eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
134 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
"💛🔗"
عالم‌بہ‌فداۍ‌لبخندتو❤️✨
••🌼🌱•• بی‌هیـ‌چ‌اِستعاره‌وبی‌هیـ‌چ‌قافـ‌یه چـادر‌عجیب‌روے‌ســ‌رت‌عشـ‌ق‌مـی‌ڪند♥️.. .
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 ۵۴ زنگ در را فشار میدهم. صدای علی اصغر درحیاط می‌پیچد: _ کیه!.. چقدر دلم برای لحن کودکانه‌اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم _ منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در میشنوم _ آخ جووون خاله لیحانههههه… بمن خاله میگوید!…کوچولوی دوست داشتنی.در را که باز میکند سریع میچسبد به من! چقدر بامحبت!…حتما اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش را خالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم _ خوبی؟…چیکار میکردی؟مامان هست؟… سرش را چند باری تکان میدهد: _ اوهوم اوهوم….داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم… و اشاره میکند به گوشه حیاط.. نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود. هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _ مامان مامان…بیا خاله اومده… پشت سرش قدم برمی‌دارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات با اشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی‌آورم که زهرا خانوم در را باز میکند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل میزند: _ ریحانه!!!…از این ورا دختر! سرم را باشرمندگی پایین میندازم _ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو! دست‌هایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد _ این چه حرفیه! تو امانت علی منی… این را میگوید و فشارم میدهد…گرم …و دلتنگ! جمله اش دلم را لرزاند…امانت علی.. مرا چنان در آغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را در من جست و جو کند... دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم… میدانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم و اوخودش میفهمد وادامه نمیدهد. به راهرو میرود: _ بیا عزیزم تو!…حتما تشنته…میرم یه لیوان شربت بیارم مادرجون زحمت میشه! همانطور که به اشپزخانه میرود جواب میدهد _ زحمت چیه!…میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز… چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم _ فاطمههههه….فاطمههه… صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده! یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود _ واااای ریحاااانههههه…..ناااامرد.. پله ها را دو تا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود…چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هر روز همدیگرو میدیدیم.. محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود میخندم و من هم فشارش میدهم.. چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!! نگاهم میکند _ چقد بی…..و لب میزند ” شعوری” میخندم _ ممنون ممنون لطف داری. بازوام را نیشگون میگیرد _ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی… دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم _ ببخشید!… لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد _ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _ چشم! _ خب بریم بالا لباستو عوض کن همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید _ وایسید این شربتارم ببرید! سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد علی اصغر از هال بیرون میدود _ منم میخوام منم میخواااام زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود _ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم. دراتاقت بسته است!… دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم.. _ ببینم!…سجاد کجاست؟ _ داداش!؟…واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!… خنده ام میگیرد… راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود! شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم اخم میکند و دست به کمر میزند _ اووو…توخونه خودتونم پرت میکنی؟ لبخند دندون نمایی میزنم _ اولش اوره! گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد _ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟ لیوان را میگیرم و درحالیکه باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم _ خب عشق به خانواده اس دیگه!… دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باکلافگی باز میکنم. نزدیک غروب است و هردو بیکار دراتاق نشسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم…امیدوار بودم بزودی خبری شود! موهایم را روی صورتم رها میکنم و بافوت کردن به بازی ادامه میدهم.. یکدفعه به سرم میزند _ فاطمه! درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد _ هوم؟… _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم میکند _ واااا….حالت خوبه؟ _ نـچ!…دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!