eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
124 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂مدافـع عشق🍂 ♥️ ♥️ نعمت و کرم زمین را خیس و معطرمیکند.هوا رفته رفته سـردتر میشــودو تو ســر به زیرآرام به هق هق افتاده ای. دســـتهایم را جلوی دهانم میگیرم وها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی به اذان صــبح نمانده. با دســتهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم. چنددقیقه که میگذرد با کناره کـف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی _ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی... نگاهت میکنم. پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟... دستهایت را بهم میمالی و کمےبخودمیلرزی _ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟ این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد. تبسم دل نشینی میکنی.. _ مگه داریم ازین خدا بهتر؟.. و نگاهت را بمن میدوزی.. _ خانوم شما وضوداری؟... ! _ اوهوم 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂مدافـع عشق🍂 ♥️ و سه♥️ گوشـه ای از چادر روی صـورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم. لبخندت عمیق اسـت. به عمق عشـقمان! بی اراده بغض میکنم.دوسـت دارم جلوتر بیایم و روی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی زیر چشمی به دستم نگاه میکنی. _ ببینم خانومی حلقت کجاست؟ لبم را کج میکنم و جواب میدهم _ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس... دستت را مشت میکنی و میاوری جلوی دهانت _ِاِاِا... چه اهمیتی؟... پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم را نشانت میدهم _ با این... بعدشم مگه قراره اصن یادم بری که چیزیم یادآور باشه ! ذوق میکنی _ همممم... قربون خانوم ! خجالت زده سرم را پایین میندازم. خم میشـــوی و از روی عســلی یک شـکلات نباتی از همان بد مزه ها که من بدم می آیدبرمیداری ودر جیب پیرهنت میگذاری. اهمیتی نمیدهم و ذهنم رادر گیر خودت میکنم. حاج آقا بلند میشود و میگوید _ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه! با لحن معنی داری زیرلب میگویـی _ ان شاءالله! نمیدانم چرادلم شور میزند! اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور به تقلیداز تو میگویم ان شاءالله. همه از حاج آقا تشـکر و تا راهرو بدرقه اشم یکنیم. فقط تو تادم در همراهش میروی. وقتی برمیگردی دیگر داخل نمی آیــےو از همان وسـط حیاط اعلام میکنی که دیر شــده و بایدبروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضــــر شــــویم تا به فرودگاه بیاییم. یکدفعه میخندی و میگویـی _ اووو چه خبر شــد یهو!؟میدویید اینور اونور! نیازی نیسـت که بیاید. نمیخوام لبخند شــیرین این اتفاق به اشــک خداحافظی تبدیل شه اونجا... مادرم میگوید _ این چه حرفیه ما وظیفمونه تو تبسم متینی میکنی _ مادرجون گـفتم که نیازی نیست. فاطمه اصرار میکند _ یعنی نیایم؟.... مگه میشه؟ _ نه دیگه شما بمونیدکنار عروس ما! باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضـــی میکنی و آخر ســـر حرف، حرف خودت میشـــود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را ســـخت درآغوش میگیری. زهراخانوم ســـعی میکند جلوی اشـــکهایش را بگیرد اما مگر میشـــد در چنین لحظه ای اشـــک نریخت. فاطمه حاضـــرنمیشــود ســرش را از روی ســینه ات بردارد. ســجاد از تو جدایش میکند. بعد خودش مقابلت می ایســتد و به ســر تا پایت برادرانه نگاه میکند،دست مردانه میدهد و چندتا به کـتفت میزند. _ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی! میترسم زودی انتخاب شی! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂مدافـع عشق🍂 ♥️ و یک♥️ بردار گوشیو الان قطع میشه... بی معطلی گوشی را برمیدارم _ بله؟؟؟.. صدای باد و خش خش فقط... یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم _ الو...بله بفرمایید... و صدای تو!... ضعیف و بریده بریده.. _ الو!.. ریحا... خودتی..!! اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم در حالی که دستهایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند _ کیه؟... سعی میکنم گریه نکنم _ علی ؟.... خوبی؟؟؟.... اسم علی را که میگویم مادر و خواهرت مثل اسفندروی آتیش میشوند _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی... صدا قطع میشود _ علی!!!؟...الو... و دوباره... _ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه..! سرم را تکان میدهم... _ ریحانه... ریحانه؟... بغض راه صحبتم را بسته... بزور میگویم _ جان ریحانه...؟ و سکوت پشت خط تو! _ محکم باشیا!!... هر چی شدراضی نیستم گریه کنی... بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم... دوست دارم!... دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم... بوق اشغال! دستهایم میلرزدو تلفن رها میشود... برمیگردم و خودم را در آغوش مادرت میندازم صدای هق هق من و ... لرزش شانه های مادرت! حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش میشد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده...اینکه دیگر طاقت ندارم... اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای از تو جدا بود... اینکه اینجاهمه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!! زهراخانوم همانطور که کـتفم را میمالدتا آرام شوم میپرسد _ چی میگـفت؟.. بغض در لحن مادرانه اش پیچیده.... آب دهانم را بزور قورت میدهم _ ببخشیدتلفن رو ندادم... میگـفت نمیشه زیاد حرف زد... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❤️📚❤️📚❤️ 📚❤️📚❤️ ❤️📚❤️ 📚❤️ ❤️ 🎋🌱 °•○●﷽●○•° ــ آروم باش مرد کمیل خیره به دایی اش گفت : ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست. ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن ــ مگه دست خودشونه محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود. ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد: ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده. ــ سهرابی کیه؟ ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه بوسه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت: ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،. ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن ــ نه اینجا میمونم ــ تا کی؟ ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره محمد از جایش برخاست و گفت: ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن کمیل فقط توانست سری تکان دهد. با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست.... ...
