فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا رفتن خود را به رخ مان نکشید...💔
درست است فقیریم ولی ما هم دل داریم..😞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نظامےدخترونہ😻
هیچوقتــیڪدخترعشقنظامرودستــڪمنگیر😼💪🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواست بہ من باشھ دختࢪه شیعہ زاده هستم ڪه ....
💔
حالا كه نيامدم دمت را بفرست
من نيستم آن جا... كرمت را بفرست
گفتم كه مريضم و دوا مےخواهم
پس گرد و غبار حرمت را بفرست
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخن_ناب 😌
چیزی تا ظهور نمونده😇
‹🦋💙›
•
•
عـٰالَمبہشُۅقآمَدَنَتنُدبہخۅانِتۅست
چَشماِنتِظـٰارِتۅحَرَمِعَمِّہجـٰانِتۅست...!
•
•
‹ #امام_زمان
‹ #منتظرانہ
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
آسمان غرق خیال است
کجایی آقا؟
آخرین جمعه سال است
کجایی آقا؟
یک نفــــس عاشـق اگر بود زمین میفهمید
عاشقیبیتومحـــــالاستکجایـــیآقـــا؟💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او مظلوم است، او.. مظلوم است💔..!
『#امام_زمانم✨¦#استورے🎞』
اگه ديدی كسی
از تنهایيش لذت میبره،
بدون راز قشنگی تو دلش داره!
و اگه تونستی
حريم اين تنهايی رو بشكنی،
بدون تو از رازش قشنگتری ...
میگفت:
مِلَّتۍڪِہشَھیدانَشرافَرامۅشڪُنَد؛
هَرگـِزرَنگِخۅشبَختۍۅَعِزَّترانَخۅاهَددید…!
شَھـیـداَحـمـدمُـھنـا••
#شهیدانہ
#دلتنگی_شهدایی 🌙✨
خوشا به حال تویے که کنار جانانے...♥️
بدا به حال منے که اسیر زندانم!🥀
تو در سعادت محضے ، تویی که میخندے🌿
منے که بندِ گناهم! منے که گریانم💔
#شهید_محسن_حججی 🌹
دِلَمرِفاقَتیمیخواهَد؛
ڪِہبَرایَمسَربَندِیازَهرابِبَندَد
ڪِہدِلَمراحُسِینیڪُنَد
ڪِہخاڪیباشَد
امّااَزجِنسِعِشق
اَزجِنسِایثاروپایداری
دِلَم، رِفاقَتیمیخواهَد
ڪِہ شَهیدَمڪُنَد :))
#شهیدانہ
-❄️🎙-
هرچہڪہمیکشیم
وهرچہڪہبرسرمانمۍآید
ازنافرمانےخداست...
وهمہریشھدرعدمرعایٺحلالوحࢪام
خدادارد:)🌸🌿
-شھیدحسینخرازے🔗
#شہیـدانہ💚🍃
{😁⁉️}
معلمبھبچہهاگفت:
«مننمیدانموقتےقرآنهست،ولایتفقیھبرا؎چیہ!!!😒»
ازتھکلاسیکےازبچہهاگفت:
آقااجازه!🍃
«ماهمنمیدونیموقتےکتابهست؛
معلمواسھچیھ!!؟😁»
پسازشنیدناینحرف
معلمدهانشرادوخت؛
ودرافقمحوشد . . .💔
#طنـز✨
💠دعای عهد💠
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْکرْسِىِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْأِنْجيلِ وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِکةِ الْمُقَرَّبينَ وَالْأَنْبِيآءِ وَالْمُرْسَلينَ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِوَجْهِک الْکريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِک الْمُنيرِ، وَمُلْکک الْقَديمِ، يا حَىُّ يا قَيومُ، اَسْئَلُک بِاسْمِک الَّذى اَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَبِاسْمِک الَّذى يصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْأخِرُونَ، يا حَياً قَبْلَ کلِّ حَىٍّ وَيا حَياً بَعْدَ کلِّ حَىٍّ، وَيا حَياً حينَ لا حَىَّ ،يا مُحْيىَ الْمَوْتى وَمُميتَ الْأَحْيآءِ، يا حَىُّ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ، 1
اَللّهُمَ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقآئِمَ بِاَمْرِک، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيهِ و عَلى ابآئِهِ الطَّاهِرينَ، عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَمَغارِبِها، سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّى وَعَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَمِدادَ کلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وَاَحاطَ بِهِ کتابُهُ، اَللّهُمَّ اِنّى اُجَدِّدُ لَهُ فى صَبيحَةِ يوْمى هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيامى، عَهْداً وَعَقْداً وَبَيعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً، 2
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ اَنْصارِهِ وَاَعْوانِهِ، وَالذَّابّينَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعينَ اِلَيهِ فى قَضآءِ حَوآئِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامينَ عَنْهُ، وَالسَّابِقينَ اِلى اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَينَ يدَيهِ، اَللّهُمَّ اِنْ حالَ بَينى وَبَينَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِک حَتْماً مَقْضِياً، فَاَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کفَنى، شاهِراً سَيفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدَّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى، اَللّهُمَّ اَرِنىِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاکحَلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ منِّى اِلَيهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ، وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَاَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُک بى مَحَجَّتَهُ وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ، وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، 3
وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَک، وَاَحْىِ بِهِ عِبادَک، فَاِنَّک قُلْتَ وَقَوْلُک الْحَقُّ، ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کسَبَتْ اَيدِى النَّاسِ، فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيک وَابْنَ بِنْتِ نَبِيک الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک، حَتّى لا يظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ اِلاَّ مَزَّقَهُ، وَيحِقَّ الْحَقَ وَيحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِک، وَناصِراً لِمَنْ لا يجِدُ لَهُ ناصِراً غَيرَک، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْکامِ کتابِک، وَمُشَيداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِک، وَسُنَنِ نَبِيک صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَاْسِ الْمُعْتَدينَ 4
اَللّهُمَّ وَسُرَّ نَبِيک مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَآلِهِ بِرُؤْيتِهِ، وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّهُمَّ اکشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يرَوْنَهُ بَعيداً وَنَرَاهُ و قَريباً بِرَحْمَتِک يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ. 5
پس سه مرتبه دست بر ران راست خود بزنید و در هر مرتبه بگویید:
«اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ يا صــاحِبَ الزَّمــانِ» 6
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۵۲
نمیخندم…شوکه شدهام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم.