…بریم!… روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم .. یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد _ بریم پایین اونجا سرم میکنم. ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن درخانه میپیچد. هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۵ فاطمه با استرس به شانه‌ام میزند _ بردار گوشیو الان قطع میشه… بی معطلی گوشی را بر می‌دارم: _ بله؟؟؟.. صدای باد و خش خش فقط… یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم _ الو…بله بفرمایید… و صدای تو!…ضعیف و بریده بریده.. _ الو!..ریحا…خودتی!!.. اشک به چشمانم میدود. زهرا خانوم درحالی که دست‌هایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند: _ کیه؟… سعی میکنم گریه نکنم _ علی ؟….خوبی؟؟؟…. اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی… صدا قطع میشود _ علی!!!؟…الو… و دوباره… _ نمی‌تونم خیلی حرف بزنم…به همه بگو حال من خوبه!.. سرم را تکان میدهم… _ ریحانه…ریحانه؟… بغض راه صحبتم را بسته…بزور میگویم _ جان ریحانه…؟ و سکوت پشت خط تو! _ محکم باشیا!!… هرچی شدراضی نیستم گریه کنی… بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تا کسی پیشم نیست…می‌خواستم بگم… دوست دارم!… دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم…بوق اشغال! ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
از‌جـہاد‌بن‌عـماد اینـگونہ‌باید‌نوشت: پـسرےکہ‌تیپ‌امروزے داشت‌و‌غیرٺ‌دیروزے✌🏻❤️ ⁦🚶🏻‍♀️⁩💔
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۶ دست‌هایم میلرزد و تلفن رها میشود… برمی‌گردم و خودم را در آغوش مادرت می‌اندازم: صدای هق هق من و ….لرزش شانه های مادرت! حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش میشد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده… اینکه دیگر طاقت ندارم… اینکه آنقدر خوبی که نمی‌شود لحظه‌ای از تو جدا بود…اینکه اینجا همه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!! زهرا خانوم همان‌طور که کتفم را میمالد تا آرام شوم میپرسد: _ چی میگفت؟.. بغض در لحن مادرانه‌اش پیچیده…. آب دهانم را به زور قورت میدهم _ ببخشید تلفن رو ندادم… میگفت نمیشه زیاد حرف زد… حالش خوب بود… خواست اینو بهمه بگم! زیر لب خدایا شکری میگوید. و به صورتم نگاه میکند: _ حالش خوبه تو چرا اینجوری گریه میکنی؟ به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم _ بهمون دلیلی که پلک شما خیسه.. سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشود و سمت حیاط میرود: _ میرم گل‌ها رو آب بدم.. دوست ندارد بی تابی مادرانه‌اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد دستم را روی شانه‌اش میگذارم… _ آروم باش آبجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم.. شانه‌اش را از زیر دستم بیرون میکشد _ من نمیام…تو برو.. _ نه تو نیای نمیرم!… سرش را روی زانو میگذارد _ میخوام تنها باشم ریحانه.. نمی‌خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد! بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم: _ باشه عزیزم! من میرم…توام خواستی بیا زهرا خانوم با دیدنم میگوید: _ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور… لبخند میزنم! می‌خواهد حواسم را پرت کند: _ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم… _ پشت بوم؟ _ آره دلم گرفته…البته اگر ایرادی نداره… _ اگه اینجوری آروم میشی برو.. تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گل‌های چیده شده می‌افتد. _ مامان اینا چین؟ _ اینا یکم پژمرده شده بودن…کندم به بقیه آسیب نزنن… _ میشه یکی بردارم؟ _ آره گلم…بردار. خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نردبام بالا میروم... نزدیک غروب کامل و به قول بعضی‌ها خورشید لب تیغ است. نسیم روسری‌ام را به بازی میگیرد.. همان‌جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه‌ای دارد…انگار در خیابان ایستاده‌ای و نگاهم میکنی…با همان لباس رزم و ساک دستی‌ات. دلم نگاهت را می‌طلبد! شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقه‌ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند میزنم. از انگشتم در می‌آورم و لبهایم را روی سنگش میگذارم. لب‌هایم میلرزد…خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده…یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره‌ای رنگش حک شده می‌افتد. چشم‌هایم را تنگ میکنم … علی ریحانه… پس چرا تا به حال ندیده بودم!! نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
شب‌عملیات‌تاڪھ‌فھمیدن‌ࢪمز‌عملیات "یاابولفضݪ"هستش‌قُمقُمھ‌هاشونو‌خالے ڪردند‌تابالبِ‌تشنھ‌‌بزنند‌بھ‌دلِ‌دشمن‌ا؎ ڪاش‌ذࢪھ‌ا؎‌شبیھشون‌باشیم‌خب؟!🖐🏻
••🌿💐•• بہ‌تو‌‌ڪہ‌سلام‌میدهم دستانم‌جوانہ‌مے‌زنند چشمانـم‌شڪوفہ‌مےدهند وخیالم‌همراه‌با بادبَھارے بہ‌پروازدرمےآید🕊🌸..
••🌸🌱•• نـٰاشِنَــوابـٰاش‌ۅَقتۍبِہ؛ آرِزۅهـٰاۍقَشَنگِټ‌میگَن‌مَحـٰالہ:)😌 .
باید بھ این بلوغ برسیم آن ڪس ڪہ باید ببیند ، می‌بیند!