🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۸
چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم. خودتی!!اینجا؟…چشمهایم را ریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم:
- عل…علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
- جانم!؟
یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم:
- تو…تو اومدی!!..اینجا!! اینجا…پیش…پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت را گاز میگیری:
- عه زشته همه نگامون میکنن. آره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهرهات را میکاوم. انگار صد سال میشود که از تو دور بودم…
- چجوری تو این حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصلا کی اومدی!؟ چرا بی خبر؟ شیش روز کجا بودی…گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره..من…
دستت را روی دهانم میگذاری.
- خب خب یکی یکی! ترور کردی مارو که! یکدفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشتهای. با خجالت دستت را میکشی …
- یک ساعت پیش رسیدم. آدرس هتل و داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام…دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز اخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی فقط…اومدم اینجا چون تو دوست داشتی!
آنقدر خوب شدهای که حس میکنم خوابم! با ذوق چشمهایت را نگاه میکنم. خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
- ا! بازم از اون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟ نه به اون ترمزی که بریدی…نه به اینکه…عجب!
- نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد. حتما خجالت کشیدی! نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد. باران هر لحظه تندتر میشود.گوشه چادرم را میکشی:
- ریحانه! پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن… هر دو بلند میشویم و وسط حیاط میایستیم.
- ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چندباری سرم راتکان میدهم
- اوهوم اوهوم!هرروز …
لبخند تلخی میزنی و به کفشهایت نگاه میکنی. سرت را که پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد…
- پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمیکنم. منظورت را نمیفهمم.
- خیلی دعاکن.اصرار کن … دست خالی بر نگردیم .
باز هم سکوت میکنم.سرت را بالا میگیری و به آسمان نگاه میکنی:
- اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفت را تایید میکنم.
- خب حالا میخوای همینجا وایسی وخیس بخوری؟
- نچ!
کنارم میایستی و با شانه تنه به تنه
میدویم و گوشهای پناه میگیریم. لحظه به لحظه با تو بودن برایم عین رویاس…تو همانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم! صحن سراسر نور شده بود.
آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس میکند. بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم میپیچد…مگر میشود از این بهتر؟ از سرما به دستت میچسبم و بازوات را میگیرم. خط به خط که میخوانی دلم را میلرزانی! نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانههای لرزانت
منپاکیاترادوستدارم.
یکدفعه سرت را پایین میاندازی…
و زمزمهات تغییر میکند:
- منو یکم ببین...سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم…عرق نوکری ببین…
دلم یجوریه... ولی پر از صبوریه!
چقد شهید دارن میارن ازتو سوریه..
چقد…شهید… منم باید برم….
برم …
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
@Defenderp
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۹
به هق هق میفتی…مگر مرد هم…
گویی قلبم را فشار میدهند…با هر هق هق تو! یک لحظه در دلم میگذرد
تو زمینی نیستی!… آخرش میپری!
اطلب العشق من المهد الی، تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود
نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند.
هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سر به زیر آرام به هق هق افتاده ای. دستهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم، کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی به اذان صبح نمانده. با دستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
چند دقیقه که میگذرد با کناره کف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی:
- فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی…
نگاهت میکنم. پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟…دستهایت را بهم میمالی و کمی به خود میلرزی:
- هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟
این جملهات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد. تبسم دل نشینی میکنی..
- مگه داریم از این خدا بهتر؟!
و نگاهت را به من میدوزی...
- خانوم شما وضو داری؟! …
- اوهوم
- الان بخاطر بارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه. باید بریم تو از هم جدا شیم.
کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی
- چطوره همینجا بخونیم؟….
- اینجا؟..رو زمین؟
ساک دستی کوچیکت را بالا مےآوری زیپش را باز میکنی و چفیهات را بیرون میکشی…
- بیا! سجادت خانوم!
با شوق نگاه مدافعحرم و چادر خانم زینبت میکنم. دلم نمیآید سرما را به رویت بیآورم. گردنم را کج میکنم و میگویم:
- چشم! همینجا میخونیم.
تو کمی جلوتو میایستی و من هم پشت سرت. عجب جایی نماز جماعت میخوانیم!!! صحن الرضا، باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست! گرمای وجود تو! چادرم را روی صورتم میکشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم. نگاهم خیره به چهارخانههای تیره و خطوط سفید چفیهی توست. انتظار داشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی، اما سکوتت انتظارم را میشکند. دستهایم را بالا میآورم تا اقامه ببندم که یکدفعه روی شانههایم سنگینی میخوابد. گوشه ای از پارچه تیره روی چهرهام را کنار میزنم. سوئی شرتتی را روی شانههایم انداختهای و روبه رویم ایستادهای….
پس فهمیدی سردم شده! فقط خواسته بودی وقتی اینکار را کنی که من حواسم نیست…
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۱
خادم در حالیکه سعی میکند نگهت دارد به من نگاه میکند و میپرسد:
- زنشی؟؟؟…
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم…
- بابا جون پرسیدم زنشی؟؟؟؟
سرم را به سختی تکان میدهم و …از فکر اینکه ”نکند به این زودی تنهایم بگذاری” روی دو زانو میافتم…
با گوشهی روسری اشک روی گونهام را پاک میکنم. دکتر سهرابی به برگهها و عکسهایی که در ساک کوچکت پیدا کردهام نگاه میکند.
با اشاره خواهش میکند که روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
- امم…خب خانوم..شما همسرشونید؟
- بله!…عقد کرده…
- خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید…
- چی رو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشت میکنم.
- بلاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید…
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند…
- سرطان خون! یکی از شایع ترین انواع این بیماری البته متاسفانه برای همسرشما…یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جملهها فقط تو هم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود…
لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی از بالاے عینکش نگاهی مملو از سوالش را به من بدوزد
- مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میاندازم، و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزد و بیشتر از آن قلبم.
- یعنی بهتون نگفته بودن؟ چند وقته عقد کردید؟
- تقریبا دو ماه…
- اما این برگهها…چند تاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسر شما از بیماریش با خبر بوده.
توجهی به حرفهای دکتر نمیکنم. اینکه تو…تو روز خواستگاری به من…نگفتی!! من تنها یک چیز به ذهنم میرسد.
- الان چی میشه؟…
- هیچی!…دوره درمانی داره!و…فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سوال و تعجب بود! شاید کارتو را هیچکس نتواند بپذیرد یا قبول کند…
بغض گلویم را فشار میدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پر از دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم:
- یعنی…هیچ..هیچکاری…نمیشه?..
- چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه…
- چقد وقت داره؟
سوال خودم…قلبم را خرد میکند
دکتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد:
- با توجه به دوره درمانی و …برگه و…روند عکسها! وسرعت پیشروی بیماری…تقریبا تا چندماه…البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!..
نفسهایم به شماره می افتد. دستم را روی میز میگذارم و به سختی روی پاهایم می ایستم.
