eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
138 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام آقا ، ڪه الان روبه روتونم؛🌿 - به امیدِ گفتن این جملہ.. -💔
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۳۳ می‌ترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم…حسرت… می‌فهمی!؟…بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد…دلم مرد به خدا ….مرد… ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت می‌فهمم شدت گریه کردنت را. کنارت می‌نشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم… ” خدایا !… ببین بنده‌ات رو…. ببین چقدر بریده…. تو که خبر داری از غصه هر نفسش… چرا که خودت گفتی: ”نَحنُ اَقرَبٌ اِلَیهِ مِن حَبل الَورید” گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود…اما عشقی که از تو به درون سینه‌ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده‌ات هم از بیماری‌ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود، اما تو با یک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر می‌مانیم…پدرم اول به شدت مخالفت کرد ولی مادرم به راحتی نظرش را برگرداند. خانواده هر دویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرت در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت…میگفت هدیه برای عروس گلم! هیچ کس نمی‌دانست بهترین اتاق‌ها هم دیگر برای ما دلخوشی نمی‌شوند. حالت اصلا خوب نبود و هر چندساعت بخشی از خاطران مربوط به اخیر را میگفتی… اینکه شیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت…چون پزشک‌ها می‌گفتند به درمان کمکی نمی‌کند فقط کمی پیشروی را عقب می‌اندازد. اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخرپزشکی‌ات بودی…اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه می‌گفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمی‌توانی کنی بلکه فقط سربار میشوی…و این تو را می‌ترساند. از حمام بیرون می‌آیی و من در حالیڪه جا نماز کوچکم را درکیفم می‌گذارم زیر لب می‌گویم: - عافیت باشه آقا!غسل زیارت کردی؟ سرت را تکان میدهی و سمتم می‌آیی. - شماچی؟ غسل کردی؟ - آره..داشتم! دستم را دراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شانه‌ات انداخته‌ای بر می‌دارم و به صندلی چوبی استوانه‌ای مقابل در آور سوئیت اشاره میکنم: - بشین.. مبهم نگاهم میکنی: - چیکار میخوای کنی؟ - شما بشین عزیز. ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
امـٰام‌علی(؏) در‌ شگفتم ‌از ڪسی ‌ڪہ ‌می‌تواند ‌استغفار ‌ڪند ، ولی ناامید است ‌|حڪمت‌۸۷|
عزیزان فقط یک نفر مانده تا سوپرایز عجله کنید و زیادمون کنید ❤️😍😍🌸
•| |•🌸🌿 اینو هر روز به خودت بگو: ارزش من هیچ ارتباطی با نظر دیگران نداره. اورا
جا مانده ام خودت پناهم بده:(♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای اگر خامنه ایی حکم جهادم دهد ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد 💪 @tfiufufuvl
 •| |•☁️🌿 هر وقت اومدی تنبلی کنی از خودت بپرس اگه الان نه پس کِی؟ اگه من نه پس کی؟ اورا
°•| |•°💚🌿 بعضیا بودنشون حال زمین رو خوب می‌کنه از اون بعضیا باشیم...!
همیشه به یاد داشته باشید در انتخاب واحد ، «»🤍 پیش نیاز همه درسهاست...🍃🌼 ♥️
شاید هر روز روز خوبی نباشه...
⏰لحظه تحویل سال ساعت 19 و 3 دقیقه و 26 ثانیه روز یکشنبه 29 اسفند هجری شمسی بفرست واسه همه تا اولین نفر باشی! ببر 🐅 حيوان سال 🐅 ببر🐅 سمبل بی باکی و دلیری و نترس بودن است شعار ببر🐅 : "من پیروز میشوم " ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺩﻋﺎ ﻣﻰ ﮐﻨﻢ ,,,,🙌,,, ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﻤﻮﻥ ﺑﯿﻔﺘﻪ ...🙏 ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﺑﻮﺩﯾﻢ؛ ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺗﻪ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻪ ...💓 ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺫﻭﻕ ﻧﻔﺲ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﻮﻥ ﺣﺒﺲ ﮐﻨﻪ ... ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﻝ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﻪ ..💞. ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﻪ .🙏.. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺭﺯﻕ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﻭﺳﯿﻊ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﮐﻦ ...🙏 ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺸﯿﻢ؛ ﺩﻝ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﻬﺎﺭ ﺳﺒﺰ ﮐﻦ ..🍀. ﺍﻟﻬﯽ ﻫﺮﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﺳﻼﻣﺘﯽ ، ﺧﻨﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ .😊.. ﺍﻟﻬﯽ ﻧﻔﺴﻬﺎﺗﻮﻥ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ .... ﺍﻟﻬﯽ ﺳﻔﺮﻩ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺷﻪ ..🙏. ﺍﻟﻬﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺗﻮﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻭ ﺷﺎﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﺮﻭﺯﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ .😍.. ﺍﻟﻬﯽ ﺩﻋﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺒـ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ، ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ ﺑﺸﻪ🙏 🎊🎉 پیشاپیش سال نو مبارک 🎉🎊
