eitaa logo
داستان شب
189 دنبال‌کننده
75 عکس
37 ویدیو
1 فایل
قصه های مذهبی .. کانال اصلی ⬇️ درسایه‌سار‌قرآن‌وعترت @darsayehsarahlebeyt ارتباط با ادمین⬇️ @Khattat1361
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان 🔻قسمت شصت و هشتم ▫️درد از پهلو تا ستون فقراتم می‌‌دوید و مطمئن بودم دیگر هیچ راهی برای فرار ندارم که به اجبار با زینب از ماشین پیاده شدیم و طفل معصوم زبانش به لکنت افتاد: «من می‌ترسم... بابا کجاست؟... بریم پیش بابا...» ▪️و همین لحن معصومانه و شنیدن نام مهدی کافی بود تا دلم از غصۀ نبودنش بمیرد و یک قطره اشک گوشه چشمانم کِز کند که فقط توانستم دستش را محکم‌تر بگیرم و آهسته زمزمه کردم: «نترس عزیزم. زود برمی‌گردیم پیش بابا!» ▫️فائق جلوتر می‌رفت، رانا پشت سر ما با اسلحه کشیک می‌کشید و من می‌ترسیدم این خانه مقتل من و زینب باشد که در هر قدم فقط چشمان مهدی و نگاه نگرانش در قلبم جان می‌گرفت و با هر نفس، حسرت حضورش جانم را آتش می‌زد. ▪️گام‌های کوچک زینب پیش نمی‌رفت، به زحمت او را دنبال خودم می‌کشیدم و در این برزخ وحشتناک، شرمندۀ فاطمه بودم که خوب امانت‌داری نکردم و دخترش را به این معرکه کشانده بودم. ▫️وارد خانه شدیم؛ از در و دیوارش وحشت می‌بارید و انگار هیچکس در این ساختمان بزرگ حضور نداشت که سکوت ترسناک فضا دلم را بیشتر خالی کرد. ▪️جز یک دست مبل ساده و چند کمد قدی و بزرگ، وسیله‌ای در خانه نبود و فائق اشاره کرد تا روی یکی از مبل‌ها بنشینم. ▫️باورم نمی‌شد این مرد ترسناکی که روبرویم ایستاده، همان راننده تاکسی مقابل بیمارستان باشد که زیرلب فقط دعایم می‌کرد و حالا تنها شباهت فائق به آن پیرمرد، ریش و موی سفیدش بود و مثل اینکه دنبال مدرکی باشد، با چشمانی خیره، سر تا پایم را برانداز می‌کرد. ▪️رانا روسری‌اش را از سرش برداشته و با موهایی طلایی و مثل یک سگ نگهبان با اسلحه بالای سرم ایستاده بود. ▫️فائق مقابلم نشست و انگار می‌خواست اعتمادم را با کلامش بخرد که با لبخندی کمرنگ عذرخواهی کرد: «اگه تو مسیر اذیت شدید، متاسفم!» ▪️سپس نفس بلندی کشید و مثل اینکه صحبت‌هایش از قبل آماده باشد، شمرده شروع کرد: «ما از نیروهای مبارزه با تروریسم هستیم. همونطور که می‌دونید ایران تشکیلات مخفی تروریستی در عراق ایجاد کرده و همسر شما یکی از نیروهای اصلی این تشکیلاته. شما یه عراقی هستید و قطعاً امنیت کشورتون براتون خیلی مهمه. ما می‌دونیم بنا به شرایطی مجبور شدید با این آدم ازدواج کنید، اما الان باید به ما کمک کنید.» ▫️از اینکه دنبال مهدی بودند، حالم به هم ریخته و او فهمید تمام تنم برای همسرم به لرزه افتاده که با آرامش تاکید کرد: «نگران نباشید! ما نمی‌خوایم بهش آسیب بزنیم. فقط اطلاعاتی داره که برای ما خیلی مهمه.» ▪️حرف‌هایش به ردیف و بی‌قافیه از دهانش بیرون می‌زد و از اراجیفی که به هم می‌بافت، فکرم زیر و رو شده بود؛ یک کلمه پاسخ نمی‌دادم و از سکوتم خیال کرد خامم کرده که با لبخندی فاتحانه، تکلیفم را مشخص کرد: «ما کار سختی از شما نمی‌خوایم. فقط انتظار داریم در چند مورد ساده با ما همکاری کنید.» ▫️من و زینب را از مقابل بیمارستان ربوده و انتظار داشت خیرخواهی‌اش را باور کنم که فقط زینب را محکم در آغوشم گرفته بودم و باز هم چیزی نگفتم تا با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دهد: «امشب یکی از دوستان ما مقابل در خونه منتظر شماست. فقط کافیه تلفن همراه مهدی رو با خودتون بیارید دم در. گوشی چند دقیقه دست همکار ما می‌مونه و بعد بهتون تحویل میده.» ▪️می‌دانستم همسرم از نیروهای نظامی ایران است؛ در همین مدت زندگی مشترک‌مان متوجه شده بودم تلفن همراهش لحظه‌ای از دستش جدا نمی‌شود و مطمئن بودم اطلاعات مهمی در موبایلش دارد که تمام ترس و وحشتم را با نفسی کوتاه فرو خوردم و صدایم همچنان می‌لرزید: «اگه گوشی‌‌اش رو بردارم متوجه میشه. من نمی‌تونم این کارو بکنم.» ▫️فائق سرش را بالاتر گرفت، ریشخندی نشانم داد و به طعنه پرسید: «دنبال دردسر که نمی‌گردی؟» ▪️مظلومانه نگاهش کردم که زن هر دو دستش را سر شانه‌ام فشار داد، سرش را پایین آورد و کنار گوشم تهدیدم کرد: «اگه امشب موبایل رو تحویل ندی، جنازه هر سه نفرتون فردا صبح تو خونه‌تون پیدا میشه! همونجوری که جنازه اون یارو رو پیدا کردن!» ▫️از تهدیدش تمام تنم تکان خورد، طوری که متوجه کنایۀ کلام آخرش نشدم و انگار نقش‌هایشان را تقسیم کرده بودند که رانا تهدید می‌کرد و فائق با مهربانی راهکار پیشنهاد می‌داد: «بلاخره شما تو اون خونه زندگی می‌کنید، یجوری برنامه‌ریزی کنید تا چند دقیقه‌ای همسرتون مشغول کاری بشه و هر ساعتی مناسب بود، به ما اطلاع بدید.» ▪️سپس با چشمان باریکش به صورتم دقیق شد و با حالتی به‌ظاهر دلسوزانه نصیحت کرد: «جونتون انقدر ارزش داره که گوشی همسرتون رو چند دقیقه با خودتون بیارید دم در. خیال‌تون راحت، ما نمی‌خوایم گوشی رو سرقت کنیم، دوباره می‌تونید گوشی رو از همکارم تحویل بگیرید و بی‌سر و صدا بذارید سر جاش.