🚂قطاری که نمی خواست روی ریل حرکت کند🚂
روزی از روزها، قطاری بود که می خواست از ریل بیرون بیاید. او می گفت: «چرا من باید تمام عمرم بر روی ریل حرکت کنم.»
ریل به او جواب داد: «اینجا برای تو خیلی بهتر است. من به خاطر تو کشیده شده ام و توهم جوری ساخته شده ای که باید روی من حرکت کنی. اگر هر چیزی سر جای خودش باشد، دنیا به خوبی و خوشی می گذرد.»
اما گوش قطار به این حرف ها بدهکار نبود و گفت: «من نمی خواهم اینجا بمانم.» این را گفت و از روی ریل بیرون پرید، وارد جاده شد و راه افتاد.
ماشین هایی که در جاده حرکت می کردند، فریاد زدند: «برو بیرون، برو بیرون این جاده برای ما ساخته شده است. برو بیرون.»
قطار گفت: «بیرون نمی روم. جاده این همه جا دارد.» و بعد در جاده پیش رفت. گاهی در نزدیکی خانه های مردم برای گرفتن بارهایشان توقف می کرد، گاهی برای تحویل گرفتن نامه های پستخانه نگه می داشت و گاهی هم برای خریدن شیر به طویله ها سر می زد. خلاصه هرکس از این وضع به دلیلی راضی بود. چون این طوری خیلی آسان تر از این بود که بخواهند هر چیزی را تا ایستگاه قطار حمل کنند. اما با این وضع آنقدر قطار کند پیش می رفت که انگار سفرش هیچ وقت تمام نخواهد شد.
مردم منتظر بارهایشان بودند. نامه ها آن قدر ماندند و خاک خوردند که دیگر خواندن آنها کار سخت و مشکلی بود. شیرها ترش و فاسد و غیرقابل استفاده شد. تا اینکه مردم تصمیم گرفتند که دیگر برای فرستادن چیزهای مختلف به جای قطار از ماشین ها استفاده کنند. ماشین ها به قطار گفتند:
حالا چه می گویی؟ هیچ کس دیگر از تو استفاده نمی کند. تو باید همان طور که ما گفته بودیم، روی ریل خودت می ماندى. جاده جای تو نیست.
اما قطار قبول نکرد. او روزی اسبی را دید که در میان مزرعه ها چهارنعل میدوید. قطار با خودش گفت: «چرا باید در جاده بمانم؟ در مزرعه بودن جالب تر به نظر می آید.»
پس از جاده بیرون آمد و در مزرعه به راه افتاد.
اسب به او گفت: «تو نباید اینجا بیایی. این مزرعه من است. برو بیرون، برو بیرون.»
اما قطار جواب داد: «بیرون نمی روم. مزرعه این همه جا دارد.» و بعد تلق و تلوق، تلق و تلوق سرتاسر مزرعه را طی کرد تا به یک جویبار رسید. قطار جویبار را دید و از اسب پرسید: «چگونه از این جویبار بگذرم؟»
اسب به او گفت: «بپر. درست مثل من!»
قطار گفت: «من در تمام عمرم از روی چیزی نپریده ام. همیشه پل هایی داشته ام که برای من درست شده بودند.»
اسب با خنده گفت: «پس تو بهتر است به جایی بروی که برای توساخته شده است.»
قطار به حرف های او توجهی نداشت. حواسش به هواپیمایی بود که در بالای سرش پرواز می کرد. به آن نگاهی کرد و گفت: «چقدر جالب! چرا باید روی زمین بمانم؟ من دلم می خواهد در آسمان ها حرکت کنم.»
اسب گفت: «عجب قطار خنگی هستی! تو که تا حالا از روی یک جویبار نپریده ای می خواهی پرواز کنی!»
با قطار سعی کرد که پرواز کند. اول با چرخ های جلو، بعد با چرخ های عقب و سپس با همه چرخ هایش شروع به پریدن کرد. خلاصه هرطور که می توانست سعی کرد اما موفق نشد.
