#قصه_کودکانه
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
آی قصه قصه قصه ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن دلم شده خیلی تنگ
من حضرت رقیه یه دختر سه سالم
همه میگن شبیه گلهای سرخ ولالم
گلهای دامن من سرخ و سفید وزردند
همیشه پروانه ها دور و برم می گردند
از این شهر و از اون شهر آدمهای زیادی
میان به دیدن من تو گریه وتو شادی
هرکسی مشکل داره میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه
خلاصه ای بچه ها اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه بابام امام حسینه
پدر بزرگم خوبم امیرمومنینه
اون اولین امامه ماه روی زمینه
تو دخترا ی بابا از همشون ریزترم
خیلی منو دوست داره از همه عزیزترم
مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم
گردنبند ستاره به گردنم می بستم
یه روزی از مدینه سواره و پیاده
راه افتادیم و رفتیم همراه خانواده
به شهر مکه رفتیم تو روز و تو تاریکی
تاخونه خدا رو ببینیم از نزدیکی
چند روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا
راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا
به کربلا رسیدیم اونجا که دریا داره
اونجا که آسمونش پرشده از ستاره
تو کربلا بچه ها سن وسالی نداشتند
بچه کبوتر بودند پرو بالی نداشتند
همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم
به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم
تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدم
با اینکه تنها بودیم ولی نمی ترسیدیم
تو کربلا زخمی شد چند جایی ازتن من
سبد سبد گل سرخ ریخته تو دامن من
بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت
ما توی خیمه موندیم بزرگا رفتن بهشت
گلهای دامن من از تشنگی می سوختند
با گریه کردن من چشماشو نو می دوختند
تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته
مخصوصا اونجایی که خشک و بی درخته
دامنم آتیش گرفت مثل گلهای تشنه
به سوی عمه زینب دویدم پا برهنه
خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم
خوردم زمین دراومد گوشواره از توگوشم
غولا منو گرفتن دست و پاهامو بستند
خیلی اذیت شدم قلب منو شکستند
تو صحرای کربلا وقت غروب خورشید
شدیم اسیر غولا
پیاده و پیاده همراه عمه زینب
را ه اوفتادیم و رفتیم از صبح زود تا به شب
تا اینکه مارسیدیم به کشور سوریه
از اونجا تا کربلا راه خیلی دوریه
توی خرابه شام مارو زندونی کردند
با اینکه بچه بودم نامهربونی کردند
فریاد زدم آی مردم عموی من عباسه
بابام امام حسینه کیه اونو نشناسه
سر غولا داد زدیم اونا رو رسوا کردیم
توقلب مردم شهر خودمونو جا کردیم
بابام یه شب توخوابم اومد توی خرابه
گفت که باباحسینه اومد پیشت بخوابه
دست انداختم گردنش تو بغلش خوابیدم
خیلی شب خوبی بود خوابای رنگی دیدم
صبح که بیدارشدم دیدم که یه فرشتم
مثل دادش اصغرم منم توی بهشتم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
@ghesehmazhbi
#قصه_کودکانه
﴿یاد دادن وضو ﴾
پیر مردی لب ایوان خانه اش نشسته بود و وضو میگرفت
امام حسن ع و امام حسین ع که آن زمان دو کودک بودند متوجه شدند که پیرمرد
وضویش را صحیح نمی گیرد
دو برادر جلو رفتند و سلام کردند. پیرمرد به دو برادر نوجوان نگاه کرد و جواب سلامشان را داد
دو برادر وانمود کردند با هم در وضو گرفتن اختلاف دارند. این گفت: «وضوی من بهتر و درستتر است.»
آن گفت: «نه ... وضوی من بهتر و کاملتر است.»
سرانجام تصمیم گرفتند در حضور پیرمرد وضو بگیرند و او داوری کند.
اول برادر بزرگتر وضو گرفت و بعد برادر گوچکتر.