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت شصت و نهم ▫️حرفش که به آخر رسید، رانا موبایلم را که در ماشین از دستم کشیده بود، به سمتم گرفت و باز با تیزی زبانش به جانم افتاد: «حواست باشه کارت رو درست انجام بدی. اگه قضیه لو بره یا هر مشکلی پیش بیاد، خودت می‌دونی چه اتفاقی میفته. در ضمن اگه متوجه بشیم به کسی حرفی زدی، خودت قبر خودت رو کندی.» سپس دهانش را به گوشم‌ چسباند تا جملۀ آخرش را مثل میخ در گوشم فرو کند: «خودم‌ میفرستمت‌ پیش عامر!» ▪️از اینکه عامر را کشته بودند، خیره نگاهش کردم و او حیرت نگاهم را با پوزخندی چندش‌آور پاسخ داد: «حالا فهمیدی آدم کشتن هیچ کاری برای من نداره؟» ▫️گیج سرنوشت عامر و قتلش به دست این زن جوان با این چشمان وحشی، مانده بودم که فائق با خونسردی از جا بلند شد و اشاره کرد تا برویم. ▪️شوک خبر کشته شدن عامر فکرم را از کار انداخته بود؛ نمی‌فهمیدم چرا همین حرف‌ها را در ماشین نزدند، می‌ترسیدم تا قبل از خروج از خانه، بلایی سر ما بیاورند و خبر نداشتم نقشۀ دیگری کشیدند که در سکوت سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به بیمارستان آندلس، یک کلمه حرف نزدند. ▫️باورم نمی‌شد رهایم کنند؛ با تمام تهدیداتی که کردند همین که می‌توانستم سالم با زینب به خانه برگردم و دوباره مهدی را ببینم، قلبم از هیجان بال‌بال می‌زد و هنوز تهدیدی باقی مانده بود که تا پیاده شدم، رانا به چادرم چنگ‌زد و با خشونت خوابیده در لحنش هشدار داد: «خیلی خوش شانسی که داری زنده برمی‌گردی، پس مراقب باش خریت نکنی! باور کن بعد از اولین اشتباهت زمان زیادی زنده نمی‌مونی. عامر وقتی اولین اشتباه رو کرد فقط دو ساعت زنده موند.» ▪️چشمانش شبیه دو گلوله از آتش بود و من فقط می‌خواستم از جهنم این ماشین فرار کنم که زینب را از ماشین بیرون کشیدم و در طول خیابان به سرعت به راه افتادم. ▫️می‌ترسیدم سرم را بچرخانم و از هر کسی که از کنارم رد می‌شد، وحشت می‌کردم مبادا جاسوس آن‌ها باشد. ▪️حتی دیگر جرأت نمی‌کردم سوار تاکسی شوم که فقط به سمت انتهای خیابان می‌رفتم و زینب خسته از اینهمه وحشت و تشنگی و گرسنگی که ساعت‌ها تحمل کرده بود، خودش را روی زمین انداخت. ▫️انگار دیگر نمی‌توانست قدمی بردارد که با بی‌قراری گریه می‌کرد و من از تمام آدم‌های این شهر می‌ترسیدم که او را در آغوشم گرفته بودم و نمی‌دانستم به چه کسی پناه ببرم. ▪️فقط به فکرم رسید او را روی پله‌های ورودی داروخانه‌ای در حاشیه خیابان بنشانم و بلافاصله با مهدی تماس گرفتم. ▫️نمی‌دانستم چه بگویم و فقط می‌خواستم با او در خانه خلوت کنم که حتی اگر جان هر سه نفرمان را می‌گرفتند، باید تمام حقیقت را به مهدی می‌گفتم. ▪️در انتظار پاسخش ثانیه‌ها را می‌شمردم و همین که پاسخ داد، از اینکه دوباره می‌توانستم صدایش را بشنوم، بغضم شکست. ▫️انگار دلش برایم تنگ شده باشد، نفس‌هایش پُر از عشق بود و دل من‌از ترس خالی؛ فقط تلاش می‌کردم ارتعاش وحشتم در لحنم نپیچد و با آرامشی ساختگی تقاضا کردم: «مهدی! من و زینب الان نزدیک بیمارستان آندلس هستیم. ‌می‌تونی بیای دنبال‌مون؟» ▪️از حرفم جا خورد و به جای جواب، با تعجب سؤال کرد: «اونجا چی‌کار می‌کنید؟» ▫️از پاسخ سؤالش در مانده بودم و دیگر نمی‌توانستم اینهمه وحشت را تحمل کنم که با هق‌هق گریه به همسرم پناه بردم: «مهدی فقط بیا! من حالم خیلی بده، زودتر بیا!» ▪️از لرزش لحنش حس می‌کردم با این گریه‌ها چه بلایی سر دلش آورده‌ام که دلهره کارش را ساخته و کلماتش از هم پاشیده بود: «چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟ توروخدا حرف بزن!» ▫️می‌ترسیدم پشت تلفن حرفی بزنم که فقط با گریه التماسش می‌کردم زودتر خودش را برساند و حدوداً چهل دقیقه بعد، اتومبیلش مقابل داروخانه رسید. ▪️ترمز زد و به قدری ترسیده بود که حتی ترمز دستی را نکشید؛ به سرعت پایین پرید و فقط با چشمانش دور من و زینب می‌چرخید و باور نمی‌کرد هر دو سالم باشیم. ▫️از چشمان کشیده و مهربانش، نگرانی می‌چکید و من دلم می‌خواست زودتر به خانه برویم که هر چه می‌گفت و هر چه می‌پرسید، فقط خواهش می‌کردم از اینجا برویم و برای یک لحظه از رفتن به خانه پشیمان شدم. ▪️می‌دانستم از تمام مختصات زندگی ما خبر دارند و مطمئن بودم این خانه دیگر امن نیست که تا سوار شدیم و استارت زد، با صدایی که از گریه گرفته بود، تمنا کردم: «میشه دیگه نریم خونه؟» ▫️چند لحظه متحیر نگاهم کرد و صورتم طوری در هم شکسته بود که از نگرانی فریاد زد: «والله داری منو می‌کُشی! خب یک کلمه بگو چی شده!» ▪️زینب صندلی عقب ماشین در خودش مچاله شده و قلب من از وحشت بیشتر در هم رفته بود؛ می‌دانستم مهدی در خطر است و نمی‌دانستم از کجا شروع کنم که تمام احساسم در چشمانم جمع شد و دلنگران عشقم به نفس‌نفس افتادم: «مهدی! اونا دنبالت هستن!