eitaa logo
قصه‌های خواب کودکانه
292 دنبال‌کننده
633 عکس
391 ویدیو
4 فایل
📖قصه‌های فارسی برای کودکان ۱ تا ۸ سال 👦🧒اینجا هم قصه‌های خوب برای کوچولوهای عزیزتون داریم هم نکته‌های طلایی برای خودتون 🌙☀️هر روز بعد از ظهر و هر شب، یه قصه قشنگ و کوتاه و آموزنده برای دلبندهای شما
مشاهده در ایتا
دانلود
1.21M
💫جعبه بزرگ کانال قصه های خواب کودکانه 🆔 @ghesseyekhab
قابل توجه والدینی که دست بزن دارند و بچه‌هایشان را کتک می‌زنند👇 😥دستانی که باید نوازش می‌کردند، اما زخمی کردند. زمانی دستانم قدرتی داشت که می‌توانست زمین و زمان را برای شما تکان دهد، اما من آن را صرف چیز دیگری کردم... صرف خشمی که خودم هم نمی‌دانستم از کجا آمده بود. صرف لحظه‌هایی که می‌توانست پر از نوازش باشد، اما من آن‌ها را با تلخی و خشم به باد دادم. حالا این دست‌ها ضعیف شده‌اند، چروک افتاده‌اند، لرزش دارند... دیگر نمی‌توانند سیلی بزنند، اما نمی‌توانند نوازش کنند هم. چون فاصله افتاده، چون دیوار ساخته شده، چون دیگر جایی در قلب شما ندارند. دلم می‌خواهد زمان به عقب برگردد، دلم می‌خواهد یک بار دیگر شما را در آغوش بگیرم و بگویم که هرگز سزاوار آن دردها نبودید. اما می‌دانم که گذشته برنمی‌گردد، می‌دانم که زخم‌های کهنه اگر هم ببخشند، فراموش نمی‌کنند. حالا مانده‌ام با این عذاب، با این کابوس‌های شبانه، با این بغضی که هر روز گلویم را می‌فشارد. مانده‌ام با حسرتی که هیچ دعایی آن را از بین نمی‌برد. تنها آرزویم این است که اگر نمی‌توانم جبران کنم، لااقل بتوانید مرا ببخشید... هرچند که خودم، هیچ‌وقت خودم را نمی‌بخشم. می‌دانم نباید منتظر لطف و محبت شما باشم چون شما این‌ها را از من ندیدید و نیاموختید و این را هم می‌دانم که روزی در تنهایی و سکوت و بی‌کسی خواهم مرد فقط از شما می‌خواهم مرا ببخشید و شما اینگونه با فرزندانتان رفتار نکنید. 🆔 @ghesseyekhab
پل‌های نیمه‌کاره صدای زنگ خانه در سکوت بعدازظهر پیچید. سارا در را باز کرد و با چهره‌ی جدیِ کامران روبه‌رو شد. مرد، پرونده‌ای در دست داشت و بی‌مقدمه گفت: — «امضاش کن. بهتره هر چه زودتر تمومش کنیم.» سارا لحظه‌ای مکث کرد. به چشمان همسرش نگاه کرد. این همان مردی بود که روزی رویای زندگی مشترکشان را در سر می‌پروراند. اما حالا؟ فقط چند ورق کاغذ میانشان مانده بود تا همه چیز را به پایان برسانند. او پرونده را گرفت، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، صدای جیغ و خنده‌ی بچه‌ها از حیاط بلند شد. سامان و سحر، با هیجان در حال ساختن پلی از آجرهای اسباب‌بازی بودند. سحر با جدیت گفت: — «باید پل رو محکم بسازیم، وگرنه خراب می‌شه!» سامان سری تکان داد: — «درسته، باید پایه‌هاش رو درست بذاریم.» سارا نگاهی به کامران انداخت. او هم بی‌اختیار به سمت بچه‌ها برگشت. — «ببین، یه پل می‌سازیم که دو طرف رو به هم وصل کنه.» این جمله را سامان گفت، اما در ذهن سارا تکرار شد: پل، برای وصل