بازوهایم را میگیری و نزدیک صورتم
میآیـے وپیشانیام را میبوسی. طولانی…و طولانی…
بوسهات مثل یک برق در تمام وجودم میگذرد و چشمهایم را میسوزاند…یکدفعه خودم را در آغوشت میندازم و باصدای بلند گریه میکنم…
خدایا علیمو به تو میسپارم
خدایا میدونی چقدر دوسش دارم
میدونم خبرای خوب میشنوم
نمیخوام به حرفهای بقیه فکر کنم
علی برمیگرده مثل خیلیای دیگه
ما بچه دار میشیم…ما…
یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم میآید و با صدای گرفته و خش دار همانطور که سر روی سینهات گذاشتهام میپرسم
_ علی؟
_ جون علی؟
_ برمیگردی آره؟…
مکث میکنی. کفری میشوم و با حرص دوباره میگویم
_ بر میگردی میدونم!
_ آره! بر میگردم…
_ اوهوم! میدونم!…تو منو تنها نمیزاری…
_ نه خانوم چرا تنها؟…همیشه پیشتم…همیشه!
_ علی؟
_ جانم لوس آقایی!
_ دوست دارم….
و باز هم مکث…اینبار متفاوت …
بازوهایت را دورم محکم تنگ میکنی…
صدایت میلرزد:
_ من خیلی بیشتر!
کاش زمان میایستاد…کاش میشد ماند و ماند در میان دستانت…کاش میشد!
سرم را میبوسی و مرا ازخودت جدا میکنی.
_ خانوم نشد پامونو بلرزونیا!
باید برم…
نمیدانم…کسی از وجودم جواب میدهد
_ برو!….خدابه همرات…..
تو هم خم میشوی.ساکت را برمیداری، در را باز میکنی،برای بار آخر نگاهم میکنی و میروی…
مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم. به کوچه میدوم و به قدمهای آهستهات نگاه میکنم.یک دفعه صدا میزنم
_ علی؟
برمیگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟…خدایا مرد من داره با گریه میره…
حرفم را میخورم و فقط میگویم:
_ منتظرم….
سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی. همانطور که پشتت من است بلند میگویی:
_ منتظر یه خبر خوب باش…یه خبر!
پوتین و لباس رزم و میدان نبرد….
خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم!
خبر…فقط میتواند خبرِ…
میخواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه میدوم بدون انکه در را ببندم . میخواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم…هر لحظه که دور میشوی…نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو یه خیابان اصلی است. باد می وزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد.قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی..به داخل کوچه…” اون هنوز فکر میکنه جلوی درم….”
وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند…کاش این بالا نمی آمدم…یک دفعه یک چیز یادم می افتد
زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم…
” نکنه اتفاقی برات بیفته…”
من ” پشت سرت آب نریختم!!
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۵۳
کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم را روی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم…
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!…
فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم.
یکدفعه مقابل چشمانم میخندی…
تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد و قطرات اشک روی گونه های سر میخورند.یک جرعه از چای مینوشم …دهانم سوخت!..و بعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم…
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبرام…از تو…از لحن آرام صدایت…از شیرینی نگاهت…
زیر لب زمزمه میکنم
” دیگه نمیتونم علی!” غلت میزنم صورتم را در بالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم…هق هق میزنم…
” نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟!…نه روز برای کسی که همهی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! ”
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانهات را میگیرم… نمیدانم چقدر…
اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم…
حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چند باری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیزدلم! پاشو برات غذا آوردم…
غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم:
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده…
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
و با پشت دست صورتم رانوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی..
با چشمهای گرد نگاهش میکنم
_ تواز کجا فهمیدی؟؟
_ بلاخره مادرم!
با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند
_ صدای گریهات میومد!
سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشک پلوعه…میدونم دوس داری! برای همین درست کردم
به سختی لبخند میزنم
_ ممنون مامان…
دستم را میگیرد و فشار میدهد
_ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره… هر چی صلاحه مادرجون
باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد… دخترش بیچاره میشود.
از لبهی تخت بلند میشود و باقدمهایی آهسته سمت پنجره میرود. پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند
_ یکم هوا بیاد تو اتاقت…شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید
_ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!…راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی…
دردلم میگویم ” خب بیشتر بخاطر اون بود”
مامان با تاکید میگوید
_ باشه مامان،؟ بروفردا یه سر.
کلافه چشمی میگم و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و از اتاق بیرون میرود
با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم.
باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه. چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته!
دستی به شال سرخابی ام میکشم.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