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان 🔻قسمت هفتادم ▫️ماشین را خاموش کرد، خیره به چشمانم ماند و محکم پرسید: «کیا دنبال من هستن؟» ▪️نگاهش از چشمانم تا اطراف ماشین چرخی زد و دوباره سؤال کرد: «شماها اینجا چی‌کار می‌کردید؟» ▫️می‌ترسیدم پاسخی بدهم که فریادش چهارچوب تنم را لرزاند: «ازت می‌پرسم اینجا چی کار می‌کنی؟» ▪️شیشۀ اشکی که روی چشمم را گرفته بود، با فریادش شکست، یک قطره چکید و من با صدایی که حتی خودم به سختی می‌شنیدم، شروع کردم: «امروز یکی بهم زنگ زد... گفت یه امانتی برام داره، بیام اینجا ازش بگیرم...» و هنوز حرفم تمام نشده، فریاد بعدی‌اش پردۀ گوشم را پاره کرد: «هرکی بگه امانتی دارم، تو راه میفتی میری دنبالش؟» ▫️بغضم را فرو خوردم و صدایم بیشتر در گلو فرو رفت: «از یک هفته پیش عامر بهم پیام می‌داد که باید برم ببینمش... اما من جواب نمی‌دادم...» ▪️امان نمی‌داد حرفم را بزنم و اینبار با حالتی متحیر تکرار کرد: «عامر؟!» ▫️نمی‌دانستم چه فکری در مورد من می‌کند و حتی اگر به وفا و محبتم شک می‌کرد باید حقیقت را می‌گفتم که بارش قطرات اشکم سرعت گرفته بود و کلماتم به کُندی ادا می‌شد: «به‌خدا من هیچ کاری به اون نداشتم... تو این چند ماه هیچ خبری ازش نداشتم... تا اینکه یه دفعه نصفه شب پیام داد که باید برم ببینمش... می‌گفت یه امانتی برام داره... می‌گفت اگه نرم امانتی رو ازش بگیرم، با همون می‌تونه آبروی تو رو ببره...» ▪️در سکوتی خشمگین، خیره نگاهم می‌کرد؛ از شدت عصبانیت و تندی نفس‌هایش، قفسه سینه‌اش به شدت تکان می‌خورد و با لحنی خش‌دار بازخواستم کرد: «پس اون شب حال مادرت بد نشده بود، عامر داشت بهت پیام می‌داد که انقدر ترسیده بودی! تو نباید به من یک کلمه حرف بزنی؟ من انقدر غریبه‌ام؟» ▫️باید زودتر می‌گفتم عامر مُرده تا بیش از این به احساسم شک نکند و تا خواستم حرفی بزنم، با عصبانیت سؤال کرد: «تو اصلاً خبر داری عامر یک ماه پیش کشته شده؟» ▪️باورم نمی‌شد از قتل عامر باخبر باشد و در برابر حیرت نگاهم، لحنش بیشتر گرفت: «همون شبی که برام از عامر درددل کردی، فرداش از بچه‌ها خواستم آمارش رو برام بگیرن و همون روز فهمیدم تو آپارتمانش تو دیترویت میشیگان کشته شده!» ▫️انگار بیش از من از عامر باخبر بود و با همین اطلاعات و حادثه امروز، آیه را خوانده بود که بدون نیاز به توضیحم، نفس بلندی کشید و ماجراهای این یک هفته را تحلیل کرد: «همونایی که عامر رو کشتن، با خطش یه هفته تو رو سر کار گذاشتن تا به من برسن. وقتی جواب ندادی امروز به بهانۀ امانتی کشوندنت بیرون!» ▪️گیج و گنگ نگاهش می‌کردم و او هرلحظه عصبانی‌تر می‌شد: «تو هم خیلی راحت بلند شدی اومدی...» ▫️با پشت دست اشکم را پاک کردم و خواستم از خودم دفاع کنم: «من می‌خواستم زودتر اون امانتی رو بگیرم تا مشکلی برای زندگی‌مون پیش نیاد...» و او به قدری به هم ریخته بود که دوباره صدایش بالا رفت: «خب یه کلمه به من می‌گفتی!» ▪️از غیض و غضب نگاهش جرأت نمی‌کردم کلامی دیگر بگویم و او حالا می‌خواست نتیجه را بداند که چشمانش غرق شَک بود و مردد پرسید: «حالا چی ازت خواستن؟» ▫️از یادآوری صحنۀ قفل شدن در تاکسی و فشار اسلحه روی پهلو و رنگ‌ پریده زینب، درد ترس و وحشت آن لحظات در تمام استخوان‌هایم دوید، آبگینه گریه در گلویم شکست و میان هق‌هق اشک‌هایم اعتراف کردم: «به بهانۀ یه زن حامله که حالش بد بود، ما رو سوار تاکسی کردن... یه دفعه متوجه شدم دارن از بغداد میرن بیرون، تا اعتراض کردم، درها رو قفل کردن و روم اسلحه کشیدن...» ▪️هجوم گریه نور نگاهم را گرفته و با همین چشمان غرق اشکم می‌دیدم سفیدی چشمانش از اضطراب، مثل خون شده است؛ رنگ صورتش از ترس آنچه بر سر ما آمده بود، هر لحظه بیشتر می‌پرید و من با کلماتی بریده بدتر آتشش می‌زدم:«خیلی از بغداد دور شدیم..ما رو بردن تو یه باغ شخصی.. تو یه خونه ویلایی.. دو نفر بودن؛ یه مرد و یه زن.. رانا و فائق.. گفتن امشب میان در خونه و من باید موبایل تو رو چند دقیقه براشون ببرم.. گفتن اگه این کارو نکنم، هر سه نفرمون رو می‌کُشن.. گفتن اگه به کسی حرفی بزنم...» و دیگر نفسم یاری نکرد ادامه دهم که دهانم را با هر دو دستم گرفتم تا نالۀ گریه‌هایم بیش از این بلند نشود و از شدت وحشت حالم هر لحظه بدتر می‌شد. ▫️مهدی دستانش را روی فرمان عصا کرده بود؛سرش را با تمام انگشتانش فشار می‌داد و با حالتی درمانده زیر لب تکرار می‌کرد:«تو چی کار کردی آمال؟» ▪️از حال خراب ما زینب به گریه افتاده بود، از روی صندلی عقب جلو آمده و مدام چادرم را می‌کشید و صدای مهدی همچنان می‌لرزید:«اصلاً می‌فهمی ممکن بود چه بلایی سرتون بیاد؟» ▫️زینب را روی پایم نشاندم و مهدی انگار نمی‌توانست کنارم بنشیند که از ماشین پیاده شد و کلافه دور خودش می‌چرخید... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و یکم ▫️می‌فهمیدم با همین حرف‌ها چه آواری از دلهره و نگرانی را روی سرش خراب کردم، می‌دانستم تازه اول مصیبت است که ردّ من و مهدی را زده بودند و حالا باید فکر چارۀ بعد از این بود که چند قدم به سرعت طول خیابان را می‌رفت و دوباره برمی‌گشت و انگار زمین و زمان برایش تنگ شده بود که باز برگشت و سوار ماشین شد. ▪️به سر و صورت زینب دست می‌کشیدم، او آرام‌تر شده بود اما من هنوز گریه می‌کردم و مهدی دیگر طاقت اشک‌هایم را نداشت که از همان پشت فرمان، من و زینب را با هم در آغوشش گرفت و با نغمۀ نفس‌هایی گرفته نجوا کرد: «آروم باش عزیزم.. نترس..» ▫️اما بیش از این چند کلمه نتوانست حرفی بزند که هرآنچه روی سینه‌اش مانده بود با یک نفس بلند بیرون داد و فقط در سکوت، من و زینب را نوازش می‌کرد. ▪️طوری شرمندۀ اشتباه امروزم بودم که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و نمی‌دانستم با چه کلامی عذرخواهی کنم و او با یک خبر، نفسم را گرفت: «رانا احتمالاً همون زنی هستش که عامر به‌خاطرش به تو خیانت کرد. یه دختر عرب اسرائیلی...» ▫️از بهت آنچه می‌شنیدم، اشکم بند آمد و حیرت‌زده به سمت مهدی چرخیدم و آنچه من ندیده بودم، او با ناراحتی برایم توضیح داد: «رانا از جاسوس‌های اسرائیلی ساکن دیترویت بوده که بعد از عملیات حماس تو هفت اکتبر، مأموریت خودش رو شروع می‌کنه. شروع کارش جذب سرمایه شرکت‌های خصوصی آمریکایی برای حمایت از اسرائیل بوده و تو این پروژه، شرکت‌هایی با مالکیت غیرآمریکایی در اولویت بودن تا شاید زمینه نفوذ براشون فراهم بشه. تو این قضیه، اتفاقی شرکت عامر تو تور رانا میفته، به‌ویژه اینکه فهمیده بودن شوهر خواهر عامر، از فرماندهان مقاومت عراق بوده. فقط اینکه چرا عامر رو کشتن هنوز برای ما نامشخصه...» ▪️خاطرۀ آن نیمه شب در خانۀ عامر و صدای خنده‌هایش که مرا از خواب بیدار کرد و تصویر زنی که روی صفحۀ موبایلش بود، همه روی سرم خراب شد و تازه می‌فهمیدم هوس‌بازی عامر چه بلایی سرش آورده و مهدی با لحنی عصبی ادامه داد: «حالا ظاهراً متوجه شدن که همسر قبلی عامر الان با یکی از نیروهای ایرانی ازدواج کرده و اومدن سراغ تو تا به من برسن.» ▫️باورم نمی‌شد گره کور امروز به کلاف سردرگم دیوانگی‌های عامر برسد و مهدی با لحنی رنجیده گله کرد: «اگه همون هفته پیش به من گفته بودی عامر داره بهت پیام میده، من می‌گفتم این آدم یک ماه پیش کشته شده و الان کس دیگه‌ای داره سعی می‌کنه به تو نزدیک بشه» ▪️از اینهمه حماقتی که مرتکب شده بود، کاسۀ سرم از درد پُر شده و دل مهدی از درد دیگری شکسته بود که دستش را روی گونه‌ام قرار داد، صورتم را رو به صورتش چرخاند، چند لحظه نگاهم کرد و بعد پرسید: «من انقدر برات غریبه بودم که هیچی بهم نگفتی؟» ▫️در برابر چشمانش دست و پای دلم را گم کردم و صادقانه گواهی دادم: «من فقط می‌ترسیدم...» که بلاخره لبخندی زد و با همان مهربانی همیشگی سؤال کرد: «از من می‌ترسیدی؟ مگه تو این دنیا کسی اندازۀ من می‌تونه تو رو دوست داشته باشه؟» ▪️از احساس جاری در لحن و نگاه و کلامش، دلم لرزید و او دوباره پرسید: «می‌دونی فقط از فکر اینکه امروز چقدر ترسیدی، دارم دیوونه میشم؟ اگه یه اتفاقی برای تو و این بچه افتاده بود، من چی‌کار می‌کردم؟» ▫️او نگران من بود و من دلواپس از این لحظه به بعد که مضطرب زمزمه کردم: «اونا حتماً امشب میان دنبال موبایلت» ▪️چند لحظه سکوت کرد و انگار در همین مدت فکر همه جا را کرده بود که با اطمینان پاسخ داد: «هر چی اطلاعات ازشون داری به من بده. از شماره تماس و رنگ ماشین و ویلا و مشخصات خودشون.» ▫️سپس نفسی کشید و او هم می‌دانست دیگر بغداد و این خانه امن نیست که تکلیف را مشخص کرد: «همین الان میریم فلوجه، تو رو می‌ذارم پیش پدر و مادرت و خودم برمی‌گردم.تمام اطلاعات هم الان می‌فرستم برای همکارام.» ▪️از اینکه می‌خواست دوباره تنها به بغداد برگردد، بند دلم پاره شد و با پریشانی پرسیدم: «اگه پیدات کنن چی؟» ▫️همانطور که در موبایلش دنبال چیزی می‌گشت، محکم جواب داد: «نگران هیچی نباش، اونا تو عراق خیلی نمی‌تونن مانور بدن. دردسر درست کنن، براشون هزینه داره. اگه می‌تونستن بیام سراغم که گوشی رو از خودم می‌گرفتم. فقط خواستن تو رو بترسونن و بدون هیچ هزینه‌ای به اطلاعات دست پیدا کنن. تو فقط هر چی می‌دونی به من بگو!» ▪️چند دقیقه‌ای کشید تا هر چه از مشخصات ظاهری رانا و فائق و تاکسی و ویلا و باغ شخصی در خاطرم مانده بود، همه را برای مهدی گفتم و او به سرعت در موبایلش یادداشت می‌کرد و بعد بلافاصله از ماشین پیاده شد. ▫️مقداری از ما فاصله گرفت و همانطور که مضطراب چند متر از طول خیابان را بالا