eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🦆🍃اردک چطوری ساعت درست کرد؟🍃🦆 اُردک کوچولو هر روز صبح که از خواب بیدار می شد، غذایش کنار استخر باغ حاضر بود. اما هیچ وقت ندیده بود که این غذای خوشمزه را چه کسی برای او می آورد. او دلش می خواست کسی که از او نگهداری می کند را ببیند و از او تشکر کند. اما چون همیشه دیر از خواب بیدار می شد نمی توانست او را ببیند. کلاغ به اردک گفته بود هر روز ساعت شش صبح پسرکی مهربان به باغ می آید و برای پرندگان باغ غذا می گذارد و بعد از آن به مدرسه می رود. اردک تصمیم گرفته بود از این به بعد ساعت شش صبح از خواب بیدار شود و آن پسر بچه ی مهربان را ببیند. گوشه ی باغ، یک انباری بود که وسایل کهنه ای در آن قرار داشت. اُردک قبلا ساعت شکسته ای را در آن انباری دیده بود. حالا با خودش فکر کرد شاید بتواند از آن ساعت استفاده کند و صبح زود از خواب بیدار شود. او مدتی در انباری گشت تا بالاخره آن ساعت را پیدا کرد. ساعت، شکسته و بسیار کثیف بود. اردک تمام روز تلاش کرد تا آن ساعت را تعمیر کند اما تلاش او نتیجه ای نداشت. آن ساعت قابل استفاده نبود. اردک خسته و ناراحت به لانه اش بازگشت و تصمیم گرفت تمام شب بیدار بماند. اردک مدتی از شب را داخل استخر به شنا کردن و زیر آبی رفتن گذراند. مدتی هم داخل باغ قدم زد اما برای چند لحظه چشمانش را بست تا کمی خستگی بیندازد وقتی چشمانش را باز کرد، نزدیک ظهر بود و او بیشتر از همیشه خوابیده بود.اردک ناامید و غمگین روی دیوار استخر نشست. اما دیوار استخر به وسیله آفتاب خیلی داغ شده بود و اردک متوجه شد که الان ساعت دوازده ظهر است. زیرا گرمای خورشید ساعت دوازده خیلی زیاد می شد. با این اتفاق، یک دفعه فکری به سر اردک زد. اردک فهمید می تواند از نور خورشید به عنوان یک ساعت استفاده کند. اردک فکر کرد، نور خورشید هر روز صبح، انقدر به دیوار استخر می تابد تا سر ساعت دوازده که می شود آن را کاملا گرم و داغ می کند اما از ساعت دوازده به بعد، نور آن کم می شود و به جای آن کم کم سایه روی دیوار استخر می افتد و ساعت هشت شب هم که می شود، خورشید غروب می کند و همه جا تاریک می شود. اما با این حساب، ساعت شش صبح را چطور می شد از روی خورشید فهمید؟ اُردک از کلاغ کمک خواست . کلاغ به او گفت خورشید هر روز صبح زود، طلوع می کند و تا ساعت شش صبح، همه ی باغ را کاملا روشن و نورانی می کند. اما چون تو داخل لانه ات می خوابی، نور خورشید، نمی تواند تو را بیدار کند. اُردک با شنیدن این حرف، فکری کرد و شروع به ساختن یک پنجره برای لانه اش نمود. با وجود یک پنجره، ساعت شش صبح، نور خورشید می توانست لانه ی اردک را هم مثل باغ، کاملا روشن کند. نزدیک غروب، ساختن پنجره تمام شد. با تاریک شدن هوا، اردک کنار پنجره به خواب رفت . صبح که شد نور خورشید از پنجره به داخل لانه ی اردک تابید و او را بیدار کرد. اُردک با خوشحالی از خواب پرید و سرش را از پنجره بیرون کرد. او ناگهان  روبروی خودش پسر بچه ی مهربانی دید که ظرف غذا در دستش بود و با تعجب به پنجره ی خانه ی اردک نگاه می کرد. اردک به او لبخندی زد و از خوشحالی فریادی کشید. پسرک به اردک نگاه کرد و گفت صبح به خیر. بفرمایید این هم غذای شما. 🦆 🍃🦆 🦆🍃🦆 🍃🦆🍃🦆 @ghesehayemadarane
