از بقیه بزرگتر بود، گفت:
- اگر گم شده باشد، تقصیر ماست. ما نباید با او اینطور رفتار میکردیم. حالا بیایید تا هوا هنوز تاریک نشده دنبالش بگردیم.
بعد، هر سموری را به طرفی فرستاد. خودش هم از طرفی به راه افتاد. رفت و رفت. سر راه تلهای را که آدمها برای شکار سمورها میگذاشتند، دید. تنش لرزید. با خودش فکر کرد:
- ای وای گمانم او اسیر آدمها شده باشد. باید آنقدر بگردم تا پیدایش کنم.
بعد، راه افتاد. هوا کم کم داشت تاریک میشد سمور جوان مجبور بود با احتیاط راه برود تا خودش توی تلهها نیفتد. بالاخره از دور جانداری را دید. خوب که نگاه کرد او را شناخت. او یکی از آدمها بود. کیسهای روی کولش بودو سوت زنان میرفت. سمور جوان حدس میزد که توی آن کیسه باید جانوری باشد که آن مرد شکار کرده باشد. شاید آن شکار سمور کوچولو بود. اول ترسید. فکر کرد شکار مرد مرده است. اما وقتی دید که کیسه تکان میخورد و سر و صدا میکند، خوشحال شد؛ چون فهمید جانوری توی کیسه هنوز زنده است.
سمور جوان فرصت نداشت دوستانش را خبر کند. باید فکری میکرد تا سمور کوچولو را نجات دهد. باید به مرد کلک میزد. برای همین دوید و جلوی راه او ایستاد تا مرد او را ببیند. مرد، تا چشمش به سمور افتاد، گل از گلش شگفت. گفت:
- به به! چه جالب! یک سمور جوان با پوست خز قشنگش! عجیب است که فرار نمیکند. شاید زخمی شده. شاید هم لنگ است و نمیتواند درست راه برود. باید هر طور شده او را به چنگ بیاورم. پوستش حسابی میارزد.
مرد، کیسه را زمین گذاشت و آهسته به طرف سمور حرکت کرد. سمور هم آهسته دور شد. مرد، تندتر راه رفت. سمور هم تندتر حرکت کرد. هر چه مرد نزدیکتر میشد، سمور سعی میکرد از او فاصله بگیرد و به چنگش نیفتد. مرد، انگار کیسه را فراموش کرده بود. دنبال سمور رفت و رفت و اصلاً نفهمید که از کیسهاش خیلی دور شده است. سمور هم همین را میخواست. وقتی که دید به حد کافی از کیسه دورشدهاند، آن وقت پا به فرار گذاشت. مرد هم که نمیخواست پوست به آن خوبی را از دست بدهد دنبالش دوید.
اما سمور زرنگ خیلی راحت از دست او فرار کرد و بعد، از یک راه دیگر خودش را به کیسه رساند. فکر میکرد سمور کوچولو تا به آن موقع از کیسه درآمده است. اما وقتی به کیسه رسید دید سرکیسه بسته است و سمور کوچولو که از صدایش معلوم بود خودش است، توی آن وول میخورد. وقت کم بود. سمور جوان میدانست که مرد، هر لحظه ممکن است برگردد. برای همین با دندان به جان کیسه افتاد. دندانهای دراز و تیزش را توی گونی فرو برد و سعی کرد کیسه را سوراخ کند. کیسه محکم بود و به آسانی پاره نمیشد. هوا دیگر تاریک تاریک بود. یکدفعه صدایی شنید. گوش تیز کرد. صدای پای مرد بود. سمور با تمام توانش به کیسه دندان کشید. بالاخره توانست سوراخش کند. مرد او را دید و به طرفش دوید. سمور به سرعت کیسه را پاره کرد. سمور کوچولو را بیرون کشید و فریادی زد:
- فرار کن! زودباش، بدو!
سمور کوچولو با شنیدن فریاد او از جا پرید و با تمام سرعت دنبال سمور جوان دوید. سمورها دویدند و دویدند و مرد را پشت سرشان جا گذاشتند. وقتی خیالشان از بابت شکارچی راحت شد، نفسی تازه کردند و به طرف رودخانه حرکت کردند.