- کی میتونم ببینمش؟..
سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم. دکتر سهرابی از جا بلند میشود و دریک لیوان شیشهای بزرگ برایم آب میریزد..
- برام عجیبه!..درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله…امیدوار باشید..ناامیدی کار کساییه که خدا ندارن!…
جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی میشود..روی تب ترس و نگرانیام..
من که خدا را دارم چرا نگرانی؟..
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم. روی تخت دراز کشیدهای و سرم دستت را نگاه میکنی. با قدمهای آهسته سمت تخت میآیم و کنارت میایستم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۰
دستهایت را بالا میآوری، ڪنار گوشهایت و صدای مردانهات
- اللـــــــــه اڪبر…
یڪ لحظه اقامه بستن را فراموش میکنم و محو ایستادنت مقابل خداوند میشوم. سرت را پایین انداختهای و با خواهش و نیاز کلمه به کلمه سورهی حمد را به زبان میآوری. آخر حاجتت را میگیری آقای من! اقامه میبندم:
- دو رکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت…اللّــــــه اکبر.
هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود. لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد…میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود. همه حالات با زمزمه تو میگذرد.
رکعت دوم، بعداز سجده اول و جملهی “استغفرالله ربی و اتوب الیه ” دیگر صدایت را نمیشنوم…حتم دارم سجده آخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری.سر از مهر برمیدارم و تو هنوز درسجدهای…تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه به خاک تربت حسین ع است. چند دقیقه دیگر هم…چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیهات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد… تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!…
پاهایم سست و فریاد در گلویم حبس میشود. دهانم را باز میکنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفسهای خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید…
- ع…ع…علے…؟؟
خادمے که دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند…دست راستم را که ازترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم.میدود سوی ما و درسه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند
_ یا امام رضا….
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند
_ مشدی محمد بدوبیا بدو…
آنقدر شوکه شدهام که حتی نمیتوانم گریه کنم… خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چند لحظه بعد میرسد و با بی سیم درخواست آمبولانس میکند.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۲
از گوشهی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبی رنگ بیمارستان میافتد.
با سر انگشتم زیر پلکت را پاک میکنم. نفس عمیق میکشی و همان طور که نگاهت را از من میدزدی زیر لب آهسته میگویی: - همه چیز رو گفت؟…
- کی؟… - دکتر!..
به سختی لبخند میزنم و روی ملافهی بد رنگی که تا روی سینهات بالا آمده دست میکشم..
- این مهم نیست…الان فقط باید به فکر پس گرفتن سلامتیت باشی از خدا…
تلخ میخندی:
- میدونی…زیادی خوبی ریحانه!..زیادی!
چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری. حرفهایی که مدتهاست در سینه نگه داشتهای..
- تو الان میتونی هر کار که دوست داری بکنی…هر فکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم…
لبهایت را روی هم فشار میدهی..
- گر چه فکر میکردم..گفتن با نگفتنش فرق نداره! به هر حال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی…یعنی…
بغضت را فرو میخوری.
- یعنی…بلاخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم و همه چیز فیلمه…
من همون اوایلش پشیمون شدم! از اینکه چرا نگفتم!؟ درحالی که این حق تو بود!…ریحانه!…من نمیدونم با این همه حق الناسی که... چجور توقع دارم…منو….
اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را به خود میگیرد:
- نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری… دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم لحظه آخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه! ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم. که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه! دلم پر پر زدن تو مرز رو میخواست…یعنی…دلم میخواد!
اقدام من برای زود اومدن جلو، بدون فکر و با عجله…به خاطر همین بود. فرصتی نداشتم…فکر میکردم رفتنم دست خودمه! ولی الان…الان ببین چجوری اینجا افتادم..قراربود یک ماه پیش برم…
قرار بود…
دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت را میبندی. چقدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است. سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم..
- چرا اینقدر ناامید…عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب میشه…
نمیگم برام سخت نبود! لحظهای که فهمیدم بهم نگفتی…ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمیکرد! به هر حال تو قرار بود بری…و من پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی….
با کناره کف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم
- ما الان بهترین جای دنیاییم…پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری…میتونی سلامتیت رو…
بین حرفم میپری:
- ریحانه حاجت من سلامتی نیست…
حاجت من پریدنه….پریدن….
به خدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و تو کمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد…
بابا کسی که هم حجرهایت بود، کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد… رفت!ریحان رفت…
به خدا دیگه خسته شدم. میترسم.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۴
مینشینی، پشت سرت میایستم ،حوله را روی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود.
دستهایت را بالا میآوری و روی دستهای من میگذاری:
- زحمت نکش خانوم
- نه زحمتی نیست آقا! زود خشک شه بریم حرم..
سرت را پائین میاندازی و در فکر فرو میروی. در آینه به چهرهات نگاه میکنم
- به چی فکر میکنی؟…
- به اینکه این بار برم حرم…یا مرگم و میخوام یا حاجتم….
و سرت را بالا میگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی.
این چه خواستهای است…
ازتوبعید است!!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون میآورم و به گردنت میزنم… چقدر شیرین است که خودم برای زیارت آمادهات کنم.
چند دقیقهای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و میایستی.مضطرب نگاهت میکنم…
- چی شد؟؟؟
- هیچی خوبم. یکم بدنم دردگرفت…
- مطمئنی خوبی؟…میخوای برگردیم هتل؟
- نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما!
لبخند میزنم اما ته دلم هنوز میلرزد…
نرسیده به حرم از یک مغازه آبمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری با دو نی و با خوشحالی کنارم میآیی:
- بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم. آخه بعضی آب میوهها تلخ میشه…
به دو نی اشاره میکنم:
- ولی فکر کنم کلا هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما…
میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم. زیارت تنها با تو حال و هوایی دیگر داشت. تا نزدیک اذان مغرب در حیاط نشستهایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشی.
اما من تمام تلاشم را میکنم تا حواست را پی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سرم را روی شانهات میگذارم این اولین بار است که این حرکت را میکنم.صدای نفس نفس را حالا به وضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم:
- میخوای برگردیم؟
- نه من حاجتمو میخوام
- خب بخدا اقا میده ….توالان باید بیشتر استراحت کنی..
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
- نه یا حاجت یا هیچی…
خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیدهام شکننده تر شده…
همان لحظه آقایی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند…
نگاه پر از دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی مرد میایستد و برای نماز
اقامه میبندد.
تو هم دستت را در جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون میآوری. سرت را چند باری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی:
- هوای این روزای من هوای سنگره…
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره
تا کی باید بشینمو خدا خدا کنم….
به عکس صورت شهیدامون نگا کنم..
باز لرزش شانههایت و صدای بلند هق هقت…آنقدر که نفسهایت به شماره میافتد و من نگران دستت را فشار میدهم..
