یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
یک حلزون و یک آهو تصمیم گرفته بودند با هم مسابقه بدهند. آهو خانم همیشه حلزون کوچولو را به خاطر کند بودندنش مسخره می کرد. حلزون کوچولو که از دست مسخره کردن های آهو خانم خسته شده بود اونو دعوت به یک مسابقه کرد.
حلزون کوچولو گفت: بیا با هم تا چشمه ی آن طرف میدان مسابقه بدهیم. آهو خانمم گفت: باشه. آن ها برای یکشنبه ی آینده با هم قرار گذاشتند.
یکشنبه آمد و آن ها مسابقه را شروع کردند. دونده ی سریعتر که آهو خانم بود خیلی زود به چشمه ی آن طرف میدون رسید، اما حلزون آن جا نبود. آهو خانم پوزخندی زد و گفت: هی حلزون کوچولو کجایی؟
ناگهان جوابی آمد: من اینجام. آهو خانم که خیلی تعجب کرده بود حلزون کوچولو را دید که که کنار چشمه نشسته.
آهو که خیلی دلش می خواست حلزون کوچولو را شکست بدهد از او خواست دوباره تا چشمه ی بعدی مسابقه بدهند.
حلزون کوچولو قبول کرد و مسابقه دوباره شروع شد.
آهو تند و تند دوید تا به چشمه ی بعدی رسید. بعد دوباره حلزون کوچولو را صدا کرد و گفت: هی حلزون کجایی؟
حلزون کوچولو جواب داد: من اینجام. چقدر دیر کردی من خیلی وقته که اینجا منتظرتم.
آهو خانم دوباره و دوباره سعی و تلاش کرد اما فایده ای نداشت. در آخر تسلیم شد و شکست را قبول کرد.
آهو خانم نمی دانست که حلزون کوچولویی که توی این مسابقه شرکت کرده حتی یک سانت هم حرکت نکرده.
او در تمام چشمه های شهر پسرعموهای زیادی داشته که همه ی آن ها خیلی شبیه اونند. وقتی کلاغ های جنگل با هم در مورد این مسابقه صحبت می کردند پسرعموهاش تصمیم گرفتند به اون کمک کنند تا مسابقه را ببرد. پس آن ها به کنار چشمه هایشان می آمدند و جواب آهو خانم را می دادند.
بیچاره آهو خانم هنوز فکر می کند که حلزون سریع تر از او می دود.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
دختر مهربانی با مادربزرگ پیرش در کنار رودخانه ای زندگی می کرد. مادربزرگ او آنقدر کهنسال بود که نمی توانست همه ی کارهای خانه را به تنهایی انجام دهد.
دخترک در تمام کارها به مادربزرگش کمک می کرد. او کوزه را برمی داشت و کنار رودخانه می رفت و آب می آورد. هیزم جمع می کرد و آتش روشن می کرد. مادربزرگ هم خمیر درست می کرد و نان می پخت.
دخترک آنقدر خوش قلب و مهربان بود که هیچ وقت نان خودش را به تنهایی نمی خورد او همیشه سهمی برای ماهی ها هم می گذاشت. هر وقت به رودخانه می رفت تا کوزه ی آبش را پر کند مقداری هم خورده های نان برای ماهی ها در آب می ریخت. به خاطر همین او هیچ گاه احساس تنهایی نمی کرد. چون دوستان زیادی داشت که همه شان همان ماهیهای رودخانه بودند. ماهیها با دخترک دوست و صمیمی شده بودند. هر گاه دخترک کنار رودخانه می آمد ماهیها زود دور او جمع می شدند.
دوستی دخترک و ماهیها ادامه داشت تا اینکه یک شب اتفاق خاصی افتاد....
یک شب چند ماهی از رودخانه شکار شدند و دیگر به رودخانه بازنگشتند.
ماهیها فکر می کردند که این کار، کار دخترک است . زیرا مدتی بود که مادربزرگ دخترک بیمار شده بود و طبیب به او گفته بود باید به او کباب ماهی بدهد تا خوب بشود.