و سرانجام گفت: «خوب. لابد اشکالی وجود دارد. من نمی توانم پرواز کنم. وقتی در مزرعه حرکت می کنم، هیچ کس سوارم نمی شود و وقتی در جاده هستم، هیچ بار و یا نامه ای به من نمی دهند. همه می گویند تو خیلی کند حرکت می کنی. انگار به درد هیچ کاری نمی خوری. من باید همین جا بمانم و بپوسم. هیچ کس دلش برایم تنگ نمیشود.»
قطار غمگین و تنها بود. حس می کرد که همیشه در دنیا بی فایده بوده است، ولی ناگهان فکری از دودکشش بیرون زد: «من باید به ریل خودم برگردم. فقط نمیدانم هنوز سرجایش هست یا نه؟»
او زود از مزرعه فاصله گرفت و به طرف جاده و بعد به سوی ایستگاه رفت. ریل ها درست همان جایی که او ترکشان کرده بود، کنار هم دراز کشیده بودند و خیلی هم سالم و راحت به نظر می رسیدند. قطار از شادی نفس راحتی کشید و روی آنها قرار گرفت. ریل ها گفتند: «بی تو خیلی تنها بودیم. می ترسیدیم دیگر هیچ کس روی ما حرکت نکند و ما زنگ بزنیم.»
در ایستگاه جمعیتی منتظر بودند و کوهی از بارها و نامه ها روی هم انبار شده بودند. قطار با شادی فریاد زد: «اینجا جای من است.»
از آن روز به بعد، قطار کوچک همیشه با شادی و آرامش هرچه بیشتر روی ریل ها حرکت کرد.
#قصه_متنی
💕
🚂💕
╲\╭┓
╭ 🚂💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
قصه را برای بچه ها تحلیل کنید.
اول از خودشون نتیجه رو بپرسید بعد خودتون تکمیلش کنید
🕌⭐️ سلام آقا 🕌⭐️
سلام آقای خوبم
امید و سرور ما
خورشید عصر غیبت
امام آخر ما
درسته چشمای ما
نمی بینن شما را
تو سرمای زمستون
نمی بینن بهارو
هر صبح و شب همیشه
رو به خدا می کنیم
واسه سلامتی تون
هر شب دعا می کنیم
الهی توی دنیا
بتابه نور شما
الهی زودتر بشه
وقت ظهور شما
#شعر
╲\╭┓
╭🕌⭐️ @ghesehayemadarane
┗╯\╲
#نکته_تربیتی
به نحوه حرف زدن کودک با عروسکهایش دقت کنید.
این کار نشان می دهد چطور با او صحبت می کنید.
💕
🟢💕
╲\╭┓
╭ 🟢💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🐰خانه خرگوش🐰
♡قسمت اول♡
قصه ای کودکانه و آموزنده از تلاش و کوشش
زمانی، خرگوش کوچکی در چمنزاری زندگی می کرد. این خرگوش مثل همه خرگوش ها بود، اما فقط یک فرق داشت. او در لانه خرگوش ها که در دل زمین بود زندگی نمی کرد.
خرگوش کوچولو می گفت: «من این لانه ها را دوست ندارم. منظره زیبایی برای تماشا ندارند.»
وقتی شب میشد، همه خرگوش ها به سوی لانه هایشان می رفتند. آنها یکی یکی به درون سوراخ هایشان در دل زمین می رفتند و می خوابیدند، اما خرگوش کوچولو به دنبال آنها نمی رفت. او در زیر مهتاب تنها می ماند. خرگوش کوچولو گاه در گودال می خوابید، اما باد میوزید و موهایش را به هم می زد. با این که او اصلا باد را دوست نداشت ولی به داخل سوراخ نمی رفت.
او می گفت: «من خانه ای می خواهم که منظره ای برای تماشا داشته باشد. البته اگر خانه ای گرم و راحت هم باشد، بهتر است. حتما برای به دست آوردن چنین خانه ای تلاش خواهم کرد.»