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۳
میترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم…حسرت…
میفهمی!؟…بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد…دلم مرد به خدا ….مرد…
ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را. کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم…
” خدایا !… ببین بندهات رو….
ببین چقدر بریده….
تو که خبر داری از غصه هر نفسش…
چرا که خودت گفتی:
”نَحنُ اَقرَبٌ اِلَیهِ مِن حَبل الَورید”
گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود…اما عشقی که از تو به درون سینهام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانوادهات هم از بیماریات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود، اما تو با یک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر میمانیم…پدرم اول به شدت مخالفت کرد ولی مادرم به راحتی نظرش را برگرداند. خانواده هر دویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرت در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت…میگفت هدیه برای عروس گلم! هیچ کس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگر برای ما دلخوشی نمیشوند. حالت اصلا خوب نبود و هر چندساعت بخشی از خاطران مربوط به اخیر را میگفتی…
اینکه شیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت…چون پزشکها میگفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشروی را عقب میاندازد. اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخرپزشکیات بودی…اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه میگفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی…و این تو را میترساند.
از حمام بیرون میآیی و من در حالیڪه جا نماز کوچکم را درکیفم میگذارم زیر لب میگویم:
- عافیت باشه آقا!غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و سمتم میآیی.
- شماچی؟ غسل کردی؟
- آره..داشتم!
دستم را دراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شانهات انداختهای بر میدارم و به صندلی چوبی استوانهای مقابل در آور سوئیت اشاره میکنم:
- بشین..
مبهم نگاهم میکنی:
- چیکار میخوای کنی؟
- شما بشین عزیز.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۷
چقدر حالت بوی خدا میدهد…
ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند. چادرم را
روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم…
چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همین جاست…
میدانی آقا؟ دلم برایت تنگ میشود…
خیلی زود!…نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها میآیم…تنها!
کاش میشد نرفت…هنوز نرفته دلم برایت میتپد رضا(ع) بغض چنگ به گلویم میاندازد. خداحافظ رفیق…
اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد…
نگاهت میکنم پیشانیات را به شیشه چسباندهای و به خیابان نگاه میکنی!
میدانم هم خوشحالی هم ناراحت…
خوش به حال به خاطر جواز رفتنت…
ناراحت بخاطر دو چیز..
اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند.
و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی …میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند.
دستم را روی دستت میگذارم و فشار میدهم.میخواهم دلگرمیات باشم…
- علی؟..
- جان؟…
- به سپار بخدا
لبخند میزنی و دستم را میگیری
زمان حرکت غروب بود و ما دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم. تو با عجله ساک را دنبال خود میکشیدی و من هم پشت سرت تقریبا میدویدم..
بلیطها را نشان میدهی و میخندی.
- بدو ریحانه جا میمونیم ها.
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم…
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچهها گفتم حتما باید کنار پنجره بشینم. تو هم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم.
#ادامہدارد ...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۵
مرد سجده آخرش را که میرود. تو دیوانهوار بلند میشوی و سمتش میروی. من هم به دنبالت بلند میشوم. دستت را دراز میکنی و روی شانهاش میزنی..
- ببخشید! برمیگردد و با نگاهش میپرسد بله؟
همانطور که کودکوار اشک میریزی میگویی:
- فقط خواستم بگم دعا کنید مام لیاقت پیدا کنیم…بشیم همرزم شما!
لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند
- اولا سلام…دوم پس شمام اره؟
سرت را پایین میاندازی:
- شرمنده!سلام علیکم…ما خیلی وقته آره..خیلی وقته…
- انشاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر…
- ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون…فقط… دلِ دیگه… یا علی!
پشتت را میکنی که او میپرسد:
- خب چرا نمیری؟ اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟ کارا تو کردی؟
با هرجملهی مرد بیشتر میلرزی و دلت آتش میگیرد.نگاهت فرش را رصد میکند:
- نه حاجی!دستمو بستن!…میترسم برم!…
او بی اطلاع جواب میدهد:
- دستتو که فعلا خودت بستی جوون!…استخاره کن ببین خدا چی میگه!
بعد هم پوتینهایش را بر میدارد و از ما فاصله میگیرد.
نگاهت خشک میشود به زمین…
در فکر فرو میروی..
- استخاره کنم!؟… شانه بالا میاندازم
- آره! چرا تا حالا نکردی!؟ شاید خوب در اومد!
- آخه…آخه همیشه وقتی استخاره میکنم.
که دو دلم…وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم!
- مطمئن؟…از چی مطمئنی؟
صدایت میلرزد:
- از اینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین!
بودنم بدبختی میاره برا بقیه!
- مطمئنی؟..
نگاهت را میچرخانی به اطراف. دنبال همان مرد میگردی…اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده!
و لوله به جانت میفتد:
- ریحانه! بدو کفشتو بپوش..بدو…
همانطور که به سرعت کفشم را پا میکنم میپرسم
- چی شده چی شده؟
- از دفتر همینجا استخاره میگیریم…فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه…اصلا شایدم نشه…دیگه حرف دکترم برام مهم نیست….باید برم…
- چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟
- میکند خوام کس دیگه بگیره…
مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی. نمیدانیم باید کجا برویم حدود یک ربع میچرخیم. آنقدر هول کردهایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم…
دردفتر پاسخگویی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و آهسته وارد میشویم…
- سلام علیکم…
روحانی کتابش را میبندد
- وعلیکم السلام…بفرمایید
- میخواستم یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا!
لبخند میزند و به من اشاره میکند:
- برای امر خیر ان شاءالله؟…
- نه حاجی عقدیم…یعنی موقت…
- خب برای زمان دائم؟!…خلاصه خیر دیگه!
- نه!…
کلافه دستت را داخل موهایت میبری. میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین به دادت میرسم.
- نه حاجی!…همسرم میخواد بره جنگ…دفاع حرم!میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره…
حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج میکند
- پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!…باید رفت…
- نه آخه…همسرم یه مشکلی داره…که دکترا گفتن …دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا!
سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد.
کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید:
_ دیدی گفتم ؟… تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد….باید رفت بابا..رفت!
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۶
با چفیه روی شانهات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی:
- یعنی…یعنی خوب اومد؟
حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند.
- حاجی جدی جدی؟….میشه یبار دیگه بگیرید؟
او بی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعد از چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید
- ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ میندازی؟
هر دو خیره خیره نگاهش میکنیم:
میپرسی
_ چی دراومد…یعنی بازم؟
_ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید….
چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی…دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان میگیری
- ای خدا قربونت برم من!…اجازمو گرفتم….چرا زودتر نگرفته بودم…
بعد به حاج آقا نگاه میکنی و میگویی
_ دستتون درد نکنه!…نمیدونم چی بگم….
- من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن…
_ نه! این استخاره رو شما گرفتی
ان شاءالله هر چی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده…
جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب در میآوری و روی میز مقابل او میگذاری
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه…..