‍ 💥🐾 عید میکروبها 🐾💥 میکروبها هیچ وقت انشاهایشان را دم دست آدمها نمی گذارند چون دوست ندارند کلکهایشان لو برود. اما چند روز پیش یک میکروب حواس پرت دفتر انشایش را گم کرده و به دست آدمها افتاده. این میکروب درباره عیدمیکروبی یک انشاء نوشته است. انشای او را برای شما چاپ کردیم تا شما هم بخوانید. ᐸᐸانشای یک میکروب>> عید نزدیک است و ما میکروبها خیلی به دلمان صابون زده ایم. یعنی خیلی امیدواریم که در عید حسابی بهمان خوش بگذرد. ما میکروبها هم باید مثل آدمها خودمان را برای عید آماده کنیم ولی ما به جای خانه تکانی و تمیزکاری باید حسابی کثیف کاری کنیم. هر چه کثیفتر و آلوده تر باشیم بیشتر می توانیم مریضی تولید کنیم. آخ که چه کیفی دارد مریض کردن آدمها. بعضی از دوستای من عاشق ناخن بچه ها هستند. زیر ناخنهای بچه ها قایم می شن و از طریق ناخنها به دهان و شکم بچه ها راه پیدا می کنن ما میکروبها هم مثل آدمها عاشق پیک نیک و تفریح هستیم. من و خواهر و برادرام عاشق پیک نیک دندانی هستیم .در عید که بچه ها زیاد شیرینی و شکلات می خورند، می رویم لای دندانهایشان و هر چقدر دوست داریم خرابکاری می کنیم. من خودم پارسال با یک کلنگ میکروبی دندان یک بچه ی شکلات خور، را خورد خورد کردم. بیچاره چقدر داد می زد. بعضی از بچه ها آنقدر بدند که با مسواک پدر ما را در می آورند. یک بار یک بچه ی تمیز، با مسواکش صد هزار تا میکروب رو یکجا کشت. از اون موقع تا حالا هیچ میکروبی جرأت نکرده دیگه به اونجا بره. اما بعضی از بچه های شلخته و بی انضباط آنقدر با ما مهربونند که همیشه لای دندوناشون برای ما هتل درست می کنند. بعضی از دوستای من عاشق ناخن بچه ها هستند. زیر ناخنهای بچه ها قایم می شن و از طریق ناخنها به دهان و شکم بچه ها راه پیدا می کنن. میگن تا حالا خیلی از بچه هارو همین طوری مریض کردن.  یکی از دوستام امسال یه هتل ناخن پیدا کرده قراره همه مون رو ببره اونجا. می گه خیلی باحاله .شما هم اگر ناخن  بلند و کثیف پیدا کردید ما رو خبر کنید. ما میکروبها روی دستهای کثیف، خوراکی های غیر استاندارد، وسایل آلوده و خیلی جاهای دیگه مشغول خرابکاری هستیم. می خواهیم حسابی این عید رو میکروبی کنیم.    💥 🐾💥 💥🐾💥 @ghesehayemadarane
39.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♤پهلوانان♤ (شمس پرنده) 💕 🐦💕 ╲\╭┓ ╭ 🐦💕@ghesehayemadarane ┗╯\╲
🌟إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاء با این دو دست کوچکم دست می برم پیش خدا با دل پاک و روشنم❣ دعا کنم، دعا دعا ╲\╭┓ ╭ ❤️🍃 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