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ در اتاق به صدا در اومد...🚪 مامان بود... _اسماء جان ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یک ساعت گذشتہ بود بلند شدم و دَره اتاق و باز کردم: _جانم مامان   _حالتون خوبہ عزیزم، آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید؟😊 از جاش بلند شد و خجالت زده گفت: _بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.🚶🏻‍♂ بہ مامان یہ نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود؟!😐 _چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء _هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود☹️ _نه به این کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن😐 اخمے کردم و گفتم: _واااااا مامان من کے گفتم...🙁 صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم. رفتیم تا بدرقشون کنیم.🚶🏻‍♀ مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت: _چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو؟!😉 با تعجب نگاهش کردم😳 نمیدونستم چی باید بگم🤷🏻‍♀ کہ مامان به دادم رسید: _حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنن بعد☺️ سجادے سرشو انداختہ بود پایین. اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود.👌🏻 قرار شد کہ ما بهشون خبر بدیم که دفعہ ے بعد کِے بیان. بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز  تزئین شده بود عجب سلیقہ اے😍 منو باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...😐 شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم😴 صبح کہ داشتم میرفتم دانشگاه🚶🏻‍♀ خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رو در رو بشم😬 داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم: 🌿🖐🏻
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخوردم آقای سجادے وایساده بود منتظر من کہ راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد  سجادے دانشجویے کہ همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من😐 من دانشجوے عمران بودم اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هامون با هم بود همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد🚶🏻‍♂ منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت...😒 چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد😳 این کاراش حرصم میداد  فکر میکرد کیہ😒 البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت😑 تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم  غرق در افکار خودم بودم کہ با صداے مامان ب خودم اومدم: _اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن☺️ از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم مامان با تعجب نگام میکرد😳 رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایین دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم😒 حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا😬 حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش😓 برگشتم و با صدایے کہ یکم حرص هم قاطیش بود گفتم: _آقاے سجادے بفرمایید از اینور🙂 انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت: _بلہ! بلہ بلہ معذرت میخوام خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد😎 رفتم سمت اتاق ایشونم پشت سر من داشت میومد🚶🏻‍♂ در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... 🌿✨
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ چیزے نمونده بود کہ از راه برسن🚶🏻‍♂ من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد😩 _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان از راہ مےرسن انقد منو حرص نده یکم بزرگ شو😓 _وای مامان جان چرا انقدر حرص میخورے الان... یکدفعہ زنگ رو زدن🔔 دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم😬 سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے💙 سنم و یکم برده بود بالا🤦🏻‍♀ با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃‍♀ عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد😰 گفت: _راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده😒 خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه😚 اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ🙄 همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من چاے و ریختم مامان صدام کرد: _اسماء جان چایے و بیار☕️ خندم گرفت مثل این فیلما😅 چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پایین بود سلامے کردم و چاےها رو تعارف کردم🙃 بہ جناب خواستگار کہ رسیدم ، کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون. آقاے سجادے!!!😳 ایـݧ جا چیکار میکنہ😟 ینی این اومده خواستگارے من🤔 واے خدا باورم نمیشہ😵 چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمو کنترل کنم🤐   مادرش از بابا اجازه گرفت کہ براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتم بابا اجازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود😢 اما چاره اے نبود باید میرفتم...🚶🏻‍♀ 🌱🖐🏻
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ در اتاقو باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... وارد اتاق شد🚶🏻‍♂ سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود 🖼 عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و بہ دیوار زده بودم🎨 دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم👀 عجب آدم عجیبیہ این کارا ینی چے😕 نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد😪 سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت: _این عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم🧐 چقدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم😑 ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم: _ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق🤨 بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت: _معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید😞 با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم: _خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو بروییش نشستم  سرش و انداخت پایین و با تسبیحش بازے میکرد📿 دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت☹️ گفتم: _اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم🙂 سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت: _حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش☺️ با تعجب نگاش کردم: _بلہ؟!شما از کجا میدونید؟!!😳 _راستش منم هر... در اتاق بہ صدا در اومد ...