‹🔥🚑›
•
•
علاوه بر آنکه هيچ مبناى شرعى ندارد مستلزم ضرر و فساد زيادى است که مناسب است از آنها اجتناب شود، مضافاً بر اينکه احيای سنت آتشپرستان مىباشد
{ مقام معظم رهبری}
•
#ادمین_دوم
@ghngokg
‹💙🦋›
•
•
ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ
بہسیدمےگفتن:ایناڪےهستندمیار؎هِیئت..؟!
بِھشونمَسئوليتمید؎..؟!مےگفت:ڪسےڪہ
توراھنیستاَگہبیادتو؎ِمجلساهلبیتیہ
گوشہبِشینہوشمابِھشبَھاند؎میرھدیگہهم
برنِمیگردھامّاوَقتےتَحویلشبگیر؎جذبهمین
راھمیشہシ....!
‹شھیدمُجتبےعلمدار›
#تدمین_دوم
@ghngokg
یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
✨امام رضا ع
رسول خدافرمودندستارگان مایه امنیت اهل آسمانند ، و اهل بیت من مایه امنیت اهل زمین
#ادمین_دوم
@ghngokg
مراقبامامحسینقلبمونباشیم:)
- و چقدر سَخت است
حال عآشقۍ کہ نمیداند
مَحبوبش نیز هواۍ او را دارد یا نھ :)
#ادمین_دوم
@ghngokg
شاید
یـڪروز
بهنـدیدنت
بـهنشنیدنصدایت
وبهجایخالیاتعادتڪنم!
امـا...
فراموشڪردنت
هنـریاست
ڪهاصلاًنـــــدارم...
حاجقاسمقلبها❤️
#ادمین_دوم
@ghngokg
‹🌺❤️›
•
•
اشتیاقے ڪه بہ دیداࢪ تو دارد دل من؛
دݪ من داند و من دانم و دݪ داند و من...!
#یامولامهدی[عج]ادرکنی:)🌱
•
#ادمین_دوم
@ghngokg
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۸
لبخند میزنی و کنارم مینشینی
_ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایت را رصد میکنم. نزدیک میآیم و در گوشت آرام میگویم
_ تو که باشی همه چیز خوبه…
چانهام را میگیری و فقط نگاهم میکنی. آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد…
_ آره!….ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد…همه چیز…
سرم را روی شانهات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی:
_ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!…زشته عزیزم! اینکار را رو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه!
میخندم و جواب میدهم:
- چشششششم…آقا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن!
- اون که رو چشم! دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون…
ذوق زده لبخند میزنم که ادامه میدهی:
- البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندی. لبم را کج میکنم و به حالت قهر میگویم:
- خیلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم!
- خب منظور شمایی دیگه!…بعد شهادت شما میشی حوری …عزیزم!
رویم را سمت شیشه بر میگردانم:
_ نه خیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت!
- قیامت که نوکرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَر نکن…گناه دارما…
یه روز دلت تنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم
در دلم میگذرد آره دلم برات تنگ میشه…برای امروز…برای این نگاه خاصت. یکدفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساکها،کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربینم را بیرون می آورم.سرجایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم
- خب…میخوام یه یادگاری بگیرم…زود باش بگو سیب!
میخندی و دستت را روی لنز میگذاری:
- آره قیافه کج و کوله من؟….
- نه خیر!..به سید توهین نکنا!!!..
- اوه اوه چه غیرتی…
و نیشت را به طرز مسخرهای باز میکنی به قدری که تمام دندانهایت پیدا میشود
- اینجوری خوبه؟؟؟
میخندم ودستم را روی صورتت میگذارم
- عههه نکن دیگه!….تو رو خدا یه لبخند خوشگل بزن.
لبخند میزنی و دلم را میبری:
- بفرما خانوم
- بگو سیب
- نه….نمیگم سیب
- باز اذیت کردی
- میگم…میگم..