‍ 🐓👨🏼‍✈️خروس خوش صدا👨🏼‍✈️🐓 یک روز آقا خروسه صدایش گرفت و آوازش شد: «قی‌ قی ‌لی، قی قی،قی ‌قی ‌لی، قی ‌لی». خروسه صبح صحر پا شد رفت و آقا بزه را بیدار کرد. آقا بزه گفت: «دهان باز، دهان باز!» و زیر نور ماه ، ته گلوی خروسه را دید و گفت: «یک تیغ اینجاست. چه طوری آمده اینجا؟» خروسه با بالها یش زد به سرش و گفت: «وای، دیشب که طوفان شد، رفتم لب  پشت بام...» آقا بزه گفت: «خب رفتی که رفتی، جلوی دهانت را می‌گرفتی که آشغال توش نرود!» و یک مشت علف و تره و شاه ‌تره داد که بجوشاند و بخورد. خروسه آنها را جوشاند، اما تا آمد بخورد، بار دیگر آواز خواند: ... قی ‌قی ‌لی، قی ‌لی، قی ‌قی ‌لی قی‌ لی! و یک دفعه از صدایش خوشش آمد و جوشانده را دور ریخت. خانم مرغه منتظر آواز خروسه بود تا مثلاً بیدار شود که یک دفعه خروسه خواند: ... قی ‌قی ‌لی قی ‌لی، قی ‌قی ‌لی قی ‌لی! خانم مرغه گفت: «وای این چه آوازی بود، وای این دیگر کی بود؟» و از جایش پرید و آقا خروسه را دید. خانم مرغه گفت: «دوباره بخوان!» ... قی‌ قی ‌لی ،قی‌ لی، قی قی لی، قی لی...  خانم مرغه یک دفعه جیغ کشید و از حال رفت و بدجوری تب کرد. خروسه پرید و هی اسپند دود کرد تا هوای کثیف، تمیز شود. هی برگ خیس گذاشت روی پیشانی مرغه تا درجه تبش کم شود. خانم مرغه گفت: «تب من که از هوای کثیف و این حرف‌ها نیست، از صدای عجیب وغریب شماست، خروس عزیز!» خروسه گفت: «باشد باشد، دیگر نمی‌خوانم خانم جان.» و دیگر نخواند. چند روز گذشت. خروسه بس که آواز نخوانده بود، گلویش باد کرده بود. او صبح زود پا شد، راه افتاد و رفت تا رسید به خیابان. آقا پلیسه آنجا بود. اما خیلی غمگین بود. خروسه گفت: «چی شده، انگار غصه داری؟» پلیس گفت: «سوتم گم شده، حالا خیابان به هم می‌ریزد...» خروسه گفت: «خب، خودم سوتت می‌شوم.» و سوت پلیس شد. قی قی لی قی لی می‌خواند، ماشین‌ها می‌ایستادند. قی قی لی قی لی می‌خواند، ماشین‌ها می‌رفتند. آقا پلیس دیگر غمگین نبود. گلوی خروسه هم،دیگر باد کرده نبود. یک روز یک اتوبوس سر خیابان، ایستاده بود و راه نمی‌رفت. خروسه گفت: «چرا راه نمی‌روی؟» اتوبوس گفت: «چی بگویم، بی بوق شدم. بی بوق هم که نمی‌شود راه رفت.» خروسه از جا پرید و گفت: «من سوت پلیس شده‌ام، می‌خواهی بوق تو هم بشوم؟» و بوق اتوبوس شد. "قی قی لی قی لی" می‌خواند، حواس آدم‌ها جمع می‌شد. "قی قی لی قی لی "می‌خواند، حواس ماشین‌ها جمع می‌شد. اتوبوسه دیگر بی‌کار نبود. خروسه برای خودش یک مغازه زد. هر که صدا می‌خواست پیش او می‌آمد. شب هم می‌رفت خانه، دهانش را می‌بست که خانم مرغه از آوازش ناراحت نشود. یک روز، خروسه جلوی مغازه‌اش را آب و جارو می‌کشید که مامان لی لی حوضک، بر سر زنان، آمد و گفت: «پای جوجه‌ام روی پوست موز لیز خورده، افتاده دوباره توی حوضک.» خروسه پرید لب حوضک. صدایش را هم انداخت به گلویش و بلند خواند: ... قی قی لی قی لی...، کمک، کمک . دو دفعه، سه دفعه که خواند، آقا غازی و بزی و زاغی آمدند. قایق‌شان را هم آوردند و جوجه را نجات دادند. بعد هم پوست موز را انداختند توی سطل. خانم مرغه که از پشت پنجره نگاه می‌کرد،خیلی خوشحال شد و به  آقاخروسه افتخار کرد. یک غذای خوشمزه پخت و او را برای ناهار صدا کرد. بعد  از  ناهار هم گفت: «برایم" قی قی لی" بخوان!» 