یک روز خرگوش کوچولو به دور و بر خودش نگاهی انداخت، اما خانه ای که می خواست به چشمش نخورد. بعد از دوستانش خواست که او را یاری کنند. ابتدا از زاغچه ای کمک خواست، زاغچه به همه پرندگان و جانوران خبر داد. موش قهوه ای رنگ، اولین دوستی بود که برای دیدن خرگوش کوچولو آمد. موش گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام. دنبال من بیا.»
خرگوش کوچولو به دنبال او رفت. موش قهوه ای گفت: «خانه تو اینجاست!» خرگوش کوچولو پرسید: «کجا؟»
موش گفت: «اینجا! این لانه من است. می توانی پیش من زندگی کنی!» و به درون سوراخ کوچکی فرو رفت. لانه موش، کوچک تر از پوست تخم مرغ بود.
خرگوش کوچولو سرش را با ناامیدی تکان داد و گفت: «من نمی توانم در این لانه زندگی کنم. خیلی کوچک است.» آن وقت از موش قهوه ای رنگ تشکر کرد و راهش را گرفت و رفت.
سپس قمری به دیدن خرگوش آمد. پرهای قمری سفید و پاهایش نارنجی رنگ بود. چشمانش مثل دو پولک ریز می درخشید.
قمری گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام! با من بیا.»
خرگوش کوچولو با او رفت. قمری گفت: «خانه تو اینجاست!» و به سوی درخت بلندی پرواز کرد.
خرگوش به بالا نگاه کرد و گفت: «اینکه لانه یک کلاغ است!» قمری جواب داد: «اما کسی در آن زندگی نمی کند. بسیار جادار است و منظره خوبی هم دارد.
خرگوش کوچولو سرش را با حسرت تکان داد و گفت: «نمی شود! من نمی توانم از درخت بالا بروم.»
قمری پرسید: «پرواز هم نمی توانی بکنی، نه؟» خرگوش بار دیگر سرش را تکان داد. آن وقت از قمری تشکر کرد و به راهشادامه داد.
جانور بعدی که به دیدن خرگوش آمد، قورباغه بود. قورباغه گفت: «من برای تو خانه ای پیدا کرده ام! با من بیا.»
خرگوش کوچولو با او رفت. آنها به طرف جویبار رفتند. قورباغه گفت: «نگاه کن! خوشت می آید. اینجا می تواند خانه تو باشد.» و تخته سنگ بزرگی را در وسط جویبار به خرگوش نشان داد.
خرگوش کوچولو سرش را تکان داد و گفت: « نه! من نمی توانم شنا کنم. بعد از قورباغه تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
ادامه دارد...
🐰
🏡🐰
╲\╭┓
╭ 🏡🐰@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🐰خانه خرگوش🐰
♡قسمت دوم♡
بعد پنج عنکبوت را دید. عنکبوت ها گفتند: «ما خانه ای را که تو می خواهی، نشانت می دهیم. دنبال ما بیا.»
خرگوش دنبال آنها به راه افتاد. عنکبوت ها او را به سمت دربزرگ مزرعه ای بردند.
عنکبوت ها گفتند: «ما تار بزرگی برای تو بافته ایم.»
خرگوش به تار عنکبوت نگاهی کرد. به راستی که تار عنکبوت ها بسیار بزرگ بود، اما او باز هم سرش را تکان داد و گفت: «من نمی توانم اینجا زندگی کنم. من خیلی سنگین هستم. تارها پاره می شوند و می افتم.» به این ترتیب، خرگوش کوچولو از عنکبوت ها تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
سپس خرگوش کوچولو با زنبور عسلی روبه رو شد. زنبور عسل گفت:« من برای تو خانه ای از موم در تنه یک درخت می سازم.»