دوربین را تنظیم میکنم
- یک ….دو….. سه….بگو
- شهیییید…
قلبم با ایدهات کنده و یادگاریمان ثبت میشود…
حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابلت مینشیند. سرش را تکان میدهد و درحالی که پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد
_ بابا؟…تو قبول کردی؟
سکوت میکنم ،لب میگزم و سرم را پایین میاندازم
_ دخترم؟…ازت سوال کردم! تو جدا قبول کردی؟
تو گلویت را صاف میکنی و در ادامه سوال پدرت از من میپرسی
_ ریحان؟..بگو که مشکلی نداری!
دستهای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم:
_ بله!…
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۹
حسین آقا دستش را در هوا تکان میدهد
- بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را بالا میگیرم و درحالی که نگاهم را از نگاه پر نفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
- یعنی…بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من آتشی بود به جان زهرا خانوم تا یکدفعه از جا بپرد ، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
- میبینی آقاحسین؟…میبینی!!عروسمون قبول کرده!
رو میکند به سمت قبله و دستهایش را با حالی رنجیده بالا میآورد:
- ای خدا من چه گناهی کردم اخه! … ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه…
علی اصغر که تا الان فقط محو بحث ما بود درحالی که تمام وجودش سوال شده میپرسد:
- ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید:
- اا … بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟…هنوز که
این وسط صاف صاف واساده…
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
- هیچ جا بابا جون هیچ جا…
مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند.
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتیها هستم.
گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد…ولی زبانم مدام و پیاپی تو را تشویق میکند که برو!
تو روی زمین روبروی مبلی که پدرت روی آن نشسته مینشینی:
- پدر من! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره.
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره…
حسین آقا اخم میکند و بین حرفت میپرد:
- چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دختر مردم کشکه؟…اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!…من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه…
توحق نداری بری!
تا منم رضایت ندم پاتو از در این خونه بیرون نمیزاری.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۰
بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری:
- قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!…بیا این زن! ” و به من اشاره میکند”
چرا آخه میزنی زیر حرفات بابا جون
دستش را از دستت بیرون میکشد:
- میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟…
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یع ذره به فکر دل زنت باش!
همین که گفتم حق نداری!!
سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پراز بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند میگویم:
- بابا حسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟…
یک لحظه میایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد. بعد از چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود…
با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت میآورم.
- بیا بخور اینو علی…
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان
- نه نمیخورم…سر درد من با اینا خوب نمیشه.
- حالا تو بیا اینو بخور!
دست راستت را بالا میآوری و جواب میدهی:
- گفتم که نه خانوم!…بزار همون جا بمونه
لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت میایستم.
نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی در خانهتان خیره مانده.
میدانم مسئله رفتن فکرت را به شدت مشغول کرده. کافیاست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی.
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزی است که از کل خانه به گوش میخورد.
لبهی پنجره مینشینی یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۳
لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی(ع) میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم.
تمام سعیم در این بود که یک وقت با اشک خودم را مخالف نشان ندهم. پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ، در اتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و از روی میز سربندت را برداشتم
_ رزمنده این و جا گذاشتی!
برگشتی و به دستم نگاه کردی.
سمتت امدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم…بستن سربندکه نه…. باهرگره راه نفسم را بستم…
اخر سر از همان پشت سرت پیشانیام را روی کتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم…
برمیگردی و نگاهم میکنی.با پشت دست صورتم را لمس میکنی:
_ قرار بود اینجوری کنی؟..
لبهایم را روی هم فشار میدهم:
_ مراقب خودت باش…
دستهایم را میگیری:
_ خدامراقبه!…
خم میشوی و ساکت را برمیداری:
_ روسریت و چادرت روسرکن
متعجب نگاهت میکنم:
_ چرا؟…مگه نامحرم هست؟
_ شما سرکن صحبت نباشه…
شانه بالا میندازم و از روی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی
_ نه نه…اون مدلی ببند…
نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی
_ همونیکه گرد میشه…لبنانی!
میخندم ، لبنانی میبندم و چادررنگی ام راروی سرم میندازم.
سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی:
_ رو بگیر…به خاطر من!
نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم. درحالیکه در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت!
رو میگیرم و میپرسم:
_ اینجوری خوبه؟
_ عالیه عروس خانوم…
ذوق میکنم:
_ عروس؟….هنوز نشدم…
_ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه…
خیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جملهات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