eitaa logo
قصه‌گو✏📃
285 دنبال‌کننده
143 عکس
14 ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی تصمیم گرفتم نویسنده شوم، آینده‌ی خودم را نشسته پشت میزی مملو از کتاب و کاغذ و یک جاقلمی پر از مداد و خودکار آماده‌ی نوشتن می‌دیدم و پیری‌ام را با موهای سفید و صورت چروکیده و دستهای لرزانی که هنوز مشغول نوشتن است. قلبم را پرنده‌ی بیقراری می‌دانستم که هر لحظه در حال پریدن از شاخه‌ها و پرواز در آبی بیکران قصه‌هاست، فرقی نمی‌کند تنِ من چند ساله باشد، او همچنان قوی و مشتاق و کنجکاو است. برای خودم الگوی خوبی هم داشتم. استادی که قدرتش در آموزش نویسندگی، و اشرافش به تمام زوایای روح نوشتن و قصه پردازی همیشه برایم غبطه برانگیز بود.( و البته هست). دوست داشتم شبیه او باشم.( هنوز هم دوست دارم) اما... چند روز پیش بعد از سالها، این استاد محترم را دیدم. 👇
خیلی پیر و شکسته شده بود. استادی که آموزه‌هایش در قله‌ی دانش این علم است، داشت با زحمت چیز ساده‌ای را به جمعی نو قلم و هنرجو یاد می‌داد. راستش قلبم جریحه دار شد. بدون کلمه‌ای حرف، فقط نگاهش کردم. پیری در تمام وجودش دیده می‌شد. دستانش را با زحمت حرکت می‌داد تا چیزی را که برایش ساده‌ترین حرف عالم است، یک جوری که بقیه بفهمند، ساده تر بیان کند. صدایش می‌لرزید، ریشهایش، تمام صورتش را سفید کرده بود. یک کلاه روی سرش بود و لباسی که به گمانم، استاد در جوانی‌اش آرزو داشته در پیری نویسنده بودنش، آن را به تن کند. احتمالا شبیهش را به تن استاد پیری دیده بود، که زمانی الگویش بوده. اما آن لباس، حالا از مد افتاده و بیش از اندازه ساده و بی‌ربط بود. و چیزی که بیشتر قلبم را بدرد آورد؛ حرکاتی بود که استاد، به دستور فیلمبردار انجام می‌داد؛ چطور بایستد، چطور به دوربین نگاه کند، چقدر لبخند بزند و... و استاد بدون شکایت و خلاقیت، همه‌ی آنها را انجام می‌داد و البته تمرکزش فقط روی حرفهایی بود که می‌خواست حالیِ مخاطبش کند. راستش از چند روز پیش، که الگوی نویسندگی‌ام را اینطور دیدم، دنیای نویسندگی برایم از رنگ و زیبایی و جذابیت، افتاد. 👇
با خودم گفتم، این همه بنویسی که چه؟ نویسنده باشی، مدرس باشی، کتابهایت چاپ شوند، اصلا بقیه دوستشان داشته باشند، آخرش که چه؟ حتما درک می‌کنید که چیزی که قلبم را اینطور مچاله کرد، فقط فرایند پیری نیست. پیری هم جزوی از زندگی ست که نگاه نمی‌کند آدمش چه کاره است و چگونه زندگی کرده. آرام آرام کار خودش را پیش می‌برد.. شاید دیدن استادی که در اوج دانش، اینطور خودش را در اختیار چند بلاگر و موسسه دار گذاشته تا پولی گیرش بیاید و اموراتش بگذرد، واقعا مرا دلگیر و غمگین کرده بود. چند روزی دستم به قلم نمی‌رفت. حس و حالم را درک نمی‌کردم‌. یک (که چی) بزرگ توی قلب و ذهنم جا گرفته بود و نمی‌گذاشت کلمات توی سرم را روی کاغذ بیاورم‌. اولش گفتم، این هم از آن بهانه‌های همیشگی نویسندگی‌ست، که بخصوص وقتی مشغول نوشتن رمان هستی به سراغت می‌آیند. رسیدن به یک جور پوچی برای فرار از سختی و سنگینی ادامه‌ی مسیر. اما واقعا این نبود. 👇