ولی …. الان دوست دارم بدمش به شما…
خبر خوب رو شما به مندادی.. خدا خیرتون بده!
او هم تسبیح را بر میدارد و روی چشمهایش میمالد
- خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن!
خوشحال عقب عقب می آیی:
_ این چه حرفیه ما محتاجیم
چادرم را میگیری و ادامه میدهی
_ حاجی امری نیس؟
بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد:
_ نه پسر! برو یاعلی
لبخند عمیقت را دوست دارم…
چادرم را میکشی و به حیاط میرویم. همان لحظه مینشینی و پیشانیات را روی زمین میگذاری.
#ادامہدارد ...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۸
لبخند میزنی و کنارم مینشینی
_ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایت را رصد میکنم. نزدیک میآیم و در گوشت آرام میگویم
_ تو که باشی همه چیز خوبه…
چانهام را میگیری و فقط نگاهم میکنی. آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد…
_ آره!….ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد…همه چیز…
سرم را روی شانهات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی:
_ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!…زشته عزیزم! اینکار را رو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه!
میخندم و جواب میدهم:
- چشششششم…آقا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن!
- اون که رو چشم! دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون…
ذوق زده لبخند میزنم که ادامه میدهی:
- البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندی. لبم را کج میکنم و به حالت قهر میگویم:
- خیلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم!
- خب منظور شمایی دیگه!…بعد شهادت شما میشی حوری …عزیزم!
رویم را سمت شیشه بر میگردانم:
_ نه خیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت!
- قیامت که نوکرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَر نکن…گناه دارما…
یه روز دلت تنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم
در دلم میگذرد آره دلم برات تنگ میشه…برای امروز…برای این نگاه خاصت. یکدفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساکها،کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربینم را بیرون می آورم.سرجایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم
- خب…میخوام یه یادگاری بگیرم…زود باش بگو سیب!
میخندی و دستت را روی لنز میگذاری:
- آره قیافه کج و کوله من؟….
- نه خیر!..به سید توهین نکنا!!!..
- اوه اوه چه غیرتی…
و نیشت را به طرز مسخرهای باز میکنی به قدری که تمام دندانهایت پیدا میشود
- اینجوری خوبه؟؟؟
میخندم ودستم را روی صورتت میگذارم
- عههه نکن دیگه!….تو رو خدا یه لبخند خوشگل بزن.
لبخند میزنی و دلم را میبری:
- بفرما خانوم
- بگو سیب
- نه….نمیگم سیب
- باز اذیت کردی
- میگم…میگم..
دوربین را تنظیم میکنم
- یک ….دو….. سه….بگو
- شهیییید…
قلبم با ایدهات کنده و یادگاریمان ثبت میشود…
حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابلت مینشیند. سرش را تکان میدهد و درحالی که پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد
_ بابا؟…تو قبول کردی؟
سکوت میکنم ،لب میگزم و سرم را پایین میاندازم
_ دخترم؟…ازت سوال کردم! تو جدا قبول کردی؟
تو گلویت را صاف میکنی و در ادامه سوال پدرت از من میپرسی
_ ریحان؟..بگو که مشکلی نداری!
دستهای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم:
_ بله!…
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۹
حسین آقا دستش را در هوا تکان میدهد
- بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را بالا میگیرم و درحالی که نگاهم را از نگاه پر نفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
- یعنی…بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من آتشی بود به جان زهرا خانوم تا یکدفعه از جا بپرد ، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
- میبینی آقاحسین؟…میبینی!!عروسمون قبول کرده!
رو میکند به سمت قبله و دستهایش را با حالی رنجیده بالا میآورد:
- ای خدا من چه گناهی کردم اخه! … ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه…
علی اصغر که تا الان فقط محو بحث ما بود درحالی که تمام وجودش سوال شده میپرسد:
- ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید:
- اا … بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟…هنوز که
این وسط صاف صاف واساده…
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
- هیچ جا بابا جون هیچ جا…
مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند.
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتیها هستم.
گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد…ولی زبانم مدام و پیاپی تو را تشویق میکند که برو!
تو روی زمین روبروی مبلی که پدرت روی آن نشسته مینشینی:
- پدر من! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره.
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره…
حسین آقا اخم میکند و بین حرفت میپرد:
- چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دختر مردم کشکه؟…اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!…من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه…
توحق نداری بری!
تا منم رضایت ندم پاتو از در این خونه بیرون نمیزاری.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۰
بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری:
- قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!…بیا این زن! ” و به من اشاره میکند”
چرا آخه میزنی زیر حرفات بابا جون
دستش را از دستت بیرون میکشد:
- میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟…
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یع ذره به فکر دل زنت باش!
همین که گفتم حق نداری!!
سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پراز بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند میگویم:
- بابا حسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟…
یک لحظه میایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد. بعد از چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود…
با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت میآورم.
- بیا بخور اینو علی…
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان
- نه نمیخورم…سر درد من با اینا خوب نمیشه.
- حالا تو بیا اینو بخور!
دست راستت را بالا میآوری و جواب میدهی:
- گفتم که نه خانوم!…بزار همون جا بمونه
لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت میایستم.
نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی در خانهتان خیره مانده.
میدانم مسئله رفتن فکرت را به شدت مشغول کرده. کافیاست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی.
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزی است که از کل خانه به گوش میخورد.
لبهی پنجره مینشینی یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۳
لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی(ع) میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم.
تمام سعیم در این بود که یک وقت با اشک خودم را مخالف نشان ندهم. پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ، در اتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و از روی میز سربندت را برداشتم
_ رزمنده این و جا گذاشتی!
برگشتی و به دستم نگاه کردی.
سمتت امدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم…بستن سربندکه نه…. باهرگره راه نفسم را بستم…
اخر سر از همان پشت سرت پیشانیام را روی کتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم…
برمیگردی و نگاهم میکنی.با پشت دست صورتم را لمس میکنی:
_ قرار بود اینجوری کنی؟..
لبهایم را روی هم فشار میدهم:
_ مراقب خودت باش…
دستهایم را میگیری:
_ خدامراقبه!…
خم میشوی و ساکت را برمیداری:
_ روسریت و چادرت روسرکن
متعجب نگاهت میکنم:
_ چرا؟…مگه نامحرم هست؟
_ شما سرکن صحبت نباشه…
شانه بالا میندازم و از روی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی
_ نه نه…اون مدلی ببند…
نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی
_ همونیکه گرد میشه…لبنانی!
میخندم ، لبنانی میبندم و چادررنگی ام راروی سرم میندازم.
سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی:
_ رو بگیر…به خاطر من!
نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم. درحالیکه در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت!