کردن است، نه جدا کردن. ناخودآگاه نفس عمیقی کشید. چند قدم جلو رفت و مقابل کامران ایستاد. — «می‌دونی ما داریم چیکار می‌کنیم؟» کامران با تعجب نگاهش کرد. — «داریم خونه‌ای که با زحمت ساختیم، خراب می‌کنیم. اون هم بدون اینکه یه راه درست برای عبور از این بحران پیدا کنیم.» کامران سکوت کرد. نگاهش به بچه‌ها افتاد که هنوز درگیر ساختن پلشان بودند. — «به نظرت، اگه این پل رو نصفه رها کنن، دیگه می‌تونن ازش رد بشن؟» کامران دستی به صورتش کشید. ناگهان متوجه شد که جدایی‌شان چیزی فراتر از امضای یک سند است. سارا آرام ادامه داد: — «اگه قرار به جداییه، باید راهی بسازیم که این دو طرف رو از هم جدا نکنه، بلکه راهی برای گذر از این بحران باشه.» کامران سرش را پایین انداخت. پرونده را روی میز گذاشت. برای اولین بار، بعد از مدت‌ها، به جای جنگیدن، تصمیم گرفت گوش کند... نکته‌ی مهم: طلاق همیشه پایان ماجرا نیست، بلکه آغاز نوعی دیگر از رابطه است، مخصوصاً وقتی پای کودکان در میان است. اگر جدایی اجتناب‌ناپذیر باشد، والدین باید مانند معمارانی ماهر، پلی بسازند که کودکانشان را از طوفان بحران عبور دهد، نه اینکه دیواری میانشان بکشند. 🆔 @ghesseyekhab
2.11M
💫گردنبند گمشده کانال قصه های خواب کودکانه 🆔 @ghesseyekhab
"عروسک شکسته" 🔹 بخش اول: دنیای زیبای رویا رویا دخترکی پنج‌ساله بود که عاشق عروسکش، مهتاب بود. هر شب قبل از خواب، او را در آغوش می‌گرفت، با او حرف می‌زد و آرزوهایش را برایش می‌گفت. "مهتاب، قول بده همیشه پیشم بمونی!" اما مدتی بود که خانه‌ی رویا دیگر مثل قبل نبود. بابا و مامان مدام با هم بحث می‌کردند، صدای داد و فریادشان در خانه می‌پیچید. رویا گوش‌هایش را می‌گرفت، عروسکش را بغل می‌کرد و آرام زمزمه می‌کرد: "مامان و بابا آشتی می‌کنن... حتماً آشتی می‌کنن!" یک روز، بعد از یک دعوای بزرگ، بابا چمدانش را برداشت و رفت. رویا به سمت در دوید و فریاد زد: "بابا، کجا میری؟ برمی‌گردی؟" اما بابا چیزی نگفت. مامان هم پشتش را کرد و اشک‌هایش را پاک کرد. 💔 همان شب، رویا با بغض عروسکش را در آغوش گرفت و به خواب رفت. 🔹 بخش دوم: عروسک شکسته صبح روز بعد، وقتی بیدار شد، اولین چیزی که دید، عروسک مهتاب بود که روی زمین افتاده بود، شکسته و ترک‌خورده! رویا جیغ زد: "نه! مهتاب! شکستی؟" او عروسک را بغل کرد و به مامانش نشان داد: "درستش کن، مامان!" مامان با ناراحتی گفت: "نمی‌شه عزیزم، این دیگه مثل قبل نمی‌شه..." آن لحظه، رویا چیزی را فهمید که شاید برای یک کودک زود بود بفهمد. دل او هم مثل عروسکش شکسته بود! پدر و مادرش رفته بودند، ولی دردش فقط برای خودش مانده بود. 🔹 بخش سوم: پدر و مادر به فکر فرو می‌روند چند روز بعد، وقتی بابا آمد تا رویا را ببیند، او دیگر مثل قبل ذوق نکرد. فقط آرام عروسک شکسته‌اش را نشان داد و گفت: "بابا، این دیگه درست نمی‌شه... می‌شه؟" بابا نگاهش کرد، بغض کرد و جوابی نداشت. مامان هم از آشپزخانه نگاهشان می‌کرد، اشک در چشمانش حلقه زده بود. 