انگار همه‌ی دنیای نویسندگی‌ام برایم پوچ و بی‌ارزش شده بود. تمام سالهایی که استاد، خودش را از دیگران جدا کرده بود تا بیشتر بنویسد، و شبها و روزهایی که می‌خواند و می‌نوشت، جلوی چشمم آمد. آیا استاد، به همه‌ی چیزهایی که می‌خواست رسیده بود؟ استاد از نویسندگی چه می‌خواست؟ من چه طور؟ من از نویسندگی چه می‌خواهم؟ همین حرفها را به دوستم گفتم. با چاشنی آه و صدای گرفته و حق به جانبم. گفتم می‌خواهم بیخیال نوشتن شوم‌. اصلا می‌خواهم به کجا برسم؟ و توی دلم ادامه دادم بهتر نیست به رنگ مبل و پرده و مدهای جدید کفش و لباس و آرایش فکر کنی؟ بهتر نیست به جای اینکه نصف اتاقت را با کتابخانه پر کنی و نصف کمدت را کاغذ گرفته باشد، به فکر دکوریهای جدید و مهمانی گرفتن و مهمانی رفتن باشی؟ داشتم آه می‌کشیدم و در خیالم با دنیای نویسندگی خداحافظی می‌کردم که یک دفعه دوستم خیلی محکم گفت: "مگه برای خدا کار نمی‌کردی؟ فکر کن امروز وظیفه‌ت اینه، و بله فردا شاید وظیفه‌ی دیگه‌ای داشته باشی. فعلا وظیفه‌ی امروزت رو درست انجام بده. نتیجه‌ش هم اصلا با تو نیست و به تو ربط نداره..." از توی هپروت ذهنِ بهانه جویم، محکم برگشتم روی زمین. برگشتم به ته نیت‌هایم. برگشتم به علت کارهایم‌. برگشتم به لحظه‌ لحظه‌های زندگی‌ام... من برای چه می‌نویسم؟ و برای چه درس می‌دهم؟ من برای چه زندگی می‌کنم؟ و برای چه نفس می‌کشم؟ وقتی آنقدر پیر شوم که توان حرکت درست را نداشته باشم، نتوانم خوب فکر کنم، نتوانم راحت بنویسم، آیا از اکنون خودم پشیمان خواهم بود؟ بعد از گفتگو با دوستم، همچنان که گوشه چشمی به پیری‌ام دارم، به این سوال‌ها هم فکر می‌کنم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز طرح رمان یکی از هنرجوهای عزیزم را خواندم و حالم خوب شد. نه اینکه داستان، خیلی حال خوب کن باشد، اتفاقا داستان غمگینی بود، اما؛ استحکام طرح، پیرنگ درست، روابط علی و معلولی صحیح، زنجیره‌ی حوادث منطقی، تعلیق مناسب، رشد و مکاشفه‌ی نفس قهرمان که حتی در طرح هم قابل مشاهده است، باعث ایجاد حس کشف، و در نتیجه، حال خوب در مخاطب می‌شود. بنظر من حلقه‌ی اول این زنجیره‌ی صحیح، شخصیت‌پردازی مفصل و دقیق است. دوستان نویسنده، بیایید با شخصیت پردازی درست، حال مخاطب را خوب کنیم. کمی حوصله بخرج دهیم. @ghessegoooo
در ظرف را باز کردم تا دو تا گل خشک بردارم و بریزم توی قوری چای. عطر گل محمدی خشک شده مثل بخار گرم و غلیظی خورد توی صورتم و پرت شدم به خانه‌ی مادربزرگ. کیسه‌ی پارچه‌ای کرم رنگی لای جانماز مادربزرگ بود که آن را بصورتم می‌چسباندم و عمیق بو می‌کشیدم؛ به قول خودش، گل‌کیسه. و یادم آمد که مادرم هم زمانی از این کیسه‌ها داشت. گذاشته بودش توی چمدانی که لباسها و پارچه‌هایش را در آن نگه می‌داشت. گل‌کیسه‌ی مامان، از ادامه‌ی دامن لباس عروسی‌اش درست شده بود و پر بود از گل محمدی خشک شده... روحشان سرمست آرامش گلهای بهشتی. @ghessegoooo
هدایت شده از وحید یامین پور
‏هرکه محبوب است، خوب است و لاینعکس. لازم نیست که هر‌ که خوب باشد محبوب باشد... ▪️فیه ما فیه، مولوی
ibna.ir/x6vzG ایبنا، خبرگزاری کتاب ایران