فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<🌿•💚>
#حال_خوب
تصور کن اینجایی:)
°•| #تلنگرانه |•°💚🌿
بعضیا بودنشون حال زمین رو خوب میکنه
از اون بعضیا باشیم...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا آقام💔
ا آقام💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رَبَّنآ🖐
یہ فڪࢪے بڪن بہ حاݪ سێنہ زنآٺ🖐💔😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ࢪۅێاے حࢪم ٺۅے سࢪمہ🖐😭💔
⏰لحظه تحویل سال
ساعت 19 و 3 دقیقه و 26 ثانیه
روز یکشنبه 29 اسفند هجری شمسی
بفرست واسه همه
تا اولین نفر باشی!
ببر 🐅 حيوان سال 🐅
ببر🐅 سمبل بی باکی و دلیری و نترس بودن است
شعار ببر🐅 : "من پیروز میشوم "
ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺩﻋﺎ ﻣﻰ ﮐﻨﻢ ,,,,🙌,,, ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﻤﻮﻥ
ﺑﯿﻔﺘﻪ ...🙏
ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﺑﻮﺩﯾﻢ؛
ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺗﻪ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻪ ...💓
ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺫﻭﻕ ﻧﻔﺲ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﻮﻥ ﺣﺒﺲ ﮐﻨﻪ ... ﺍﺯ ﺧﺪﺍ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﻝ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﻪ ..💞. ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﻧﮑﻨﻪ .🙏.. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺭﺯﻕ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﻭﺳﯿﻊ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﮐﻦ ...🙏 ﺧﺪﺍﯾﺎ !
ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺸﯿﻢ؛
ﺩﻝ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﻬﺎﺭ ﺳﺒﺰ ﮐﻦ ..🍀. ﺍﻟﻬﯽ ﻫﺮﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﺳﻼﻣﺘﯽ ،
ﺧﻨﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ .😊.. ﺍﻟﻬﯽ ﻧﻔﺴﻬﺎﺗﻮﻥ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ .... ﺍﻟﻬﯽ ﺳﻔﺮﻩ
ﺩﻟﺘﻮﻥ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺷﻪ ..🙏. ﺍﻟﻬﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺗﻮﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻭ ﺷﺎﺩﺗﺮ ﺍﺯ
ﺩﯾﺮﻭﺯﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ .😍..
ﺍﻟﻬﯽ ﺩﻋﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺒـ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ، ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ
ﺑﺸﻪ🙏
🎊🎉 پیشاپیش سال نو مبارک 🎉🎊
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_پنجم
در اتاق به صدا در اومد...🚪
مامان بود...
_اسماء جان
ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یک ساعت گذشتہ بود
بلند شدم و دَره اتاق و باز کردم:
_جانم مامان
_حالتون خوبہ عزیزم، آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید؟😊
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت:
_بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.🚶🏻♂
بہ مامان یہ نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود؟!😐
_چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء
_هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود☹️
_نه به این کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن😐
اخمے کردم و گفتم:
_واااااا مامان من کے گفتم...🙁
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم.
رفتیم تا بدرقشون کنیم.🚶🏻♀
مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت:
_چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو؟!😉
با تعجب نگاهش کردم😳
نمیدونستم چی باید بگم🤷🏻♀
کہ مامان به دادم رسید:
_حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنن بعد☺️
سجادے سرشو انداختہ بود پایین.
اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود.👌🏻
قرار شد کہ ما بهشون خبر بدیم که دفعہ ے بعد کِے بیان.
بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس
نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز تزئین شده بود عجب سلیقہ اے😍
منو باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...😐
شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم😴
صبح کہ داشتم میرفتم دانشگاه🚶🏻♀
خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رو در رو بشم😬
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم:
#ادمین_فرشتہ_چادࢪے🌿🖐🏻
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_سوم
سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخوردم
آقای سجادے وایساده بود منتظر من کہ راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد سجادے دانشجویے کہ همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من😐
من دانشجوے عمران بودم
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هامون با هم بود
همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد🚶🏻♂
منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت...😒
چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد😳
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیہ😒
البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت😑
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم
غرق در افکار خودم بودم کہ با صداے مامان ب خودم اومدم:
_اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن☺️
از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
مامان با تعجب نگام میکرد😳
رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایین دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم😒
حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا😬
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش😓
برگشتم و با صدایے کہ یکم حرص هم قاطیش بود گفتم:
_آقاے سجادے بفرمایید از اینور🙂
انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت:
_بلہ! بلہ بلہ معذرت میخوام
خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد😎
رفتم سمت اتاق ایشونم پشت سر من داشت میومد🚶🏻♂
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ...
#ادمین_فرشتہ_چادࢪے🌿✨
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_دوم
چیزے نمونده بود کہ از راه برسن🚶🏻♂
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد😩
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان از راہ مےرسن انقد منو حرص نده یکم بزرگ شو😓
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخورے الان...
یکدفعہ زنگ رو زدن🔔
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم😬
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے💙
سنم و یکم برده بود بالا🤦🏻♀
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃♀
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد😰
گفت:
_راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده😒
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه😚
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ🙄
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد:
_اسماء جان چایے و بیار☕️
خندم گرفت مثل این فیلما😅
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پایین بود سلامے کردم و چاےها رو تعارف کردم🙃
بہ جناب خواستگار کہ رسیدم ، کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون. آقاے سجادے!!!😳
ایـݧ جا چیکار میکنہ😟
ینی این اومده خواستگارے من🤔
واے خدا باورم نمیشہ😵
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمو کنترل کنم🤐
مادرش از بابا اجازه گرفت کہ براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتم بابا اجازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود😢
اما چاره اے نبود باید میرفتم...🚶🏻♀
#ادمین_فرشتہ_چادࢪے🌱🖐🏻