وقتی خانم سمور بچهاش را دید، از شادی فریاد کشید و به طرفش دوید. او را بغل کرد، بوسید و نوازش کرد. سمورهای جوان دور آنها جمع شدند.
🍃ادامه قصه👇
#قصه_کودکانه
🐮🐔 بی خوابی گاوه🐔🐮
گاوه خوابش نمی برد. بلند شد و راه رفت. به ماه نگاه کرد. یک مرتبه دید سایه ای از دیوار بالا رفت.
کمی بعد سایه با یک کیسه قدقد و جیک جیک برگشت!
گاوه فهمید که سایه یک دزد است. دزد خود خود روباه بود.
گاوه یواشکی سطل پر از آب را برداشت و پایین دیوار گذاشت.
سایه خوش حال شد و گفت : چه خوب یک سنگ سفید برای زیر پایم.
بعد هم پرید. افتاد توی سطل آب. داد روباه بلند شد: سنگ کدام است. این که چاه است.
گاو جلو دوید . دم روباه را گرفت و بالا برد.
روباه داد زد: گاوه ولم کن. ولم کن.
گاوه گفت : تو اول آن صداها را ول کن.
روباه گفت : صدا کدام است . نگاه کن.
بعد هم مرغ و جوجه ها را از توی کیسه بیرون آورد و نشان داد.
مرغ و جوجه ها که آزاد شده بودند. دویدند توی لانه شان. روباه هم می خواست فرار کند و برود.
اما گاوه گفت: حالا باید زورم را امتحان کنم.
روباه پرسید: چطوری؟ گاوه جواب داد» این طوری!
بعد هم که دم روباه را گرفته بود بالای سرش چرخاند و چرخاند و روباه هر چه داد زد:
ولم کن! ولم کن! فایده نکرد. گاوه یک مرتبه روباه را ول کرد.
روباه توی هوا هنوز داد می زد: ولم کن! ولم کن!
که خودش با صدایش رفت و رفت و رفت تا گم شد.
#قصه
🐮
🐔🐮
🐮🐔🐮
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇🍃
همه خوشحال بودند که سمور کوچولو سالم است و بلایی سرش نیامده. وقتی خانم سمور خواست که سمور کوچولو را به خانه ببرد، سمور جوانی که سمور کوچولو را نجات داده بود، به او گفت:
- ما هر روز صبح کنار رود خانه جمع میشویم و با هم بازی میکنیم. یادت باشد فردا دیر نیایی و یادت باشد هیچ وقت از بقیه دور نشوی.
سمور کوچولو از خوشحالی بالا و پایین پرید. خانم سمور با نگاه از سمورهای جوان تشکر کرد.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🕊🌿پرندگان🌿🕊
پرنده قشنگم
توی قفس نشسته
دیوارهای قفس
بال و پرش را بسته
با چشمای قشنگش
خیره شده به ابرا
دوست داره پر بگیره
بره توآسمون ها
پرنده دوست نداره
توی قفس بمونه
دوست داره تو آسمون
پربگیره بخونه
بیایین پرنده ها رو
توی قفس نگذاریم
گناه دارن بچه ها
ما اونهارو دوست داریم
#شعر_آموزشی
🕊
🌿🕊
🕊🌿🕊
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:خرس کوچولو
یه روز یک خرس کوچولو داخل جنگل بازی می کرد که چشمش به درختی افتاد که کندوی عسلی در بالای آن داشت و دستش را بالا برد و کندورا پایین آورد و بعد آن را خورد خرس کوچولو بعد از چند ساعت به خانه رفت اما شکم خرس کوچولو خیلی درد میکرد.
مادرش گفت: چه شده خرس کوچولو ؟ گفت: نمی دانم چرا اینقدر شکمم درد می کند
مادر خرس کوچولو گفت: امروز در جنگل چه خوردی؟
خرس کوچولو گفت: کمی عسل خوردم، مادرخرس کوچولو گفت :با همان دستهای کثیف و آلوده عسل خورده ای خرس کوچولو گفت: بله
مادر خرس کوچولو گفت: هیچ وقت تا موقعی که دست هایت را نشستی چیزی نخور.
از آن موقع خرس کوچولو یاد گرفت قبل از خوردن غذا دستهایش را درست و تمیز شست و شو نماید.🐻
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4