💡 آن لحظه، هر دو فهمیدند که جنگ‌های آن‌ها، دل کوچک کسی را شکسته که هیچ تقصیری نداشته است. فهمیدند که تصمیم‌هایشان فقط برای خودشان نیست، بلکه قلب کودکی را برای همیشه زخمی می‌کند... 🔹 نکته‌ی اخلاقی: ✅ طلاق همیشه راه‌حل نیست، گاهی فقط یک انتخاب عجولانه است که زخم‌های عمیقی بر دل کودکان می‌گذارد. ✅ شاید پدر و مادر بتوانند جدا شوند، اما قلب فرزندشان همیشه شکسته باقی می‌ماند... ✅ قبل از هر تصمیمی، فقط یک لحظه خود را جای کودکی بگذارید که خانه‌اش از هم پاشیده است. 📢 این داستان را با کسانی که باید بشنوند، به اشتراک بگذارید... شاید یک قلب کوچک نجات پیدا کند! ❤️💔 🆔 @ghesseyekhab
زنگ تجربه👇 با تشکر فراوان از یکی از عزیزانی که داستان زندگیشون رو برامون فرستادن، امیدوارم تاثیرگذار باشه. سلام خوبید ببخشید در مورد تجربه گفته بودید من یه خانم ۵۶ ساله هستم اهل یکی از شهرهای ایران وقتی ۱۸ سالم بود ازدواج کردم چهار تا هم بچه خدا بهم داد، شوهرم اعتیاد داشت خانواده شوهرم اصلا پشتم نبودن شوهرم دست بزن هم داشت نمیخوام حوصله بقیه سر بره و کل زندگیم رو تعریف کنم چون اگر بگم یه کتاب داستان طولانی میشه خانواده شوهرم اصلا خوب نبودن بساط مواد همیشه تو خونه بود اجازه نداشتم حرفی بزنم اگر میزدم کتک میخوردم خانواده خودمم اصلا پشتم نبودن دستشون خالی بود میگفتن بمون بساز بچه داری منم موندم و ساختم اما دیگه نشد نتونستم کتک هایی که میخوردم بیشتر از غذاهایی بود که میخوردم خلاصه طلاق گرفتم با چهار تا بچه وقتی طلاق گرفتم بچه آخرم ۴ سالش بود الان که به اونموقع ها فکر میکنم میگم ایکاش مونده بودم ایکاش کتک میخوردم ایکاش کنار بچه هام بودم ایکاش یه چیزی یه هنری یاد میگرفتم میموندم اما خیلی ببخشید احمق شدم برگشتم هنوز صدای گریه های بچه هام تو گوشم هستن التماسم میکردن نرو بابا ما رو میزنه تو رو خدا نرو اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم فقط میخواستم برم خسته شده بودم شاید هر کس دیگه بود اینکار رو میکرد شایدم میموند و میسوخت نمیدونستم کار درست چیه. الان بچه هام بزرگن خوشبخت نشدن اما باز خدا رو شکر من مجبور شدم دوباره ازدواج کنم با یه آقایی که حدود ۲۰ سال از خودم بزرگتر بود هنوز شوهرم رو دارم اما بچه ای ندارم از این آقا. بچه های خودمم که هر کدوم با یه بخت نه زیاد خوب دارن زندگی میکنند راستش بچه هام اصلا منو نمیخوان بهم زنگ میزنن اما دل خوشی ندارن میگن تو رفتی دنبال خوشی های خودت میخواستی شوهر کنی بابای ما رو ول کردی رفتی فکر میکنن من دنبال خوشی رفتم هر چی براشون میگم چه عذابهایی کشیدم فایده نداره با اینکه یادشونه بعضی چیزا رو میگن بازم باید میموندی چرا بچه دار شدی نصف عمر ما با حسرت گذشت. راستی شوهر اولم پارسال به رحمت خدا رفت. دو بار ازدواج کرد. ببخشید عزیز جان دوست داشتم بیشتر بگم اما یادشون هم منو اذیت میکنه همین الانم