اما دخترک از شنیدن حرف طبیب بسیار غمگین شده بود. چون دوست نداشت ماهی ها را شکار کند. او ماهی ها را شکار نکرده بود اما ماهی ها با خودشان فکر می کردند دخترک برای درمان مادربزرگش ماهی ها را شکار کرده و به خانه برده است. به خاطر همین آن شب وقتی دخترک به رودخانه آمد پیش او نیامدند و خودشان را از دختر مهربان مخفی کردند. دختر مهربان بسیار غمگین و غصه دار شد. او مدت زیادی کنار رودخانه نشست تا خوابش برد.
او خواب بود که ناگهان از داخل آب سرو صدای شالاپ شولوپ شنید و از خواب پرید. دخترک با تعجب دید که یک ماهی بزرگ در رودخانه این طرف و آن طرف می رود و می خواهد ماهی های کوچک را که در خواب ناز بودند شکار کند. دخترک نگران دوستانش شد.
دندانهای ماهی بزرگ زیر نور ماه می درخشیدند. دخترک از دیدن دندانهای او بسیار ترسید و به سمت خانه ی آسیابان دوید. او آسیابان را از وجود ماهی بزرگ با خبر کرد. آسیابان با نیزه ای همراه دخترک به سمت رودخانه راه افتاد.
وقتی به رودخانه رسیدند دیدند ماهی بزرگ به جان ماهیهای کوچک افتاده و صدای گریه ی ماهی های بیچاره بلند شده بود.
آسیابان با ضربه نیزه ،ماهی بزرگ را شکار کرد و از رودخانه بیرون کشید. آسیابان ماهی بزرگ را با خود به خانه برد و با آن کباب ماهی درست کرد و مقداری از آن را برای شام دخترک و مادربزرگش برد. و به این ترتیب هم مادربزرگ دخترک خوب شد و هم دوستی دخترک و ماهی ها برای همیشه ادامه یافت.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
علی کوچولو، یک خواب رنگی دیده بود، خواب یکا توپ رنگی.
خوابش را برای مادر تعریف کرد بعد هم پرسید: «مامان! آن توپ را برایم می خری؟»
مادر پرسید: «کدام توپ؟»
علی کوچولو جواب داد: «همان توپی را که توی خوابم بود.»
مادر خندید و گفت: «باشه! وقتی رفتیم بازار، آن را برایت می خرم.»
از بازار برگشتند...
علی کوچولو توپش را بغل کرد و به کوچه آمد احمد و رضا به طرف او دویدند.
احمد گفت: «بیا توپ بازی کنیم!»
علی کوچولو توپش را محکم بغل کرد و گفت: «نه، مال خودم است. خودم توی خواب دیدمش، بعد هم خوابش را برای آن ها تعریف کرد.
احمد که از دست علی کوچولو ناراحت شده بود، به رضا گفت: «رضا بیا برویم. خیال می کند فقط خودش می تواند خواب ببیند بیا برویم امشب خودم خواب یک توپ بزرگ را می بینم.»
رضا و احمد رفتند. علی کوچولو توپ قرمزش را بغل کرد و روی پلّه نشست.
خسته شد بلند شد و با توپش بازی کرد. امّا خیلی زود حوصله اش سر رفت، آخر همبازی نداشت راه افتاد، جلو در خانه احمد رسید. لای در باز بود، امّا کسی نبود.
یک مرتبه فکری به خاطرش رسید. خیلی خوشحال شد، توپ قرمز کوچولویش را یواشکی از لای در، توی خانه احمد انداخت. بعد هم شروع کرد و به در زدن.
احمد در را باز کرد. علی کوچولو را دید و پرسید: «چیه؟ چه کار داری؟»
علی کوچولو آهسته گفت: «توپم افتاده توی حیاط شما.»
احمد نگاه کرد. توپ را دید. رفت و آن را آورد، علی کوچولو دلش می خواست به او بگوید: «بیا با هم توپ بازی کنیم.» امّا خجالت کشید. در همین موقع رضا هم از راه رسید. توپ را که دست احمد دید، خوشحال شد پرسید: «علی آمدی با هم توپ بازی کنیم، آره؟»
علی کوچولو با خوشحالی گفت: «آره، آره، آمدم بازی کنیم.»