👨🏼‍✈️ 🐓👨🏼‍✈️ 👨🏼‍✈️🐓👨🏼‍✈️ @ghesehayemadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍃⭐️‍ عید قربان⭐️🍃 عید قربان آمده ای دوستان شادی کنید یادی از پیغمبر توحید و آزادی کنید او که در راه خدا از مال و فرزندش گذشت با تبر بت های جهل و خودپرستی را شکست بنده ی پاک خدا و پیرو الله شد نامش ابراهیم بود اما خلیل الله شد 💕بچه های عزیز عیدتون مبارک💕 ╲\╭┓ ╭ ❤️🍃@ghesehayemadarane ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🔹💭جوراب سوراخ💭🔹 انگشت شستم با بی خیالی از لای جوراب خندید: “دالی”‌ جوراب سوراخ، انگشت خندان رفتیم با هم پهلوی مامان ”‌ مامان نگا کن پای مرا آخ بیچاره جوراب زشت است و سوراخ”‌ خندید مامان:”‌یک موش خوش خواب بیدار شد دید تنگ است جوراب شد ناخن تو، دندان موشی خود را رها کرد با تیز هوشی زندان تنگش حالا گشاد است موش موشک تو، خندان و شاد است   🔹 💭🔹 🔹💭🔹 💭🔹💭🔹 @ghesehayemadarane
وقتي با صدای بلند ميگيم:"داااااااااد نزن سااااكتتت!" در واقع به کودک میگیم:"داد زدن كار بديه تو نبايد داد بزني، اما من ميتونم چون زورم از تو بيشتره" نکته:كودك توانايي ارزيابي احساسات خود را ندارد. او از شما الگو میپذیرد. ╲\╭┓ ╭ 🐥🍃 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
من با تو قهرم تو با من آشتی باران از اتاق بیرون آمد، کتابش را روی میز گذاشت، جلوی تلویزیون نشست، مشغول تماشای برنامه ی پاشو پاشو کوچولو شد؛ مبین توپش را بغل کرده بود آمد، کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد، گفت :« مستند دایناسورها دارد» باران بغض کرد و با لب و لوچه ی آویزان گفت:« اصلا قهرم» و به اتاق رفت. غذا آماده شد مامان باران را صدا کرد و گفت:« باران بیا دخترم غذا آماده است.» باران از اتاق بیرون آمد، رویش را از مبین برگرداند و به آشپز خانه رفت. مامان غذا را کشید، بشقابی جلوی باران و بشقابی جلوی مبین گذاشت. مامان یادش رفته بود برای باران قاشق بگذارد، باران گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت! عصربابا از راه رسید، باران دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت. بابا اورا بوسید، باران به دستان بابا نگاه کرد، عروسکی که بابا قول داده بود را ندید. گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید، چشمانش را بست با خودش گفت:« اصلا با همه قهرم» صدایی شنید چشمانش را باز کرد و نشست، مداد آبی اش بود گفت:« اصلا من قهرم» و رفت توی کشو! باران خواست بپرسد چرا! جوراب صورتی اش را دید که رویش را برگرداند و گفت:«اصلا قهرم» خواست بپرسد چرا! عروسکش موقرمزی را دید که گفت:« اصلا قهرم » و رفت توی کمد. باران بلند شد و گفت:« آخر چرا قهر؟خب بگویید چه شده؟» مداد آبی سرش را از کشو بیرون آورد و گفت:« چون امروز با من نقاشی ات را رنگ نکردی» جوراب صورتی نخ هایش را کج کرد و گفت: « چون دو روز است من را این گوشه انداختی!» موقرمزی از توی کمد سرک کشید و گفت:« چون امروز با من بازی نکردی» باران اخم کرد، خواست بگوید :« خب این را از اول می گفتید این که قهر ندارد» صدایی شنید :« باران جان دخترم» چشمانش را باز کرد، بابا را دید عروسکی که قول داده بود در دستش بود، باباگفت:« عروسک را در ماشین جا گذاشته بودم » باران خندید و خودش را توی بغل بابا جا کرد. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4