❤️📚❤️📚❤️ 📚❤️📚❤️ ❤️📚❤️ 📚❤️ ❤️ 🎋🌱 °•○●﷽●○•° از اتاق خارج شد،باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود ،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت. به اخم های شرفی خیره شد،حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد. وارد راهرویی شدند ،که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی ،او هم ایستاد،شرفی در مشکی رنگ را باز کرد گه صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند ،اشاره کرد که وارد شود،سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد. با محکم بسته شدن در،صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید،اتاق در تاریکی فرو رفته بود،سمانه که از تاریکی میترسید،تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند. هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد،دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار ،خودش را به گوشه ی اتاق رساند ،که با برخورد پایش به چیز ی،جیغ خفه ای کشید ،اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ،همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند. پاهایش به لرزش درآمدند،دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت،دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از سهرابی از همه . احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود،بغض گلویش را گرفته بود،دوست داشت فریاد بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد،اما چطور... چند ساعت گذشته بود؟پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند،می دانست الان مادرش بی قرار بود،می دانست الان پدرش نگران شده،می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت ،می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن،اما... دستی به صورتش خیسش کشید‌،کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟ الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در کنار حرف هایش از بوسه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت،لذت ببرد،اما الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود،قلبش بدجور فشرده شده بود،احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود. اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند،نمی خواست کسی شکستنش را ببیند،می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد.... ...
❤️📚❤️📚❤️ 📚❤️📚❤️ ❤️📚❤️ 📚❤️ ❤️ 🎋🌱 °•○●﷽●○•° تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت. ــ چی شد؟میتونم برم؟ ــ بشینید سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت: ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟ ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت: ــ یه چیز دیگه ــ چی؟ ــ امشب نمیتونید اینجا باشید ــ پس کجا برم؟ ــ بازداشگاه به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد: ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم. سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود. ــ باور کنید مجبورم باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت: ــ کی باید برم ــ همین الان سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند. شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت: ــ خودم میام تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!! ــ خودشون میان خانم شرفی سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد: ــ مجبورم سمانه مجبورم ...
"رمان سربازان گمنام🌷" مطهره : اون روز گذشت و فرداش من مرخص شدم به اصرار بابا خونه موندم و همه رفتن سایت😑 خیلی حوصله ام سر رفته بود... {من رشته ی اصلیم پزشکی بود من تا دانشگاه جهشی خوندم یعنی من ۸ سالم بود دبستان و متوسطه رو تموم کردم و پزشکی خوندم بعد از این به مامور اطلاعاتی بودن علاقه پیدا کردم و رشته ی پزشکیمم که تموم شده بود و یه متخصص بودم رفتم و رشته ی امنیت خوندم که الان ترم سومم😐🤣 (تعجب نکنین خیلی زرنگ بوده) معرفی می‌کنم اینجانب دکتر ، مامور امنیتی مطهره شریعتی😌} تصمیم گرفتم برم بیرون رو نگاه کنم😶 وقتی رفتم پشت پنجره دیدم یه موتوری وایساده گفتم شاید کار داره بیخیال همین طوری ۲۰ دقیقه ۲۰ دقیقه نگاه کردم ، سه ساعت گذشت دیدم نرفته هنوز... نگران شدم! به بابا زنگ زدم جواب نداد به مامان و آقا محمد هم همینطور ولی هیچ کدوم جواب ندادند خواستم به آقای عزیزی زنگ بزنم که دیدم همون موتور سوار زنگ خونه رو زد😵 از حق نگذشته باشیم یکم ترسیدم قطعا قصدشون من بودم... جی پی اسم رو وصل کردم و یه شنود و دوربین سریع کار گذاشتم ، یه اس ام اس هم برای مامان و بابا و آقا محمد زدم که {نمی دونم کین ، در خونه رو زدن و قصدشون منم ، من رفتم ولی جی پی اس و دوربینو شنود رو فعال کردم و گذاشتم ، برام دعا کنین دوستون دارم} دوستون دارم رو برای آقا محمد نزدما🥸 زنگ درو برداشتم گفت یه نامه دارین ، منم که مثلا نمیدونستم گفتم باشه الان میام ، اسلحه ام رو برداشتم و رفتم پایین... درو با کردم و با مرده که الان فهمیدم سلمان عراقیِ رو به رو شدم خودم رو به نشناختن زدم و گفتم بفرمایید موتور سوار یا همون سلمان عراقی : نامه داشتم مطهره : بفرمایید و پاکتی رو بهم داد! چون دوربین بهم وصل بود دیده می‌شد پاکت و دوربین همه ی اینارو ظبط می‌کرد...🙂 تو پاکت نوشته بود...! ... به قلم : 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉 🚔♥️