eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
138 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‌<🐻🥥> اگربسیجے‌واقعی هستی"الهم‌الࢪزقناشهادت"راپشت قلبت‌بچسبان‌نه‌پشت‌گوشی!(:
【💙🗳】 بـہ‌انتـظـآرݪـبخندےنشـستہ‌ایـم ڪہ‌عطـرش‌دنیـآرابـهشٺ‌میـڪند...(: 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۳۷ چقدر حالت بوی خدا می‌دهد… ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند. چادرم را روی صورتم می‌کشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره می‌شوم… چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همین‌ جاست… می‌دانی آقا؟ دلم برایت تنگ میشود… خیلی زود!…نمی‌دانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می‌آیم…تنها! کاش میشد نرفت…هنوز نرفته دلم برایت میتپد رضا(ع) بغض چنگ به گلویم می‌اندازد. خداحافظ‌ رفیق… اشک از کنار چشمم روی چادرم می‌چکد… نگاهت میکنم پیشانی‌ات را به شیشه چسبانده‌ای و به خیابان نگاه می‌کنی! می‌دانم هم خوشحالی هم ناراحت… خوش به حال به خاطر جواز رفتنت… ناراحت بخاطر دو چیز.. اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند. و دوم اینکه نمی‌دانی چطور به خانواده بگویی که می‌خواهی بروی …می‌ترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند. دستم را روی دستت می‌گذارم و فشار می‌دهم.می‌خواهم دلگرمی‌ات باشم… - علی؟.. - جان؟… - به سپار بخدا لبخند میزنی و دستم را می‌گیری زمان حرکت غروب بود و ما دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم. تو با عجله ساک را دنبال خود می‌کشیدی و من هم پشت سرت تقریبا می‌دویدم.. بلیط‌ها را نشان میدهی و میخندی. - بدو ریحانه جا می‌مونیم ها. تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا می‌ترساندی که الان جا می‌مونیم… واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه‌ها گفتم حتما باید کنار پنجره بشینم. تو هم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم. ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۳۵ مرد سجده آخرش را که می‌رود. تو دیوانه‌وار بلند می‌شوی و سمتش میروی. من هم به دنبالت بلند می‌شوم. دستت را دراز میکنی و روی شانه‌اش میزنی.. - ببخشید! برمی‌گردد و با نگاهش می‌پرسد بله؟ همان‌طور که کودک‌وار اشک می‌ریزی می‌گویی: - فقط خواستم بگم دعا کنید مام لیاقت پیدا کنیم…بشیم هم‌رزم شما! لبخند شیرینی روی لب‌های مرد می‌نشیند - اولا سلام…دوم پس شمام اره؟ سرت را پایین می‌اندازی: - شرمنده!سلام علیکم…ما خیلی وقته آره..خیلی وقته… - ان‌شاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر… - ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون…فقط… دلِ دیگه… یا علی! پشتت را می‌کنی که او می‌پرسد: - خب چرا نمیری؟ اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟ کارا تو کردی؟ با هرجمله‌ی مرد بیشتر میلرزی و دلت آتش می‌گیرد.نگاهت فرش را رصد میکند: - نه حاجی!دستمو بستن!…میترسم برم!… او بی اطلاع جواب میدهد: - دستتو که فعلا خودت بستی جوون!…استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین‌هایش را بر می‌دارد و از ما فاصله می‌گیرد. نگاهت خشک می‌شود به زمین… در فکر فرو می‌روی.. - استخاره کنم!؟… شانه بالا می‌اندازم - آره! چرا تا حالا نکردی!؟ شاید خوب در اومد! - آخه…آخه همیشه وقتی استخاره میکنم. که دو دلم…وقتی مطمعنم استخاره نمی‌گیرم خانوم! - مطمئن؟…از چی مطمئنی؟ صدایت می‌لرزد: - از اینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! - مطمئنی؟.. نگاهت را می‌چرخانی به اطراف. دنبال همان مرد می‌گردی…اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده! و لوله به جانت میفتد: - ریحانه! بدو کفشتو بپوش..بدو… همان‌طور که به سرعت کفشم را پا میکنم می‌پرسم - چی شده چی شده؟ - از دفتر همینجا استخاره میگیریم…فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه…اصلا شایدم نشه…دیگه حرف دکترم برام مهم نیست….باید برم… - چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟ - می‌کند خوام کس دیگه بگیره… مچ دستم را می‌گیری و دنبال خودت میکشی. نمی‌دانیم باید کجا برویم حدود یک ربع می‌چرخیم. آنقدر هول کرده‌ایم که حواسمان نیست که می‌توانیم از خادم‌ها بپرسیم… دردفتر پاسخگویی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و آهسته وارد میشویم… - سلام علیکم… روحانی کتابش را میبندد - وعلیکم السلام…بفرمایید - میخواستم یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و به من اشاره میکند: - برای امر خیر ان شاءالله؟… - نه حاجی عقدیم…یعنی موقت… - خب برای زمان دائم؟!…خلاصه خیر دیگه! - نه!… کلافه دستت را داخل موهایت می‌بری. میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین به دادت میرسم. - نه حاجی!…همسرم میخواد بره جنگ…دفاع حرم!میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره… حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج میکند - پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!…باید رفت… - نه آخه…همسرم یه مشکلی داره…که دکترا گفتن …دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله می‌گوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمی‌دارد. کمی میگذرد و بعد با لبخند می‌گوید: _ دیدی گفتم ؟… تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد….باید رفت بابا..رفت! ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۳۶ با چفیه روی شانه‌ات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی: - یعنی…یعنی خوب اومد؟ حاج اقا چشم‌هایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند. - حاجی جدی جدی؟….میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی این‌بار قران کوچکش را برمی‌دارد و بسم الله میگوید. بعد از چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید - ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ می‌ندازی؟ هر دو خیره خیره نگاهش میکنیم: می‌پرسی _ چی دراومد…یعنی بازم؟ _ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید…. چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی…دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان میگیری - ای خدا قربونت برم من!…اجازمو گرفتم….چرا زودتر نگرفته بودم… بعد به حاج آقا نگاه میکنی و میگویی _ دستتون درد نکنه!…نمیدونم چی بگم…. - من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن… _ نه! این استخاره رو شما گرفتی ان شاءالله هر چی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده… جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب در می‌آوری و روی میز مقابل او میگذاری _ این تسبیح برام خیلی عزیزه….. ولی …. الان دوست دارم بدمش به شما… خبر خوب رو شما به من‌دادی.. خدا خیرتون بده! او هم تسبیح را بر میدارد و روی چشمهایش میمالد - خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن! خوشحال عقب عقب می آیی: _ این چه حرفیه ما محتاجیم چادرم را میگیری و ادامه میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد: _ نه پسر! برو یاعلی لبخند عمیقت را دوست دارم… چادرم را میکشی و به حیاط میرویم. همان لحظه می‌نشینی و پیشانی‌ات را روی زمین می‌گذاری. ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزی میگُفت: هر وقت احساس‌ کردید از دور‌ شدید و دلتون واسه‌ آقا تنگ‌ نیسٺ:) این‌ دعای کوچک‌ رو بخونید! بخصوص‌ توی قنوت هاتون: لـَیِّنْ قَـلبی لِوَلِیِّ أَمرِک یعنی‌ خدا جون! دلمُ‌ واسه امامم‌ نرم‌ کن…(:♥️🌱