رو میگیرم و میپرسم:
_ اینجوری خوبه؟
_ عالیه عروس خانوم…
ذوق میکنم:
_ عروس؟….هنوز نشدم…
_ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه…
خیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جملهات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۴
ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیز هرطور که تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار درایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را درجمع میچرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه باچشم ازت میپرسند
_ کی؟….کی مهمونه؟…
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم…
هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
ازجا میپری و میگویی
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟…دیر که نکردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم کفش هایش راگوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید…مام میایم
اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا…
مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید
_ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر…
لبخند میرنی و رو بمن میکنی
_ حاجی از رفقای حوزس…ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه!….
حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد …
همگی بادهان باز نگاهت میکنیم…
خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده که…گفتم شاید بعدن دیگه نشه
دستی به روسری ام میکشی
_ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروساکنی…میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم…
علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد…
چقدر دوست دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست…
ازاول #اسمانی بوده …
امن یجیب #قلب من چشمان بی همتای توست
همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم.
زهرا خانوم دست درازمیکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟…مادر این چه کاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟…نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟
خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.دودستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارم چیکار میکنم…میدونم!
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۲
هر دو باهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم.
- گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما کوچیکام پشت سر چیزی نمیگوید و کلید را در قفل میاندازد و در را باز میکند.
فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست میخورد.
حسین آقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود. میخندم و میگویم:
- سلام بچه!…چرا کلاس نرفتی؟؟..
- اولا سلام دوما بچه خودتی…سوما مریضم..حالم خوب نبود نرفتم.
تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشهای از حیاط میگذاری میگویی:
- آره! مشخصه…داری میمیری!
و اشاره میکنی به چیپس و ماست.
فاطمه اخم میکند و جواب میدهد:
- خب چیه مگه…حسودید من اینقد خوب مریض میشم
تو باز میخندی ولی جواب نمیدهی. کفشهایت را درمیآوری و داخل میروی.
من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپسش فرو میبرم که صدایش در میآید:
_ اوووییی …چیکا میکنی؟
_ خسیس نباش دیگه.
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم:
_ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم..اندازه اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد!
کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم. پشت بندش سرم راتکان میدهم و میگویم:
_ به به!…اینجوری باید بخوری!یادبگیر…
پشت چشمی برایم نازک میکند. پاکت را از جلوی دستم دور میکند.
میخندم و بندکتونیام را باز میکنم که تو به حیاط میآیی و با چهرهای جدی صدایم میکنی:
_ ریحانه؟…بیا تو بابا کارمون داره.
با عجله کتونیهایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم. در راهرو ایستادهای که بادیدن من به آشپزخانه اشاره میکنی.
پاورچین پاروچین به آشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیی.
حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند
_ علی…بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم… فنجان چایش را بر میدارید و داخلش با بغض فوت میکند
بغض مردجنگی که خسته است…
ادامه میدهد:
_ برو بابا…برو پسرم….
سرش را بیشتر پایین میاندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم. دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد.
خدایا…چقدر سخته!
_ علی…من وظیفم این بود که بزرگت کنم..مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی…وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم.
پسر…خیلی سخته خیلی…
اگر خودم نرفته بودم…هیچ وقت نمیذاشتم تو بری!…البته…تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی…
باعث افتخارمه بابا!
سرش را بالا میگیرد و ما هردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم.
یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی.
_ چاکرتم بخدا…
دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد:
_ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری…مادرتم با من…
بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هر دو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا مابیشتر شاهد گریهاش باشیم…
او که میرود از جا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی:
_ دیدی؟؟؟…دیدی رفتنی شدم رفتنی…
این جمله را که میگویی دلم میترکد…
رفتنی_شدی!
به همین راحتی؟….
پدرت به مادرت گفت و تا چندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریههای زهراخانوم. اما مادرانه بلاخره به سختی پذیرفت.
قرار گذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد.روز هفتاد و پنجم …موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۱
بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشدهام تا تو را ببوسم.
بوسهای که میدانم سرشار از پاکی است
پر از احساس محبت …
بوسهای که تنها باید روی پیشانیات بنشیند. سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم.
قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری.
البته این تعبیر خودم است. میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی:
- چیه؟چرا میخندی ؟…
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم. شاید حالتم به خاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقیهای قبلت زیر دندانم رفت.
- وا چی شده؟…
موهایم را پشت شانهام میریزم و روبه رویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره. نگاهم میکنی. نگاهت میکنم…
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی!
قند دردلم آب میشود.
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت فوت میکنم.
چند تار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و تو هم سمت صورتم فوت میکنی.
نفست را دوست دارم…
خندهات ناگهان محو میشود و غم به چهرهات مینشیند:
- ریحانه…حلال کن منو!
جا میخورم ، عقب میروم و میپرسم:
- چی شد یهو؟
همان طور که با انگشتانت بازی میکنی جواب میدهی:
- تو دلت پره حقم داری! ولی تا وقتی که این تو. دستت را روی سینهات میگذاری درست روی قلبت... این تو سنگینه…منم پام بستهاس…
اگر تو دلت رو خالی کنی …
شک ندارم اول تو ثواب شهادت رو میبری. از بس که اذیت شدی.
تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانوات میگذارم:
- من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم…خیلی وقته.
نفست را با صدا بیرون میدهی ، از لبه پنجره بلند میشوی و چند بار چند قدم به جلو و عقب بر میداری. آخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم میشوی.
با تعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و باسر انگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانیام را کمی کنار میزنی. خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند:
- چرا خجالت میکشی؟
چیزی نمیگویم…منی که تا چند وقت پیش به دنبال این بودم که …حالا…
خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دو دستت دوطرف صورتم را میگیری و لبهایت را روی پیشانیام میگذاری…آهسته و عمیق!
شوکه چند لحظه بی حرکت میایستم و بعد دستهایم را روی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم را میکشی. روی محاسنت از اشک برق میزند.
با حالتی خاص التماس میکنی:
- حلال کن منو!
همان طور که لقمهام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه میآیم پدرت را از انتهای کوچه میبینم که با قدمهای آرام میآید. در فکر فرو رفته…حتما با خودش درگیر شده! جمله آخر من درگیرش کرده..
چند قدم دیگر لی لی میکنم که صدایت را از پشت سرم میشنوم:
- آفرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا!
بر میگردم و از خجالت فقط لبخند میزنم:
- یه وقت نگی یکی میبینتتا وسط کوچه!
و اخمی ساختگی میکنی.
البته میدانم جدا دوست نداری رفتار سبک از من ببینی! از بس که غیرت داری…ولی خب در کوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پرنمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟
با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم.
از موتور پیاده میشوی تا چند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی…
نگاهت به پدرت که میافتد می ایستی و آرام زمزمه میکنی:
- چقد بابا زودداره میاد خونه!
متعجب بهم نگاه میکنیم ،دوباره راه میفتیم. به جلوی درکه میرسیم منتظر میمانیم تا او هم برسد.
نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است با دیدن ما به زور لبخند میزند و سلام میکند:
- چرا نمیرید تو؟…
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۵
زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟…ببین داره چیکار میکنه!…صبرنمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاررو عقد کنه!
اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که:
_ والا زن چی بگم؟…وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم
_ دختر…عزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام!یعنی تو جدن راضی هستی؟…نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟
فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که:
_ ای خدا!…جووناچشون شده اخه
صدای سجاد درراه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هارا پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس…
زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مرگم بده! چت شد؟
سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد
_ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟…دقیقا چته برادر
و بازهم بلند میخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نه خیر. مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم.
فاطمه که تابحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید:
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گفتم بیان…
زینب میپرسد:
_ گفتی برای چی باید بیان؟
_ نه! فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم…
_ عه خب یه چیزایی میگفتی یکم آماده میشدن!
تو وسط حرفشان میپری:
_ نه بزار بیان یهو بفهمن!
#ادامهدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۶
شوهر زینب که در کل از اول آدم کم حرفی بود. گوشهای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب را دارد. هر دو بهم میآیند.
تو مچ دستم را میگیری و رو به همه میگویی:
- من یه دو دیقه با خانومم صحبت کنم
و مرا پشت سرت به آشپزخانه میکشی. کنار میز میایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی. سرم را پایین میاندازم.
- ریحانه؟اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی ؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی:
- خدا رو شکر. فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی.
شاید لازمه یه توضیحاتی بدم..
من خودخواه نیستم که به قول مادرم بخوام بدبختت کنم!
- میدونم..
- اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتما میره تو شناسنامهات
با تعجب نگاهت میکنم:
- خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه. بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه یه راست میرم سوریه!
دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر میخورد.
- من فقط میخواستم که…که بدونی دوست دارم. واقعا دوست دارم.
ریحانه الان فرصت یه اعترافه.
من از اول دوستت داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم…نه از اینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه در حق تو! اینکه عشقو از اولش در حقت تموم میکردم! الان مطمعن باش نمیزاشتی برم!
ببین..اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی. به خاطر روند طی شدهاس. اگر ازاولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی، حس میکنم صدایت میلرزد:
- ریحانه ….دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که ” من زنش نبودم و نیستم” ما فقط سوری پیش هم بودیم.
دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی.مال منی!
خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسما و شرعا…و بیشتر قلبا میشی همسر همیشگی من!
حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرفهایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سست شده. طاقت نمیآورم و روی صندلی پشت میز وا میروم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۷
از اول من را دوست داشتی…نگاهت میکنم و تو از بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس میکنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو میآورم و میچسبانم به شکمت…همانطور که ایستاده ای سرم را دراغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم
_ توخیلی خوبی علی خیلی..
سرم را به بدنت محکم فشار میدهی
_ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟
به چشمانت نگاه میکنم و بانگرانی میپرسم
_ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟
_ چرا…ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر..
حرفت را میخوری ، اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی
_ حالا بخند تا …
صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و ازپنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم
مادرو پدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهروپدر و مادر من هم میرسند.
هردو باهم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده.
مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب…فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی میکنی و بارعایت کمال ادب و احترام میگویی
_ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه…راستش…
مکث میکنی و نفست را باصدا بیرون میدهی
_ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام…یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن…
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم….
اینبار مادرم میپرد
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟…
_ چرا چرا!الان توضیح میدم که…
بازپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدایی نکرده یچیزیت…
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.
میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر دادو بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو…حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده.
لبخند میزنی و به پدرم میگویی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من…
مادرم میگوید
_ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه…
زهرا خانوم جواب میدهد
_ نه! باور کنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید
قرارنیست اسم من بره تو شناسنامه اش!
هروقت برگشتم اینکارو میکنیم…
پدرم جوابش را میدهد
_ خب اگر طول کشید…دخترمن باید منتظرت بمونه؟
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود.که یک دفعه حاج اقا در چارچوب در هال می آید:
_ سلام علیکم!” این را خطاب به
پدر و مادرم میگوید”
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۸
عذر میخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟!
پدرم - و علیکم السلام! حاج آقا یه چیزی میگین ها…دخترمه
حاج اقا: - میدونم پدر عزیز…من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیست اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم: - بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه!
حاج اقا: - بله خب بارضایت خودشه!
پدرم: - من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی … حاج آقا لبخند میزند و میگوید
- چطوره یه استخاره بگیریم…
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدر و مادرم دلخور شده .ابرو بالا میاندازد و میگوید:
_ استخاره؟…دیگه حرفاشونو زدن …
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم: - حاج اقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج آقا_ بله حق باشماست…
ولی اینجا عقل شما یه جواب داره. اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه…
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتما استخاره بگیریم. برای همین بلند میپرانم:
- استخاره کنید حاج آقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
و من هم پافشاری میکنم روی خواستهام. حدود بیست دقیقه دیگر بحث و آخر تصمیم همه میشود استخاره. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشود و قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره در هر سه باری که حاج اقا گرفت “خیلی خوب در آمد ”
در فاصله بین بحثهای دوباره پدرم و من فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید میآورد. مادرم که کوتاه آمده اشاره میکند به دستهای پر فاطمه و میگوید:
_ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن…چادر عروستونم آوردید.
سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین میآید
پدرم پوزخند میزند
- عجب!…بقول خانومم چی بگم دیگه…دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسین آقا که با تمام صبوری تا بحال سکوت کرده بود. دستهایش را بهم میمالد و میگوید: - خب پس مبارکه
و حاج اقا هم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلندتر و قشنگتر میفرستند.
فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به آشپزخانه میبرند. روسری و چادر را سرم میکنند. و هر دو با هم صورتم میبوسند. از شوق گریهام میگیرد. هرسه با هم به هال میرویم. روی مبل نشستهای با کت و شلوار نظامی! خندهام میگیرد. عجب دامادی!
سر به زیر کنارت مینشینم. اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشستهای…و من میدانم که دوستم داری! نه نه…بگذار بهتر بگویم تو از اول دوستم داشتی!
خم میشوی و در گوشم زمزمه میکنی:
- چه ماه شدی ریحانم!
با خجالت ریز میخندم:
- ممنون اقا شمام خیلی…
خنده ات میگیرد:
- مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا.
هر دو میخندیم. حاج آقا مینشیند. دفترش را باز میکند.
- بسم الله الرحمن الرحیم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۵۰
با هر بدبختی که بود دیگران را راضی میکنی و اخرسر حرف ،حرف خودت میشود.درهمان حیاط مادرت و فاطمه را سخت دراغوش میگیری.زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشکهایش را بگیرد اما مگر میشد درچنین لحظه ای اشک نریخت.فاطمه حاضرنمیشودسرش را ازروی سینه ات بردارد.سجاد ازتو جدایش میکند.بعد خودش مقابلت می ایستد و به سرتا پایت برادرانه نگاه میکند،دست مردانه میدهد و چندتا به کتفت میزند.
_ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی!
میترسم زودی انتخاب شی!
قلبم میلرزد! “خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!”
پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند.لحظه ی تلخی است… خودت سعی داری خیلی وداع راطولانی نکنی. برای همین هرکس که به اغوشت می آید سریع خودت رابعداز چندلحظه کنار میکشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکت بیاید برای همین دردوقدمی ایستاد و خداحافظی کرد.اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم…میترسیم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند! حالا میماند یک من…باتو!
جلو می آیم.به سرتاپایم نگاه میکنی.لبخندت ازهزاربار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تراست.پدرت بهمه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تاما خداحافظی کنیم.زهراخانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش راپاک میکند میگوید
_ خب این چه خداحافظی بود؟
تاجلو در مگه نباید ببریمش!؟
تازه آب میخوام بریزم پشتش
بچم به سلامت بره …
حس میکنم خیلی دقیق شده ام چون یکلحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد ” چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟…خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده….بوی خداحافظی برای همیشه”
حسین اقا باارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند
_ چرا خانوم…کاسه ابو بده عروست بریزه پشت علی…اینجوری بهترم هست! بعدم خودت که میبینی پسرت ازون مدل خداحافظی خوشش نمیاد.
زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تااخرسر برش دارم.
اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد.لحظه اخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تا داخل بروندصدایشان زدی
_ حلال کنید….
یک دفعه مادرت داغ دلش تازه میشود و باهق هق داخل میرود. چنددقیقه بعد فقط من بودم و تو.دستم رامیگیری و باخودت میکشی درراهروی اجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی.دست درجیبت میکنی و شکلات نباتی رادرمی آوری و سمت دهانم می گیری.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۵۵
فاطمه با استرس به شانهام میزند
_ بردار گوشیو الان قطع میشه…
بی معطلی گوشی را بر میدارم:
_ بله؟؟؟..
صدای باد و خش خش فقط…
یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم
_ الو…بله بفرمایید…
و صدای تو!…ضعیف و بریده بریده..
_ الو!..ریحا…خودتی!!..
اشک به چشمانم میدود. زهرا خانوم درحالی که دستهایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند:
_ کیه؟…
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟….خوبی؟؟؟….
اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی…
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟…الو…
و دوباره…
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم…به همه بگو حال من خوبه!..
سرم را تکان میدهم…
_ ریحانه…ریحانه؟…
بغض راه صحبتم را بسته…بزور میگویم
_ جان ریحانه…؟
و سکوت پشت خط تو!
_ محکم باشیا!!… هرچی شدراضی نیستم گریه کنی…
بازهم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تا کسی پیشم نیست…میخواستم بگم…
دوست دارم!…
دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم…بوق اشغال!
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۵۹
خاله یدونه گل میخری؟
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد
لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم
_ نه خاله جون مرسی.
کمی دیگر اصرار میکند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود.
چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم
_ آی کوچولو…
باخوشحالی سمتما برمیگردد..
_ یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم راباز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان راهم کنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را کودکانه جمع میکند..
_اممم…مرسی خاله جون!
و بعد میدود سمت دیگر خیابان.
من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش کشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم میکند.لبخند میزنم.
چقدر دنیایشان باما فرق دارد!
فاطمه مرادلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه میکند
_ امروز فردا حتمن زنگ میزنه.مام دلتنگیم…
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقه میکنم. ” بوی علی رو میدی…” این را دردلم میگویم و میشکنم.
فاطمه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند
_ خوبه دیگه بسه…
بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم
بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم.
سمت دراتاق میرود که میگویم
_ تو برو …من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام
_ اخه سجاد نیستا!
_ میدونم! ولی بلاخره که میاد…
شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم…همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام … باچادر دراتاقی ک هیچ کس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد
_ حقا که تو ریحانه منی!
سر میگردانم….هیچ کس نیست…!
وجودم میلرزد…سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم
_ ریحانه؟…ریحمدافعحرموچادرخانمزینب:
انه ی من…؟
اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست!
اما کجا..؟
به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی دراتاقت خشک میشود.
اززیر در…درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در ،داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط یک قدم به جلو برمیدارم…
باز هم صدای تو
_ بیا!…
اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم
_ خدایا…چرااینجوری شدم! بسه!
سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت درفضا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می ایم … یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را…
تبسمی تلخ…سرم میسوزد از یاد تو!
یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست ازروی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد.
صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد
_ دل بکن ریحانه…ازمن دل بکن!
بغضم میترکد.تکانی میخورم وبا دودستم صورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم.
بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۲
چه عجیب که خرد شدم از رفتنت..
اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود!
جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند…
همگی سربه زیر اشک میریزند..
نفراتی که اخر
ازهمه پشت سرشان می ایند…تورا روی شانه میکشند.
“دل دل میکنم علی !! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!” تورا برای من می آورند!در تابوتی که پرچم پرافتخار سه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده ارام گرفته ای. اهسته تورا مقابلمان می گذارند. میگویند خانواده اش…محارمش نزدیک بیایند!
زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین اقا شوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغررا نیاوردند…سجاد زودترازهمه ما بالای سرت امده…ازگوشه ای میشنوم.
_ برادرش روشو باز کنه!
به تبعیت دنبالشان می ایم…نزدیک تو!
قابی که عکس سیاه و سفیدت دران خودنمایی میکند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخند! نمیفهمم چه میشود….
فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو! میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید..مگه نمیبینید دارم دق میکنم!
پاهایم راروزی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان ازارم میدهد…
چیزی نشده که!! فقط…
فقط تمام زندگیم رفته….
چیزی نشده…
فقط هستی من اینجا خوابیده…
مردی که براش جنگیدم…
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۴
چشمهایم را باز میکنم.
پشتم یکبار دیگر میلرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت…
سرما به قلبم نشسته و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که در دستم عرق کرده؛ نگاه میکنم.
چند دقیقه پیش سجاد پشت خط با عجله میگفت که باید مرا ببیند…
چه خیال سختی بود ! دل کندن از تو!!
به گلویم چنگ میزنم:
_ علی نمیشد دل بکنم فکرش منو کشت!
روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته….خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند…دستم را روی سینهام میگذارم و زیر لب میگویم:
_ آخ…قلبم علی!!
بلند میشوم و در آینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پر از شک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد..
_ علی خیال نکن راحته عزیزم…
حتی تمرین خیالیش مرگه!!!
شام را خوردیم و خانه خاموش شد…فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند…حدس میزنم گرمش شده. بلند میشوم و کولر را روشن میکنم. شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم:
_ خدایا خودت رحم کن…
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش روشن، خاموش!! اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم ” داداش سجاد” لبم را با زبان تر میکنم و آهسته،طوری که صدایم را کسی نشنود جواب میدهم:
_ بله…؟؟؟
_ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد
عصبی میگویم:
_ ببخشم ؟؟ آقاسجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!!