که نوشتم کلی گریه کردم فقط بخاطر اینکه بقیه مثل من گرفتار نشن نوشتم. فقط میخوام به خانمها یا آقایونی که اینو میخونن بگم زود دنبال طلاق نرید میدونم تحمل کردن بعضی شرایط خیلی سخته اما وقتی بچه داری باید بیشتر فکر کنی بچه هم بابا میخواد هم مامان بخدا ظلمه در حقش من اولش زندگیم خوب بود اما بعد خراب شد. شاید کوتاهی منم بود نمیدونم. تو رو خدا قضاوتم نکنید از ترس همین قضاوتا میترسیدم زودتر پیام بدم اما گفتم ولش کن میگم شاید بتونه به یه نفر کمک کنه. تو رو خدا اسمی از من و شهر محل زندگیم نیارید ببخشید تند تند نوشتم شایدم غلطهای املایی یا غلطهای دیگه من زیاد بود سوادم بد نیست اما بهتر از این نمیتونستم بنویسم. 🆔 @ghesseyekhab
1.21M
💫دکتر دانا کانال قصه های خواب کودکانه 🆔 @ghesseyekhab
1.25M
💫قارقارک و پری کانال قصه های خواب کودکانه 🆔 @ghesseyekhab
خدایا شکرت امروز هم یه روز دیگه هست و لبخند فررندم شادی آور لحظه لحظه های زندگیمونه.🌹 🆔 @ghesseyekhab
اگر کودک میوه و سبزی دوست نداشت، چه کنیم؟ خلاقیت به خرج دهید 🍽بشقاب غذای کودک را رنگارنگ و جذاب کنید و با سبزی‌ها و میوه‌ها اشکال زیبایی بسازید. صبور و پیگیر باشید 👧تغییر یک‌شبه اتفاق نمی‌افتد. اگر کودکتان چیزی را که درست کرده‌اید نمی‌خورد، ناامید نشوید. به کودک اطلاعات درست و مفید بدهید 📚انواع کتاب و متون‌های آموزشی در مورد غذاهای سالم برای کودک‌تان وجود دارد. کودک را در آشپزی دخالت بدهید 👩‍🍳بچه‌ها تمایل بیشتری به خوردن غذاهایی دارند که در تهیه آن‌ها دخالت داشته‌اند. کودک را تشویق کنید 🍳اجازه دهید کودک بداند وقتی غذاهای جدید را امتحان می‌کند، چقدر شما خوشحال می‌شوید، چه آن غذا را دوست داشته باشد چه نه. خودتان الگوی خوبی باشید 🤰خود شما باید به اندازه کافی میوه و سبزی بخورید تا به بچه‌ها نشان دهید آنچه را که توصیه می‌کنید خودتان هم انجام می‌دهید. خوراکی‌های ناسالم در دسترس او نگذارید 🍕کودک شما باید رژیم غذایی متعادلی داشته باشد و تا حد ممکن کمتر سراغ غذاهای ناسالم برود. 🆔 @ghesseyekhab
سلام خوبید خانم ببخشید مزاحمتون میشم میخواستم قصه زندگیم رو بنویسم خیلی طولانیه خلاصه میگم نمیدونم تا چه حدی میتونم کمک کنم اصلا نمیدونم میتونه به کسی کمک کنه یا نه اما چون حس کردم شاید خوب باشه میگم من حدود ۲۲ سالگی ازدواج کردم الان ۴۵ سالمه شوهرم از همشهریامون هست من یه دختر فوق العاده شاد و پر انرژی و بشاش بودم موقع ازدواج دانشجوی ترم آخر بودم با اینکه ۲۲ سالم بود اما خیلی حالیم نبود و نمیدونستم باید زرنگ باشی راستش مامانم رو خیلی مقصر میدونم چون یه سری از اصول رو بهم یاد نداد مثلا نگف دختر وقتی شوهر میکنی لازم نیست هر چیزی تو دوران نوجوانی و جوونییت بود با شوهرت در میون بذاری من وقتی بچه بودم با پسرهای همسایمون که همسن و سال من بودند خیلی بازی میکردم خب اونموقع ها همه بازی میکردن عادی بود فکر کنم همه بازی میکردن خلاصه اینکه یه بار که داشتیم با شوهرم از بیرون میومدیم به شوهرم گفتم عه بببن چه بزرگ شده شوهرم گفت کی؟ گفتم اون پسره که لباس آبی پوشیده اون هم بازیم بود اون واقعا پسر خوبی بود چون حتی روش نشد بهمون سلام کنه همین جمله من شد شروع شک و بد دلی شوهرم رفتیم خونه بابام شوهرم اخر شب گفت بیا با هم صادق باشیم ما دیگه زن و شوهریم بیا هر چیزی از قدیم بوده ب هم بگیم من چیزی نداشتم واقعا فقط همین بازی با همسن و سالا ی پسر بود همین و من بی خبر ار اینکه همه اینها شدن یه پرونده سنگین علیه خودم و شدن باعث سیاه بختیم الان حدود ۲۳ سال از ازدواجم میگذره شوهرم هنوزم بد دله من حتی جرات ندارم با هیچ اقایی حرف بزنم تازه اصلا خونه تو اپارتمان نمیگیره فقط دربست که خدای نکرده من نخوام ب یه اقا سلام کنم. خانم عزیز اگر بخوام از تک تک اتفاقات زندگیم بگم که یه کتاب رمان ۱۰۰۰ صفحه ای میشه انقدر بد دل بود که من اگر باهاش میرفتم مغازه جرات نمیکردم تو چشمای فروشنده نگاه کنم چون بعدش میگفت اینم هم بازیت بود با اینم بازی کردی چه بازیهایی کردی شوهرم دست بزن نداره اما با حرفاش بدتر میزنه ایکاش میزد و تموم میشد انقد میگه تا بمیری من الان دو تا دختر دارم دختر بزرگم خواستگار داره همه چیز رو بهش گفتم همه چیز رو براش توضیح دادم یه دختر آگاه هست و میدونه باید چیکار کنه من هزاران بار خواستم طلاق بگیرم اما طلاق تو خونواده ما بدجوری منفوره یعنی باید بسوزی و بمونی اما بقیه نفهمن داری چی میکشی بابام سکته کرد و مرد مادرمم سه سالی هست که فوت شده هنوزم نبخشیدمش چون قبول نمیکرد من بدبخت شدم. میگف بچه داری بمون دختر مادر میخواد نذار با خواری زندگی کنه. نمیدونم شوهرم واقعا بد دل بود یا اشتباهات من بود ک اون بد دل شد واقعا هنوزم نفهمیدم شایدم باید بیشتر تحقیق میکردیم میدونید چیه یوقتایی خودمون رو به خواب میزنیم شوهرم وضع مالی خوبی داشت خونه و ماشین داشت ارزوی همه پدرا و مادرا هم خوشبختی و اسایش بچه هاشونه بخاطر همین تحقیق بیشتری نکردن البته اشنا بودن شاید لازم ندونستن بیشتر بررسی کنند. خلاصه اینکه زندگی من تباه شد نمیخوام بقیه هم عذاب بکشن اینم بگم که خیلی تلاش کردم درست بشه نشد که نشد هیچ مشاوری هم قبول نداشت خلاصه اینکه من هنوزم دارم میسوزم و میسازم فقط بخاطر بچه هام دخترام از ازدواج میترسن راستی اینم بگم شوهرم بیشتر برای من غیرتی میشه دخترام یه کمی آزادیشون بیشتره اما باز محدودن. نمیدونم تاثیر گذار بود یا نه فقط از جوونا میخوام لطفا مرتقب دهنتون باشید هر حرفی رو هر جایی نزنید از خونوادتون و زمانهای گذشته پیش شوهرتون چیزی نگید یه روزی همینا میشن باعث تباهیتون. راستی قلمم خیلی خوب نیست شاید کمی درهم و تند شد. لطفا آیدی من پاک بشه ممنون که این کار رو میکنید و تجربه ها رو میذارید انشالا خیر ببینید. در پناه حق 🆔 @ghesseyekhab
1.34M
💫روباه مریض و گنجشک زرنگ کانال قصه های خواب کودکانه 🆔 @ghesseyekhab