eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
135 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| |•°💚🌿 بعضیا بودنشون حال زمین رو خوب می‌کنه از اون بعضیا باشیم...!
همیشه به یاد داشته باشید در انتخاب واحد ، «»🤍 پیش نیاز همه درسهاست...🍃🌼 ♥️
شاید هر روز روز خوبی نباشه...
⏰لحظه تحویل سال ساعت 19 و 3 دقیقه و 26 ثانیه روز یکشنبه 29 اسفند هجری شمسی بفرست واسه همه تا اولین نفر باشی! ببر 🐅 حيوان سال 🐅 ببر🐅 سمبل بی باکی و دلیری و نترس بودن است شعار ببر🐅 : "من پیروز میشوم " ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺩﻋﺎ ﻣﻰ ﮐﻨﻢ ,,,,🙌,,, ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﻤﻮﻥ ﺑﯿﻔﺘﻪ ...🙏 ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﺑﻮﺩﯾﻢ؛ ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺗﻪ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻪ ...💓 ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺫﻭﻕ ﻧﻔﺲ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﻮﻥ ﺣﺒﺲ ﮐﻨﻪ ... ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﻝ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﻪ ..💞. ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﻪ .🙏.. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺭﺯﻕ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﻭﺳﯿﻊ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﮐﻦ ...🙏 ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺸﯿﻢ؛ ﺩﻝ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﻬﺎﺭ ﺳﺒﺰ ﮐﻦ ..🍀. ﺍﻟﻬﯽ ﻫﺮﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﺳﻼﻣﺘﯽ ، ﺧﻨﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ .😊.. ﺍﻟﻬﯽ ﻧﻔﺴﻬﺎﺗﻮﻥ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ .... ﺍﻟﻬﯽ ﺳﻔﺮﻩ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺷﻪ ..🙏. ﺍﻟﻬﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺗﻮﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻭ ﺷﺎﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﺮﻭﺯﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ .😍.. ﺍﻟﻬﯽ ﺩﻋﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺒـ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ، ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ ﺑﺸﻪ🙏 🎊🎉 پیشاپیش سال نو مبارک 🎉🎊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ در اتاق به صدا در اومد...🚪 مامان بود... _اسماء جان ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یک ساعت گذشتہ بود بلند شدم و دَره اتاق و باز کردم: _جانم مامان   _حالتون خوبہ عزیزم، آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید؟😊 از جاش بلند شد و خجالت زده گفت: _بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.🚶🏻‍♂ بہ مامان یہ نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود؟!😐 _چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء _هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود☹️ _نه به این کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن😐 اخمے کردم و گفتم: _واااااا مامان من کے گفتم...🙁 صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم. رفتیم تا بدرقشون کنیم.🚶🏻‍♀ مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت: _چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو؟!😉 با تعجب نگاهش کردم😳 نمیدونستم چی باید بگم🤷🏻‍♀ کہ مامان به دادم رسید: _حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنن بعد☺️ سجادے سرشو انداختہ بود پایین. اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود.👌🏻 قرار شد کہ ما بهشون خبر بدیم که دفعہ ے بعد کِے بیان. بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز  تزئین شده بود عجب سلیقہ اے😍 منو باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...😐 شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم😴 صبح کہ داشتم میرفتم دانشگاه🚶🏻‍♀ خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رو در رو بشم😬 داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم: 🌿🖐🏻
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخوردم آقای سجادے وایساده بود منتظر من کہ راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد  سجادے دانشجویے کہ همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من😐 من دانشجوے عمران بودم اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هامون با هم بود همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد🚶🏻‍♂ منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت...😒 چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد😳 این کاراش حرصم میداد  فکر میکرد کیہ😒 البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت😑 تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم  غرق در افکار خودم بودم کہ با صداے مامان ب خودم اومدم: _اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن☺️ از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم مامان با تعجب نگام میکرد😳 رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایین دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم😒 حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا😬 حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش😓 برگشتم و با صدایے کہ یکم حرص هم قاطیش بود گفتم: _آقاے سجادے بفرمایید از اینور🙂 انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت: _بلہ! بلہ بلہ معذرت میخوام خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد😎 رفتم سمت اتاق ایشونم پشت سر من داشت میومد🚶🏻‍♂ در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... 🌿✨
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ چیزے نمونده بود کہ از راه برسن🚶🏻‍♂ من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد😩 _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان از راہ مےرسن انقد منو حرص نده یکم بزرگ شو😓 _وای مامان جان چرا انقدر حرص میخورے الان... یکدفعہ زنگ رو زدن🔔 دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم😬 سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے💙 سنم و یکم برده بود بالا🤦🏻‍♀ با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃‍♀ عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد😰 گفت: _راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده😒 خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه😚 اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ🙄 همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من چاے و ریختم مامان صدام کرد: _اسماء جان چایے و بیار☕️ خندم گرفت مثل این فیلما😅 چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پایین بود سلامے کردم و چاےها رو تعارف کردم🙃 بہ جناب خواستگار کہ رسیدم ، کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون. آقاے سجادے!!!😳 ایـݧ جا چیکار میکنہ😟 ینی این اومده خواستگارے من🤔 واے خدا باورم نمیشہ😵 چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمو کنترل کنم🤐   مادرش از بابا اجازه گرفت کہ براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتم بابا اجازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود😢 اما چاره اے نبود باید میرفتم...🚶🏻‍♀ 🌱🖐🏻