و پایین می‌رفت، با تلفن صحبت می‌کرد و سرانجام برگشت و سوار شد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و دوم ▫️زینب در آغوشم خوابش برده بود و مهدی تا دید دخترش از خستگی مظلومانه خوابیده، نگاهش غرق درد شد و با صدایی شکسته خواهش کرد: «من یه بار داغ عزیزم رو دلم مونده، باور کن طاقت ندارم یه بار دیگه.. قسمت میدم از این به بعد همه چی رو به من بگو!» ▪️حرارت لحنش به حدی بود که داغ حرفش روی دلم ماند و تا رسیدن به فلوجه، با خودم می‌جنگیدم که هنوز بخشی از حقیقت را نمی‌دانست و می‌ترسیدم همین تکۀ گمشده کار دستم دهد. ▫️نزدیک غروب بود که وارد منزل پدرم شدیم و با تمام تشویشی که حال‌مان را زیر و رو کرده بود، تلاش می‌کردیم مقابل پدر و مادرم عادی باشیم. ▪️مهدی وانمود می‌کرد دوباره عازم مأموریت شده و باید من و زینب چند روزی اینجا باشیم اما نگاه من به ساعت بود که شاید الان مقابل منزل‌مان در بغداد منتظر موبایل مهدی بودند و نمی‌دانستم چه مجازاتی برایم در نظر می‌گیرند. ▫️مهدی ساعتی نشست و همینکه تلفنش زنگ خورد، از جا بلند شد. همانطور که روی پا ایستاده بود، به زبان فارسی چند کلمه صحبت کرد، سپس به سمت در رفت و من نمی‌خواستم به بغداد برود و باید همنیجا حرفم را می‌زدم که دنبالش دویدم و در پاشنۀ در، دستش را گرفتم. ▪️مادرم به زینب غذا می‌داد، پدرم تلویزیون نگاه می‌کرد و نمی‌خواستم مقابل‌شان خیلی با مهدی درگوشی صحبت کنم که تقاضا کردم: «میشه قبل از رفتن، یکم بریم بیرون؟» ▫️می‌دانستم اصلاً وقت مناسبی برای گشت و گذار در شهر نیست اما تنها بهانه‌ای بود که می‌شد کمی با مهدی خلوت کنم و در برابر نگاه متعجبش، باز خواهش کردم: «حالم اصلاً خوب نیست.. یخورده تو خیابون‌ها می‌چرخیم، بعد تو برو.» ▪️نگاهی به ساعتش کرد، مشخص بود عجله دارد و نمی‌خواست رویم را زمین بزند که با متانت جواب داد: «باشه عزیزم، آماده شو بریم. تا هر وقت خواستی من کنارتم، بعد میرم.» ▫️دلشوره حالم را به شدت به هم ریخته بود که تا لباس پوشیدم و با هم سوار ماشین شدیم، هزار بار حرف‌هایم را مرور کردم و به محض حرکت، با ترس پنهان در صدایم اعتراف کردم: «مهدی من در مورد دلیل ازدواجم با عامر همه چی رو بهت نگفتم.» ▪️همین‌که لب از لب باز کردم فهمید، شب‌گردی بهانه بوده که نگران حقیقت مخفی دیگری، مستقیم نگاهم کرد و من حتی از ادای این کلمات، حیا می‌کردم که تمام ماجرا را در چند جمله خلاصه کردم: «۱۰ سال پیش، نامزدی من و عامر به خاطر اینکه می‌خواست بره آمریکا، به هم خورد ولی اون همچنان اصرار داشت با هم ازدواج کنیم. می‌دونست یه پسر ایرانی یه شب منو از دست داعش نجات داده و همیشه منو متهم می‌کرد که به خاطر اون ایرانی بهش جواب رد میدم.» ▫️سکوتش به قدری سنگین بود که تپش‌های قلبم به گلو رسیده و به هر جان کندنی بود، ادامه دادم: «وقتی ابوزینب شهید میشه، میره خونه خواهرش سراغ گوشی ابوزینب، عکس تو رو از گوشی اون پیدا کرده بود و ...» ▪️به قدری حیرت کرد که کلامم را شکست: «عکس من؟!» و نمی‌دانست چاه جنون عامر انتها نداشت که سرم به زیر افتاد و صدایم به سختی بلند شد: «عکس منو هم شاید از گوشی نورالهدی برداشته بود... یه روز اومد پیش من و تهدیدم کرد اگه باهاش ازدواج نکنم این عکس رو پخش می‌کنه.» ▫️از شدت خجالت نتوانستم به درستی توضیح دهم و مهدی گیج‌تر شد: «عکس تو رو می‌خواست پخش کنه؟ مگه عکست چی بود؟» ▪️با دستم پیشانی‌ام را گرفته بودم تا دردش کمتر شود و برای گفتن هر کلمه می‌مردم و زنده می‌شدم: «یه عکس افتضاح از یه زن و مرد... فکر کنم از اینترنت پیدا کرده بود... صورت من و تو رو گذاشته بود رو اون عکس... می‌خواست عکس رو روی اینترنت پخش کنه...» ▫️حرفم به حدی سنگین بود که نتوانست به مسیر ادامه دهد و همان حاشیۀ خیابان ترمز زد. کامل به سمتم چرخید و پیش از آنکه چیزی بپرسد، زخم کاری دلم را نشانش دادم: «من از عامر متنفر بودم ولی برای حفظ آبروی هر دومون مجبور شدم باهاش ازدواج کنم...» ▪️از آنچه به سرم آمده بود، پلکی نمی‌زد و آتش وحشت آنچه پیش روی هر دو نفرمان بود، غم گذشته را در قلبم خاکستر می‌کرد. ▫️می‌ترسیدم عامر در عالم مستی همه چیز حتی همان عکس را به رانا داده باشد و حالا با همین بهانه، مهدی را تهدید کنند که نفسم از دلشوره می‌تپید: «می‌ترسم اون امانتی که تو پیامک‌ها می‌گفتن و تهدیدم می‌کردن، همون عکس باشه...» ▫️می‌دیدم از شنیدن این حرف‌ها چه زجری می‌کشد و همین جمله آخرم نفسش را گرفته بود که با لحنی لرزان از خودم دفاع کردم: «وقتی خواستیم از هم جدا بشیم، عکس‌ها رو جلوی خودم از روی لپ‌تاپ و موبایلش پاک کرد...» ▪️و همان چیزی که تن مرا می‌لرزاند، کلمات مهدی را در هم خُرد کرد: «از کجا معلوم جای دیگه‌ای ذخیره نکرده بوده؟ اگه رانا قبل از اون شب، حافظه لپ تاپ عامر رو منتقل کرده باشه، چی؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و سوم ▫️از شرم آنچه به خاطر من بر سر زندگی‌مان آمده بود، نگاهم به زیر افتاد و پشیمان از این ازدواج و با کلماتی پریشان عذرخواهی کردم: «همه این دردسرها به خاطر منه، ای کاش قبلش همه چی رو بهت گفته بودم. نمی‌دونستم اینجوری میشه. فکر می‌کردم دیگه از عامر جدا شدم و بدبختی‌هام تموم شده اما انگار این سختی‌ها همیشه با منه و حالا تو هم شریک بدبختی‌های من شدی.» ▪️روی صندلی کامل به سمتم چرخیده بود، نگاهش دور صورتم پرسه می‌زد و تا این حرف‌ها را از من شنید، حالش بدتر شد. ▫️دستان لرزان از ترسم را با هر دو دستش گرفت و هرچند حال خودش بدتر از من بود، می‌خواست باری از دوش دلم بردارد که تمام عشق و احساسش در لحنش درخشید: «هر اتفاقی بیفته، من از اینکه تو رو انتخاب کردم پشیمون نمیشم. تو باید منو ببخشی که اینها به خاطر رسیدن به من، دارن تو رو اذیت می‌کنن. تو باید منو حلال کنی که به جای اینکه زندگی آرومی برات بسازم، باعث شدم اینهمه اضطراب تحمل کنی.» ▪️اما من قول و قراری با حضرت اباالفضل (علیه‌السلام) بسته بودم و با آرامشی که کنار ضریح حضرت در دلم ماندگار شده بود، خاطرش را تخت کردم: «همون روزی که از آمریکا برگشتم، وقتی رفتم حرم حضرت عباس (علیه‌السلام)، آبروم رو به حضرت سپردم. گفتم من می‌ترسم عامر یه روزی اون عکس رو پخش کنه، خودتون مراقب آبروی من باشید.» ▫️تا نام حضرت را شنید، در تاریکی شب و فضای کم‌نور ماشین، صورتش از شادی مثل ماه درخشید و به رویم خندید: «خب پس دیگه نگران چی هستی؟ وقتی سپردی به حضرت عباس (علیه‌السلام) دیگه خیالت راحت باشه!» ▪️سپس استارت زد و با حال خوشی که پیدا کرده بود، همچنان خوش‌زبانی می‌کرد: «حالا بگو دوست داری کجا بریم حال و هوات عوض بشه؟» ▫️می‌دیدم می‌خواهد نگرانی‌هایش را پشت این خنده‌ها پنهان کند تا دل من کمتر بلرزد و فکر خودش به قدری درگیر بود که حتی برای جا زدن دنده، چند لحظه مکث کرد و اصلاً تمرکز نداشت. ▪️در انتظار پاسخم چشم در چشمم خندید و دوباره سؤال کرد: «می‌خوای بریم یه جا شام بخوریم؟» اما هر چه او آرامش داشت من نمی‌توانستم اینهمه وحشت را فراموش کنم که به جای پاسخ، پرسیدم: «اگه عکس الان دست اونا باشه، چی؟» ▫️پنجره را پایین کشیده بود تا شاید خنکای این شب بهاری حالش را عوض کند و جواب دلشوره‌ام را به شیرینی داد: «نگران نباش عزیزدلم! مگه با یه عکس فتوشاپی چی‌کار می‌تونن بکنن؟» ▪️سپس سرش را کمی از پنجره بیرون گرفت، نگاهی به آسمان کرد و سر به سر حال خرابم گذاشت: «به نظرت امشب ایران حمله می‌کنه؟» ▫️طوری به آسمان پرستاره فلوجه نگاه می‌کرد که فهمیدم می‌خواهد نگاه نگرانش را در تاریکی شب گم کند و همزمان صدای ترمز شدید ماشین، قلبم را از جا کَند. ▪️به قدری سریع اتفاق افتاد که خیال کردم تصادف کردیم و تازه می‌دیدم ماشین سواری سفیدی مقابل‌مان پیچیده و مهدی در لحظات آخر محکم روی ترمز زده بود تا تصادف نکنیم. ▫️ به نظرم شیشه‌های ماشین دودی بود، نور قرمز چراغ‌های عقبش در تاریکی شب چشمم را می‌زد و کسی از ماشین پیاده نمی‌شد که با ناراحتی اعتراض کردم: «چرا انقدر بد پیچید؟» ▪️نفس مهدی در سینه حبس شده بود؛ فقط به روبرو خیره مانده و به گمانم فهمید چه خبر شده که بلافاصله پنجره را بالا کشید و درها را از داخل قفل کرد. ▫️مات و متحیر نگاهش می‌کردم و او به سرعت دست به کمرش برد، اسلحه‌ای را از زیر لباسش بیرون کشید و تا خواستم حرفی بزنم، چهار نفر از ماشین مقابل پیاده شدند و به سمت ما حمله کردند. ▪️هر چهار نفر صورت‌هایشان را با نقاب پوشانده و مسلح بودند، قلبم از ترس به قفسۀ سینه‌ام می‌کوبید و فقط فریاد مهدی در فضای بستۀ ماشین را می‌شنیدم: «سرت رو بیار پایین. بخواب رو صندلی!» ▫️قدرت هر عکس‌العملی را از دست داده بودم؛ صدای تیراندازی گوشم را کَر کرده و همزمان دیدم شیشۀ سمت مهدی متلاشی شد؛ خون روی صندلی خاکستری ماشین پاشید و جیغ من در گلو شکست. ▪️نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده و فقط می‌دیدم دو نفر روبروی ماشین و رو به ما مسلح ایستاده و دو نفر مهدی را از ماشین بیرون می‌کشند. پیراهنش غرق خون شده بود، من وحشتزده جیغ می‌زدم و نگاهم به مهدی بود که گلوله شانه‌اش را شکافته و هنوز چشمانش با دلشوره دنبال من بود. ▫️یکی با اسلحه شیشه کنارم را خُرد کرد، مهدی فریاد می‌زد تا رهایم کنند و آن‌ها هر دو نفرمان را می‌خواستند که از پنجره شکسته، دست انداخت و در را باز کرد، چادر و لباسم را با هم چنگ زد و با یک حرکت، من را از ماشین بیرون کشید. ▪️چشمانم دنبال مهدی می‌دوید و می‌ترسیدم با این جراحت و خونریزی از دستم برود که با هر ضجه نامش را صدا می‌زدم و انگار در این خیابان و در این تاریکی هیچکس نبود تا به فریاد ما برسد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و