خرگوش، سرش را تکان داد و گفت: «آنجا خیلی تاریک است. من خانه ای با منظره زیبا می خواهم. بعد از زنبور عسل هم تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
خرگوش کوچولو خیلی غمگین بود. با خود شگفت: «آیا خانه ای را که دلم می خواهد، پیدا می کنم؟»
در این هنگام، در مزرعه همسایه، دهقانی با تراکتورش می گذشت، تراکتور سروصدای زیادی می کرد و خرگوش کوچولو، سرش درد گرفت. با خودش گفت: «امروز گذشت، فردا باز دنبالخانه خواهم گشت.»
بعد وارد گودالی شد و خوابید. وقتی که از خواب بیدار شد، به آن سوی مزرعه نگاه کرد. در آنجا چیز تازه ای به چشمش خورد. خرگوش کوچولو، چندبار چشم هایش را به هم زد. آن چیز از ساقه های گندم ساخته شده بود. دیوارها و سقف طلایی رنگش در آفتاب می درخشید. آن کلبه ای کاهی بود. خرگوش، با شادی فریاد زد: «آه، مرد دهقان، برای من یک خانه ساخته است!»
او به سوی کلبه دوید و در کاه ها سوراخی برای خود درست کرد. بعد در آنجا نشست و از آن بالا به کشتزار نگاه کرد. به زودی همه جانوران و پرندگان، به دیدن خرگوش آمدند تا خانه جدیدش را ببینند. به راستی که خانه خوبی بود. آن شب تمام خرگوش ها به لانه های خود در دل زمین رفتند، اما خرگوش کوچولو به کلبه کاهی اش رفت. او هنوز در لانه جدیدش آرام نگرفته بود که با اتفاق جالبی روبه رو شد.
همه دوستانش در آنجا جمع بودند. موش قهوه ای در سوراخ بسیار کوچکی در کلبه به خواب سنگینی فرو رفته بود. قمری روی بام نقره ای کلبه خوابیده بود. قورباغه و عنکبوت ها نیز در آن خانه برای خود، جایی دست و پا کرده بودند. حتی زنبور عسل درون کاه های گرم و نرم خوابیده بود و خواب های عسلی رنگ می دید. خرگوش کوچولو، لبخندی زد و گفت: «من را بگو کهفکر می کردم اینها برای من خانه ای پیدا خواهند کرد! اما خوب آنها هم زحمت کشیدند.»
بعد به درون سوراخش در کاه ها فرو رفت و سرش را روی پنجه هایش گذاشت و خوابید.
#قصه_متنی
پایان...
🐰
🏡🐰
╲\╭┓
╭ 🏡🐰@ghesehayemadarane
┗╯\╲
#نکته_تربیتی
دروغ رایجی که والدین هرگز نباید به کودکان خود بگویند❗
🟢پارک تعطیله
شما بهخوبی میدانید که پارک تعطیل نیست، اما وقت ندارید فرزندتان را به پارک ببرید، چون کارهایی دارید که باید انجام دهید. بهجای دروغ گفتن، صادق باشید. «بابا نمیتواند امروز تو را به پارک ببرد، چون باید برای آخر هفته خرید کنیم تا بتوانیم غذا بخوریم و در ضمن کارهای دیگری هم دارم که امروز باید انجام بدهم.» شاید کودکتان غر بزند و اعتراض کند، اما اشکالی ندارد، حقیقت زندگی را میآموزد.
💕
🟢💕
╲\╭┓
╭ 🐝💕@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🐸قورباغه شکمو🐸
♤قسمت اول♤
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره بداخلاقی
استرالیا سرزمینی است در نیم کره جنوبی کره زمین. در استرالیا مردم با نژادهای مختلفی در کنار هم زندگی می کنند. بومیان استرالیا که آداب و رسوم بسیار خاصی دارند، قصه های بسیار زیبایی برای کودکان خود تعریف می کنند.