🚪 🍀❄️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخوردم آقای سجادے وایساده بود منتظر من کہ راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد  سجادے دانشجویے کہ همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من😐 من دانشجوے عمران بودم اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هامون با هم بود همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد🚶🏻‍♂ منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت...😒 چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد😳 این کاراش حرصم میداد  فکر میکرد کیہ😒 البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت😑 تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم  غرق در افکار خودم بودم کہ با صداے مامان ب خودم اومدم: _اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن☺️ از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم مامان با تعجب نگام میکرد😳 رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایین دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم😒 حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا😬 حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش😓 برگشتم و با صدایے کہ یکم حرص هم قاطیش بود گفتم: _آقاے سجادے بفرمایید از اینور🙂 انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت: _بلہ! بلہ بلہ معذرت میخوام خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد😎 رفتم سمت اتاق ایشونم پشت سر من داشت میومد🚶🏻‍♂ در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... 🌿🖐🏻
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ تو خونہ خودمون شیر بودم: _خانم محمدے سرمو برگردوندم. ازم فاصلہ داشت. دویید طرفم🏃🏻‍♂ نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت: ‌_سلام خانم محمدے صبحتون بخیر😇 موقعے ک باهام حرف میزد سرش پایین بود. اصلا فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم🤷🏻‍♀ _سلام صبح شما هم بخیر اینو گفتم و برگشتم کہ بہ راهم ادامہ بدم🚶🏻‍♀ صدام کرد: _ببخشید خانم محمدے صبر کنید. میخواستم حرف ناتموم دیشب رو تموم کنم. راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید.🚶🏻‍♂ (آقای محسنی) پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود🤗 رو کرد سمت من و گفت: _بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر. سجادے چشم غره اے براش رفت و از من عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت🚶🏻‍♂ خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم.😬 اون از مراسم خواستگارے دیشب ک تشریف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان😒 داشتم زیر لب غر میزدم کہ دوستم مریم اومد سمتم و گفت: _بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها🤣 اخمے بهش کردم گفتم: _علیک سلام بیا بریم بابا کلاسمون دیر شد خندید و گفت: _اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب  یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود؟زشت بود؟!😂 نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا؟😱 بگو من طاقت شنیدنشو دارم😜 دستشو گرفتم وگفتم: _بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری بہ این فک. تازه اول جوونیتہ.😑 تو راه کلاس قضیہ دیشب رو تعریف کردم اونم مث من جا خورد😟 تو کلاس یه نگاه بہ من میکرد یہ نگاه بہ سجادے👀 بعد میزد زیر خنده.🤣 نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و...بودم خدا بگم چیکارت کنہ مارو از درس و زندگے انداختے...🤦🏻‍♀ 🙃🌙
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ خدا بگم چیکارت کنہ مارو از درس و زندگے انداختے...🤦🏻‍♀ بعد دانشگاه منتظر  بودم کہ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنہ اما نیومد...😐 پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ.🚶🏻‍♀ تا رسیدم مامان صدام کرد... _اسمااااا _سلام جانم مامان☺️ _سلام دخترم خستہ نباشے😘 _سلامت باشے اینو گفتم رفتم طرف اتاقم🚶🏻‍♀ مامان دستمو گرفت و گفت: _کجا؟!چرا لب و لوچت آویزونہ؟!😐 _هیچے خستم😪 _آهان اسماء جان مادر آقای سجادے زنگ زد📞 برگشتم سمتش و گفتم: _خب خب؟!🤨 مامان با تعجب گفت: _چیہ؟چرا انقد هولے؟😳 کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین😶 اخہ مامان کہ خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے... _گفت کہ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید.☺️ مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم🙁 گفت: _اونطورے نگاه نکن😐 گفتم کہ باید با پدرت حرف بزنم. _عہ مامان پس نظر من چے!☹️ _خب نظرتو رو با همون خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ😁 خندیدم و گونشو بوسیدم😘 وگفتم: _میشہ قرار بعدیمون بیرون از خونہ باشه؟🙂 چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _خوبہ والا جوون هاے الان دیگہ حیا و خجالت نمیدونن چیہ ما تا اسم خاستگارو جلومون میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم🤭 دیگہ چیزے نگفتم و رفتم تو اتاق🚶🏻‍♀ شب کہ بابا اومد مامان باهاش حرف زد. مامان اومد تو اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت: _اسماء بابات اصلا راضے بہ قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشون...😞 از جام بلند شدم و گفتم: _چے؟چرااااااا؟!!😟 مامان چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت: ‌_شوخے کردم دختر چہ خبرتہ😳 تازه بہ خودم اومد لپام قرمز شده بود... مامان خندید و رفت بہ مادر آقای سجادے خبر بده مثل اینکہ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود🙃 خلاصہ قرارمون شد پنج شنبہ🌱 کلے بہ مامان غر زدم  ک پنجشنبہ من باید برم بهشت زهرا...🥀 اما مامان گفت اونا گفتن و نتونستہ چیزے بگہ...🤷🏻‍♀ خلاصہ کہ کلے غر زدم و تو دلم بہ سجادے بدو بیراه گفتم...😒 دیگہ تا اخر هفتہ تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد. فقط چهارشنبہ کہ قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم...😐 این از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے کہ میگذشت کنجکاو تر میشدم. بالاخره پنج شنبہ از راه رسید...🙃 🦋🌈