لحنش آرام است:
_ شرمنده!!! کار مهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید
قلبم کنده میشود.تاب نمیآورم.
بیهوا میپرسم:
_ علی من شهید شده..؟؟؟
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۳
من خوبم!
فقط دیگه نفس نمیکشم!
همراز و همسفر من…
علی من!…
سجاد که کنارم زمزمه میکند
_ گریه کن زن داداش…تو خودت نریز..
گریه کنم؟ چرا!!؟…بعد از بیست روز قراره ببینمش…
سرم گیج میرود.بی اراده تکانی میخورم که سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم…
درست بالای سر تو!
کف دستم را روی تابوت میکشم….
خم میشوم سمت جایی که میدانم صورتت قرار دارد..
_ علی؟…
لبهام رو روی همون قسمت میزارم…
چشمهایم را میبندم
_ عزیز ریحانه…؟…دلم برات تنگ شده بود!
سجاد کنارم میشیند
_ زن داداش اجازه بده…
سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم
_ بزارید من اینکارو کنم…
سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند…اجازه دادند!!
مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند…زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند.. خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار پایان دلتنگی ها…
دستهایم میلرزد..گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات میافتد.زمان می ایستد… دورت کفن پیچیده اند.. سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است… پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته… ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته… لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم… اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود”انقدر آرام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم…دستم کشیده میشود سمت موهایت ..
اهسته نوازش میکنم
خم میشوم…انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد
_ دیدی اخر تهش چی شد!؟…
تورفتی و من…
بغضم را قورت میدهم…دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات…چقدر زبر شده.!
_ اروم بخواب…
سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی…
فقط… فقط یادت نره روز محشر….
با نگاهت منو شفاعت کنی!
انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده.
صورتم را نزدیک تر می اورم …گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم…
_ هنوز گرمی علی!!…
جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی هرچی شد گریه نکن…راضی نیستم!”
تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم
_ گریه نمیکنم عزیزدلم…
ازمن راضی باش..
ازت راضی ام!
اسمع و افهم….
اسمع و افهم..
چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده! سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی درگوشت میگوید… بعد از قبر بیرون می اید. چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار آخر به صورتت نگاه میکنم…نیم رخت بمن است! لبخند میزنی..!!…برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!
برو علی …برو دل کندم …برو!!
این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم.حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم…مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد ….
یکدفعه میگویم:
_ بزارید یبار دیگه ببینمش…
کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم
_ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم…
منم دوست دارم! و سنگ لحد را میگذارد…زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مرد بیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد… با هربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند. چطور شد که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی میگیرد. چشمهایم پر از اشک میشود…و بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند…
_ ببخش علی! … اینا اشک نیست…
ذره ذره جونمه…نگاهم خیره میماند.تداعی آخرین جملهات…
_ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه!
روی خاک میفتم…
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۶۶
چشمهای خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد. دوس دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی…بگویم چند روزی که گذشت از قرنها هم طولانیتر بود… دوس دارم از سر تا پایت را … دست در موهای پرپشت و مشکیات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم... اما سجاد مزاحم است!! از این فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات میکشم…آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که میآیم با چشم اشاره میکنی به برادرت و لبت را گاز میگیری…ریز میخندم و فاصله میگیرم. پر از بغضی!
پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده… سجاد با حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید:
_ ای باباااااا…بسه دیگه مردم از بس وایسادم …بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!! …
هر دو میخندیم ….خندهای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!…
ادامه میدهد:
_ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه در ضمن بارون داره شدید میشه ها...
تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش میزنی:
_ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش…باید یه سر ببرمت جنگ آدم شی..
سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید… چادرم را روی صورتم میکشم. میدانم اینکار را دوست داری!
_ آقا سجاد…اجازه بدید من کمک کنم!
میخندد:
_ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه…
نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۶۷
خسته شدی داداش برو …خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است….دلمان برای همسرانههایمان تنگ شده لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند... لی لی کنان کنار در
میآیی و کف دستت را روی دیوار میگذاری…
سجاد از زیر دستت شانه خالی میکند و با تبسم معناداری یک شب بخیر میگوید و میرود. حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد و هم گاهی شرم میکند از خلوت ما و رو میگیرد! از لطافتش..
تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم...
نزدیکت میآیم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند.
با دست آزادت چانهام را میگیری و زل میزنی به چشمهایم…دلم میلرزد!
_ دلم برات تنگ شده بود ریحان…
دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم. انگار میخواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانیام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران … از تو بعید است! ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم:
_ جونم!دلم برای خندههای قشنگت تنگ شده بود
دستت را سریع میبوسم!!
_ ا!! چرا اینجوری کردی!!؟
کنارت می ایستم و درحالیکه تو دستت را روی شانهام میگذاری، جواب میدهم:
_ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود…
لی لی کنان با هم داخل میرویم و من پشت سرمان در را میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی…
چهرهات لحظهی نشستن جمع میشود و لبت را روی هم فشارمیدهی.
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
_ درد داری؟؟
_ اوهوم…پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تا خوب ببینم!!
_ چی شده؟…
_ چیزی نیست… از خودت بگو!!
_ نه! بگو چی شده؟…
پوزخندی میزنی:
_ همه شهید شدن!!…من…
دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری
_ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود:
_ یعنی چی؟…
_ هیچی!!…برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر میآیم..
_ یعنی ممکنه..؟
_ آره ممکنه قطعش کنن! هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردیات،لجم میگیرد و اخم میکنم:
_ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درد داره!
لپم را میکشی:
_ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور…
وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را با جان بخرم!!
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۸
سرم را کج میکنم:
_ برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم!
_ آره! نمیخواست خیلی هول کنن با دیدن من!..منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان!
_ خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_ آره!! ولی سجاد جداخسته است!
خودمم حالشو ندارم…
اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده..
تصورش برایم سخت است! تو با عصا راه بروی؟ با حالی گرفته به پایت خیره میشوم… که ضربهای آرام به دستم میزنی:
_ اووو حالا نرو تو فکر!!…
تلخ لبخند میزنم
_ باورم نمیشه که برگشتی…
_ آره!!…
چشمهایت پر از بغض میشود:
_ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم…اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم:
_ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی…
نزدیکم میآیی و سرم را روی شانهات میگذاری:
_ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
میخندی…
سرم را از روی شانهات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت…
لبهای ترک خورده میان ریش خستهات که در هر حالی بوی عطر میدهد!!
انگشتم راروی لبت میکشم
_ بخند!!
میخندی…
_ بیشتر بخند!
نزدیکم میآیی و صدایت را بم و آرام میکنی:
_ دوسم داشته باش!
_ دارم!
_ بیشتر داشته باش!
_ بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!
_ مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود! جلوتر میآیی و صورتم را
مریض گونه …
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