چهارم ▫️هر دو نفرمان را وحشیانه در ماشین انداختند و همین که ماشین حرکت کرد، از زنده ماندن‌مان ناامید شدم که تازه می‌دیدم خون چطور از زخم سرشانۀ مهدی می‌جوشد و به اندازۀ یک ناله لب از لب باز نمی‌کرد. ▪️صورت‌هایشان با نقاب‌های سیاه پوشیده و از همان چشمانی که پیدا بود، خشونت می‌پاشید که یک کلمه حرف نمی‌زدند و ماشین با سرعتی سرسام‌آور از فلوجه خارج شد. ▫️دو نفر جلو سوار شده و دو نفر دو طرف من و مهدی نشسته بودند و همین نامحرمی که کنارم چسبیده بود، برای شکنجه کردنم کافی بود که مدام خودم را به سمت مهدی می‌کشیدم و همان لحظه، انگشتان کثیفش به دستم چسبید. ▫️هرچه تلاش می‌کردم دستانم را عقب بکشم، محکم‌تر به انگشتانم چنگ می‌زد و بلاخره هر دو دستم را با سیم به هم بست. ▪️رحمی به دل سنگ‌شان نبود که جانی به تن مهدی نمانده و دستان مجروح و خونی او را هم محکم به‌هم بستند. ▫️نفر کنار مهدی، به سرعت جیب‌هایش را می‌گشت؛ موبایل و کیف جیبی‌اش را گرفت و خواست دستش را به سمت من دراز کند که خودم را عقب کشیدم. ▪️هر چه جیغ می‌زدم، رهایم نمی‌کرد؛ مهدی خودش را مقابل من سد کرده بود و حریف وحشی‌گری‌اش نمی‌شد که کیف دستی را از زیر چادرم کشید و همزمان با پشت دست در دهانم کوبید تا ساکت شوم. ▪️ضرب دستش به حدی بود که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد و بمیرم برای مهدی که با صدایی شکسته فریاد می‌زد و کاری از دستان بسته‌اش ساخته نبود. ▫️درد دست سنگینش در تمام سر و گردنم پیچید، دستان به هم بسته‌ام از ترس رعشه گرفته و فقط با نگاه نگرانم دور چشمان مهدی می‌چرخیدم که دلواپس من پلکی نمی‌زد و انگار با همین توانی که برایش مانده بود، می‌خواست مراقبم باشد و یک لحظه حس کردم دستم گرم شد. ▪️نگاهم به سمت پایین کشیده شد و دیدم مهدی با همان دستان بسته و خونی، انگشتان لرزانم را گرفته و تا سرم را بالا آوردم، با لبخندی شیرین دلم را بُرد. دلبرانه نگاهم می‌کرد و دور از چشم اینهمه نامحرم، زیر گوشم زمزمه کرد: «نترس عزیزم!» ▫️مگر می‌شد نترسم وقتی همسرم مجروح و نیمه‌جان کنارم افتاده بود، در محاصرۀ چهارمرد مسلح و وحشی بودم و در ظلمات این بیابان‌ها حتی نمی‌دانستم ما را کجا می‌برند. ▪️دستانم بسته بود؛ نمی‌توانستم خونریزی عزیزدلم را کمتر کنم و می‌ترسیدم نتواند تحمل کند که در دلم به خدا التماس می‌کردم مهدی را از من نگیرد و می‌دیدم رنگ صورتش هر لحظه بیشتر می‌پرد. ▫️به گمانم درد امانش را بریده بود که قطرات عرق از روی پیشانی تا کنار صورتش پایین می‌رفت، پایش را از شدت درد تکان می‌داد و یک کلمه دم نمی‌زد. ▪️می‌ترسیدم دوباره کتکم بزنند و دیگر طاقت زجرکشیدن عشقم را نداشتم که وحشتزده ناله زدم: «خونریزی داره... دستم رو باز کنید خودم زخمش رو ببندم.» ▫️از هیچکدام صدایی درنمی‌آمد و مهدی نمی‌خواست به اینها رو بزنم که با همان نفس‌های بریده، مردانه حرف زد: «هیچی نگو!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، ماشین در حاشیۀ جاده توقف کرد. ▪️مهدی سرش را می‌چرخاند تا از محیط بیرون چیزی بفهمد و من از پشت شیشه‌های دودی، جز تاریکی مطلق و اتومبیل دیگری که چند متر جلوتر پارک بود، چیزی نمی‌دیدم؛ اما انگار اینجا تازه اول ماجرا بود که به سرعت چشم هر دو نفرمان را با پارچه‌ای سیاه بستند و از ماشین بیرون کشیدند. ▫️نمی‌دیدم چه می‌کنند اما به گمانم در همین بیرون کشیدن وحشیانه، جراحت شانه‌ مهدی از هم باز شده بود که صدای ناله‌اش دلم را از هم پاره کرد و حتی دیگر نمی‌دیدم کجاست تا به سمتش بدوم. ▪️به زبان کُردی باهم صحبت می‌کردند و از حرف‌هایشان چیز زیادی نمی‌فهمیدم تا ما را سوار ماشین بعدی کردند و از نغمهۀ نفس‌هایی که زیر گوشم شنیدم، خیالم راحت شد مهدی کنارم نشسته و هنوز نفس می‌کشد. ▫️چشمان بسته و سکوت ترسناک ماشین، جانم را هر لحظه به لبم می‌رساند و مهدی انگار تپش نفس‌هایم را حس می‌کرد که هرازگاهی دستش را روی دستم می‌کشید و کلامی حرف نمی‌زد تا سرانجام ماشین توقف کرد. ▪️صدای باز شدن در ماشین را شنیدم؛ دستانی که با خشونت ما را از ماشین بیرون کشید و همزمان صدای زنی را شنیدم که به عربی پرسید: «چرا انقدر دیر کردید؟» ▫️ما را دنبال خودشان می‌کشیدند و به گمانم چشمان زن به مهدی افتاده بود که با لحن زشتی حالم را به هم زد: «نگفتم حواستون باشه؟ حالا کی می‌خواد از این جنازه حرف بکشه؟» ▪️مردهای همراه ما انگار از اهالی کردستان عراق بودند که به سختی عربی حرف می‌زدند و با چند کلمه دست و پا شکسته پاسخ دادند: «اسلحه کشید، مجبور شدیم.» ▫️خِس‌خِس نفس‌های مهدی را می‌شنیدم و ندیده، حس می‌کردم دیگر نمی‌تواند سر پا بماند که با چشمان بسته و لحنی شکسته التماس‌شان می‌کردم: «داره از خونریزی می‌میره...»