پیرمرد هر چه دقّت کرد، اشتباهی در وضوی آنها ندید. تازه فهمید وضوی خودش اشکال دارد. منظور بچّه ها را فهمید.
نگاهی به چهرهی هر دو نوجوان انداخت. سرش را با شرم و افسوس تکان داد. آه بلندی کشید و گفت: «وضوی هر دوی شما درست است. این من بودم که اشتباه وضو میگرفتم. شما با این کارتان، مرا به اشتباهم آگاه کردید.»
همسر پیرمرد از خانه بیرون آمد و نگاهی به دو نوجوان کرد. آنها را شناخت. خندید و رو به شوهرش گفت: «چطور این دو تا گل را نمیشناسی؟ اینها فرزندان علی (علیه السّلام) و فاطمه (سلام اللّه علیها) هستند، نوههای پیامبر(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم)!»
پیرمرد از جا بلند شد:
- راست میگویی! این دو نوجوان با ادب، فرزندان علی (علیه السّلام) هستند.
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. جلو رفت و دست حسن و حسین را گرفت. آنها را بوسید و گفت: «فدایتان شوم! از شما ممنونم که وضوی صحیح را به من آموختید!»
#داستان
#روش_تربیتی
#عیب_دیگران_را_مستقیم_بیان_نکردن
#وضو
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
ساکنان سامرا_صدای اصلی_422487-mc.mp3
11.05M
🌃 #قصه_شب 🌃
🍃خورشید پشت ابر(قصه امام زمان عج)
🌼 ساکنان سامرا
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
#قصه_کودکانه
﴿یاد دادن وضو ﴾
پیر مردی لب ایوان خانه اش نشسته بود و وضو میگرفت
امام حسن ع و امام حسین ع که آن زمان دو کودک بودند متوجه شدند که پیرمرد
وضویش را صحیح نمی گیرد
دو برادر جلو رفتند و سلام کردند. پیرمرد به دو برادر نوجوان نگاه کرد و جواب سلامشان را داد
دو برادر وانمود کردند با هم در وضو گرفتن اختلاف دارند. این گفت: «وضوی من بهتر و درستتر است.»
آن گفت: «نه ... وضوی من بهتر و کاملتر است.»
سرانجام تصمیم گرفتند در حضور پیرمرد وضو بگیرند و او داوری کند.
اول برادر بزرگتر وضو گرفت و بعد برادر گوچکتر.
پیرمرد هر چه دقّت کرد، اشتباهی در وضوی آنها ندید. تازه فهمید وضوی خودش اشکال دارد. منظور بچّه ها را فهمید.
نگاهی به چهرهی هر دو نوجوان انداخت. سرش را با شرم و افسوس تکان داد. آه بلندی کشید و گفت: «وضوی هر دوی شما درست است. این من بودم که اشتباه وضو میگرفتم. شما با این کارتان، مرا به اشتباهم آگاه کردید.»
همسر پیرمرد از خانه بیرون آمد و نگاهی به دو نوجوان کرد. آنها را شناخت. خندید و رو به شوهرش گفت: «چطور این دو تا گل را نمیشناسی؟ اینها فرزندان علی (علیه السّلام) و فاطمه (سلام اللّه علیها) هستند، نوههای پیامبر(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم)!»
پیرمرد از جا بلند شد:
- راست میگویی! این دو نوجوان با ادب، فرزندان علی (علیه السّلام) هستند.
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. جلو رفت و دست حسن و حسین را گرفت. آنها را بوسید و گفت: «فدایتان شوم! از شما ممنونم که وضوی صحیح را به من آموختید!»
🌸🌼🍃🌼🌸
#روش_صحیح_تربیتی
#عیب_دیگران_را_مستقیم_بیان_نکردن
#وضو
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_کودکانه
امام حسن عسکری علیه السلام
🌼🌸🌼🌸
https://eitaa.com/ghesehmazhbi