آن وقت هر سه دوست کوچولو با هم توپ بازی کردند.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
قصه های کودکانه:
یکی بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره . روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد . روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : ” به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است . عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ، حيف كه صدايت خوب نيست اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي . كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره ، ولي پنير از منقـارش مي افتـد و آقـا روبـاه اونو برمي داره و فـرار مي كنه . كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت . خوب بچه هاي عزيز من چه نتيجه اي از اين داستان گرفتيد . بايد مواظب باشيد ، اگر كسي تعريف زياد وبيجا از چيزي يا كسي مي كنه ، حتمأ منظوري داره . اميدوارم كه شما هيچ وقت گول نخوريد . زاغكـي قـالب پنيـري ديـد به دهان بر گرفت و زود پريد بر درختي نشست در راهي كه از آن مي گـذشت روباهـي روبه پر فريـب وحيلت ساز رفـت پـاي درخـت كـرد آواز گـفت بـه بـه چقـدر زيبائي چـه سـري چه دمي عجب پائي پرو بالت سياه رنگ و قشنگ نيست بـالاتر از سيـاهـي رنگ گرخوش آواز بودي و خوش خوان نبودي بهتر از تو در مرغان زاغ مي خواسـت قارقار كند تـا كـه آوازش آشـكـار كنـد طعمه افتاد چون دهان بگشود روبهك جست و طعمه را بربود.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
01 فاطمیه، آیا میشود قبری ساخت از جنس پر؟.mp3
11.08M
🏴صلی الله عليك يا فاطمة الزهرا
آیا میشود قبری ساخت از جنس پر؟
📚مجموعۀ ریحانۀ خدا، کتاب سوم: «فاطمهای که تو یادمان دادی»، ص۳۹
#فاطمیه 1
#محسن_عباسی_ولدی
#روضه_های_خانگی
#ریحانه_خدا
#پادکست
@abbasivaladi
🌐 ketabefetrat.com
هدایت شده از معرفی کانال
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️انیمیشن شنی «حاج قاسم روایتگر فاطمیه امسال»🌴
💠روایت عنایت و توجهات خاصه حضرت زهرا(سلام الله علیها) به رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس در بیان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی💠
🔹 اثر طلبه هنرمند ، حجت الاسلام علی اصغر سعید پناه🔹
#ویژه_نامه_فاطمیه
#حاج_قاسم_سلیمانی
#انیمیشن
#کار_با_شن
@behtarinhkanalha
🕯🖤برای حضرت زهرا (س)🖤🕯
چرا این کودکان امشب
همه تا صبح بیدارند
کنار بستر مادر
سیهپوش و عزادارند؟!
خداوندا چرا امشب
چراغ خانه خاموش است
چرا امشب علی گریان
به جمع کودکان پیوست؟!
کسی دیگر نمیخواند
لالاییهای مادر را
دل مهتاب میسوزد
برای خانهی زهرا
╲\╭┓
╭🖤🕯 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
02 حتی اگر محبوب خدا هم باشی دنیا بنای وفا ندارد.mp3
5.76M
🏴صلی الله عليك يا فاطمة الزهرا
حتّی اگر محبوب خدا هم باشی دنیا بنای وفا ندارد...
#فاطمیه 2
#محسن_عباسی_ولدی
#روضه_های_خانگی
#ریحانه_خدا
#پادکست
@abbasivaladi
🌐 ketabefetrat.com
0181 ale_emran 103.mp3
11.65M
#لالایی_خدا ۱۸۱
#سوره_آل_عمران آیه ۱۰۳
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
«معنای حبل الله»
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
📣 بچّههای لالایی خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
🔴 بچه های سحری لالایی خدا!
کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@lalaiekhoda
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 وام ۷۰ میلیونی برای فرزند سوم!
🔹قاضیزاده هاشمی: تسهیلاتی از جمله وام مسکن ۷۰ میلیون تومانی با سود ۴ درصد برای فرزند سوم و بیشتر در بودجه سال آینده پیشبینی شده است.
🚩 @IslamlifeStyles