قصه شب “قورباغه شکمو”: پیش از آفرینش زمین موجودات، زمین مرده و خالی بود، هیچ چیز وجود نداشت، نه خاک، نه حیوان، نه انسان، نه باد، همه جا تاریک و سرد بود. تا اینکه کم کم اتفاقی رخ داد. اتفاقی عجیب و جالب، اینطور بود که جهان به وجود آمد. رنگین کمان جادویی از آسمان سرخورد و پایین آمد و زمین را قلقلک داد. آن وقت کوه ها و دره ها پیدا شدند، زمین ترک خورد و رودها جاری شدند، آرام آرام خشکی ها از گل و گیاه پوشیده شد. حیوان های بسیاری با باد به حرکت درآمدند و در همه جای زمین پراکنده شدند.
در همان روز که زمین سبز و زیبا می شد، قورباغه خول پیکری به نام تیدالیک زندگی می کرد که هر روز بزرگ و بزرگتر می شد حتی بزرگتر از صخره ها و کوه ها. بدن بسیار بزرگش مثل کوهی میان زمین و آسمان خودنمایی می کرد، وقتی تیدالیک سرحال و خوش اخلاق بود، همه جا امن و آرام می شد. اما وقتی بی حوصله و بداخلاق بود زمین می لرزید، صخره ها می ریخت و کوه ها ترک می خورد، حتی طوفان می شد و بادهای شدید زوزه کشان می ورزیدند.
روزی تیدالیک با بی حوصلگی و بدخلقی از خواب بیدار شد، راستش آنقدر بدخلق بود که وقتی لب دریاچه رفت تا آب بنوشد آنقدر نوشید و نوشید و نوشید تا آب دریاچه را تمام کرد. سپس راهش را به سمت رودخانه کج کرد و آب رودخانه را نوشید و نوشید و نوشید تا آن هم تمام شد.
قورباغه پرخور تا شب به این کار ادامه داد. از آب مرداب ها تا چشمه ها، همه را با دهان گشادش بلعید و دیگر یک قطره آب هم نماند. شکم تیدالیک آنقدر باد کرده بود که حتی نمی توانست لنگان لنگان راه برود. پس دراز کشید و چشم های زرد بزرگش را بست و زود خوابش برد. از بی آبی زمین سوخت و بی حاصل شدند. برگها ریختند و گلها پژمردند، دیگر هیچ جنب و جوشی نماند.
حیوان ها با ناراحتی دور هم جمع شدند تا برای این اتفاق خطرناک فکری بکنند. یکی از حیوانها فریاد زد:” تیدالیک تمام آب زمین را در شکم بزرگش جمع کرده و برای ما چیزی باقی نگذاشته است. هیچ بارانی هم نمی بارد، پس باید چه کار کنیم؟”
و مَبِت پیر (جانور کیسه دار استرالیایی شبیه خرس) و عاقل گفت:”بیایید یکی یکی برویم و از تیدالیک بخواهیم که آب را به ما برگرداند.” همه حیوانها به طرف تیدالیک رفتند.
اول کانگورو رفت و گفت:”من کانگوروی پر جنب و جوش و شادی هستم، ولی حالا هیچ قدرتی برایم نمانده است که جست و خیز کنم. فقط می توانم از بی حالی روی خاک دراز بکشم و همان جا بمانم. پس خواهش می کنم آب را به ما برگردان.”
بعد دینگو (سگ استرالیایی) آمد و گفت:” من دینگو هستم که پارس می کنم و شبها زوزه می کشم، ولی حالا هیچ قدرتی برایم نمانده که پارس کنم، فقط می توانم از بی حالی روی خاک دراز بکشم و همان جا بمانم پس خواهش می کنم آب را به ما برگردان.”
سپس کوکابورا (مرغ ماهیخوار استرالیایی) آمد و گفت:”من کوکابورای شیرین سخن هستم که قصه های خنده دار و لطیفه می گویم، ولی حالا هیچ قدرتی برایم نمانده که لطیفه بگویم، فقط می توانم از بی حالی روی حالی روی خاک دراز بکشم و همان جا بمانم پس خواهش می کنم آب را به ما برگردان.”
ادامه دارد...
#قصه_متنی
💕
🐸💕
╲\╭┓
╭ 🐸💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