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و پنجم ▫️به نظرم مردی که کنارم بود با اسلحه به کمرم کوبید تا ساکت باشم و ریشخند زن گوشم را گزید: «نترس! این ایرانی‌ها به این راحتی نمی‌میرن!» ▪️صدای نحسش آشنا بود و فکرم کار نمی‌کرد که دوباره با فشار دست و قنداق اسلحه ما را هُل می‌دادند؛ فقط صدای درهایی را می‌شنیدم که پشت سر هم باز می‌شدند و اتاق آخر، زندان نهایی بود که ما را داخل اتاق انداختند و در را به رویمان بستند. ▫️جز نفس‌های بریده مهدی صدایی نمی‌شنیدم؛ دستانم را بالا آوردم و به هر زحمتی بود، پارچه را از روی چشمانم باز کردم و تازه دیدم کجا هستیم. ▪️اتاق کوچکی با دیوارهای خاکستری و کف پوش سنگی سفید، بدون هیچ پنجره‌ای و تنها یک در چوبی که آن هم به رویمان قفل کرده بودند. ▫️مهدی کف اتاق از درد به خودش می‌پیچد؛ چشمانش را نمی‌دیدم اما انگار زخمش آتش گرفته بود که هر دو پایش را به شدت تکان می‌داد و زیر لب ناله می‌زد. ▪️با دستان بسته‌ام به سرعت چشمانش را باز کردم و همین‌که نگاهش به صورتم افتاد، لبخندی زد، با نگاه نگرانش سرتاپای قامتم گشت و بی‌رمق پرسید: «تو سالمی؟» ▫️پیراهنش از خون تنش سنگین شده بود، با دستان به هم بسته حتی نمی‌توانستم تکه‌ای از چادرم را پاره کنم و حیران چاره‌ای بودم که مهدی بی‌صدا پرسید: «امروز گوشی‌ات رو ازت گرفته بودن؟» ▪️همان لحظه به خاطرم آمد رانا گوشی را در تاکسی از دستم چنگ زد و تمام مدتی که در ویلا بودیم، دستش بود و مهدی تا تأیید نگاهم را دید، نفس کوتاهی کشید و حدس زد: «رو گوشیت ردیاب نصب کردن، ای کاش به من گفته بودی..» و دیگر نتوانست ادامه دهد که دوباره چشمانش را بست و به سختی نفس می‌کشید. ▫️رانا تهدید کرده بود اگر حرفی بزنم انتقام می‌گیرد اما فکر نمی‌کردم در فلوجه ما را پیدا کنند و تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم که درِ اتاق باز شد و من وحشتزده چرخیدم. ▪️خودش بود؛ با همان موهای طلایی و چشمان وحشی و صدایی که مثل گرگ گرسنه زوزه می‌کشید: «بهت گفتم بعد از اولین اشتباهت خیلی بهت فرصت نمیدم!» ▫️گوشی مهدی میان انگشتان کشیده و استخوانی‌اش بود و رو به من به تمسخر طعنه زد: «من فقط می‌خواستم اینو امشب ازت بگیرم، اگه برام اورده بودی الان سالم سرِ خونه زندگی‌تون بودید، خودت خواستی اینجوری بشه.» ▪️مهدی خودش را کنار اتاق کشیده و تلاش می‌کرد تکیه به دیوار بنشیند، از بارش عرق انگار صورتش را شسته بودند و یک سمت پیراهن و شلوارش غرق خون بود. ▫️من از ترس کنار مهدی به خودم می‌لرزیدم و منتظر انتقام رانا بودم اما او سرمست از این پیروزی، چند قدمی با غرور مقابل چشمان‌مان رژه رفت و با نیشخندی چندش‌آور ذوق کرد: «برای من که بهتر شد، حالا هم موبایلش اینجاست هم خودش...» و هنوز کلامش تمام نشده، در اتاق به ضرب باز شد و مرد جوانی داخل آمد. ▪️با چشمانی حیرت‌زده به من و مهدی و ردّ خون روی سنگ سفید کف اتاق نگاه‌ کرد و دیدن همین صحنه برای عصبانی کردنش کافی بود که رو به رانا با حالتی عصبی فریاد زد: «چه غلطی کردی؟ واسه چی اینا رو اوردی اینجا؟» ▫️از لهجه حرف زدنش مشخص بود او هم از اهالی کردستان است که به سختی عربی صحبت می‌کرد و خشمش هر لحظه بیشتر می‌شد: «خونه اربیل کم بود لو دادید؟ حالا نوبت اینجاست؟ می‌خواید به ایرا گِرا بدید که این شب‌ها دنبال هدف برای حمله می‌گرده؟» ▪️مهدی با چشمانی خیره به دقت نگاه‌شان می‌کرد و رانا می‌خواست مقابل رئیسش هنرنمایی کند که موبایل مهدی را مقابلش گرفت و با افتخار ادعا کرد: «انگار خبر نداری امشب چی شکار کردیم؟» ▫️مرد جوان موبایل را از دستش چنگ زد و عربده کشید: «به یه ساعت نرسیده، از در و دیوار این خونه می‌ریزن تو. هر دوشون رو همینجا خلاص کن، باید همین الان جمع کنیم، بریم.» ▪️از شنیدن کلام آخرش، تمام تنم از ترس یخ زد و وحشتزده به سمت مهدی چرخیدم. صورتش به سپیدی ماه می‌زد و می‌خواست به جان من آرامش دهد که لب‌هایش را به سختی تکان داد و با امیدی که میان نفس‌های زخمی‌اش پنهان بود، نجوا کرد: «یکم دیگه صبر کن...» ▫️مرد جوان به سرعت از اتاق بیرون رفت تا رانا کار ما را تمام کند و من همه ذرات بدنم می‌لرزید که رانا رو به مهدی اسلحه کشید و دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد. ▪️با قدم‌هایی که از عصبانیت در زمین فرو می‌رفت، به سمت ما می‌آمد و طوری وحشت کرده بودم که دیگر به درستی نمی‌شنیدم چه می‌گوید و از مهدی چه می‌پرسد. ▫️کلتش را روی شقیقۀ مهدی فشار می‌داد و مثل مردها عربده می‌کشید: «حرف بزن!» ▪️از حرارت نفس‌های مهدی احساس کردم آمادۀ کشته شدن شده و قلبش پیش من بود که با گوشۀ چشمان بی‌حالش نگاهم می‌کرد و از همین نگاه عاشقش، رانا فهمید چه کند که اسلحه را رو به من نشانه گرفت و همزمان با صدای شلیک گلوله، بازویم آتش گرفت... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد